eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی من هنوزم نفهمیدم تا این حد گارد و محافظت برای چی بود؛ اونم وقتی که یه باطری براش نمیخریدن و میکوبیدنش به زمین تا کار کنه 🤦🏻‍♀️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مرد بسیار ثروتمندی که از حکیمی دل خوشی نداشت با خدمتکارانش در بازار با حکیم و تعدادی از شاگردانش روبه‌رو شد. مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت: تصمیم گرفته‌ام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گران‌قیمت تهیه کنم. بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خنده‌اش بگیرد. حکیم خنده‌ای کرد و پاسخ داد: اگر خودت هم بالای سنگ قبر می‌ایستی. سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس. بگذار مردمی که بالای آن می‌ایستند تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب می‌کنند نصیب خودشان شود. مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت: اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمی‌ایستند. حکیم با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگی‌اش گفت: آنها آیینه‌ای بیش نخواهند دید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر شب نشینی های قدیم🥲 چقدر قدیما همه چی خوب بود😍 هیچی دروهمی های قدیممون نمیشه🥹🩷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر که باشی یه چمدون داری که توش پارچه کت شلواری دومادی پسرت،یا ترمه و روتختی مخمل عروسی دخترت رو گذاشتی. مادر که باشی تلفن رو برمیداری حال بچت رو میپرسی.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیست کمی این پا و اون پا کرد و گفت؛ دخترجان،تو ...تو چ
نگاهی بهش انداختم وگفتم ولی الله...نگام کرد،گفتم؛ حواست کجاست آقا؟ ببین یه وقت نامحرمی این اطراف نباشه.بی میل باشه ای گفت و نگاهی به اطراف انداخت،وقتی وارد آب گرم شدم تموم تنم جون تازه ای گرفت، با دستام همه جامو با دقت شستم،به زیر آب رفتم به یکباره،به نیت غسل از آب اومدم بیرون،چندبار این کار رو تکرار کردم... آب بخاطر گرم بودنش زلال نبود،خدارو بخاطر نعمتش شکر کردم که تو قلب جنگل،از دل زمین ،چنین گرمایی سرریز شده.لباس های تمیز از بقچه رو درآوردم،همینکه روسری رو از تنم جدا کردم صدای ولی الله رو پشت سرم شنیدم. جانم تازه عروسم!لباسامو پوشیدم،واقعا سبک شده بودم،ولی خان چادرشب و از درخت جدا کرد و لباس هاشو درآورد، مرد قد بلند و چهارشونه من وقتی داخل آب شد نمیتونستم چشم ازش بردارم،بازوهای ورزیده ای داشت و سینه ستبر و آفتاب سوختش بدجوری خودنمایی میکرد؛صدام کرد؛ به چی نگاه میکنی ها؟ یادت رفته چنددقیقه پیش منو از یه نگاه خشک و خالی محروم کرده بودی؟برو بچرخ ببین یه وقت نامحرم نیاد نگاش به این ریش و پشمام بیفته!!با این حرفش چنان زدم زیر خنده که اشک از چشمام جاری شد!همونجا لقمه ای نون و پنیر خوردیم و با سرعت بیشتری راه افتادیم به سمت ولایت شون.باید تا قبل از تاریکی هوا از جنگل خارج میشدیم،خوبی ولایتشون این بود که جنگل و دریا بهم خیلی نزدیک بود، از ارتفاعات پایین اومده بودیم و به دشت رسیدیم، از ده های مختلف رد میشدیم،هرکس و که میدید باهاشون سلام و علیک داشت،مردم نسبت به سنش به اندازه ی یه مرد مسن بهش احترام میزاشتن.میدیدم که بعضی هاشون با دیدن من پچ پچ میکردن.انگار می‌دونستن که غریبه ام. کنار یه چشمه ایستاد تا اسب ها آب بخورن،پرسیدم، چقدر مونده تا برسیم به ده تون؟ولی خان جواب داد؛ چیزی نمونده،نزدیکیم.تپش قلب گرفته بودم...نمیدونستم چی درانتظارمه،خودمو سپردم دست خدا و به راهمون ادامه دادیم‌. بالاخره رسیدیم، ده خوش آب و هوایی بود،عده ای از مال دارها از ییلاق دام هاشون رو آورده بودن، محل شلوغ بود،همه با ولی خان سلام وعلیک میکردن و با تعجب به من خیره شده بودن،چشمه ای با یک حوض بزرگ تو وسط محل داشت و زن و بچه کنارش جمع بودن و مشغول پر کردن کوزه ها و شستن .با رد شدن مون صدای پچ پچ ها شروع شد ‌ به یه سربالایی رسیدیم میشد گفت که بالای محل بود،کلک چوبی اینجا هم به عنوان در استفاده میشد، بالای تپه ای یه خونه ی گلی تقریبا دو طبقه به چشم میخورد،وارد حیاط شدیم،طویله ی خیلی بزرگی آخر حیاط دیده میشد نشون دهنده ی تعداد زیاد گاوها بود؛همینطور که با اضطراب حیاط و تماشا میکردم صدای دختربچه ای اومد؛ خانم جان ،ولی خان امده،فکر کردم کلفت خونه شون هست،ولی خان نگام کرد و گفت؛ سودابه است،دختر کوچیکم. دختری حدودا ده ساله بود،جثه ی تقریبا کوچیکی داشت،اومد کنارمون ایستاد و زل زد به من.همزمان از بالای ایوون زنی حدودا چهل ساله،کوتاه قد و کمی چاق،با چشم وابروی بور اومد پایین،حدس میزدم فاطمه باشه.از پله ها بالا رفتیم، دختر دیگه ای اومد کنار فاطمه ایستاد،قد بلند و لاغر...روبه ولی خان گفت؛ سلام آقا.ولی خان گفت؛ سلام محبوبه،حالتون چطوره؟برگشت رو به فاطمه و گفت؛ شما چطوری فاطمه خانم؟ فاطمه انگار کر و لال شده بود بدون هیچ جوابی خیره شده بود به من.ولی خان وقتی جوابی نشنید راه افتاد به سمت داخل،همینطور که میرفت صدا زد؛سودابه...این خانم گلچهره است،کوچیک مار شماست.اینجا می مونه‌‌.معلوم بود که به در گفت تا پنجره بشنوه.سلامی دادم و بدون منتظر موندن جوابش آروم راه افتادم دنبال ولی خان.نگام کرد و گفت؛هرچی شنیدی جوابی نمیدی فقط به خودم بگو باشه؟ سری به معنی باشه تکون دادم،صدای جیغی از بیرون اومد؛هردو سراسیمه به بیرون رفتیم؛فاطمه بی‌حال افتاده بود تو بغل محبوبه،سودابه گریه میکرد، نمیدونستم چکار کنم،ولی خان کوزه آب و برداشت و کم کم ریخت روی صورتش،فاطمه به هوش اومد،با دیدن دوباره ی من با صدای بلند زد زیر گریه.دختراش هم کنارش نشستن و همدیگرو بغل گرفتن و شروع به گریه کردن.برای لحظه ای از خودم بدم اومد،چرا از ولایت غریب اومدم تو آشیونه ی این بیچاره ها‌... درمونده به ولی خان نگاه کردم؛ روی یکی از زانوهاش نشست کنار فاطمه و گفت؛ خانم تو خودت میدونی که این دفعه بنج و بار و که جمع کردیم خاتون نمیزاشت دوباره بدون زن برگردم جنگل. من میدونم که می‌خواست اون صغری عفریته رو بزاره تو دامن مون،اما ایندفعه دیگه چندسال قبل نیست.خیالت و راحت کنم این زن کاری به تو و بچه هات نداره‌ خدامون و شکر کنیم که شر اون دختره ی چشم دریده از سرمون کم شده‌الانم پاشو،یاعلی بگو و فکر دخترات باش‌. تو زندگیت و حقت محفوظ،این و الان گفتم و دیگه تکرار نمیکنم.اشاره زد دنبالش رفتم داخل. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی بہ همین آسانی می گذرد... ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد، گاهی هم صاف بدون ابر بدون بارندگی... هر جور کہ باشی می گذرد روزها را دریاب...😊🌸 شبتون خوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این صبح دل ‌انگیز🌸 و خوش آبان🍂 برایت آرزو دارم چو باران، آبی و زیبـا بباری شادمانه روی گرد غم برایت آرزو دارم سعادت را طراوت را بهشت و بهترین بهترین ها را ❤️ صبح چهارشنبہ تون زیبا و شاد 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هالووین داشتیم وقتی هالووین مُد نبود😎 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حال پاییزی.... - حال پاییزی.....mp3
4.19M
صبح 10 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستویک نگاهی بهش انداختم وگفتم ولی الله...نگام کرد،گف
گفت؛خاتون الانا پیداش میشه؛فعلا هستم تا بیاد و ببینم چی تو آستینش داره،آروم که شدن میرم سراغ کارا. با ناراحتی یه گوشه کز کرده بودم،هنوز صدای فین فین کردن دخترا میومد. صدای از بیرون اومد، بلند شدم و از لای در نگاه کردمزنی قد بلند،با شونه هایی پهن و دستای مردانه،داس به دست و چکمه به پا،با صورتی عبوس وارد حیاط شد،ولی خان که توی حیاط بود به کنارش رفت؛پیشونیش رو بوسید و مشغول حرف زدن شدن... این زن خاتون بود،مادرش...کمی نگذشته بود که ولی خان صدام زد؛ گلچهره با صدایی لرزون جواب دادم؛بله...آمدم. با سستی از ایوون گذشتم و به حیاط رسیدم،زن با اخم رو صورتش به من خیره شد:سرمو پایین انداختم و گفتم؛سلام.بدون جواب دادن به من ،روبه ولی خان گفت:آیت بزغاله کیه زنگوله به گردن دنبال خودت راه انداختی تو محل ولی الله؟ولی خان گفت؛ خاتون این زن عقدیمه،گلچهره اینجا باید بمونه،پسری ام قرار باشه خدابهم بده ،این زن برام میاره خاتون که تنفر از چهره اش میبارید گفت؛زنمه! همین مونده.فعلا به مردم میگم کلفت آوردیم،کسرمون یه دختر اندر کجایی بیاد تو این خونه؛کسری میدونی چیه؟آخر انقدر رفتی ماه به ماه موندی که قالبت کردن!این بیشتر از یک ماه نمیمونه‌ نگام کرد و گفت: این خونه ی یه آدم بزرگ،مثل شما نیست که هرکی از یه ولایت برسه دختر و تقدیم کنن و یاعلی. اینجا قانون و قرار داره،نون میخوری کار میکنی؛اگر نه جات تو طویله است.‌‌ نگاه کردم ببینم موقع اینهمه تحقیر ولی خان کجاست؛اما ندیدمش کنار خودم،رفته بود به بقیه اسب هاش سربزنه‌. خاتون از کنارم گذشت ولی خان اومد کنارم،نامحسوس دستی به صورتم کشید و گفت؛خاتون زن مستبدیه،اما نگران نباش،من کنارتم.اگرم چیزی بهت میگه و حرفی نمیزنم نمیخام جلو دیگران غرورش بشکنه و خورد بشه.فعلا از قلبم باخبر بشن جبهه میگیرن و باهات دشمنی میکنن.هردو به سمت ایوون رفتیم. صدای گریه فاطمه میومد،خاتون با تحکم گفت؛ با آبغوره گرفتن چیزی درست نمیشه،وقتی نه ساله باهم خواهر برادر شدین،همینم میشه.توام مثل خیلی های دیگه.خداتو شکر کن این غربتی اومد و بجز کلفتی کاری ازش برنمیاد.نگاهی به ولی خان کردم، با اخم های توهم گره خورده به سمت اتاق رفت، نگاهی به فاطمه انداخت و گفت؛ خاتون مگه عروست نمیدونست که یکساله شب و روز برام نزاشتی که زن بگیرم؟این کارا چیه دیگه؟چتونه؟ خاتون سینه سپر کرد و رو به ولی ایستاد و گفت؛ میدونه پسر، خوبم میدونه، گفتم بهت زن بگیر اما نه این طور زنی،تو از کم طایفه ای نیستی،کم سرمایه ای نداری،به اندازه تموم ده تو این روستا حق آبه داری،اشاره میزدی تموم دخترای ده برات سر و دست میشکونن،الانم اشکالی نداره! گفتم که،میگیم کلفت خونمون،فعلا صداشو در نیار تا ببینم چی میشه.ولی خان پوزخندی زد و گفت؛ یکبار برای آخرین بار میگم گلچهره زن منه،پسری ام اگه قرار باشه برام بدنیا بیاره این زن...بشنوم کسی از کلفتی حرف زد حسابش با خودشه،الانم اتاق بزرگ بالا رو خالی کنین همونجا می مونیم.خاتون با طعنه از کنارم رد شد،می‌شنیدم که با غر غر از پله ها پایین میره،محبوبه با تنفر بهم خیره شده بود و سودابه با ترس به پدرش. فاطمه از جاش بلند شد و رو به دختراش گفت؛ محبوبه و سودابه برین بالا اتاق و جمع کنین کوچیک مار بره تو اتاقش .با تعجب برگشتم به سمتش،یه سردی خاصی تو صورتش دیده میشد.دخترا رفتن،اومد از کنارمون رد شه؛روبه ولی خان گفت؛ میگی که زنته،مبارکه...من هم زنتم،یادت نرفته که.تا الان هرچی که بود،از این به بعد به گردنت حق جدیدی هست،هرچی برای اون هست باید برای من باشه، میدونی که چی میگم؟اتاق من رو هم بلدی.بعد هم با خشم عجیبی از در گذشت.ولی خان درمانده بهم نگاه کرد؛پرسیدم؛ منظورش چیه ولی الله؟چشماشو ازم دزدید و گفت؛ میدونی که رسم براین که مردی که دوتا زن داره به گردنشه که حتی یک ارزن هم بین شون مساوی تقسیم بشه.تا اسم اتاق و شنید با این حرف تله ام گرفت.گفتم؛یعنی منظورش اینه که یک شب با من و یک شب با اون سر کنی؟ولی خان سری به نشونه تایید تکون داد.حس بدی بهم دست داد اما به خودم نهیب زدم،اون زن اولشه،هرچی که باشه حق با اون.به اتاق بالا رفتم و دخترا رو مشغول کار دیدم،سودابه گریه میکرد،محبوبه با دیدنم اخماشو تو هم کشید و گفت؛ ای خواهر جان اخماتو پاک کن،هرکی به این روز دچارمون کرد خدا بدونه و خودش.منظورش و فهمیدم اما چاره ای نداشتم،خرت و پرت هارو بیرون بردن،با پرت شدن جارو به کف اتاق فهمیدم که باید تمیزش کنم.به نحو احسن اتاق و تمیز کردم،پتو و بالشی برداشتم و سعی کردم استراحت کنم تا خستگیم در بره. چشمام گرم نشده بود که با صدای فریاد خاتون به خودم اومدم؛ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز که براتون دنبال محتوا بودم یهو چشمم این کلیپ و محتوا رو دید چشام قلبی شد،طبیعت زیبا باشه آشپزی تو طبیعت باشه دست‌پخت مادربزرگ باشه فکر کنم دیگه چیزی کم نیست‌. خدا رحمت کنه مادربزرگ من هیچوقت مرغ رو سرخ نمیکرد همیشه با پیاز زیاد آب پز میکرددستاشو پیراهن زیبای گل گلی شو که دیدم یاد مادربزرگم افتادم،خدا همه ی اونایی که هستن رو حفظ کنه اونایی که نیستن رو بیامرزه. دعوتتون میکنم به دیدن دقیقه ای‌ حال خوب😍❤️ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f