eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین خدا چی میگه: والضّحیٰ وَاللَّیْلِ اِذا سَجیٰ ماوَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ماقَلیٰ قسم به آفتاب فراگیر و قسم به شب آرام و آرامش بخش که پروردگارت نه تورا رها کرده و نه بر تو خشم گرفته است... " شب خوش "💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼کجایی ای که 💫عمری در هوایت نشسته‌ام... 🌼 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج 🌈صبح سه شنبه تون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام کارنامه ها رو سه شنبه چهارشنبه میدادن که پنجشنبه جمعه‌ مون رو خراب کنند🥺😄 منم همیشه شنبه ها میگفتم بیان کارنامه مو بگیرن😶 تازه تو این دوروز حرف گوش کن ترین‌ دختر دنیامیشدم😌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5902526494936142501.mp3
4.13M
🌺امروز خداوند قلم نقاشی رو داده دستت و میگه: هر جوری دوست داری زندگیت رو نقش بزنی بزن سه تا ابزار فوق قدرتمند هم در اختیارت گذاشتم: ۱- اندیشه ۲- کلام ۳- احساس ببینم امروز چه نقشی میکشی🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_هجدهم نمیدونستم منظورش کی هست،اما فردا باید ازش می‌پرس
خداروشکر ولی خان قلب مهربونش رو از آقامون به ارث برد،اما بعداز عقد فاطمه و اصرارهای خاتون برای نزدیک کردنشون بهم،فهمید که برای خاتون دل و دلخوشی بچه هاش مهم نیست!فقط حرف خودش مهمه.پرسیدم؛عباسعلی راضی بود از این ازدواج؟معصومه خندید، تعجب کردم!ادامه داد؛ تنها شانس زندگیم عباسعلی بود،کوچیک بودن که آقاشون مرد! برادر بزرگترش به عنوان مرد خونه مسئولیت خاله و دختراش رو به عهده گرفت،عباسعلی هم چوپانی گوسفندا رو میکرد،اکثر وقتا صحرا بود و کم به خونشون میرفت،همیشه میگفت از تنهاییم ناراحت بودم،از اینکه عمر و جوونیم و تو صحرا تلف میکردم،اما خواهرام مهمتر بودن،باید جابه جاشون میکردیم!خاتون برای خاله پیغام فرستاد که منت بزارن و برای پسر چوپانشون معصومه ی بخت برگشته رو به نامزدی بگیرن!خاله هم که دستش تنگ بود و ازخداش بود پسرش سر و سامون بگیره قبول کرد.بعداز عقد من و عباسعلی دوباره حرفای مردم بیکار شروع شد! با ترحم برخورد میکردن و هرکسی یه حرفی میزد،خدا به داداشم عمر با عزت بده،وقتی دید که دارم مثل شمع آب میشم برامون این خونه رو تو تهران گرفت؛ درجواب اعتراض خاتون گفت که من هم بچه ی اون خانوادم و بالاخره حقی از اونهمه ملک و میراث دارم!گلچهره جان،خدا میدونه وقتی که به شهر اومدم دام آروم گرفت،کم کم زندگیم رو به روال افتاد و با مردم اینجا خو گرفتم،میبینی که اینجا کسی کاری به دیگری نداره. عباسعلی هم شکر خدا بخاطر سختی هایی که کشیده قدر زندگی رو میدونه...منم با قسمتم کنار اومدم و قدرزندگیم رو میدونم.کمی ترسیده بودم، ته دلم دوست نداشتم برم به ولایتشون،گفتم؛ نمیشه که نریم به ده؟معصومه گفت؛ خان داداش مرد سرشناسیه،اینجا هم دوست ک آشناهای زیادی داره، اما نمیشه،تموم سرمایه زندگیش و اموالش تو روستاست،خاتون بدون پسراش دق میکنه! نمیدونی که چقدر پسر دوسته!جدای از اون،فاطمه و بچه هاش پاگیرش هستن.همین موقع صدای سوت اومد و پشت سرش سنگ ریزه ای از آسمون انداخته شد بینمون،برگشتیم به بالا نگاه کردیم،دوباره داداش اکرم بود،معصومه با عصبانیت نگاش کرد و گفت؛ چه غلطی کردی مرتیکه هیز؟داداش اکرم خندید و گفت: کی تو رو نگاه میکنه آخه زن عباسعلی!برو کنار اون کبوتر سفید و خوب ببینم!معصومه بلند شد و گفت؛ این کبوتر سفید به درد کفتربازیات نمیخوره عنتر! یه عقاب بالاسرش ایستاده...یه بار دیگه دور و بر زنداداشم بپلکی،به خان داداشم میگم چپ و راستتو یکی کنه! داداش اکرم نگام کرد و گفت؛ راست میگه بچه؟تو شوهر داری؟ ای بخشکی شانس! و رفت به سمت پایین.من و معصومه به داخل اتاق رفتیم و هردو زدیم زیر خنده!این پسر شیرین عقل تلخی حرفای سرگذشت معصومه رو ازبین برده بود!بقچه امو بسته بودم،شب آخر و خواستم کنار معصومه و بچه ها بخوابم،علی و زهرا خوابیدن و منو معصومه حرف میزدیم،صبح زود باید راه میفتادیم،معصومه گفت؛بخواب گلچهره جان، باید تو راه باشی خسته میشی.چشمامو رو هم گذاشتم،نمیدونستم این شبای آخریه که آرامش دارم.سپیده ی صبح همگی بیدار شدیم،ناشتایی خوردیم،برای آخرین بار نشستم لب حوض آبی رنگ و دستامو تو آب فرو کردم، به این خونه عادت کرده بودم اما باید میرفتیم،از معصومه خداحافظی کردم؛لحظه آخر تو بغلش با گریه زیر گوشم گفت؛ رفتی ولایت برو سر خاک آقام،بگو دخترت سلام رسونده، به زمین هامون سر بزن و بجای من تو جنگلا قدم بزن.راهی شدیم به سمت خارج شهر،به همون مسافرخونه رسیدیم و اسب هامون رو تحویل گرفتیم.خدایا به امید خودت.تهران تا مازندران راه زیادی نبود،سوار اسب شدیم و از راه ییلاق رسیدم به مازندران،هوا سرد بود،مه همه جا رو گرفته بود،روبه پاییز بود وباید از این بادی که می‌وزید خودمون رو میپوشوندیم تا مریض نشیم،آب و هوای شمال که بهمون خورد انگار جان تازه ای گرفتیم! سمت یکی از خونه ها رفتیم، اینجا هم مثل ده ما از کلک چوبی به عنوان در استفاده میکردن. ولی خان صدا زد؛ مشتی خیرالله های! زنی حدودا پنجاه ساله،قد کوتاه و چاق با لپ های سرخ از خونه ی گلی اومد بیرون،به دیدن ولی خان با خوشرویی به سمتون اومد و با خوش آمد مارو به داخل خونه برد،تو حیاط خونه پراز مرغ و خروس بود،حیاط پراز درخت سیب و بغل های خونه سنگ چین شده بود.گفته بود مش خیرالله تو صحرا دنبال گوسفنداست. بعداز مدت ها نون محلی و سرشیر و کره خوردیم،ولی خان رو به من گفت؛ تو اینجا کنار مشتی زن بمون،من میرم صحرا پیش مشت خیرالله.بعداز رفتنش مشتی زن نگام کرد و همینطور که سفره رو جمع میکردیم گفت؛ بشین دخترجان، کاری نیست که جمع میکنم.اومد کنارم نشست. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم ؛ گوشت 🥩 پیاز 🧅 لپه 🥣 برنج 🍚 نمک 🧂 زردچوبه،فلفل سیاه 🍾 آلو بخارا 🥭 رب گوجه 🥫 تخم مرغ 🥚 بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
remix-dj-hamid-khreji-39(musiclove.ir).mp3
9.63M
اعضا برای اهنگ ترکی😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حیاط خیس آب پاشی شده بوی غذای مادر جمع خانواده دور سینی روی فرش پهن شده‌ی روی ایون حتی فکر کردن بهش حال آدم رو خوب میکنه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_نوزده خداروشکر ولی خان قلب مهربونش رو از آقامون به ارث
کمی این پا و اون پا کرد و گفت؛ دخترجان،تو ...تو چی ولی خان میشی؟لبخندی زدم و گفتم؛ زنشم! رنگ نگاهش تغییر کرد،کمی مکث کرد و گفت؛آخر خاتون کار خودش رو کرد؟ ببینم کجایی هستی؟لهجه ات به ما نمیخوره؟کمی از خودم براش گفتم و اینکه ولی خان خودش منو عقد کرده و خاتون هنوز منو ندیده.لبی گزید و گفت؛ که اینطور!اون زن دنیا دیده ای،به خونه ما نگاه نکن،تو خونه اونا برو بیایی برپاست! اهل خدم و حشم گرفتن و کارگر بکار زدن نیست،غریبه تو خونه اش راه نمیده،تموم کارا روخودشون انجام میدن.الان فصل دروگری شون هست،هرسال دیرتر برداشت میکنن،زمین شون زیاده...خوب موقعی میری دختر،کمک حالشون میشی!پرسیدم؛ شما باهاشون رفت و آمد دارین؟جواب داد؛ از اقوام دور مش خیرالله هستن،البته پدر ولی خان فامیلشون بودن،خیلی سال که نمیریم،ولی خان هراز گاهی میاد بهمون سر میزنه،خدا بهش سلامتی بده، مرد خوبیه، انشالله خدابهش یه پسر بده عصای دستش بشه.بعداز صحبتش حوصلم سر رفته بود،صبح زود شیر و تو دیگ مسی بزرگ پخته بود،دست زدم و دیدم دست سوز نیست،پرسیدم که گفت میخاد ماست درست کنه،مایه زدم و مشغول چرخوندن شیر شدم،بعداز تموم شدن پارچه ی سفیدی به سرش دادم و گذاشتم سرجاش.بچه ی روستا بودم و به کارا وارد، ایوونش رو براش آب و جارو کردم و پرسیدم؛مشتی زن،بچه هات کجان؟مشتی زن گفت؛ بچه هام همه زن و شوهر دارن،ما موندیم و این حیوونای زبون بسته.ولی خان و مشت خیرالله غروب برگشتن؛گوسفندارو به آغل بردن و اومدن خونه؛مشتی اونشب برامون کباب خوشمزه ای درست کرد..بعداز شام مش خیرالله از خاطراتی که با ولی خان داشتن و تعریف میکرد و کلی خندوندن مارو.مشتی نگام کرد و گفت؛ دختر جان ولی خان بهم گفت از ولایت غریب اومدی و هنوز نرفتی به ده شون،مرد خوبی گیرت اومده. شایدصحرایی باشه و زیاد اهل خونه نباشه،اما به اندازه کافی جوانمرد...بهت میگم که زندگی بالا و پایین زیاد داره،ممکنه سختی ببینی و حرف هایی بشنوی؛خونه شوهر فقط حرف شوهرتو بشنو،غریبی،اگه میخای دوام بیاری باید خودتو بعضی وقتا بزنی به نشنیدن.اتاقی رو برامون آماده کردن،شب تو آغوش ولی خان،از پنجره ی چوبی ماه رو تماشا میکردیم،با خودم ،توی دلم گفتم؛ ای ماه آسمون...ماه من الان کجاست؟دلم برای پسرم تنگ شده بود و هیچ چاره ای نداشتم. ولی خان گفت؛ شبهای زیادی رو تو این ییلاق صبح کردم،اما هیچ شبی مثل امشب برام نبوده،شبی که تو مثل الان تو بغلم باشی،نمیخام هیچوقت سحر بشه... این مرد باحرفا و محبتش عشقش هروز تو دلم بیشتراز روز قبل ریشه میزد...با صدای خروس پشت پنجره از خواب پریدم!لباس هامو پوشیدم و ولی خان رو بیدار کردم؛+ولی جان...بیدار شو صبح شده.ولی خان چشماشو باز کرد،لباساشو کنارش گذاشتم و رفتم تو حیاط.مشتی زن تو طویله بود،صداش زدم کمک نمیخای مشتی زن؟جواب داد؛ نه دخترم؛سفره ناشتایی پهن؛بخورین تا من بیام. با ولی خان بعداز خوردن ناشتایی از مشتی زن تشکر و خداحافظی کردیم و راه افتادیم،تو راه به ولی خان گفتم؛ ولی الله این محل حمام نداره؟ولی خان خندید و گفت؛ الان میبرمت یه جایی که به عمرت نرفتی! یک عمر اینجاها گشتم برای همچین روزی به دردم خورد! بعدم باصدای بلند به حرف خودش خندید...تو مسیر به مشت خیرالله سری زدیم و ازش خداحافظی کردیم،ناراحت بود که بیشتر نموندیم اما ولی گفت که کارهای زمین مونده و زودترازاینها باید میرفتیم.رفتیم تا به جنگل رسیدیم،ولی خان گفت بقیه راه رو باید از جنگل بریم،نزدیک ظهر شده بود.نزدیک ظهر شده بود،رسیدیم به دل جنگل،پاییز نزدیک بود و پرنده پر نمیزد،صدای آب میومد،سنگ بزرگی اون گوشه ی تپه بود،به اندازه ی یک اتاق بزرگ،درختا اطرافش رو پوشونده بودن،از زیر سنگ چشمه ی آبی قل قل میجوشیدو به پایین سنگ ها میریخت،بخاری از آب ها بلند شده بود،ولی خان که نگاهمو دید،چشماش برقی زد و گفت؛ من که جای بدی نمیارمت...نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ آب گرمه؟از اسب پیاده شدیم،به سمت آب رفتم،دستمو داخل آب فرو بردم،گرمی آب دستامو نوازش داد،خدای من ...رو به ولی خان گفتم؛ آقاجان و مارجان گفته بودن چشمه ی آب گرم وجود داره،ندیده بودم تا حالا، خیلی خوبه این .ولی خان گفت؛ اینم از حمام که میخاستی!با تعجب گفتم؛ اما اینجا که خطرناکه...ممکنه کسی مارو ببینه! ولی خان چادر شب و از داخل خورجین اسب آورد بیرون و گفت یک طرفش که سنگ به این بزرگی هست و دید نداره؛طرف دیگه شم این چادر و میبندم به دوطرف درخت تا خیالت راحت باشه... خودمم که اینجا ایستادم حواسم هست! برو تنی به آب بزن تا روستا هی نگی غسل به گردن دارم. با خجالت گیسوهامو باز کردم و لباسم رو درآوردم،روسریم رو به عنوان لنگ بستم به نیم تنه ام. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f