eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_هجدهم نمیدونستم منظورش کی هست،اما فردا باید ازش می‌پرس
خداروشکر ولی خان قلب مهربونش رو از آقامون به ارث برد،اما بعداز عقد فاطمه و اصرارهای خاتون برای نزدیک کردنشون بهم،فهمید که برای خاتون دل و دلخوشی بچه هاش مهم نیست!فقط حرف خودش مهمه.پرسیدم؛عباسعلی راضی بود از این ازدواج؟معصومه خندید، تعجب کردم!ادامه داد؛ تنها شانس زندگیم عباسعلی بود،کوچیک بودن که آقاشون مرد! برادر بزرگترش به عنوان مرد خونه مسئولیت خاله و دختراش رو به عهده گرفت،عباسعلی هم چوپانی گوسفندا رو میکرد،اکثر وقتا صحرا بود و کم به خونشون میرفت،همیشه میگفت از تنهاییم ناراحت بودم،از اینکه عمر و جوونیم و تو صحرا تلف میکردم،اما خواهرام مهمتر بودن،باید جابه جاشون میکردیم!خاتون برای خاله پیغام فرستاد که منت بزارن و برای پسر چوپانشون معصومه ی بخت برگشته رو به نامزدی بگیرن!خاله هم که دستش تنگ بود و ازخداش بود پسرش سر و سامون بگیره قبول کرد.بعداز عقد من و عباسعلی دوباره حرفای مردم بیکار شروع شد! با ترحم برخورد میکردن و هرکسی یه حرفی میزد،خدا به داداشم عمر با عزت بده،وقتی دید که دارم مثل شمع آب میشم برامون این خونه رو تو تهران گرفت؛ درجواب اعتراض خاتون گفت که من هم بچه ی اون خانوادم و بالاخره حقی از اونهمه ملک و میراث دارم!گلچهره جان،خدا میدونه وقتی که به شهر اومدم دام آروم گرفت،کم کم زندگیم رو به روال افتاد و با مردم اینجا خو گرفتم،میبینی که اینجا کسی کاری به دیگری نداره. عباسعلی هم شکر خدا بخاطر سختی هایی که کشیده قدر زندگی رو میدونه...منم با قسمتم کنار اومدم و قدرزندگیم رو میدونم.کمی ترسیده بودم، ته دلم دوست نداشتم برم به ولایتشون،گفتم؛ نمیشه که نریم به ده؟معصومه گفت؛ خان داداش مرد سرشناسیه،اینجا هم دوست ک آشناهای زیادی داره، اما نمیشه،تموم سرمایه زندگیش و اموالش تو روستاست،خاتون بدون پسراش دق میکنه! نمیدونی که چقدر پسر دوسته!جدای از اون،فاطمه و بچه هاش پاگیرش هستن.همین موقع صدای سوت اومد و پشت سرش سنگ ریزه ای از آسمون انداخته شد بینمون،برگشتیم به بالا نگاه کردیم،دوباره داداش اکرم بود،معصومه با عصبانیت نگاش کرد و گفت؛ چه غلطی کردی مرتیکه هیز؟داداش اکرم خندید و گفت: کی تو رو نگاه میکنه آخه زن عباسعلی!برو کنار اون کبوتر سفید و خوب ببینم!معصومه بلند شد و گفت؛ این کبوتر سفید به درد کفتربازیات نمیخوره عنتر! یه عقاب بالاسرش ایستاده...یه بار دیگه دور و بر زنداداشم بپلکی،به خان داداشم میگم چپ و راستتو یکی کنه! داداش اکرم نگام کرد و گفت؛ راست میگه بچه؟تو شوهر داری؟ ای بخشکی شانس! و رفت به سمت پایین.من و معصومه به داخل اتاق رفتیم و هردو زدیم زیر خنده!این پسر شیرین عقل تلخی حرفای سرگذشت معصومه رو ازبین برده بود!بقچه امو بسته بودم،شب آخر و خواستم کنار معصومه و بچه ها بخوابم،علی و زهرا خوابیدن و منو معصومه حرف میزدیم،صبح زود باید راه میفتادیم،معصومه گفت؛بخواب گلچهره جان، باید تو راه باشی خسته میشی.چشمامو رو هم گذاشتم،نمیدونستم این شبای آخریه که آرامش دارم.سپیده ی صبح همگی بیدار شدیم،ناشتایی خوردیم،برای آخرین بار نشستم لب حوض آبی رنگ و دستامو تو آب فرو کردم، به این خونه عادت کرده بودم اما باید میرفتیم،از معصومه خداحافظی کردم؛لحظه آخر تو بغلش با گریه زیر گوشم گفت؛ رفتی ولایت برو سر خاک آقام،بگو دخترت سلام رسونده، به زمین هامون سر بزن و بجای من تو جنگلا قدم بزن.راهی شدیم به سمت خارج شهر،به همون مسافرخونه رسیدیم و اسب هامون رو تحویل گرفتیم.خدایا به امید خودت.تهران تا مازندران راه زیادی نبود،سوار اسب شدیم و از راه ییلاق رسیدم به مازندران،هوا سرد بود،مه همه جا رو گرفته بود،روبه پاییز بود وباید از این بادی که می‌وزید خودمون رو میپوشوندیم تا مریض نشیم،آب و هوای شمال که بهمون خورد انگار جان تازه ای گرفتیم! سمت یکی از خونه ها رفتیم، اینجا هم مثل ده ما از کلک چوبی به عنوان در استفاده میکردن. ولی خان صدا زد؛ مشتی خیرالله های! زنی حدودا پنجاه ساله،قد کوتاه و چاق با لپ های سرخ از خونه ی گلی اومد بیرون،به دیدن ولی خان با خوشرویی به سمتون اومد و با خوش آمد مارو به داخل خونه برد،تو حیاط خونه پراز مرغ و خروس بود،حیاط پراز درخت سیب و بغل های خونه سنگ چین شده بود.گفته بود مش خیرالله تو صحرا دنبال گوسفنداست. بعداز مدت ها نون محلی و سرشیر و کره خوردیم،ولی خان رو به من گفت؛ تو اینجا کنار مشتی زن بمون،من میرم صحرا پیش مشت خیرالله.بعداز رفتنش مشتی زن نگام کرد و همینطور که سفره رو جمع میکردیم گفت؛ بشین دخترجان، کاری نیست که جمع میکنم.اومد کنارم نشست. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f