eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
وسایل شکنجه زا نه ببخشید حمام در زمان ما🤫😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهه هفتادیای عزیز بااین آهنگ زندگی کردن🥲 حالا تو بگو با سونی اریکسون گوش میکردی یا موتورولا؟؟🤔 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_هفدهم پرسیدم؛ ببخش که میپرسم،دخترای برادر خدابیامرزتون
نمیدونستم منظورش کی هست،اما فردا باید ازش می‌پرسیدم که چرا گفت از ولایتش و مردماش فراریه.شب دوباره با ولی خان صحبت کردم و گفت نمیتونه بدون من برگرده ولایت، بهم عادت کرده و یک شب بدون من نمیتونه سحر کنه.من هم بدون اون نمیتونستم،غریب بودم و اون تنها پناهم بود، به بودنش عادت کرده بودم و سینه ی ستبرش حکم کوه رو برام داشت...اما خبر نداشتم که دارم وارد دوران جدیدی از زندگیم میشم.فردا شد و معصومه مشغول کارا بود،من هم کم کم وسایل مو جمع کرده بودم تا صبح زود راه بیفتیم،علی و زهرا بغض کرده بودن و اصرار داشتن که زندایی بمونه کنارمون.من هم بهشون عادت کرده بودم.معصومه هم انگار از رفتنمون راضی نبود، همینطور که ملافه ی تشک هامون رو میشستم تا تمیز تحویلش بدم پرسیدم؛ معصومه جان،نگفتی که چرا از خانواده ات فراری هستی. معصومه چشماشو بست،آهی کشید و گفت؛تو اولین نفری هستی که این سوال رو میپرسی ازم،همه درد مو می‌دونستن و کسی دنبال درمانم نرفت... !ادامه داد؛ من بچه ی سوم خانواده ام،دوسال از ولی بزرگتر بودم،پدری مهربون داشتم اما از وقتی یادمه مادرم ضعیف کش بود وفخر فروشی میکرد،با هم محلی ها خوب نبود و زناشون رو نازن میدونست و خودش رو از یک طایفه اصل و نسب دار و زرنگ!ما بچه ها اخلاقمون به آقای خدابیامرزمون رفته؛یعنی از روزی که خودمون رو شناختیم و مادرمون رو شناختیم سعی کردیم مثل اون نباشیم.ادامه داد؛ علی و یوسف ازدواج کردن و سرگرم زندگیشون بودن،من مونده بودم و ولی الله. تو سن کم عاشق یکی از بچه محلامون شدم، اون هم به من گفت که دوسم داره و من فکر میکنم تا بحال این چنین عشقی رو کسی تجربه نکرده بود،هرکس که مارو میدید میدونست که برای هم می‌میریم...تا که خاتون متوجه شد،بلایی بر سر اون پسر آورد،چنان خار و ذلیلش کرد،چنان با کارها و حرفهاش خانوادش رو کوچیک کرد که اصلا و ابدا سمت خانه مون آفتابی نشدن،ماه ها تو خونمون دعوا بود،دور از چشم آقام منو توی طویله ساعت ها زندانی میکرد،بدتر از اون صنم هست،زن برادرم یوسف...چنان آتیشی این بین برپا میکرد که آبرو برام نمونده بود،هزار جور حرف و تهمت بهمون بست ،نرسیدن به دلبخواهم یکطرف و شنیدن حرف و تهمت ناروا از مردم یک طرف.خودت میدونی که تو ده وقتی دختری رو در روی خانوادش بگه فلان پسر و میخاد یعنی چی.‌..خوشبخت باشه بهش برسه و اگر نه کلاهش پس معرکه است!چند مدتی گذشت و دیگه کسی به خواستگاریم نیومد،آقاجانم از اینکه هروز از هرطرف به نام پیردختر بهم متلک مینداختن و از دست یکدندگی های خاتون دق کرد و مرد!من موندم...موندم و دیدم بعداز من چه بر سر این ولی الله بیچاره آورد،سوختن و آوارگی برادرم رو به چشم دیدم...اما کاری از دستم بر نمیومد.به ناچار با بیست و هفت سال سن که توی دهات انگ پیردختری بهم خورده بود؛بی گناه مجازات شده بودم،کاری نکرده بودم و همه منو به عنوان یه دختر چشم سفید میشناختن. عباسعلی خواهرزاده ی خاتون در حقم مردانگی کرد و اومد به خواستگاریم.باهاش ازدواج کردم با چشم گریون و دل خون...ولی خان وفتی دید که خاتون دست از دخالتاش برنمیداره خودش پدری کرد در حقم و برای عباسعلی تهران کار جور کرد،این خانه رو هم با ارث پدری برام خرید تا بتونم نفس راحتی بکشم.چندسالی طول کشید تا بخودم بیام و زندگی برام معنی پیدا کنه.تا حالا با خودت فکر نکردی چرا بچه هام نسبت به سنم کوچیکن؟دستاشو گرفتم و گفتم؛خواهر چه سرنوشتی داشتی،نمیخواستم ناراحتت کنم. معصومه نگاهی پراز غم بهم انداخت و گفت؛ وقتی به اونیکه میخای نرسی زندگی برات معنا نداره،صنم انقدر تو روستا حرف برد و آورد که اون خانواده از ده رفتن، من اگه خاتون و حلال کنم هیچوقت دلم راضی به حلال کردن صنم نمیشه،انشالله که از بچه هاش خیر نبینه.پرسیدم؛ چرا اینکار رو میکرد؟معصومه گفت؛ همه ی این کینه ها و دشمنی از خاتون بلند شده،انقدر اذیت شون کرد که این دوتا عروس چشم دیدن خانواده رو ندارن،خیر سرم تنها دختر خانواده بودم که این شد سرگذشتم.گلچهره میترسم از اینکه تو بری ولایت و بعد از چندسال دیگه این دل پاک و بی کینه رو نداشته باشی مادرمه،اما اخلاقش اینطوریه...نمیشه کاریش کرد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین خدا چی میگه: والضّحیٰ وَاللَّیْلِ اِذا سَجیٰ ماوَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ماقَلیٰ قسم به آفتاب فراگیر و قسم به شب آرام و آرامش بخش که پروردگارت نه تورا رها کرده و نه بر تو خشم گرفته است... " شب خوش "💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼کجایی ای که 💫عمری در هوایت نشسته‌ام... 🌼 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج 🌈صبح سه شنبه تون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام کارنامه ها رو سه شنبه چهارشنبه میدادن که پنجشنبه جمعه‌ مون رو خراب کنند🥺😄 منم همیشه شنبه ها میگفتم بیان کارنامه مو بگیرن😶 تازه تو این دوروز حرف گوش کن ترین‌ دختر دنیامیشدم😌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5902526494936142501.mp3
4.13M
🌺امروز خداوند قلم نقاشی رو داده دستت و میگه: هر جوری دوست داری زندگیت رو نقش بزنی بزن سه تا ابزار فوق قدرتمند هم در اختیارت گذاشتم: ۱- اندیشه ۲- کلام ۳- احساس ببینم امروز چه نقشی میکشی🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_هجدهم نمیدونستم منظورش کی هست،اما فردا باید ازش می‌پرس
خداروشکر ولی خان قلب مهربونش رو از آقامون به ارث برد،اما بعداز عقد فاطمه و اصرارهای خاتون برای نزدیک کردنشون بهم،فهمید که برای خاتون دل و دلخوشی بچه هاش مهم نیست!فقط حرف خودش مهمه.پرسیدم؛عباسعلی راضی بود از این ازدواج؟معصومه خندید، تعجب کردم!ادامه داد؛ تنها شانس زندگیم عباسعلی بود،کوچیک بودن که آقاشون مرد! برادر بزرگترش به عنوان مرد خونه مسئولیت خاله و دختراش رو به عهده گرفت،عباسعلی هم چوپانی گوسفندا رو میکرد،اکثر وقتا صحرا بود و کم به خونشون میرفت،همیشه میگفت از تنهاییم ناراحت بودم،از اینکه عمر و جوونیم و تو صحرا تلف میکردم،اما خواهرام مهمتر بودن،باید جابه جاشون میکردیم!خاتون برای خاله پیغام فرستاد که منت بزارن و برای پسر چوپانشون معصومه ی بخت برگشته رو به نامزدی بگیرن!خاله هم که دستش تنگ بود و ازخداش بود پسرش سر و سامون بگیره قبول کرد.بعداز عقد من و عباسعلی دوباره حرفای مردم بیکار شروع شد! با ترحم برخورد میکردن و هرکسی یه حرفی میزد،خدا به داداشم عمر با عزت بده،وقتی دید که دارم مثل شمع آب میشم برامون این خونه رو تو تهران گرفت؛ درجواب اعتراض خاتون گفت که من هم بچه ی اون خانوادم و بالاخره حقی از اونهمه ملک و میراث دارم!گلچهره جان،خدا میدونه وقتی که به شهر اومدم دام آروم گرفت،کم کم زندگیم رو به روال افتاد و با مردم اینجا خو گرفتم،میبینی که اینجا کسی کاری به دیگری نداره. عباسعلی هم شکر خدا بخاطر سختی هایی که کشیده قدر زندگی رو میدونه...منم با قسمتم کنار اومدم و قدرزندگیم رو میدونم.کمی ترسیده بودم، ته دلم دوست نداشتم برم به ولایتشون،گفتم؛ نمیشه که نریم به ده؟معصومه گفت؛ خان داداش مرد سرشناسیه،اینجا هم دوست ک آشناهای زیادی داره، اما نمیشه،تموم سرمایه زندگیش و اموالش تو روستاست،خاتون بدون پسراش دق میکنه! نمیدونی که چقدر پسر دوسته!جدای از اون،فاطمه و بچه هاش پاگیرش هستن.همین موقع صدای سوت اومد و پشت سرش سنگ ریزه ای از آسمون انداخته شد بینمون،برگشتیم به بالا نگاه کردیم،دوباره داداش اکرم بود،معصومه با عصبانیت نگاش کرد و گفت؛ چه غلطی کردی مرتیکه هیز؟داداش اکرم خندید و گفت: کی تو رو نگاه میکنه آخه زن عباسعلی!برو کنار اون کبوتر سفید و خوب ببینم!معصومه بلند شد و گفت؛ این کبوتر سفید به درد کفتربازیات نمیخوره عنتر! یه عقاب بالاسرش ایستاده...یه بار دیگه دور و بر زنداداشم بپلکی،به خان داداشم میگم چپ و راستتو یکی کنه! داداش اکرم نگام کرد و گفت؛ راست میگه بچه؟تو شوهر داری؟ ای بخشکی شانس! و رفت به سمت پایین.من و معصومه به داخل اتاق رفتیم و هردو زدیم زیر خنده!این پسر شیرین عقل تلخی حرفای سرگذشت معصومه رو ازبین برده بود!بقچه امو بسته بودم،شب آخر و خواستم کنار معصومه و بچه ها بخوابم،علی و زهرا خوابیدن و منو معصومه حرف میزدیم،صبح زود باید راه میفتادیم،معصومه گفت؛بخواب گلچهره جان، باید تو راه باشی خسته میشی.چشمامو رو هم گذاشتم،نمیدونستم این شبای آخریه که آرامش دارم.سپیده ی صبح همگی بیدار شدیم،ناشتایی خوردیم،برای آخرین بار نشستم لب حوض آبی رنگ و دستامو تو آب فرو کردم، به این خونه عادت کرده بودم اما باید میرفتیم،از معصومه خداحافظی کردم؛لحظه آخر تو بغلش با گریه زیر گوشم گفت؛ رفتی ولایت برو سر خاک آقام،بگو دخترت سلام رسونده، به زمین هامون سر بزن و بجای من تو جنگلا قدم بزن.راهی شدیم به سمت خارج شهر،به همون مسافرخونه رسیدیم و اسب هامون رو تحویل گرفتیم.خدایا به امید خودت.تهران تا مازندران راه زیادی نبود،سوار اسب شدیم و از راه ییلاق رسیدم به مازندران،هوا سرد بود،مه همه جا رو گرفته بود،روبه پاییز بود وباید از این بادی که می‌وزید خودمون رو میپوشوندیم تا مریض نشیم،آب و هوای شمال که بهمون خورد انگار جان تازه ای گرفتیم! سمت یکی از خونه ها رفتیم، اینجا هم مثل ده ما از کلک چوبی به عنوان در استفاده میکردن. ولی خان صدا زد؛ مشتی خیرالله های! زنی حدودا پنجاه ساله،قد کوتاه و چاق با لپ های سرخ از خونه ی گلی اومد بیرون،به دیدن ولی خان با خوشرویی به سمتون اومد و با خوش آمد مارو به داخل خونه برد،تو حیاط خونه پراز مرغ و خروس بود،حیاط پراز درخت سیب و بغل های خونه سنگ چین شده بود.گفته بود مش خیرالله تو صحرا دنبال گوسفنداست. بعداز مدت ها نون محلی و سرشیر و کره خوردیم،ولی خان رو به من گفت؛ تو اینجا کنار مشتی زن بمون،من میرم صحرا پیش مشت خیرالله.بعداز رفتنش مشتی زن نگام کرد و همینطور که سفره رو جمع میکردیم گفت؛ بشین دخترجان، کاری نیست که جمع میکنم.اومد کنارم نشست. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم ؛ گوشت 🥩 پیاز 🧅 لپه 🥣 برنج 🍚 نمک 🧂 زردچوبه،فلفل سیاه 🍾 آلو بخارا 🥭 رب گوجه 🥫 تخم مرغ 🥚 بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
remix-dj-hamid-khreji-39(musiclove.ir).mp3
9.63M
اعضا برای اهنگ ترکی😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f