eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نام اثر: بشقاب‌هایی که توی تاریخ گم شدن:))🫠 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی کسی به خیام خردمند که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من چه زمانی درگذشت؟ خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟ آن جوان گفت: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و... خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد. ✅همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شـادی هم بکوشیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر چه شبایی خانوادگی دور این کرسیا می‌شستیم و تعریف می‌کردیم. یا مادربزرگ نوه‌ها رو جمع می‌کرد دور این کرسی‌ها و براشون قصه می‌گفت... یادش بخیر چه صفایی داشت.... دلم پر کشید برای اون روزا هیچی زمان قدیم نمی‌شه🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه آهنگ خاطره انگیز از سعید پور سعید عزیز😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستونهم از اون روز به بعد،بدتر باهام دشمنی میکرد و ای
روبه فاطمه گفتم؛فاطمه جان، میشه یه بالش بهمون بدی؟خاتون با خشم نگاهم کرد و رفت به اتاقش،ولی خان هم متوجه منظورم شد.فاطمه بالشی بهم داد و برگشتیم به اتاق.ولی خان گفت؛ من مطمئنم کار خاتون... اون میخواد تو از این جا بری،تا زهرش رو بهت نریزه آروم نمیگیره!ترسیدم و گفتم ؛اگه بلایی با این دعا سرمون آورده باشه چی؟ولی خان منو تو آغوشش گرفت،همینطور که موهامو نوازش میکرد گفت؛ نترس گلچهره جان...خدا کس بی کسونه،کی با دعا اومد که با نفرین بره؟ از این چیزا نترس و خودتو بسپار دست خدا... فقط خوبی که از ما آدما بجا می مونه‌. فردا میرم سراغ اون مردک رمال،تو این ولایت فقط اون این کارا رو انجام میده... نگاهش کردم و گفتم؛ ولی الله دلم برای آقاجان و مارجان خیلی تنگ شده،دلم دیدن روی ماه مصطفی و علی برار و میخاد... ولی خان گفت:نگران نباش،بی خبراز احوالشون نیستم،سلیمان از ولایتتون برگشت و گفت که حالشون خوبه خداروشکر... کمی خیالم راحت شده بود و سعی کردم به خواب برم !صبح فردا ،زودتر از همه پاشدم و به مطبخ رفتم،یک تکه نان و پنیر و به عنوان ناشتایی خوردم و رفتم سراغ کارهام،نمیخواستم با خاتون چشم تو چشم شم! اون روز ولی خان که از بیرون برگشت،منو کشوند گوشه ای وگفت که به خونه ی رمال رفته،اون و ترسونده و رمال گفته خاتون ازش دوتا طلسم خواسته،یکی برای ولی خان که از من نفرت پیدا کنه و طلاقم بده،اون یکی هم برای من که دیگه نتونم بچه ای به دنیا بیارم.همونجا نشستم و گریه کردم،ولی خان گفت؛ نگران نباش،ازش باطل السحر گرفتم،با اینکه این چیزارو قبول ندارم اما بخاطر دل تو گرفتم،کوزه ی آبی به دستم داد و گفت؛ اینه،ببر بریزش تو آب روان! کوزه رو هم بشکون...ببین این زن آدم و به چه کارایی وادار میکنه... وقت نهار هردومون ناراحت بودیم،خاتون اما با اشتها به غذا خوردنش ادامه می‌داد!ولی خان رو بهش گفت؛ رفتم پیش رمال،گفت ننه خاتون اومده بود پیشم برای گرفتن طلسم! که گلچهره رو طلاق بدم،که بچه دار نشم!شنیدم که سوزوندیش! اول با حرفات و بعدم با آب داغ.از اولم بهت گفتم هرکس منو میخاد گلچهره رو هم میخاد...بعداز عروسی محبوبه باید برم چاربداری؛گلچهره رو هم با خودم میبرم...با شنیدن این حرف گل از گلم شکفت،انگار دنیا رو بهم دادن،به اندازه ی تموم این مدت خوشحال شدم...نگاهی قدر شناسانه بهش کردم.ولی خان از در رفت بیرون،فاطمه هم از جاش بلند شد و رو به خاتون گفت؛ هربار با کارات این پسر بدبخت و فراری دادی،آخرشم گفتی تو زنیت بلد نبودی!بفرما،تحویل بگیر...راستش کمی دلم خنک شد،اومدم تو حیاط و با محبوبه و سودابه مشغول حرف زدن راجع به عروسیش شدیم...روزها میگذشت،مشغول تهیه و تدارک عروسی محبوبه بودیم،ولی خان بهم گفت؛بعداز عروسی میبرمت با خودم؛از روزی که اومدی تو این خونه رنگ از رخت پریده،آرزوی یه دل سیر حرف زدن به دلمون مونده... دوتا گاو نر و ذبح کرده بودن،حیاط حسابی شلوغ شده بود،کسایی که منو ندیده بودن با کنجکاوی نگام میکردن،مردها گاوها رو لاشه و پوست کردن و ماهم مشغول بودیم حسابی...،شب حنابندان بود و بندانداز از بعدازظهر اومده بود صورت محبوبه رو بند بندازه.لباس ولایت خودم و به تن کردم،کمی از سرخابی که از تهران گرفته بودم و به لبام مالیدم،چشمامو سرمه کشیدم،حیاط حسابی شلوغ شده بود،صدای طبل ودهل به گوش میرسید،غروب شده بود،همه جا با آتیش و چراغ روشن شده بود،ولی خان کت و شلوار سیاهی به تن کرده بود،بهش نمیومد پدر زن شده باشه،برای یک لحظه دلم براش سوخت که تا حالا لباس دامادی به تن نکرده!صدای دو زن از پشت سرم شنیده میشد؛یکی گفت؛ تو روخدا نگاه کن دختره رو،معلومه که ولی خان عاشقش شده،از خوشگلی چیزی کم نداره!اون یکی جواب داد؛ ببین چقدر به خودش رسیده انگار عروسی خودشه!بی توجه به حرفشون به حیاط رفتم و مشغول پذیرایی شدم، محبوبه لباس قرمز به تن کرده بود،رضا هم با کت وشلوار سیاه رنگی کنارش ایستاده بود،چقدر بهم میومدن،چقدر خوشحال بودن،فاطمه مثل همیشه آروم بود،کنار مهمان ها سرک میکشید و بهشون تعارف میکرد،خاتون مثل برج زهرمار کنار خواهرش نشسته بود؛دختری حدودا بیست ساله ،مثل برج زهرمار با اخم هرکجا میرفتم نگاهم میکرد،رفتم کنار فاطمه وازش پرسیدم؛ اون دختر کنار خاتون کیه؟فاطمه گفت؛ اون صغری ست! خواهرزاده ی خاتون،همونکه قرار بود برای ولی خان بگیرتش!وقتی رفتار خاتون و صنم رو میدیدم،وقتی نگاه خصمانه ی خواهر و خواهرزادش رو میدیدم،به این نتیجه می‌رسیدم که فاطمه با تموم هوو بودنش،خیلی از اونها بهتره.. بعداز شام،مراسم حنابندون برگزار شد،فامیل به دست محبوبه و رضا حنا بستن،رقص و پایکوبی مردها حنابندون و خیلی پر شور کرده بود،بالاخره مجلس تمام شد و مهمان ها یکی یکی رفتن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت که پنجره دلم به سوی تو باز است و هوای مهربانی تو را نفس می‌کشم ...💚 شبتون ماه ...💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شروع هفته تون شاد🥰 وقتے از خواب بیدارمیشی یعنے اینکه خدا❤️ بهت امید داره و منتظره که تو حرکت کنی🍂 پس روز دیگه اے را پراز شـور و امیــد شـروع کن🍂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینکه 26 سال از اینا گذشته واقعا عجیبه😑 جنگ نوروز ─ 75 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مراقب خودمون باشیم... - مراقب خودمون باشیم....mp3
4.84M
صبح 13 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_سی روبه فاطمه گفتم؛فاطمه جان، میشه یه بالش بهمون بدی؟خ
آشپزها موندن تا صبح خیلی زود به فکر نهار عروسی بشن،خدیجه خواهر خاتون، برای خوابیدن موند به همراه دخترش موندن،موقع خواب خاتون رو به من گفت؛ اتاق بالا رو خلوت کن من و خواهرم میریم اونجا میخابیم،یه امشب و بزار لحافت سرد بمونه!صغری با پوزخند نگام کرد!خدیجه رو به خاتون گفت؛ نه خواهر،نمیخام فردا روز بگن تا الان بچه دار نشده ننه و خاله شوهرش نزاشتن!بعد هم با دخترش قاه قاه به حرفش خندید،بدون هیچ حرفی گوشه ای ایستادم،محبوبه و سودابه به همراه آشپزها تو اتاق خاتون بودن،فاطمه صدام کرد؛ گلچهره ،بیا به اتاق من!رفتم تو اتاقش،دلم از حرفشون گرفته بود،هنوز یکسال نشده بود که زن خان شدم...فاطمه که ناراحتی مو دید گفت؛ فاطمه گفت طول میکشه تا عادت کنی به حرفاشون،به زخم زبون زدناشون،اما عادت میکنی،وقتی ام که عادت کردی،مثل من لال میشی!اشکام سرازیر شدن،فاطمه ادامه داد؛ وقتی که علی مریض شد،دختر کوچیکم شیرخواره بود،بهم گفت که میخاد منو بسپاره دست ولی ،گفت میدونه داره ظلم میکنه به برادر جوونش اما هیچکس تو این خونه به اندازه ولی غیرت نداره!مکثی کرد و اشکاشو پاک کرد؛ من قبول نکردم،گفتم که این حرف و نزنه،اما گوش نکرد،میگفت بعداز مرگش خاتون بچه هارو ازم دور میکنه و میفرستتم خونه ی پدرم،با وجود مخالفتم وقتی حالش بد شد،ولی الله رو صدا زد و منو بچه هارو سپرد دستش...تو نمیدونی چقدر سخته،وقتی ببینی برادرشوهرت که ازت کوچیکتره عقدت کنه... ازاون بدتر اینکه خاتون هر صبح میومد و بهم سرکوفت میزد که زنانگی بلد نیستم!انصاف نداشت،نمی‌دونست که سخته...طول میکشه تا با خودمون کنار بیایم...شدم اینی که میبینی،ولی از اولشم متعلق به من نبود،تموم جوونیش کنار زنی سرخورده و ناامیدی مثل من داشت تلف میشد...اگرم ناراحتم،بخاطر سرگذشت تلخ خودمه...گریه میکرد و من با دیدن اشکاش،بیشتر گریه ام میگرفت...در باز شد و ولی خان وارد شد،با دیدن مون گفت؛ مثل اینکه عروسی تموم شد خیلی ناراحت شدین!امشب همه جا پر شده،حتی اتاق گالش،جا دارین اینجا بخوابم؟ فاطمه گفت؛ آره فقط ما دونفریم،جا هست. ولی خان نشست،خیره به هردومون نگاه کرد و پرسید؛چیزی شده؟باز خاتون حرفی بهتون زده؟فاطمه آهی کشید و من سکوت کردم... ولی خان اومد جلو،دست هردومون رو گرفت و گفت؛ شما هردوتون برا من عزیزین،خیلی وقت میخام بهتون بگم،بابت رفتار خاتون شرمنده ی هردوتونم. هردو زحمت میکشین،منم تا جایی که بتونم سعی میکنم زحماتتون رو جبران کنم.من و فاطمه هردو سکوت کردیم،ولی خان بالشش رو برداشت و گوشه ی اتاق خوابید،ماهم کنار هم،برای اولین بار،شب رو سحر کردیم... هیچوقت فکرش رو نمیکردم که با هوو تو یه اتاق بخوابم، اما دنیا پراز اتفاقایی که فکرشم نمیکنی.صبح زود بیدار شدیم،کار زیادی داشتیم،ظرف ها رو آماده کردیم،فاطمه زیر دست آشپزها بود،خاتون حتی لباسش رو عوض نکرد و باخواهرش تو مطبخ نشسته بودن و حرف میزدن،انگار اینطوری میخاست لجبازی کنه،محبوبه و سودابه تو اتاق بودن تا آرایشگر سرخونه،کمی آرایشش کنه،مهمون ها کم کم می اومدن هنوز لباسم رو عوض نکرده بودم،پیراهن چین دار کوتاه سبز رنگی به همراه جلیقه و شلوار سفید به تن کردم،روسری قرمز رنگی با پولک های طلایی به سر کردم،به اتاق محبوبه سرک کشیدم،قشنگ شده بود،فاطمه هم کنارش بود و اشک میریخت، صدقه ای دور سرش چرخوند و کنار گذاشت... مراسم شروع شده بود،مهمان های امروز بیشتراز دیشب بودن،صنم هرچند دقیقه کنار دسته ای از مهمون ها مینشست و صحبت میکرد،صحبت که چه عرض کنم غیبت!دخترای فاطمه،خواهرشون رو دوره کرده بودن و کل میکشیدن،مهمان ها نهار خوردن و نوبت رقص و پایکوبی رسید،عروس و داماد هم کنار مهمان ها می‌رقصیدن،یکی از فامیل دست فاطمه رو کشید و برد وسط،گوشه ای ایستادم و تماشا میکردم ،ولی خان اومد به سمتم و دستم رو گرفت و باخودش برد کنار فاطمه و محبوبه،خانم ها با دیدن ولی خان رفتن سرجاشون نشستن، شروع کردم به رقصیدن با فاطمه،ولی خان کنارمون ایستاده بود و برامون دست میزد،برق حسادت از دور تو چشمای صنم دیده میشد!ولی خان چند اسکناس از جیب کتش در آورد و به روی هرسه تامون ریخت،همزمان با هو کشیدن مهمان ها با هجوم بچه های کوچیک روبه رو شدیم!کمی رقصیدیم و گوشه ای ایستادیم،ولی خان با محبوبه و رضا روبوسی کرد،تکه نانی تو پارچه گذاشت و به کمر محبوبه بست،فاطمه مثل ابر بهار اشک میریخت،یاد خودم افتادم،یاد آقاجان و مارجان...یاد روز عروسیم با سلمان خدابیامرز،نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم : مرغ 🍗 ۴ تیکه پیاز 🧅 یک عدد سیر 🧄 ۲ حبه انار 🔴 یک عدد آب انار 🟠 یک لیوان رب گوجه و رب انار 🥫 یک قاشق آب 🧊 یک لیوان نمک 🧂 به مقدار لازم فلفل،زردچوبه⚫️🟡 به مقدارلازم روغن 🧈 به مقدار کافی برنج 🍚 بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mohammad Reza Shajarian - Cheshme Narges [128].mp3
13.45M
خواهم که بر زلفت، زلفت، زلفت هر دم زنم شانه، هر دم زنم شانه ترسم پریشان کند بسی حال هر کسی… استاد شجریانِ جان❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‏زمانی تلفن کم بوﺩ، اما آدم‌های زیادی بودند که بهشاﻥ زنگ بزنیم و یک دلِ سیر حرﻑ بزنیم؛ حالا تلفن ﺯیاده، اما آدم‌هاﻯ کمی هستند که دلمان حرفهایشان ﺭا می‌خواهد ... ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_سیویک آشپزها موندن تا صبح خیلی زود به فکر نهار عروسی ب
وقت رفتن عروس رسیده بود،رضا به بالای ایوون رفت ،تا به عروس انار بزنه، از بالای ایوون انار اول و پرت کرد به سمت عروس،اکبر پسر صنم،انار و برداشت و خوشحال به سمت جوون‌ها رفت... میگفتن هرکی سیب وانار سرخ و برداره بختش باز میشه!سیب سرخ بعدی رو که پرت کرد،در کمال ناباوری سودابه که لابه لای دخترای مجرد ایستاده بود برداشت! بخاطر سن کمش همه زدن زیر خنده،حتی ولی خان هم با دیدن این صحنه نتونست خنده شو کنترل کنه!رضا و محبوبه رفتن به دستبوسی خاتون،اما اون با سردی باهاشون برخورد کرد،رضا ،تازه عروسش رو سوار بر اسب کرد،وهمگی به دنبالش راه افتادن به سمت خونه ی عروس..‌. رسم بود که پدر و مادر عروس و بزرگترای مجلس،نباید تو عروس کشون شرکت کنن،با محبوبه خداحافظی کردیم و با دعای خیر راهیش کردیم... فاطمه با ناراحتی مشغول تمیز کردن حیاط شد، پرسیدم؛ صنم کجاست؟نکنه رفته عروس کشون؟.فاطمه پوزخندی زد و گفت؛ آره...رفته،اون تا دستمال عروس و نبینه دلش آروم نمیگیره...بیشتراز قبل از این زن پرحرف بدم اومد...خاتون اما همچنان کنار خواهرش نشسته بود ک دستور میداد،ولی خان مشغول شیرینی دادن به آشپز و بقیه کارگرا بود...خداروشکر که خوب و بد؛عروسی محبوبه هم به خوشی به سر شد...شب شد،فامیلای نزدیک برای شام و کمک کردن از خونه ی عروس برگشتن،بخاطر جفت شدن عروس و داماد ک رسم دستمال،به فاطمه تبریک گفتن... فاطمه انگار کمی خیالش راحت شده بود محبوبه هم جابجا شده و به خونه خودش رفته.... سودابه گوشه ای کز کرده بود...با کمک اقوام،خونه و حیاط و تمیز کردیم و منتظر موندیم تا فردا پای تخت عروس بهش شیرینی بدیم.صبح زود من وفاطمه بیدار شدیم و مشغول درست کردن خمیر...خاتون کاملا عقب نشینی کرده بود و هیچ کمکی بهمون نمیکرد،اما فاطمه سه تا دختر شوهر داده بود و به همه کارها وارد بود،برای صبحانه عروس نون محلی به تعداد مهمان ها درست کردیم،مردها امروز خونه نبودن تا ما راحت‌تر به کارها برسیم،تا میتونستم تو همه کارها به فاطمه کمک کردم،صغری که تازه ازخواب بیدار شده بود اومد تو چارچوب در ایستاد و گفت؛چای آمادست؟ خاله گفت براشون صبحانه ببرم!فاطمه که دل پری از همه شون داشت گفت؛هرکی ندونه فک میکنه تازه زاییدین! یه تکونی به خودت بده سفره رو پهن کن،صداشون کن بیان پایین چای شون و بخورن...نمیبینن چقدر کار ریخته رو سرم؟صغری با اخم گفت؛ مجبورت نکردن سالی یه دختر شوهر بدی منت کاراتو رو ما میزاری...چه خبرت بود!فاطمه گفت؛ ما رسم داریم دختربچه تا نوجوونه شوهرش بدیم بره،دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست! صغری خفه خون گرفت و دنبال کارش رفت.خداروشکر خاتون مشغول بود وگیری بهم نیمداد با فاطمه از مهمون ها پذیرایی کردیم ،تمام روز اینقد مشغول مهمونا بودیم که شب از خستگی با همون لباسا خوابیدم . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم میخواد برگردم به اونروزا بدون دغدغه و ناراحتی بشینم فقط آنشرلی باموهای قرمز ببینم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در یكی از آبادی‌های اربابی ظالم و ستمگر بود. او یك روز حكم می‌كند رعیت‌‌ها جفتی دو من كره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیت‌‌ها هم چیزی نداشتند. هرچه فكر می‌كنند چه كنند عقلشان به جایی نمی‌رسد. آخرش می‌روند و دست به دامن كدخدا می‌شوند و از او می‌خواهند كه پیش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن كره معافشان كند. كدخدا هم بادی به غبغب می‌اندازد و قول می‌دهد كه كارشان را درست كند و پیش ارباب برود. كدخدا پیش ارباب می‌رود و می‌گوید: "ارباب! رعیت‌‌ها امسال كار زیادی ندارند، قوه‌شان نمی‌رسد جفتی دو من كره بدهند یك لطفی بهشان بكن". مالك از خدا بی‌خبر هم كه رعیت‌هاش را خوب می‌شناخته و می‌دانسته كه چقدر صاف و صادقند می‌گوید: "والله كدخدا هرچه فكر می‌كنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیت‌‌ها بگو كره را بهشان بخشیدم جفتی دومن روغن بیارن!" كدخدا هم به خیال اینكه برای رعیت‌‌ها كاری كرده خوشحال و خندان می‌آید و رعیت‌‌ها را جمع می‌كند و می‌گوید: "مردم! هی بگید كدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس كردم تا راضی شد به جای دو من كره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا كنين! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد اون پونصد تو.منی که مامانم هر روز صبح از جیب بابام در میاورد و میگفت این برای امروز و فردات... یاد اون کتاب و دفترایی که جنس کاهی بودن... اصلا انگار اون موقع مدرسه ها یه حال و هوای دیگه داشت... گچ و تخته سیاه رفیقت بودن... نیمکت‌ها محرم اسرارت بودن... الان همچی هوشمند شده...حتی به تخته‌ها هم نمیشه اعتماد کرد... اصلا گردوهای اون موقع که با نون و پنیر میخوردی هم یه طعم دیگه داشت... انگاری اون موقع ها کمتر درد و ناراحتی بود... شوق و ذوق مدرسه رفتن از چله ی تابستون توی نگاه بچها موج میزد... کاش میشد یک بار دیگه...فقط یک بار دیگه شب با استرس امتحان املا بخوابم و صبح با صدای مادرم بیدار بشم و نون و پنیر و گردو رو هول هولکی بخورم و سوار پیکان مدل ۵۶ سرویسم بشم و یه پونصد تو.منی بگیرم واسه امروز و فردام... ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از رسیدن سرمای استخوان سوز باید فکر زمستونمون می‌بودیم.مثلاً فتیله علاءالدین رو عوض می‌کردیم... یادتون میاد نون روی بخاری گرم کردن و خوردن؟ چسبوندن پاهامون به بخاری؟ کبریت آتیش زدن با بخاری و آب کردن قند و لوله ی خودکارو با بخاری فشار دادن پوست پرتقال و نارنگی سمت بخاری و شعله کشیدن آتش.. تکوندن دست خیس روی بخاری.. یادتونه غذا پختن رو علاءالدین؟ یادتونه دود کردن‌هاش؟؟ روشن خاموش کردن مشق نوشتن زیر نورش....🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_سیودو وقت رفتن عروس رسیده بود،رضا به بالای ایوون رفت ،
چندروزی بعد از مراسم ولی خان دوباره دونفرمون رو خواست منو فاطمه تعجب کردیم اما بروی خودمان نیاوردیم وقتی خاتون برای سرکشی به سرزمینها رفت باهم پیش ولی خان رفتیم تا از ماجرا خبردار بشیم. ولی خان گفت تصمیم دارم اداره املاک و همه چی رو به خاتون و برادرم واگذار کنم وفاطمه تو با سودابه روپیش خواهرم بفرستم و خودم گلچهره هم ازاینجا به جنگل کوچ کنیم فکرمیکنم اینجور بهترین کاره آسایش همهمون برقرارمیشه . فاطمه نظری نداد و درفکربودولی من خیلی خوشحال شدم بالاخره میتونستم درکنار کسی که باتمام وجود میخواستم بدون هیچ مزاحمی زندگی کنم. تصمیم براین شد ولی خان خودش به خاتون راجب تصمیمش اطلاع بده از واکنش خاتون خیلی میترسیدم کسی نبود به این راحتی مارو بحال خودمون بزاره. روز بعد خروس خون پر انرژی تراز همیشه بیدارشدم و به کارها رسیدگی میکردم بعدنهار ولی خان رو به ما کرد و خواست با مادرش تنهاش بزاریم دل تودلم نبود چون میدونستم قراره از تصمیمش به خاتون بگه مدتی طول نکشید که سروصدای خاتون بلندشد و بیرون اومد همه چیزو از چشم من میدید ولی خان اما روی حرف خودش بود . چندروزی گذشت واوضاع همچنان ناآرام بود تصمیم گرفتم با سیاست باشم وبه صنم بگم زنی نبود که این موقعیت واز دست بده قراربود یوسف وصنم اخر هفته به اینجا بیان. به محض رسیدن یوسف وصنم به گرمی ازشون استقبال کردم. دوراز چشم خاتون با سینی چای پیش صنم رفتم و ماجرا را براش تعریف کردم از رفتارش مشخص بود که بدجور موافق این ماجراست ازش خواستم که خاتون را برای رفتن ما راضی کند درغیراینصورت این فرصت را از دست میدهد... صنم طبق پیش بینی ام طرف من بود بعد از ظهر متوجه پچ پچ های صنم درگوش خاتون بودم او تلاشش را در راضی کردن خاتون میکرد ولی خاتون زرنگتراز این حرف هابود. بالاخره بعد از هفته ها کشمکش خاتون ولی خان را صدا زد و ازما نیز خواست باشیم تا حرفش رابزند خاتون شرط رفتن ما را ماندن فاطمه وسودابه کنارخودش اعلام کرد و با تندی روبه ولی خان خواست که دیگر مرا به انجا برنگرداند دل خوشی از این عروس ناخوانده نداشت وبرایم هم اهمیتی نداشت چون حرف های ناخوشایندش شیرینی رفتنمان را کم نمیکرد. فاطمه برایش فرقی نمیکرد با ما یا درکنارخاتون بماند زیرا ولی خان عشقی به اون نداشت پس شرط خاتون راقبول کرد. یک هفته بعد ما همراه ولی خان به کلبه ای که درجوانی اش ساخته بود کوچ کردیم وبرای همیشه باهم انجا زندگی خوشی را شروع کردیم. 🩷پایان🩷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f دوستان عزیزم از فردا ساعت ۹ صبح یه جذاب و خواندنی جدید داریم. برنامه ی کانال جوری هست که بیش از روزی سه پارت درروز نمیشه پارت گذاری کرد خواهش میکنم صمیمانه کمی صبوری کنید.❤️🌸
آرام بخواب مهربانم🪔 ڪه خداوند در تدارڪ فردایی زیبا برای توست خبرهای خوش برای فردای تو در راه است شبـتـون‌آروم💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍁☕️الهی      🍁☕️که امروزتون           🍁☕️پر از انرژی مثبت                🍁☕️شادی و                    🍁☕️موفقیت و                         🍁☕️آرامش باشه         🍁 سلام صبحتون بخیر 🍁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بهانه زنده یاد استاد مرتضی احمدی بخش اول قطعه نامهربونی روحش شاد و یادش گرامی🖤🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خودتو دوست داشته باش... - خودتو دوست داشته باش....mp3
5.21M
صبح 14 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز تصمیم گرفتم شله زرد درست کنم. شله زرد یک دسر یا میان‌ وعده ی مقوی و بسیارخوش طعمه که از برنج نیم دانه،زعفران، کره محلی،گلاب و خلال بادام درست میشه که بافت نرم و لطیفی داره. درماه رمضان مسلمانان وقتی روزه می‌گیرند و زمان طولانی رو گرسنه میمونند،شله زرد میتونه گزینه مناسبی برای وعده افطارشون باشه،چون انرژی و قند کافی رو به بدن روزه دارمیرسونه و سیرشون نگه میداره. بریم که بسازیمش‌.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Golpa - Mooye Sepid (128).mp3
4.17M
موی سپیدوُ توی آینه دیدم؛ آهی بلند از ته دل کشیدم… تا زیر لب شکوه رو کردم آغاز؛ عقل هی ام زد که خودت رو نباز! روحشون شاد🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f