#حرف_دل🥲
خاطرات نسل ما به نامه های عاشقانه و صندوق پست خلاصه نمیشود
نسل ما گیگ ها خاطره در گوشی اش دارد
گیگ گیگ آهنگها و عکسهایی که نه جرات گوش کردن و دیدنش را دارد و نه دل پاک کردنش را ،
نسلهای گذشته را اگر از روی کمد و دفترچه خاطراتشان میشد شناخت
نسل ما را اما هرگز نمیشود
شاید تلخ ترین قسمت سرنوشت نسل ما این بود
که همیشه یک روز مجبور شد از چیزی که روزی دوستش داشته فرار کند
آهنگی که دوست داشته
لباسی که دوست داشته ،
عکسی که دوست داشته ...
آنقدر از چیزهایی که روزی دوستشان داشتیم فرار کردیم
و خواستیم گمشان کنیم ،
و خواستیم گم شویم
که دیگر هیچوقت خودمان را پیدا نکردیم .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#حرف_دل
مادر بزرگم همیشه می گفت:
چاه، دستی پر نمیشه .. اون وقتا سنم کم بود و معنی حرفشو نمی فهمیدم ..
می پرسیدم عزیز یعنی چی "چاه دستی پر نمیشه؟ "
با همون لهجه کاشونی می گفت: یعنی اگر چاهی خشک باشه،
هر چقدرم توش آب بریزی نمیتونی ازش آبی برداری ...
خود ِچاه باید آب داشته باشه ..
امروز توی این سن و سال معنی اون حرفو کاملا می فهمم ..
اگر آدمی دوستت نداشته باشه، هر کاری هم براش بکنی،
دوست نخواهد داشت آدم بد ذات و نمی تونی ذاتش و عوض کنی.
رفتنی رو اگه دنیاتو هم به پاش بریزی، میره ...
خدا بیامرزتت عزیز
چاه هیچ وقت دستی پر نشد ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#حرف_دل❤️
دوست داشتم میرفتم به پنج سالگی و به خودم خبر میدادم که در کوچه تند ندوم و سرم را به دیواری نزنم که جایش همیشه روی صورتم بماند.
دوست داشتم میرفتم به ده سالگی و به خودم خبر میدادم که از کودکی تا میتوانم لذت ببرم.
دوست داشتم میرفتم به پانزده سالگی و به خودم خبر میدادم که جلوی معلم های نادان بایستم و قدر معلم های دانا را بدانم.
دوست داشتم میرفتم به بیست سالگی و به خودم خبر میدادم که مانند اولین آدمی که دوست خواهم داشت تکرار نخواهد شد.
دوست داشتم میرفتم به بیست و پنج سالگی و به خودم خبر میدادم که سکوت آدمها را جدی بگیرم و به آنچه نمی گویند بیشتر گوش کنم تا به آنچه میگویند.
دوست داشتم میرفتم به سی سالگی و به خودم خبر میدادم که مهاجرت جابجایی ظاهری نیست، که باید فکر را جابجا کرد.
دوست داشتم میرفتم به سی و پنج سالگی و به خودم خبر میدادم که چمدانم را بگذارم دم دست که وقت رفتن کارم به تاخیر نیفتد.
دوست داشتم میرفتم به چهل سالگی و روی دیوار اطاقم درشت مینوشتم که هیچ چیز ارزش آرامشت را ندارد.
دوست داشتم میرفتم به چهل و پنج سالگی و به خودم خبر میدادم که مادرم را به سفرهایی که دوست دارد ببرم که فرصت کم است.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f