eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوششم به ارومی بیرون رفتم و برای خودم صبحانه حاضر کردم
📜 کنارش نشستم و دستمو روی شونه اش گذاشتم چادر سفید گلداری سرش بود سرشو اروم بلند کرد دختری بود شاید هم سن و سال خودم با چشمانی کشیده و سبز رنگ و پوستی سرخ و سفید ابروهای پیوندی و کمونی خدایی خوشگل بود. با معصومیت توی چشمام نگاه کرد رگه های قرمز و ورم چشمای قشنگش نشون از گریه ی از ته دل داشت و غم عمیقی که تو نگاهش بود نشون از دردی بزرگ. بالبخند بهش گفتم گریه نکن بسه انشالله بحق صاحب اینجا دست پر ازینجا بری و حاجتتو بگیری. از شنیدن این حرف آنچنان ذوقی کرد که بی خجالت خودشو تو بغلم رها کرد. کم کم اروم تر شد و نامم رو پرسید تا جایی که میشد سربسته خودمو معرفی کردم و اونم گفت که اسمش زهراست.و انقدر دختر خون گرمی بود که خیلی راحت باهم دوست شدیم. منم که چند وقتی بود واقعا تنهایی ازارم میداد و هم صحبتی نداشتم از اشنایی و دردودل باهاش خیلی لذت میبردم. چند ساعتی کنار هم نشستیم و از هر دری حرف زدیم زهرا هفده سالش بود و پدر و مادرش فوت شده بودند.با چهار تا برادرش زندگی میکرد و دختر فوق العاده شادی بود. اگرچه نگفت برای چی اینطور گریه میکرده و منم سوالی نکردم که مبادا فکر کنه فضولم ولی اون تا دلتون بخواد سوال پیچم میکرد وقتی فهمید زن چهارم اسماعیلم ومحکم با دست به صورتش زد و گفت نکنه همون زن غریبه هستی که به جای طلب شوهرت همراه اسماعیل و خانوادش شدی. پس کم و بیش اطرافیان از من و سرنوشتم خبر داشتند. سرمو پایین انداختم و حرفشو اروم تایید کردم و گفتم اره من همونم. چشمم به بیرون افتاد و وقتی دیدم نزدیک غروب افتابه عین برق از جا پریدم. خیلی دیر کرده بودم اصلا نفهمیدم زمان چطوری گذشته بود. حتما اسماعیل خیلی شاکی میشددلهره و اضطراب به جونم افتاده بود. میدونستم خیلی شاکی میشن اصلا گریم گرفته بود و به زور جلوی زهرا خودمو نگهداشته بودم.زهرا انگار به آشفتگی درونم پی برده بود گفت چهخبره گلچهره الان باهم میریم من راهو بلدم معطل نمیشی نگران نباش. اما یاد تذکر های دیشب اسماعیل مبنی بر دیر نکردن که میوفتادم ترس وجودمو میگرفت. با زهرا با عجله ازکوه به سمت روستا پایین اومدیم و خدایی با میانبری که بلد بود خیلی زود به خونه رسیدم اما هوا تاریک شده بود با اضطراب در زدم. حبیبه درو باز کرد از طرز برخوردش متوجه شدم که ناراحته داخل رفتم با دیدن طبیب جلوی در تمام تنم لرزید. سلام گفتم و با عجله داخل شدم خسرو رو دیدم که با پای باند پیچی شده و چشم گریون کنار اتاق نشسته و اشرفو اسماعیلم کنارشن. چشم اسماعیل که بهم افتاد از نگاهش فهمیدم چقدر عصبیه،دلم برای خسرو ضعف رفت یعنی چی شده بود.با عجله جلو رفتم اما تا خواستم خودمو بهش نزدیک کنم اسماعیل باتندی مانعم شد. حالم به یکباره دگرگون شد دلم پر میزد براش قلبم از دردش به درد اومده بود دیدن اشکاش داغونم کرده بود اما اسماعیل.... اسماعیل و نگاهش وحشت به جونم انداخته بود حتی جرات نکردم سوالی بکنم. یعنی چه شده بود بچمو.اشرف خسرو رو در آغوش گرفت با حسرت نگاهش میکردم ولی اجازه نزدیک شدن نداشتم. با بغض خواستم برم داخل اتاق که چشمم به سارا افتاد خوابیده بود جلو رفتم صورت غرق در خوابش را بوسیدم و چند لحظه صورتمو به لپاش چسبوندم و بعد بلند شدم و رفتم داخل اتاق تا صبح گریه کردم. بعد اون ماجرا اسماعیل یکم باهام سرسنگین شده بود اما خدارو شکر بیخیال غیبتم شد و به جز قهری که در کلام و رفتارش بود دیگه کاری به کارم نداشت.انگار خسرو در نبود من از پله حیاط افتاده بود. نزدیک به دوماهم پاهاش بسته بود و به هر سختی ای بود نمیزاشتیم راه بره. اما اسماعیل واقعا رفتارش منو داشت دلسرد میکرد که متوجه شدم علایم بارداری دارم. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. اسماعیل دیگه شوهرم بود اما ازش خجالت میکشیدم. اما بالاخره تونستم خبر بارداریمو بهش بدم خیلی استرس داشتم که نکنه این بچمم ازم بگیرند.اما بالاخره که چی باید میگفتم. برخلاف تصورم اسماعیل از شنیدن خبر بارداریم خیلی ذوق کرد. اشرف وحبیبه ازشون معلوم بود که خوششون زیاد نیومده اماخودداری میکردند و روزهای بهتر زندگیه من شروع شده بود البته هنوز خبر نداشتم که روزگار بازم با من سر جنگ داره. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f