eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هشتادویکم مات و مبهوت به حرف های خانم بزرگو گوش میکردم و
با نگاهم از عزیز خواستم که من و جمالو تنها بزاره خیلی از جمال خجالت میکشیدم با کار امروزم حتی نمیتونستم مستقیم توی چشماش نگاه کنم.عزیز از اتاق رفت بیرون.من و جمال روبروی هم ایستاده بودیم و هردو سرمونو پایین انداخته بودیم هردو از هم خجالت میکشیدم و نمیتونستیم حرفی به زبون بیاریم یا حتی به هم نگاه کنیم.سکوتو شکستم و گفتم:بابت کاری که کردم معذرت میخوام،چاره ای نداشتم برای موندن توی عمارت.جمال زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:این پیشنـهاد خودم بودم نیازی به معذرت خواهی نیست اما این موضوع رو انقدر یهویی مطرح کردین حتی خودمم شوکه شدم.لبخند تلخی زدم و گفتم:شرایط منو وادار کرد خودتون که بودین و شاهد بودین اگر کاری نمیکردم و دست روی دست میذاشتم خانم بزرگ از عمارت بیرونم میکرد.هرچند الانم مطمئن نیستم که بااین وصلت موافقت کنه.جمال از پنجره به بیرون چشم دوخت و گفت وقتی من بخوام خانم بزرگ قبول میکنه.شاید اولش سخت باشه اما بلاخره کوتاه میاد اما تنها راه موندن شما توی این عمارت اینه به عقد من دربیای،وگرنه بخاطر جوونی و زیباییت و تعصباتی که بین اهالی عمارت هست،یه زن جوون و زیبا و نامحرم نمیتونه توی عمارت بمونه.جمال درست میگفت اگر به عقد جمال درنیام من یه زن نامحرم محسوب میشم که ازنظر بقیه موندنم توی عمارت، جـایز نیست و مطمئنم که دیر یا زود بیرونم میکنن.باید هرچه سریعتر اسم جمال میومد بالای اسمم تا کسی منو یه زن نامحرم خطاب نکنه.آوردن اسمم کنار اسم کسی جز جمشید برام حـکم ذره ذره مردن رو داشت اما دور شدن از پسرم و بزرگ شدنش زیر دست هرکسی بیشتر منو آزرده خاطر میکرد نفس عمیقی کشیدم و رو به جمال کردم و گفت:شما درست میگین تنها راه نجات من همینه.جمال با شرمندگی لبخندی زد وگفت:همه چیز درست میشه دیباخانم و بعد اتاقو ترک کرد.چقدر برام عجیب بود که جمال منو دیبا خانم خطاب کرد همیشه زن داداش صدام میکرد و اولین باری بود که اسممو اینطور از زبونش میشنیدم.شاید حالا که قرار بود به عقدش دربیام براش سخت بود که منو زن داداش خطاب کنه شاید شرم میکرد که کسی رو که زن داداش صدا میزنه قراره به عقد خودش دربیاره.گوشه ای نشستم و جهانو توی بغلم گرفتم.چقدر این اسمو‌ دوست داشتم جــهان منو یادِ جمشید می انداخت.تصمیممو‌‌گرفته بودم.هرطور شده باید اسم پسرمو جهان میذاشتم.جمشید هم این اسمو‌ خیلی دوست داشت.با رفتن جمال،عزیز فوری وارد اتاق شد و گفت:همه رو شوکه کردی دختر،حالا میخوای چیکار کنی؟اگه خانم بزرگ موافق عقد تو و جمال خان نباشه چی؟بهادر چی میشه؟با شنیدن اسم بهادر با عـصبانیت به عزیز نگاه کردم گفتم:کی گفته اسم بچه ی من بهادرِ؟خانم بزرگ یه چیزی گفت توهم تاییدش کردی؟میخوای تویی که مادرمی سمت خانم بزرگ باشی و اسم بهادر و بندازی توی دهن بقیه؟اسم پسرِ من جهانِ عزیز که از عـصبانیت و حرف های من جا خورد خودشو کمی جمع و جور کرد و گفت من که حواس ندارم دختر حالا یه چیزی گفتم این همه داد و قال نداره که خب صداش میکنم جهان چشم‌ غـره ای به عزیز رفتم و به جهان که درحال شیرخوردن بود نگاه کردم.بعداز جمشید،جهان بود که همه ی دنیای من شده بود باید بخاطر این بچه هم که شده زندگی کنم.اگر جهان نبود من هم حتما تاالان مـــرده بودم.خدا نفسمو ازم گرفت اما باز نفسی دوباره بهم داد.بهم فرصت زندگی داد و حالا نمیدونستم داره منو به کدوم سمت میکشه.نمیدونستم چی درانتظارمه وزندگی در کنار مردی که برام مثل برادرم بوده وذره ای احساس بهش ندارم چطور ممکنه باشه.فکر کردن بهش برام تررسناک بنظر میرسید اما برای بودن در کنار جهان باید این ترس رو به جون میخریدم.فردای اونروز حرف و حدیث هایی توی عمارت به پا شد به گوشم میرسید که خانم بزرگ داره کارهایی میکنه تا جمال خان رو ازاین ازدواج منصرف کنه اما جمال خان هیچ جوره زیر بار نمیره.برام عجیب بود که جمال روی حرف خانم بزرگ حرف میزنه جمال ازاین عادت ها نداشت وهمیشه هرچی خانم بزرگ میگفت ،جمال فقط اطاعت میکرد.شاید اسم اربابی بود که آدم هارو خودرأی و یک دنده بار میاورد.حالا میدیدم که جمالِ حرف گوش کــن،بخاطر عقد‌کـردن من داشت جلوی همه قد علم میکرد تا من بتونم توی عمارت زندگی کنم و پسرمو خودم بزرگ کنم.این کارها واز خودگذشتگی های جمال خیلی برام عجیب بود اما تنها چیزی که قانعم میکرد این بود که جمال این کارهاروبه خاطر شادی روح برادرش جمشید انجام میده.جمال عاشقِ جمشید بود و از برادری برای هم کم نمیزاشتن،طبیعی بود که بعداز مرگش هرطور شده از زن و بچه برادرش محافظت کنه.مشغول عوض کردن لباس های جهان بودم که عزیزه وارد اتاق شد و گفت:دیبا خانم،ارباب امر کـردن به اتاق مهمان برین.به عزیز نگاه کردم و نگاه پرسش گر هردومون به هم گره خورد.. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با شنیدن اسم یحیی اخم های بنگاه دار بیشتر در هم فرو رفت. -  حالا پولتون که آماده اس، ایشالله؟انشالله را غلیظ و با تریدید گفت. نفسی گرفتم و با بله محکمی جوابش را دادم.بنگاه  هم خوبه ای زیر لب گفت و  با صدای بلندتری  ادامه داد: -  نمی خواین قبل از امضا خونه رو ببیند؟ بعداً دیگه نمی تونید اعتراضی کنیدها خانه را می دیدم، چرا؟ مثلاً اگر خانه را نمی پسندیم چه کار می توانستم بکنم؟ می توانستم بگوی این خانه را نمی خواهم؟ بعدش کجا باید می رفتم؟ توی خیابان می خوابیدم. من حق انتخاب نداشتم. هیچ وقت نداشتم. همیشه باید به چیزی که دیگران برایم تدارک می دیدن رضایت می دادم. نفسم را بیرون دادم. -  نه. مشکلی ندارم.برگه اجاره نامه را به سمتم گرفت: -  پس بخونید و اگه موردی نبود امضاش کنید.اجاره نامه را از دست مرد بنگاه دار گرفتم و شروع به خواندن کردم وقتی به مبلغ رسیدم چشم هایم از تعجب گرد شد.مبلغ رهن خانه حتی از کل دارایی من هم بیشتر بود اگر می خواستم این خانه را اجاره کنم نه تنها چیزی برای خودم نمی ماند بلکه باید پولی هم از کسی می گرفتم و روی آن می گذاشتم. برگه را روی میز گذاشتم: -  ولی این مبلغ خیلی زیاده. چیزی که آقا یحیی به من گفته بود، نصف این مبلغ هم نمی شد. زن جوان به سمت من چرخید و با لحن بدی گفت. -  نصف این؟ بعد رو به بنگاه دار ادامه داد. -  جناب پورسعید خودتون که می دونید خونه ی من خیلی بیشتر از اینا اجاره می ره فقط چون دارم خونه می خرم و پول لازمم قبول کردم به این مبلغ رهنش بدم.با قاطعیت گفتم: -  من نمی تونم این قدر بدم. یعنی ندارم که بدم.بنگاه دار سعی کرد میانه داری کند: -  رهن و کم می کنیم یه مقدارش و اجاره بدید.تا دهان باز کردم که مخالفت کنم. زن از جایش بلند شد و با عصبانیت گفت: -  اجاره به درد من نمی خوره. بهتون گفتم که دارم خونه می خرم و پولم کمه. پول نقد لازم دارم.زن به سمت من چرخید و بعد از این که پشت چشمی برای من نازک کرد، گفت: -  وقتی نداری چرا بی خودی قول می دی و وقت مردم و می گیری. به خاطر شما همین دیروز یه مستاجر خوب و رد کردم. حالا معلوم نیست کی دوباره بتونم برای خونه مستاجر پیدا کنم.بنگاه دار که از بهم خوردن معامله ناراحت شده بود، برگه های اجاره نامه را از روی میز برداشت و توی کشوی میزش انداخت و رو به زن عصبانی گفت. -  تقصیر این بنده خدا نیست. تقصیر منه که با طناب این پسره  یحیی رفتم تو چاه. می دونستم نباید به حرفش اعتماد کنم. الانم شما خودتون و ناراحت نکنید خودم امروز و فردا یه مستاجر خوب براتون پیدا می کنم. زن بدون این که جواب بنگاه دار را بدهد رو برگرداند و با قدم هایی بلند از بنگاه بیرون رفت. رفتن زن را با چشم دنبال کردم. آقاعبدالله که تا آن موقع ساکت بود قدمی پیش گذاشت و از بنگاه دار پرسید: -  جای دیگه ای و سراغ ندارید؟ مرد بنگاه دار نفسش را بیرون داد و با تاسف سرتکان داد. -  با پولی که شما دارید، خیر جایی رو سراغ ندارم. مستاصل نالیدم: -  ولی من با همین مقدار پول تو شهر خودم خونه رهن کرده بودم. -  ببنید خانم اجاره بها تو این شهر بالاس. شاید بتونید با همین پول تو شهرهای مجاور یه سویت کوچیک اجاره کنید ولی تو بابل بعید می دونم جایی گیرتون بیاد. بابل شهر گرونیه.آقا عبدالله مسرانه گفت: -  یعنی هیچ کار نمی تونید برامون بکنید.مرد بنگاه دار کلافه اخم هایش را در هم کشید و سرش را تکان داد: -  والا من که جایی رو سراغ ندارم. با حالی بد از بنگاه دار خداحافظی کردم و پشت آقاعبدالله از بنگاه بیرون آمدم.خورشید غروب کرده بود و هوا هر لحظه تاریک تر می شد. مستاصل و پریشان توی پیاده رو ایستادم و به تاریکی رو به رو خیره شدم. تازه به عمق فاجعه ای که در آن گرفتار شده بودم پی بردم. من وسط یک شهر غریب با یک بچه و یک مشت اسباب و اثاثیه گیر افتاده بودم.کسی به شکمم چنگ زد و کس دیگری دستش را روی گلویم فشار داد. سرم گیج رفت و دنیا جلوی چشمانم سیاه شد. اگر آقاعبدلله به موقع بازویم را نمی گرفت روی زمین  افتاده بودم. -  چرا این جوری شدی دختر؟ بیا بشین. بیا بشین  به کمک آقاعبدلله لبه جدول کنار خیابان نشستم. آذین که متوجه نرمال نبودن اوضاع شده بود خودش را به من چسباند و دستش را دور گردنم حلقه کرد. دخترم را توی آغوش گرفتم و با گریه گفتم. -  حالا چیکار باید بکنم؟ من تو این شهر غریب چه غلطی باید بکنم؟آقاعبدلله پووفی کشید. -  یه زنگ به این پسره بزن ببینیم کجا مونده. موبایلم را از کیفم بیرون آوردم ولی قبل از این که بخواهم شماره یحیی را بگیرم پسر جوانی که سوار بر موتور بود جلوی پایمان ترمز کرد.پسر با عجله از روی موتور پایین پرید و به سمتمان دوید و با صدای بلندی گفت: -  آبجی سحر، خودتی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f