#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادم
نمی دانم شاید هم من بدبین شده بودم و نغمه همان نغمه همیشگی بود.با یک نفس هوای سرد اواسط اسفند را به درون ریه هایم کشیدم و با قدم های نامطمئن وارد خانه شدم. طول حیاط را طی کردم و پا روی پله های ایوان گذاشتم. نغمه در حالی که ژاکت سبز رنگ گشادی را دور خودش پیچیده بود به استقبالم آمد. صورتش بی حال و موهایش نامرتب بودند. معلوم بود تازه از خواب بیدار شده. در واقع من او را از خواب بیدار کرده بودم.ساعت هفت صبح بود و برای رفتن به خانه کسی خیلی زود بود ولی من وقت فکر کردن به این مسائل را نداشتم باید هر چه زودتر می فهمیدم سینا حاضر است به من کمک کند یا نه.نغمه با شک و تردید براندازم کرد. رابطه من و نغمه مدتی بود که سرد شده بود. شروع این سردی با رفتن من به در شرکت آرش شروع شد و بعد هم با شایعه پرت کردن نازنین از پله ها شدت گرفت.من از این که نغمه باورم نداشت از دستش ناراحت و دلچرکین بودم ولی وقتی درست فکر می کردم به او حق می دادم که به من شک داشته باشد. نغمه که همه چیز را در مورد رابطه من و آرش نمی دانست. در واقع هیچ کس نمی دانست چه بین من و آرش گذشته. همه فقط داستانی را که آرش تعریف کرده بود را شنیده بودند و کسی از واقعیت خبر نداشت. کسی نمی دانست آرش از من سوءاستفاده کرده بود تا خودش و زنش را به عنوان آدم های خوب داستان به همه نشان دهد. شاید اگر این قدر در مقابل آرش کوتاه نمی آمد و از اول گناهش را به گردن نمی گرفتم اینطور آواره و بی کس نمی شدم و کاسه چه کنم، چه کنم به دست نمی گرفتم. من می خواستم محبت آرش را برای خودم نگه دارم ولی در عوض محبت و اعتماد همه را از دست داده بودم. پله ها را بالا رفتم و رو به روی نغمه ایستادم و سلام کردم. نغمه جواب سلامم را داد و از جلوی در کنار رفت.
- بیا تو.کفش هایم را در آوردم و وارد هال بزرگ و زیبای خانه نغمه شدم. جز من ونغمه کسی در سالن نبود، پرسیدم:
- آقا سینا نیست؟نگاه معنی داری به ساعت دیواری که هفت صبح را نشان می داد، انداخت و گفت
- خوابه.باید از این که این موقع صبح مزاحمشان شده بودم، خجالت می کشیدم ولی آنقدر مستاصل و درمانده بودم که جایی برای خجالت کشیدن برایم باقی نمانده بود، گفتم:
- می شه اقا سینا رو بیدار کنی. باید با هر دوتاتون صحبت کنم. اخم های نغمه در هم فرو رفت. با التماس نگاهش کردم.
- خواهش می کنم نغمه. اگه مهم نبود این موقع صبح مزاحمتون نمی شدم.نغمه سری تکان داد و به سمت اتاق خوابش رفت. به انتظار آمدن نغمه و سینا روی مبل تکی گوشه هال نشستم. کمی طول کشید تا دوباره نغمه به اتاق برگشت.ژاکتش را در آورده بود و موهایش را شانه زده بود. دیگر به نظر آشفته و ژولیده نمی آمد. همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت، گفت:
- سینا الان میاد.سرم را تکان دادم و دوباره به انتظار نشستم.چند دقیقه بعد سینا هم از اتاق خواب بیرون آمد. تیشرت سفید و شلوار گرمکن طوسی رنگی به پا داشت. با این که معلوم بود لباسش را قبل از بیرون آمدن از اتاق خواب عوض کرده ولی هنوز خوابالود و گیج بود.به احترامش از جایم بلند شدم و سلام دادم. سینا زیر لب جواب سلامم را داد و تعارف کرد تا بنشینم و خودش به سمت سرویس بهداشتی رفت.دوباره روی همان مبل نشستم. سینا که به هال برگشت و رو به رویم نشست. نغمه هم از آشپزخانه بیرون آمد.
- چایی گذاشتم الان آماده می شه.گفتم:
- نغمه جان می شه بشینی. من زیاد وقت ندارم باید برم. فقط اومدم ازتون کمک بگیرم.نغمه نگاهش را از من به سمت سینا کشاند. سینا با سر به نغمه اشاره کرد تا کنارش بنشیند.آب دهانم را قورت دادم و دست های یخ زده ام را در هم گره کردم. نمی دانستم باید از کجا شروع کنم. گفتن برایم سخت بود ولی آمده بودم تا همه چیز را بگویم و از تنها کسانی که ممکن بود کمکم کنند، کمک بگیرم:
- می دونم برای تعریف کردن این چیزا خیلی دیره، ولی می خوام شما بدونید تو زندگی من چی گذشته شاید اون وقت قبول کنید که بهم کمکم کنید تا بتونم خودم رو از وضعیتی که توش گرفتار شدم نجات بدم. نگاه خیره و پر از تردید نغمه و سینا روی من ثابت مانده بودم. هر دو منتظر بودند تا من بقیه حرف هایم را بزنم.نفسم را بیرون دادم و با خجالت شروع به گفتن حقیقت کردم:
- حدود یه سال پیش یه شب آرش اومد پیشم و بهم گفت که نازنین برگشته. بهم گفت می خواد با نازنین ازدواج کنه و من باید ازش جدا بشم. آرش ازم خواست خودم تقاضای طلاق بدم و به همه خونواده بگم این من هستم که طلاق می خوام. گفت اگه مامانش بفهمه که اون می خواد به خاطر نازنین من رو طلاق بده به خواستگاری نازنین نمیاد. دوست نداشت خونواده به چشم بد به نازنین نگاه کنند و نازنین و مقصر خراب شدن زندگی من و آرش بدونند. .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_شصتونهم با حرص برگشت سمتم و گفت مریم باز شروع نکن،آقات حرف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتادم
با صدای ثریا پرده رو ول کردم و نگاهم رفت سمتش چادر توریش و از سرش سر داد و اومد کنارم نشست گفت مادرشوهر و خواهر شوهر تو هم دست کمی از مال من ندارن گفتم چطورگفت از نوع نگاهش مشخص بودکم کم مهمونا اومدن خاله هام و دایی هام و عمه و عموهام دختر خاله هام زود دورم و گرفتن و در مورد داماد میپرسیدن منم گفتم والا یه باردیدمش زیاد ندیدم یکی از بچه ها اومدتو که خانواده داماد اومدن استرس گرفتم.دستام یخ کردچند تا خانوم سن و سالدار همراه عروسها اومدن با خودم گفتم اینا جوون ندارن تو فامیلشون همشون هم مثل خانوم بزرگ خشک و ساکت بودن
پروین خانوم فقط سر و زبون داشت و همه کارها رو انجام میداد و از طرف خانواده داماد داشت آبرو داری میکردیه سینی بزرگ که کفش پارچه ساتن مروارید دوزی پهن کرده بودن و توش قران و آینه و چادر و یه جعبه قرمز طلا و یکم پارچه و نقل و نبات و کله قند چیده بودن پروین خانوم اورد و گذاشت رو میز
دخترا پچ پچ میکردن و میخندیدن رفتارشون رو اعصابم بوددر و باز گذاشتن تا صدای مردا رو بشنون و بعد یه ساعت که صدای آقایون ضعیف می اومدصلواتی فرستادن و بعد پروین خانوم چادرشو با دندوناش گرفت پارچه و هدیه ها رو گذاشت رو میز و کله قند و نبات و با سینی بلند کرد و برد دم در گذاشت.صدای شکستن کله قند و نبات که اومدهمه صلوات فرستادن و تبریک گفتن داداشام اومد دم در و آروم مامان و صدا کردمامان رفت بیرون و بعد چند لحظه اومد سمت منو چادری و انداخت رو سرم و گفت حاج آقا میخوان صیغه محرمیت بخونن دستام به وضوح داشت میلرزیدمامان رو کرد به همه خانمها و گفت چادرتونو بزارید داماد بیاد صیغه محرمیت بخونن شیطنت دختر خاله هام گل کرد و با ذوق منتظر بودن داماد و ببینن.بعد چند دقیقه بهرام یاالله گویان اومد توپروین راهنمایی کرد سمت من چادرمو تا جلوی صورتم کشیده بودم.آقایی دم در وایساد و کلماتی به عربی گفت و پروین جعبه قرمز و باز کرد و یه سرویس طلای سنگین توش بود گذاشت رو میز و گفت حاج آقا مهریه صیغه رو هم دادیم صیغه محرمیت خونده شد و بهرام رفت.بعد رفتن بهرام پروین خانوم انگشتری رو آورد دستم کرد که نشون هست حلقه عقد و انشاءالله خودت انتخاب میکنی چادرمو کنار زدم و همه اومدن روبوسی و تبریک جز مادر و خواهر و خانمهای فامیل بهرام برام ترسناک بود رفتار اوناپروین اومد کنارم نشست و یکی یکی معرفی کرد اونا رویکی از جاری هام که کلا بنظر مریض می اومد زینب بوددوتا از خانمها عمه های بهرام بودن و ۳ تا از خانمها هم خاله و زن دایی ها بودن زن عموی بهرام گفت نیومده منم فامیلهامونو معرفی کردم و یکم بعد بلند شدن و مهمونها رفتن پروین رفت بهرام و صدا کرد که بیا خلوت شده بهرام سر به زیر اومد تو اتاق مادر و خواهرش و مهمونهای اونا چند نفری تو اتاق بودن
مادرش بلند شد و اومد جلو و گفت تو این فاصله تا عقد باید کارهاتونو انجام بدین
ما رسم نداریم زیاد نامزد نگهداریم مامان هم کنارم بود گفت اتفاقا ما هم زیاد تو عقد نگه نمیداریم جهیزیه اش آماده اس
مادر بهرام برگشت سمت مامان و گفت خونه هم آماده اس پروین اومد جلو که اجازه بدین این دوتا جوون الان محرم شدن باهم چند کلوم حرف بزنن مامان گفت مریم میتونید برید تو اتاق خودتون و خم شد دم گوشم و گفت زیاد طولش نده و بعد میگن دختره هول بودگفتم چشم و جلوتر راه افتادم سنگینی نگاه مامان بهرام رو قشنگ حس میکردم از،کنارش رد شدم و رفتم بیرون بهرام هم با اجازه ای گفت و دنبالم اومدرفتیم تو اتاق برگشتم سمت بهرام و تعارف کردم بشینه رو تخت نگاهی دور تا دور اتاق کرد و گفت چه اتاق باصفایی خندیدم و گفتم ممنون اومد نشست لبه تخت و گفت همونطور میخوای بایستی
اومدم سمت تخت که بشیم گفت چادرتو برنمیداری ما دیگه محرمیم ببخشیدی گفت و چادرمو با خجالت برداشتم بار اولم بود که جلوی کسی جز اقام و داداشام
بدون حجاب بودم نشستم.کنار بهرام برخلاف بار اول که بهرام کلی خجالت میکشیداینبار راحتتر بود انگار چند ساله منو میشناسه.بدون تعارف و صمیمی رفتار میکردنگاهش خیره بهم بودو من خجالت زده بودم و حسابی استرس داشتم نگاهی به دستام کرد که داشتم بهم فشارمیدادم و گفت میترسی؟ یا استرس داری گفتم بار اولمه با کسی جز آقام و داداشام اینطور نشستم خندید و گفت با منم راحت باش من شوهرتم دیگه نگاهی به صورتش کردم امروز جذابتر از روز خواستگاری شده بود.اونم نگاهش قفل نگاهم شد و گفت خدا چه با حوصله رو تو کار کرده خندم گرفت از این حرفش و یاد تعریفهای آقام افتادم گفتم ممنون لطف داری دستشو دراز کرد سمت موهامو و ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم مکثی کرد و گفت ببخشید باید اجازه میگرفتم.سعی کردم خودمو جمع و جور کنم وگفتم شما ببخشید من تا عادت کنم طول میکشه.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f