#شوهراهوخانم
#پارت186
از آن خواهر افادهای و مادر قلنبهگویش مثل سگ از گدا بدم میآید. از این میترسم که روزی نتوانم جلوی خودم را بگیرم و در خانهای که دست کمی از یک کاروانسرا ندارد با آنها درگیر شوم. اینجا کجاست مرا آوردهای؟ اینها کیستند بخانهات راه دادهای؟!
مرد با ارادهای خشمآلود سر تکان داد و از لای دندانهای فشرده گفت:
- بسیار خوب، همین امروز بآهو خواهم گفت که عذرشان را بخواهد. سگ گازگیرنده و همسایۀ بیحیا ضررشان بیشتر از نفعی است که میرسانند.
سیدمیران بخوبی میدانست که هما با حاجیه و مادرش میانۀ خوبی ندارد. اینها کسانی بودند همدل و همراز آهو؛ آنقدر که با او صمیمی و یگانه بودند و احترامش را داشتند نقطۀ مقابلش عمداً بهما بیاعتنائی مینمودند؛ از صحبت و همنشینی با وی دوری میجستند؛ در اطاقهای خود یا زیر سایۀ درخت مو مینشستند کاهو میخوردند و حرف او را میزدند. در روز دعوا و پیشتر از آن، وقتی که آهو از موضوع عقد خبردار شده و بقول هما گریۀ در مسجدی راه انداخته بود، صفیه بانو پشت سر او حرفهای درشتی زده بود که زن جوان عیناً همه را شب کف دستش نهاده بود.
تصمیم ناگهانی و بدون مقدمۀ سیدمیران برای آهو که همان شب از موضوع باخبر گردید نتوانست مایۀ تعجب نشود. او در حقیقت بُهتش زده بود که گوشهایش چه میشنود. این خانواده همدانی چهارسال بود که باصفا و صمیمیت هر چه زیبندهتر در خانۀ آنها اجارهنشین بودند. در این مدت همیشه کرایۀ خود را پیشپیش میدادند. مردمانی بودند مرتب، تمیز، وظیفهشناس و گذشته از آن دردبرس، بیتوقع، بیتکبر. درست است که در زندگی اجتماعی نیکوترین مردمان کسانی هستند که بکار دیگران کاری ندارند، اما فراموش نمیکنیم که غریزۀ اجتماع فقط و فقط برپایۀ همکاریهای متقابل استوار است. وقتی که برای آهو یا هر یک از همسایههای دیگر خانه گرفتاری فوقالعادهای پیش میآمد، ناخوشی، زایمان و غیره، این مادر و دختر مهربان چنان دلسوزی بیشائبهای از خود نشان میدادند یک پا حکیم بود. سَقّ بچه یا ناف افتادۀ حتی مردان را برمیداشت. قولنج میگرفت، گوش و گلو جا میانداخت. گوش تیغ میزد، که این یکی را باضافه چند جور درمان چشم بآهو نیز یاد داده بود. اگر این زنِ کارساز و دوا درمانهای ثمربخشش نبود معلوم نبود کچلی بیپیر چه بروزگار طفل پنجساله خورشید، محمدحسین، آورده بود. و تعجب اینجا بود که علاقۀ سیدمیران باین زن موخاکستری شوخ و ظاهراً بیغم که محیط خانه از وجودش رنگ شادی بخود میگرفت بیش از هرکس دیگر بود؛ با او شوخی زبانی داشت. پسرش داریوش را نیز جای فرزند خود میدانست. با این کیفیات یک چنان تصمیم بیمطالعهای از ناحیۀ مرد او نمیتوانست بیعلت باشد. آهو در این مورد شوهر را سؤالپیچ کرد اما اصرارش بیهوده بود؛ سیدمیران باهمان لجاجت و سماجتی که برای بیرون کردن این خانواده دوپا را در یک کفش کرده بود از دادن جواب روشن یا هرگونه توضیح اضافی خودداری کرد. موضوع از نظر مرد خاتمه یافته بود. با این وجود آهو در اجرای دستور او شتاب ننمود. پر دور نبود یک یا دو روز دیگر از تصمیم خود برمیگشت یا اینکه اصلاً فراموشش میشد. برای آنکه مطلب بگوش همسایهاش نرسد و باعث دلخوری و ناراحتی آنها نشود آهو در اینخصوص پیش هیچکس لب از لب نگشود. او بهتر از هرکس دیگر در خانه کینۀ هووی خود را نسبت باین مادر و دختر احساس کرده بود و اینجا هم بخوبی میدانست که مایه را غیر از همان او کسی آب نگرفته بود. آیا این زن عیّار و آشوبگر برای عزیز کردنِ بازهم بیشترِ خود، بمرد زودباور و بیاراده برگ نزده بود که داریوش عاشقش شده است؟ زنان حیلهگر بمردانی که حلقۀ سادهلوحی در گوش دارند از این نعلهای وارنه کم نمیزنند. بخصوص اینکه هما ظهر همانروز لب چاه با یک حرکت ناپسند تقریباً مچ خود را باز کرده بود. آهو بی آنکه این موضوع را خلاف واقعاً بزرگی بداند یا بخواهد از آن پیراهن عثمانی برای وی درست کند، در همان هفتۀ اول آمدن هما بآنخانه، بوجود آمدن یک کشش دوجانبۀ عشقی را میان او و داریوش کشف کرده بود. حتی یک صبح جمعه که او و هما در آفتاب مطبوع جلوی اطاق بانو ایستاده بودند و پسر در درگاهی کتاب میخواند، آهو بخاطر یک وسوسۀ خوب یا بد درونی یا تأیید حدسی که زده بود خود را کنار کشید و بکاری مشغول نمود. در اینموقع اول داریوش بود که زیرلب زمزمه کرد:
- چه موهای قشنگی! اینها را از کجا آوردهای؟
هما مهدی را در بغـ ـل داشت. زیرچشمی نگاه ظریفی به وی کرد و با لفظی ملایم و مطبوع پاسخ داد:
- موهای من قشنگ نیست، چشمهائی که آن را میبیند قشنگ است.
@sonnatiii
#شوهراهوخانم
#پارت186
با اين شتري که به در خانه ي من خوابيد. بگذاريد دردم در دل خودم بماند. در سکوت غم انگيزي که بعد از اين گفتار بر جمع مـ ـستولي شد زنها دنبال آهو يکي يکي برخاستند و به درون خانه رفتند. صاحب خانم و ايران و مادام ارمني نيز کوچه ي بن بست را به دست خلوت سپردند و درها را پشت سر خود بستند. بيش از نيم ساعت طول نکشيده بود که هما با خريدي که کرده بود از بازار برگشت. خوش و خندان و سرفراز بود. اما مثل اين که پيراهن آستين کوتاه براي او نيامد داشت. صبح روز بعد در حالي که هنوز سيدميران از گردنش رفتنش با آن پيراهن چيزي نمي دانست از ده خبر آوردند که عزيز پسر خالو کرم مرده است. در دهات به جز يکي دو بيماري مشخص مالاريا، دل درد – که اين يکي را نيز از هر نوعش باشد همين قدر که جاي درد معلوم است بايد جزو شناخته شده حساب کرد – مابقي تحت نام کلي ناخوشي شناخته گرديده اند. پسر بزرگ و رشيد خالو کرم نيز ناخوش شده و بعد مرده بود. به وصول خبر هما و سيدميران برق آسا حرکت کردند. چيزي که درد اين فاجعه را جانگدازتر مي کرد اين بود که کدخدا قصد داشت به همين زودي ها پسرش را داماد کند. وقتي که هما سفيد چغا را ترک کرده بود عزيز هفت ساله بود. از آن زمان تا اين تاريخ يازده سال مي گذشت و در اين فاصله ي طولاني جز يک بار آن هم همين اواخر که با پدرش به شهر آمده بود او را نديده بود. با اين که هنوز مرد کامل عياري نشده بود مانند پدرش هيکلي درشت و يکه داشت؛ ساده و صميمي و به همان نسبت پر کار و مفيد بود؛ از همان هفت سالگي مثل يک مرد بزرگ براي پدرش کار مي کرد. خالو کرم غير از او دو پسر کوچکتر نيز داشت. با اين وصف معلوم نبود که اين ضربت دردناک را چگونه تحمل خواهد کرد. عصر روزي که سيدميران و هما با درشکه حرکت کردند براخاص و خانيا با سوار بر ماديان خالو کرم و حامل پيغامي که خباز باشي از ده براي دوستش ميرزانبي بدون هيچگونه معطلي فرستاده بود شتابان خود را به شهر رساندند. طبق اين پيغام ميرزانبي بدون هيچگونه معطلي از دم کاروانسراي عالم شکن چرخ کرايه کرد؛ از دکان خود سيدميران و سه دکان ديگر دو خروار و پنجاه من نان سنگک تهيه کرد و با هفتاد تومان پول نقد به دو برادر عزادار تحويل داد. آنها از اين پول قند و چاي و قهوه و بعضي لوازم ديگر گرفتند. وسائلي نيز از خانه برداشتند و همراه چرخچي با همان شتابي که آمده بودند راه ده را در پيش گرفتند
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f