eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
آنگاه پسر چیز دیگری گفت که آهو نشنید. زن جوان و زیرک بخاطر آنکه توجه دیگران را بخود جلب نکرده باشد با بچه بغـ ـلش باینسو آمد. لحظهای بعد برگشت و با اعتراض آشکار باو گفت: - تا مادرت چه بگوید؛ بگمانم تو هنوز بوی شیر از دهانت میآید. برای آهو معلوم نشد که جوان چه حرف نسنجیدهای باو زد که این جواب ناموافق را شنید. بهرحال هما از دانائی که داشت، در آنموقع خوب میدانست که با داریوش تناسب ندارد. با این وصف در همان ایام که شاید کم و بیش یکماه بعید مانده بود و هنوز بعقد سیدمیران درنیامده بود، یکروز که مادر و خواهر پسر در اطاق آهو زیر کرسی نشسته بودند، ضمن صحبت، هما دفعةً با لحنی شوخیمانند اشاره و اظهاری کرد که صفیه بانو با بیپردگی خاص خود فوراً توی شاخش گذاشت: - من اگر بخواهم برای پسرم زن بگیرم چرا یک دختر چهارده سالۀ سوراخ نشده را بگذارم و بیایم ترا بگیرم که چهاردفعه سرخشت رفتهای!؟ هرچه هم این گیسها را توی آسیاب سفید کرده باشم آنقدر هست که بدانم خیار را باید از سر جالیزش خود. از همۀ اینها گذشته، داریوش عوض یکزن حالا سه زن دارد که باید آنها را نان بدهد. این کشش و کوشش پنهانی میان دو جوان که چیزی کاملاً طبیعی بود بعد از عقد هما تقریباً روبسردی و خاموشی گذاشت. تا آنجا که نکتهبینترین زن خانه نیز نمیتوانست حرفی دربارۀ آنان بزند. با اینحال اگر خود زن بمنظور تحریک شوهر در پیشش فتنهانگیزی نکرده بود چه دلیل داشت که سیدمیران بخواهد بیآنکه کوچکتری بهانهای در دست داشته باشد این خانواده را جواب کند؟ آهو که این موضوع را درست درک کرده بود عجالةً بهترین چاره را در این دید که بـ ـوسائلی میان هما و همسایۀ قدیمی و خوب خود رابطۀ صمیمانهای برقرار سازد و همچنانکه سفیده تخم مرغ شربت قند را از خاک و خاشاک آن تمیز میکند او نیز قلب آنان را از کینهها و بدفهمیها که بیجهت یا باجهت آنجا ریشه گرفته بود پاک سازد. به پیروی از این نیّت خیرخواهانه که بنظرش جز خوبی و خدمت هیچ بدی نداشت روز بعد نیمهشوخی نیمهجدی خود و هوویش را بکاهو-سکنجبین عصر در اطاق همدانیها دعوت کرد. در گفتگوی با آهو، هما خود را از علت و همچنین اصل تصمیم سیدمیران در جواب کردن این همسایه کاملاً بیاطلاع نشان داد؛ ضمناً دانست که از آن بابت هنوز چیزی بصفیه بانو گفته نشده است. آهو باو گفت که نه مایل بچنان چیزیست و نه اینکه روی گفتنش را دارد. در مهمانی آن روز عصر ابتدا برادر حاجیه در خانه نبود.مادرش به اشاره آهو او را بیرون کرده بود مادر و دختر از صاحبخانه های خود به گرمی پذیرایی نمودند.همه اهل خانه احتیاج خود را به خنده و شادی حس میکردند در مدت ده روزی که از مرگ کربلایی عباس میگذشت و غبار فرو نشسته عزا از در و دیوار و جسم و جان خانه جارو نشده بود.نازپری که تنها و بی ## مانده بود با زنجموره های تلخ خود هر روز یکی دو بار دل همه را به درد می آورد.خوبیش در این بود که آن روز از سر صبح بیوه داغدار در اتاقش را بسته و با بقچه خامه اش به منزل یکی از اقوام دورش رفته بود.برای آنکه چیزی کم گفته نشده باشد این سابقه را نیز بگوییم که خود آهو با همه آنکه زن خانه دار و سنگینی بود به شادی و بیعاری گرایشی داشت.از این لحاظ اگر مایه اش زیاد نبود کم هم نبود.مانند هر خانم خوش ذوق و سلیقه در صندوقخانه اتاقش داریه ای به میخ زده شده بود که گاهگاه زنهای خانه را به دور خود به شادی و دست کوبی فرا میخواند.و هر چند سید میران مطلقا اطلاع نداشت اما آیا دو سه رنگ و آهنگ قابل پسندی که از مدتها پیش به این طرف یاد گرفته بود با این داریه بزند یک هنر زنان کامل به حساب نمی آمد؟علاوه بر این همچنان که اطلاعش را داریم او با اجازه شوهرش در دوره های زنانه ای شرکت داشت که گرداننده و مبتکر همیشگی اش شیرین جان خانم معروف نما در رضاخان آسیابان بود.در این دوره ها که به اسم ها و بهانه های مختلف هر چند وقت یکبار تشکیل میشد و در حکم یک باشگاه زنانه بود مهمانها با بهترین لباس و آرایش خود حاضر میشدند.مینشستند تخمه میشکستند میوه و شیرینی میخوردند بی تجربگان از عاقل ترها راه و رسم شوهر داری و حتی آرایش و دلبری فرا میگرفتند تصنیفهای عمو سبزی فورش و همونه جونم را با آب و تاب و لودگی فراوان میخواندند به آهنگ داریه و دست زدن جمع دخترها به رقص در میامدند و زنها قر میرختند.شیرین جان خانم آن پیرزن بلند اندام و سخاوتمندی که دندان در دهانش نبود و هر وقت میخندید صورتش چین برمیداشت و اشک در چشمهایش جمع میشد برای شادی و تفریح مهمانان از هیچ بازی و تئاتری خودداری نمینمود. @sonnatiii
بعد از چهار روز که زن و شوهر ختم را برچیدند و به شهر برگشتند هما اندکی لاغر شد. برای بار اولین صورتش بزک نداشت. زیرا وسائل آرایش خود را همراه نبرده بود. روی لپهای پریده رنگش بگوئی و نگوئی اثری از خراش ناخن دیده می شد که به او لطف نجیبانه ی تازه ای بخشیده بود. صدایش به کلی گرفته و حالات و حرکاتش بیمارگونه بود. همسایه ها به اطاقش رفتند و به او سر سلامت گفتند. ساکت و اندوهگین می نمود اما بیش از هر موقع دیگر حرکاتش به ناز بود. چارقد سیاهی را که هنگام رفتن از خانه ی علاقبندها به عریت گرفته و به سر بسته بود پس داد و به فاصله ی دو روز یکدست سیاهپوش گشت. معلوم شد که نوه غمو برای او بیش از اینها عزیز و گرامی بوده و کسی نمی دانسته است. در لباس عزا نیز او سلیقه ی زیباپسند خود را از دست نداد. دستمال سیاه ابریشمی را طوری به سر می بست که قرص آفتابگون صورتش با زیبائی مهرآمیز و پرشکوه می درخشید. در هر وضع و شکل و آرایشی که خوب بود و دوست داشتنی بود. سیدمیران که به علت نانها و لوازم برای عزاداری شب سوم مرده عجالتا کم از جیبش بیرون نرفته بود، اما می دانست خالو کرم کسی نبود که مالش را بخورد، تا اندازه ای در فکر فرو رفته بود. شاید هم به طور کلی از خاصه خرجی ها و بی بند و باری های خود در امر معاش عصبانی بود. با این وصف یک دل شکر می کرد که پس از مرگ عزیز، هما خواه ناخواه تا مدتی سنگین و رنگین سرجایش می نشست. با ایرادها و بهانه های ریز و درشت وقت و بی وقت او را در مشکل قرار نمی داد. از مراجعت آنها از ده هنوز سه روز نگذشته بود که دل زن جوان هوای خیابان کرد. به شوهر گفت که دلش گرفته است و می خواهد کمی با هم به گردش در درختستان های حوالی رفعتیه یا هر جا که پیش بیاید بروند و بعد هم بر خلاف همه رسمها و عادات جاری باشد، و بی آن که خواهش یا اصرار کسی در میان بوده باشد. خود به خود لباس سیاه را کند و کنار بگذار تا پروانه وار هرچه زودتر به استقبال عطر گلهای مـ ست کننده ی اردیبهشت و زیبائیها و شیدائیهای همیشگی خود برو. روزی از روزهای سید خردادماه همان سالمیران عوض ظهر چهار بعدازظهر به خانه آمد. نهار را در بیرون خورده بود. طبق عادت یکسره به اطاق بزرگ رفت که همه ی درهای آن گشوده بود. هما در خانه نبود و چرخ خیاطیش با پارچه ی دبیت مانندی که نصفه کاره دوخته شده و زیر سوزن مانده بود و مقدای آل و آشغال و دم قیچی و خرت و خورت خیاطی به طور نامرتب وسط اطاق رها شده بود. شاید خیاط خانه از خواب و تنهائی یا شدت گرما حوصله اش به سر رفته بود و از حیاط بیرون زده بود. زیرا درجه حرارت هوای آن روز به طور ناراحت کننده ای بالا رفته بود. از آسمان آتش می بارید. اطاق پنجدری که بعدازظهرهای تابستان سرتاسر آفتابگیر بود به معنی واقعی کلمه جهنم شده بود.بود. آهو که از فرط گرما خوابش نبرده و یکتای پیراهن باطاق اکرم رفته بود از پشت حصیر می دید. شوهرش با ولع کسی که از تشنگی در دم مرگ است بکوزه سفالی میان ایوان حمله برد. آن را ربود و مثل یک قوطی حلبی خالی تکان داد، آب نداشت. زن خانه دار پنج دقیقه پیش از آن راستش پریده و این مطلب را باکرم نیز گفته بود موقعیتی که دید سید میران بدون درنگ از پله ها بزرگ آمد و بسوی اطاق او روان شد، از شادی درستی که خوب بود و با هول دلش فرو ریخت. چادر نماز دوستش را روی سر انداخت و با دستپاچگی بحیاط آمد. از بخت بد او، نه مهدی نه محمدحسین و نه هیچیک از دخترهای همسایه جلوی چشم بودند تا بفرستد برایش یکشاهی یخ بگیر. با شتابی صد برابر بیشتر باز پیش زن همسایه برگشت و التماسکنان از او خواست تا پیغامش را بجای آورد. جای درنگ نبود، سید میران مانند بازی که بر سرش بنشیند او را بتخـ ـت و تاج از دست رفته نوید داده بود. این موضوع مثل یک الهام خدایی در قلب زن آرزومند طنین افکنده بود. وقتی که در اطاق خود بشوهر میپیوست نیمی از صورت پوشیده اش را گشود و با شرم و فروتنی بس موقرانه سلام کرد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f