#شوهراهوخانم
#پارت302
مشکل اصل کاري که سيدميران نمي توانست در آن خصوص فکرش را يکي بکند و تصميم بگيرد اين بود که چگونه برود، تنها يا با عهد وعيال؟. آيا قبل از آنکه بتواند در شهر يک ميليوني کار وکاسبي ثابت و نان و آبدار زير سر بگذارد و پايگير شود صلاح بود آنها را با خود ببرد؟ منظور از عهد وعيال البته آهو و بچه هايش بود؛ زيرا مسلماً بردن هما که يکنفر بيش نبود نه تنها براي او دردسر و اشکالي در بر نداشت بلکه اصولاً و اساساً لازم بود؛ از هر نقطه نظر که مي گرفت لازم بود. مردي که دکان ايستاده بود و قيافهء کارمندان روشنفکر دولت را داشت در پاسخ آن جوان کاسبکار گفت: - بابا ايوالله، تو حتي اينش را هم قبول نداري يا نميداني که در دنيا جنگي باشد؟! آلمان هم اکنون نصف اروپا را تصرف کرده است ؛ شلاقي دارد پيش مي رود ؛ از يکطرف با انگليس و از طرف ديگر با روسيه هم مرز شده است. از آغاز تاريخ بشر و جنگ و جدال بين انسانها تا بحال هرگز يک چنين پيشرفت برق آسايي سابقه نداشته است. هيتلر به دنيا اعلام کرده است که در شش هفته کار روسيه را يکسره خواهد کرد. در کشور خودمان ايران، گو اينکه معلوم نيست دوست کي و دشمن کي هستيم، نيروهاي احتياط را از جلو به زير پرچم فرا مي خوانند؛ به نيروهاي ذخيره اخطار آمادگي کرده اند. شوخي شوخي کارها دارد جدي مي شود. انگليسيها در اعلاميه ايکه با هواپيما روي تپه هاي درّه لو ريخته اند دعوت به صلح کرده اند. نوشته اند، ما،يعني انگليس، مثل آب است و تنگ بلور؛ شما تنگ را مي بينيد اما نمي دانيد آب در آن هست يا نه. اين جمله همان مثل معروف خودمان است که ميگوييم سگ داند و پينه دوز در انبان چيست. منکه حقيقتش را بگويم هيچ سر در نمي آورم! سيدميران که بدبيني اش نسبت به اوضاع ريشه دار تر از هر دوي آنها بود با همهء بي علاقگي و تنبلي فکري که مثل سم بر ارکان وجودش رخنه کرده بود با قيافه اي بي اعتنا به هر نوع بحث و گفتگو افزود : -دولت ما و جنگ با انگليس، مگر کودکان دبستاني باور کنند! از دريچه روي منبر به داخل دکان که به علت نزديک شدن ظهر رو به شلوغي مي رفت سرکشيد؛ خواست با اشاره به شاطر برساند که به منظور ذخيرهء آرد، کمي در پختن دست نگه دارد، مرد عرق ريزان سرگرم کار خودش بود و توجه نداشت. سيدميران از فکر خود منصرف شد و در دل گفت: - چه فايده، گيرم تا آخر ماه يک خروار هم به اين ترتيب پس افت کار شد و دربازار سياه فروختم،کجا مي شود براي فاطي تنبان؟!بايد فکر نان کرد که خربزه آب است. در خانه از سه روز پيش تر از آن سکوتي برقرار شده بود. آهو بنا به خواهش ميرزانبي که جهت خرمن برداري به هرسين رفته بود بچه ها را برداشته و به سراب رفته بود تا آنجا چند روزي در منزل تازه خريدهء دوست صيغه خواندهء شوهرش بياسايد، از کسالتها و کدورتهاي محيط شهر لخـ ـتي به درآيد و ضمناً مراقب بچه هاي بي سرپرست او هم باشد. اين سکوت برعکس آنچه که گمانش ميرفت موجب اندوه و ملال خاطر هما شده بود که در خانه تنها و بي همدم مانده بود. زني که در طي چند سال زندگي اجتماعي به آمد و رفت و سروصدا و شلوغي عادت کرده بود اکنون معناي اين مثل زنانه را که ميگويد خانه پر از دشمن باشد بهتر از آنست که خالي باشد، درميافت. از زماني که اکرم رفته بود -پيش از زمـ ـستان گذشتهء آن سال- جز يک بيست روزي در آن ميان ، اطاقش همچنان خالي مانده بود. خورشيد که پي کار اطوکشي صبح زود از خانه بيرون ميرفت فقط تنگ غروب به استراحتگاه خود برمي گشت؛ چه شوهرش بود و چه نبود، همان لحظه که از راه ميرسيد، يا حداکثر نيم ساعت پس از آن، مثل زوار گوشهء کاروانسرا در ايوان اطاق شام غريباني مي خوردند و بي آنکه چراغي بگيرانند همانجا سر بر زمين ميگذاشتند. برادرزاده او جلال شبها اصلاً به خانه نمي آمد و از موقعي که زري بسر شوهر رفته بود غمي بر خانواده مـ ـستولي گشته بود. بطور کلي چنان مي نمود که بر خانهء درندشت که زماني از هر گوشه اش زمزمه اي از گريه و خنده و اختلاط بلند بود اينک خاک مرده پاشيده بودند. روزها تا ساعت دوازده شب که موقع آمدن سيدميران بود هما چندين بار به در حياط سر ميکشيد. لحظات واقعاً دشواري بود. هر شب از دلتنگي و تنهايي خود در خانه به شوهر شکايت مي کرد و با اينکه رفتن آهو به سراب در دنبال يک دعواي سدشکن و کتک کاري ميان دو هوو پيش آمده و از جانب زن بزرگ شکل قهر به خود گرفته بود، هما به شوهر پيشنهاد کرده بود که او هم دلش ميخواهد نزد آهو به سراب برود. سيدميران جواب داده بود: -گويا نميخواهي بدون او زندگي کني. تو که هميشهء خدا آرزو مي کردي از آنها دور باشي چطور شد که حالا ميخواهي او بروي؟! ميدانم تنهايي آزارت ميدهد، چند روزي طاقت بياور تو را از اين وضع نجات خواهم داد. هما تبسم بازي کرده با چشمهاي خندان به او نگريسته و چيزي نگفته بود.