eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت. در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت:ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی.... شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست. چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت. در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند. چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت:" شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد !" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم یه سفر زیارتی می‌خواد ، یه جمع فامیلی مثل قدیما که چند شب قبل ساک و چمدون ببندیم و پونزده بیست نفره با اتوبوس تی بی تی حسن آقا راهی مشهد بشیم ...🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جهیزیه ی یاده وزیبای عروس خانومای گذشته😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوهشتم جلو رفت با کمترین فاصله ایستادکروات سیاوش ر
علیرضا سر تکان داد: بابا گفته اگه زن نگیری هر چی داری ازت می گیریم. اما اگه بخوای زن بگیری دست روی هر دختری بذاری محاله نه بگم.صبر کنم ناهید منم دست رو یک دختر میذارم که محاله بابا قبول کنه.حساب عمو محمود هم می رسم.ناهیدهمسرش را می شناخت می دانست حرف بیخود نمیزند.دلش گرم شد شاید واقعا علیرضا کسی را در سر داشت که پدرش قبول نمی کرد و همه چیز تمام میشد.اما با جمله بعدی علیرضا ترس به دلش نشست: نمیذارم اینجوری بمونه.بابا و عمو محمود خیلی دارن اذیت می کنن منم باید یک جوری تلافی کنم .نقشه ها دارم برای همه اشون.ناهیدترسیده گفت: علیرضا میخوای چیکار کنی؟! داری منو می ترسونی ؟علیرضا سرتکان داد و فقط خدا میدانست چه نقشه های شومی در سر می پروراند این مرد. ناهیدبا تن پر درد بلند شد ایستاد و گفت: علیرضا تا بهم نگی میخوای چیکار کنی محاله بذارم بری بیرون.علیرضا فقط گفت :بانو ...بانو باید تقاص کارهای باباشو پس بده خسته بود از سرزنش های پدرش؛از میانه هم ریزی های عمویش دلش کباب بود برای تن پر درد ناهید که میان این همه درد باید زخم زبان های همایون و محمود را هم تحمل می کرد. نمی گذاشتند زندگی اش را بکند. مقصر همه این اتفاقات را بانو می دانست.اگر او وقتی که علیرضا با قلبی پر شور به خواستگاری اش رفت جواب مثبت داده بود حالا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند‌.نه ناهیدوسط می آمد نه او بر خلاف میل پدرش با ناهیدازدواج می کرد.حالا این همه جنگ اعصاب نداشت.هنوز از بانو بخاطر جواب نه که گرفت کینه به دل داشت وهمین وکینه او را به این سمت سوق میدادی که تلافی همه را سر او در بیاورد.امان ازکینه امان از دل سیاه شده.نیمه شب بود،علیرضا همراه کریم در کوچه مشغول بحث بودند تصمیم داشت نقشه ای را که کشیده بود اجرا کند و حالا کریم جا زده بود. نقشه این بود که کریم را به اتاق بانو بفرستند تا او را بترساند وقتی بانو شروع به سر وصدا کرد کریم فرار کند همه جا چو بیندازند که بانو با مرد غریبه ای رابطه دارد.بعد به سراغ پدرش برود و بگوید همچون گذشته عاشق بانوست و میخواهد با او ازدواج کند.محال بود همایون به ازدواج با دختری که با مرد دیگری رابطه داشته رضایت دهد.این گونه هم دهان محمود بسته میشد هم همایون وهم انتقام غرور و قلب شکسته اش را از بانو می گرفت.اما حالا کریم جا زده بود می ترسید و راضی به هیچ مبلغی نمیشد حتی از خیر مخارج درمان مادرش هم گذشت.هرچه کرد نتوانست راضی اش کند .عصبانی بود مغزش کار نمی کرد .مست بود وفقط یک چیز را می فهمید آمده تا پدرش را خلع سلاح کند .مغزِ معیوبش فرمان داد و او هم تصمیم به اجرا گرفت به جای کریم خودش به اتاق بانو می رفت بعد هم در تاریکی شب فرار می کرد.کلاهی که قرار بود کریم استفاده کند را روی صورتش کشید و از دیوار خانه بالا رفت و آهسته از حیاط بزرگ و میان درختان گذشت.پنجره اتاق را هل داد و آهسته وارد شد.بانو به پشت خوابیده بود.موهایش روی بالش رها بود و تیشرت نارجی برتن داشت پوست سفید بازویش خود نمایی می کرد.این دختر که در بستر آرام خوابیده بود همان بود که او سالها با رویایش زندگی کرد ودست رد به سینه اش زد بخاطر مردی که سر وتهش یک کرباس نمی ارزید.مست بودو موهای سیاه بانو را می دید.کنارش نشست.دست میان موهایش کشید.یکبار،دوبار،سه بار.کنارش دراز کشید... مست بود با غریزه بیدار شده پس حیوان شد.نوازش را از سر گرفت.موهایش را جمع کرد تا گردن بلوریش راببیند.دخترک هوشیار شد.چشم باز کرد و دستی را میان موهایش حس کرد.وحشت کرد دهان باز کرد و تا خواست جیغ بکشد در اتاق باز شد وگفت: آیلار سرم.محبوبه عمه اش مادر ناهید آن شب خانه اشان مانده بود.در اتاق آیلار خوابیده بودوچون بانو بخاطر حال نداری مادرش به اتاق او رفت آیلار در اتاق بانو خوابید.محبوبه تامردی رادرکنار آیلار دید شروع به جیغ زدن کرد آیلار وعلیرضا وحشت زده ایستادند.علیرضا با دیدن مادر زنش و آیلاردراتاق مات زده ایستادوهیچ کاری نمی کرد.آیلار وحشت کرد صدای جیغ های عمه اش از یک طرف و حضور مردی غریبه در اتاق از سوی دیگر با دهانی که بازماندوتنی که هرلحظه سرد ترمیشدفقط نگاه می کرد.محبوبه به سمت علیرضا حمله کردتاکلاه راازروی صورتش بردار.بانو وشعله سرا سیمه به اتاق آمدند.محبوبه درحال جدال باعلیرضا بود و بالاخره در جنگی نابرابر میان زنی آماده حمله و مردی ترسیده وشوکه. بالاخره موفق شد وکلاه از سر دامادش کشیدبا دیدن علیرضا نیمه شب خوابیده در کنار آیلار برای چند ثانیه دهانش باز ماند.سپس جیغ هایش گوش آسمان را هم کر کرد. *** نزدیک صبح بود.با تنی پردردگوشه هال نشسته بود.هیچ چیزراحس نمی کرد. هیچ چیز یادش نمی آمد. بانو، مادرش، پدرش و جمیله توی هال نشسته بودند. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یارب دل ما را تو به رحمت جان ده... درد همه را به صابری درمان ده.... این بنده نداند ڪه چه می باید خواست... داننده تویی هر آنچه خواهی آن ده...🍀 شبتون سرشار از نگاه پرمحبت خدا🌙✨ ‌ ‎‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزو می‌کنم کلبۂ دلتان همیشہ آرام باشہ و شادی و برکت مثلِ باراڹ رحمت از آسمان براتون بباره 🍃🌷ســــلام صبحتون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعـای روز بیستونهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زیبای افراد... - @mer30tv.mp3
4.71M
صبح 21 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستونهم علیرضا سر تکان داد: بابا گفته اگه زن نگیری ه
نزدیک صبح بود.با تنی پر درد گوشه هال نشسته بود.هیچ چیز را حس نمی کرد. هیچ چیز یادش نمی آمد. بانو، مادرش، پدرش و جمیله توی هال نشسته بودند.بانو داشت همه تلاشش را می کرد تا جرعه ای آب به او بنوشاند. اما او هیچ تلاشی برای باز کردن دهانش نمی کرد.دهانش طعم خون داشت .نگاه پر دردش را به صورت بانو دوخت خواهر بزرگش حرف نگاهش را خواند و گفت: من کاری به هیچ کس ندارم .حرفم هیچ کسم قبول ندارم آیلار خواهر من پاک ترین دختر دنیاست.محمود بلند شد تا دوباره به بانو حمله کند اما جمیله خودش را مقابلش پرت کر. محمود بی جان بود از زدن خسته بود توان مقابله با جمیله را نداشت روی زمین نشست و سرش را میان دست گرفت: بی آبرویی.....رسوایی.. آبروم رفت ....آبروم رفت.چند ساعت پیش وقتی محبوبه دامادش را در آن شرایط دید انقدر جیغ و داد کرد.انقدر سر وصدا کرد؛ که همه همسایه ها بیدار شدند.چه رسد محمود وجمیله که همسایه دیوار به دیوار بودند.محبوبه با خود زنی و آب وتاب فروان همه ماجرا را برای برادرش گفت همان دم در ومیان کوچه.انقدر گفت وبر سر وصورت خودش کوبید تا از حال رفت.محمود از میان آن همه حرف فقط یک جمله فهمید؛ خواهرش نیمه شب آیلار را از توی بغل علیرضا بیرون کشیده است آن هم در حال بوسیدن.جمیله را به دنبال همایون فرستاد وقتی که همایون آمد.علیرضا دیگر مست نبود.خشمگین نبود.غریزه اش بیدار نبود.مردی بود شوکه و سرافکنده که در میان مستی و نیمه هشیاری وخشم با غریزه ای بیدار شده دلش برای تن سفید وموی سیاه رفت.وبا همکاری مادر زنش، عشق برادرش را،عشق سیاوشش را، عشق درددانه اش را بی آبرو کرد.زیر مشت ولگد های همایون فقط چشمش به آیلار بود که بی گناه و مظلوم داشت زیر دست وپای محمود جان میداد.عربده های محمود وهمایون خانه را پر کرده بود.بانو و جمیله از محمود آویزان شده بودند تا آیلار کمتر کتک بخورد.علیرضا هیچ حس نمی کرد.فحش های پدرش را نمی شنید.فقط نگاهش به آیلار بودو دهان پر خونش و یک ریز زمزمه می کرد: مُرد....بانو که خودش را روی آیلار انداخت تا مانع بیشتر کتک خوردنش شود.چشم هایش را بست و دیگر به دخترک بی گناه نگاه کرد وخودش را به لگدهای پدرش سپرد.نه اینکه نتواند از خودش دفاع کند نه؛ نمی خواست دفاع کند؛ حقش بوداین تازه اول بازی بود.ضربه های محکم تری منتظرش بودند.توی خانه محشر به پا بود جمیله داشت به محمود التماس می کرد آیلار را نزندشعله که هرچه تقلا کرد فایده نداشت خودش را از ولیچر پایین انداخت و به سمت محمود کشید.بانو حس می کرد استخوان های خودش وآیلار زیر ضربات پدرش میشکند.حالاهمایون وخانواده اش رفته بودند.بانو هر چه کرد ایلار راضی نشد جرعه ای آب بنوشد.همانجا گوشه هال روی زمین دراز کشید وتوی خودش مچاله شد.جمیله به اتاقش رفت و برایش پتو آورد و روی تنش کشید از پارچ قدری آب ریخت و به شعله خوراند.صبح شده بود.حمود کف هال ایستاد و گفت: جمیله بلند شو بریم.جمیله نگاهش کرد و گفت من نمیام آقا، میخوام یک چیزی درست کنم بدم شعله بخوره حالش خوش نیست.محمود داد زدحالش خوش نیست که نیست گمشو پاشو برو خونه، بانو بهش میرسه.جمیله مقاومت کرد نمیام آقا، بانو خودش درب وداغونه. میخوام پیششون بمونم.محمود به سمت در رفت وگفت: همینجا بمون تا جونت دربیاد.از خانه خارج شد و در را هال را چنان به هم کوبید که چیزی نمانده بود شیشه ها فرو بریزد.جمیله روی زمین تشک پهن کرد به سمت شعله رفت و گفت :شعله خانم.شعله جان بیا کمکت کنم یک کم دراز بکش.شعله ماتم زده به هوویش نگاه کرد و زمزمه کرد:چی شد؟این چه مصیبتی بود که سرم اومد؟!جمیله سر برگرداند و با دیدن آیلار که چند ساعتی میشد روی زمین دراز کشیده بود چشم از یک نقطه بر نمی داشت اشک هایش سرازیر شد به شعله نگاه کرد وگفت:همه چی درست میشه، همه چی درست میشه غصه نخور.شعله به یکباره انگار چیزی یادش امده باشد تند تند گفت: دختر من پاکه، بخدا که دختر من پاکه.اشک چشم های جمیله بیشتر روان شد وگفت: معلوم که پاکه، خدا نگذره از سر کسی که به پاکی اون شک کنه.آیلار به سرش تکانی داد و به جمیله نگاه کرد.زنی که همیشه او را دشمن می پنداشت حالا داشت به پاک بودنش شهادت میداد!درست همان روزی که عمه اش بی آبرویی او را میان کوچه هورا کشیده بود و پدرش چنان زده بودش که خون بالا آورد. این زن مگر دشمنشان نبود؟!مگر یک عمر به او انگ خانه خرابی کنی نمیزد؟!حالا از خویشان خونی اش با انصاف تر بود!آنها به او انگ بی آبرویی زدند. بی شرفش خواندند اما این زن، هووی مادرش لعنت می کرد کسی را که به پاکیش شک کندمحمود یکراست به خانه برادرش رفته بود.دو برادر با هم نشسته و فکر کرده بودند بعد از دوساعت حرف زدن به این نتیجه رسیده بودند که...... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
38.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قیمه پختی؟؟ این خورشتم‌ همونه فقط به جای لپه نخود شکسته میریزیم. اون بابونه هم سبزی معروفِ لرستانِ که توی پلو استفاده میشه. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f