فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر رادیو کویت در دهه شصت روزهای دوشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه آهنگهای درخواستی میزاشت🫠
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلفی با خودت - @mer30tv.mp3
4.78M
صبح 29 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوچهار باید خودش را پیدا می کرد.باید اتفاقات را د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوپنج
مجبور بودیک چیزهایی بگویدجوری که بیش از این کوچک نشودعقب عقب رفت روی زمین نشست.دوباره دستش را به صورتش کشیدوگفت :اعصابم خراب بود.باز بابا باهام دعواکرده بود .رفتم پیش کریم تا حال و هوام عوض بشه..بساطش جور بود منم فکر کردم یک کم بخورم که چیزی نمیشه..نفهمیدم چی شد انقدر خوردم که مست شدم..خدا چرا جانش را نمی گرفت ؟گفتن از آن شب از مرگ هم سختتر بودحتی اگر نصفه و نیمه باشدحتی اگر نیمی اش را لابلای دروغ هایش پنهان کند.ادامه داد :به خودم که اومدم توی کوچه عمو بودم..هوای بانو ...هوای عشق گذشته افتاد به سرم..فقط رفتم که..نمیدونم چرا رفتم..مغزم کار نمی کرد...سکوت کرد.منصور پرخاش کردخوب بعدش با دست به صورت خودش سیلی زد و گفت مست بودم..من لعنتی مست بودم...کنارش دراز کشیدم..پشتش بهم بود .ندیدم آیلاره..یهو عمه اومد تو اتاق و خونه رو گذاشت روی سرش باز تکرار کرد.مست بودم..نمیدونستم آیلاره و بالاخره بغض چند روزه اش سر باز کرد برای اولین بار در آن مدت با صدای بلند گریست.دیدن سیاوش در آن حال و روز نابودش کرده بود.غروب یک روز پاییزی از روزهای آذر ماه بود.از آن روزها که پاییز همه زورش را میزد تا خزان را به رخ باغ بکشدیک شبانه وروز از آن کابوس تلخ گذشت یک شبانه و روز از روزی کا فهمیده بود چه برسرش آمده فاصله گرفت.سیاوش در حالی که پاهایش را در شکمش جمع کرده بودرو تخت نشسته و به باغ به یغما رفته اشان نگاه میکرد.باغ هم داشت جان می کندمرد. درست مثل او نگاهش به تاب گوشه حیاط افتادچقدر از این تاب خاطره داشتند از بچگی تا همین یک ماه پیش قبل از آن سفر نفرت انگیز ...آیلار فقط هفت ساله بود.روی تاب نشسته و سیاوش هلش میدادآیلاربه لیال که روی زمین مشغول چهارخانه بازی بود سر خودش را گرم می کرد تا نوبت تاب سواری اش برسد نگاه کرد و گفت :امشب عروسی حنانه اس .من دوماد دیدم انقدر قشنگه لیلا .چشماش آبیه.سیاوش از همان نوجوانی روی آیلار غیرت داشت.توی کمرش کوبید و گفت :تو غلط کردی که نگاهش کردی .دفعه ای دیگه چشمات از کاسه در میارمآ آیلار از درد ضربه کمرش و تشری که سیاوش زد به گریه افتادازتاب پایین آمد و گفت :چرا میزنی .دلم خواسته نگاش کردم .تازه منم میرم یک شوهر همینطوری برای خودم پیدا می کنم .که چشماش آبی باشه نه مثل چشمای زشت تو سیاوش از موهای در هم تنیده و نامرتب آیلار گرفت و کشیدجیغ دخترک هوا رفت سیاوش داد زد :تو غلط می کنی .من خودم میخوام تو رو بگیرم .میکشمت اگه زن کس دیگه ای بشی همچنان خیره تاب بودآیلار زن کس دیگری شده بود.لیلا هم سعی کرد لبخند بزند وگفت :داداش عزیزم چطوره ؟سیاوش سر تکان داد با لبخند بسیار غیر واقعی که روی لبهایش بود گفت :خوبم.لیلا سینی صبحانه را روی تخت گذاشت به موهای ژولیده و صورت خسته برادرش نگاه کرد یک لقمه کوچک کره و مربا برای سیاوش گرفت.سیاوش اما دستش را پس زد دیگر تا آخر عمر مربایی زرد آلو نمیخوردتا خاطرات ویرانش نکندلقمه کوچک نان و پنیر برداشت غذا که در گلویش ماند با چای داغ فرو داد.لیلا دست سیاوش را گرفت و گفت :غصه نخور سیاوش همه چی درست میشه.شنیدن این جمله قشنگ بود.حال آدم را خوب می کرد.اما نه برای او که مهم ترین بخش زندگیش را عشق را باخته بود باز به روی لیلا لبخند زد وهمیشه این جمله را می گفت :))همه چی درست میشه .یک روز خوب هم میاد ولی....روز قبلش من مردم ((حامد همان جوانک شاد سالهای اول دانشگاه که با ضرب و زور و هزار بدبختی و قرض عروسش را به خانه آورد.دخترک بی نوا یک ماه بعد از عروسی شبی با هزارامید خوابید و صبح هرگز بیدار نشد وحامد بعد از او دیگر هیچ وقت نخندیدحال کدامشان بدتر بود؟ حامد که عروسش را به حجله برد.روزهای خوبی را کنار او سپری کردو وقتی مرد با دستان خودش خاکش کرد حتی قبر.عروسش هم متعلق به او بودیا سیاوش که محبوبش می آمدبا او زیر یک سقف ،نفس به نفس زندگی می کرد اما.متعلق به دیگری بود ؟اتفاق خیلی هم سنگین نبود بود؟مگر چه میشدآیلار می آمد با او زیر یک سقف.تا اینجایی داستان که طبق برنامه هایشان بود باقی کمی تفاوت داشت زیاد هم نه فقط کمی...می آمد جلوی چشمانش هم بالین مرد دیگری میشد.محرم مرد دیگری میشدپناهش مرد دیگری بود.آیلار بعد از چند روز در حبس ماندن
با پشتیبانی منصور از خانه خارج شده بود .اولین مسیرش کنار رود دلخواهش بودبا تنی خسته و مغز رو به انفجار راهی شد شاید که کمی آرامش بگیردهمه چیز مثل قبل بود.درختان،کوچه ها،مرغهای کف کوچه ها جوی آبی که از زیر درختان وسط ده می گذشت حتی گالبتون با همان چوب دستی و گوسفندانش اینبار دیگر با دیدن لباس های نا هماهنگ دخترک چوپان خنده اش نگرفتحتی حوصله تحلیل لباس هایش را هم نداشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#تاس_کباب
مواد لازم :
✅ پیاز
✅ گوشت
✅ گوجه
✅ سیب زمینی
✅ نمک و ادویه
✅ روغن
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5965411859895945857.mp3
8.1M
آن یار طلب کن که تو را باشد و بس
معشوقهٔ صد هزار کس را چه کنی
- ابو سعید ابوالخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از لحاظ روحی نیاز دارم ساعت ها بشینم بی دغدغه بازی کنم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوپنج مجبور بودیک چیزهایی بگویدجوری که بیش از این
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوشش
همه چیز سر جایش بود جز او که به نحو وحشتناکی.کل زندگیش را یک شب باخت بی گناه محکوم شد و تازه فهمید دروغ ترین ضرب المثل دنیا بی گناه بالای دار نمی رود است او را که بی گناه دار زدند کشتند.هر روز روزی هزار بار می کشتند .خفه می کنند و او هر روز روزی هزار بار جان می دهد بخصوص از روزی که سیاوش برگشته از همان لحظه ای که عطرش در خانه پیچیدو هوای ده آغشته به نفس هایش شد از هیچ چیز لذت نبردنه منظره زیبایی فاصله ده تا رود نه طبیعت بکر اطراف رود.تمام فکرش معطوف آن شب کابوس زهر آگین بودو روز رویایی تلخ برگشتن سیاوش کنار رود نشست و پاهایش را در آب گذاشت آتش تن داغ دیده اش را به سردی آب رود در سردترین ماه پاییز سپرد.لرز بر جانش نشست در خودش جمع شدو عطر سیاوش در بینی اش پیچیدکتش را روی شانه آیلار انداخت و گفت :پاتوبیار بیرون سرما میخوری از دیدنش جا خورد.سیاوش اما خونسرد با موهای ژولیده صورتی نامرتب کنارش نشست به آیلار که با درد،اندوه و تعجب نگاهش می کرد.نگاه کرد و پرسید :خوبی ؟اشک از چشم سمت چپ خترک همان چشمی که سیاوش بیشتر به او دید داشت چکیدسیاوش سر پایین انداخت باز واقعیت برای بار هزارم به صورتش کوبیده شد.دوباره سر بلند کرد و خیره چشمان خسته دخترک شد آیلار هم نگاه از دو گوی سیاه محبوبش که حالا غلتان میان کاسه خون بود نگرفت سیاوش را مثل کف دست می شناخت با صدای خفه ای پرسید :چند شبه نخوابیدی ؟سیاوش زهر آگین پاسخ داد :از همون روزی که خبر مسرت بخش ازدواج برادر بزرگم شنیدم.قلب دخترک در سینه مچاله شد یکی با بی انصافی دست روی گلویش گذاشته بود و با نهایت توان فشار میداد راه نفسش بسته بود مرده ؟خدایا چرا نمیبینی،سیاوش با سر به دست گچ گرفته آیلار اشاره کرد پرسید :کی این بلارو سرت آورد؟آیلار با صدای که از زور بغض به سختی بالا می آمد گفت :بابا.سیاوش پوزخند زد :اون شوهر نامردت کجا بود وقتی اینطوری صحبت می کردن
قلب آیلار مالامال نفرت از علیرضا شد وقتی سیاوش نام شوهر را پر کینه به زبان آورد .کاش شوهرش می رفت و می
وبا نفرت گفت :تنها جایی که اون نامرد به دادم رسیدهمونجا بود .وگرنه بابام که هیچ علاقه ای برای نشون دادن دستم به دکتر نداشت سیاوش کنایه زد :پس خیلی َمرده و سیگار و فندک را از جیبش بیرون آورد سیگاری روی لب هایش گذاشت
آیلار متحیر از دیدن سیگار کشیدن سیاوش خیره لب هایش شد این لب ها که حالا سیگار میانشان بود همان نبودند.که یک ماه پیش درست کنار همین رود روی پیشانی او بوسه عشق می کاشتند؟سیاوش فندک را زیر سیگار گرفت کام اول را که گرفت آیلار هم مشتاق شد لب زد منم میخوام.سیاوش خیره وعصبی نگاهش کرد و گفت :تو غلط می کنی که میخوای .آیلار لب ورچیدمرد جوان را می شناخت عمیقا با سیگار مخالف بود اما حالا میان لبهایش بود و عمیق ترین کام ها را می گرفت آیلار باز بغض کرد :منم حالم خرابه. این روزا خیلی به هم ریخته و عصبیم وخیره به دود فرستاده شده به هوا از میان لب های مرد محبوبش..ای وای نه لب های برادر شوهرش شدباز اشکش چکید.سیاوش گفت این خوبه .گریه کن..اما هیچ وقت.هیچ وقت از سیگار حرف نزن و صدایش خش دار ترین صدای بغض آلود دنیا بود شاید اگر او هم سیگار نمی کشیداگر بلند نمیشد و نمی رفت اگر کمی بیشتر می نشست گریه می کرد
نگاه آیلار به گام هایش دوخته شد
رفت رفت تا او هم گریه نکند ؟یا اینکه بیش از این هم کلام همسر برادرش نباشد.پس چرا عطر تنش را کتش را روی شانه های درخترک جا گذاشت ؟میخواست او هر لحظه بیشتر از داغ این عشق بسوزداز ذهنش گذشت.انصافت کجاست مردک بی انصاف؟میروی الاقل مرا هم با خودت ببر من زیر آوار عطر تنت جان خواهم داد...
***
همایون و محمود در باغ قدم می زدنند
محمود گفت :هوا هر روزداره سردتر میشه .باید قبل رسیدن زمستون و اومدن برف و سرما عروسی بچه ها رو بگیریم و برن سر زندگیشون .دهن مردم هم هر چه زودتر بسته بشه بهتره همایون چشم هایش را باز و بسته کرد
منتظر همچین حرفی بودبی میل گفت :باشه .همین روزا براشون مراسم میگیریم هرچه زودتر تموم بشه وبازهم گوشه قلبش برای سیاوش درد کشیدمحمود گفت :آخر هفته دیگه چطوره ؟همایون سر تکان داد :خوبه آخر هفته دیگر قرار بود یکبار دیگر سقف آسمان روی سر پسرش ویران شودبا فکر کردن به سیاوش و رنجی که می کشید قرار بود بیشتر هم شود.درد بدی در سینه اش پیچیداو هم درد عشق را چشیده بود و می دانست از دست دادن محبوب چه رنج عظیمی ست.خبر برگزاری جشن عروسی خیلی زود در دو خانواده پیچید سیاوش انگار تازه از خواب بیدار شده باشد.دنبال راه چاره می گشت باید کاری می کرد.نمی توانست بنشیندو ازدواج آیلار و علیرضا را تماشا کند اولین فکری که به سرش زد رفتن سراغ علیرضا بود .شب هنگام بود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
👌👌👌
کانال مجازی در فضای ایتا با عنوان: نهضت جهانی دفاع از حیات جنین
با عضویت درین کانال میتوانید ، در راستای حقوق جنین گامی بردارید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2804744263Cde4835ee98
🌸 آشپزخانهیِ مادربزرگ کاشیهای قدیمی طعم خوب نان و پنیر چای شیرین و عطر برنج زعفرونی و قرمه سبزی که از صبح زود توی خونه میپیچه... ❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f