eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5915871254677553344.mp3
653K
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 (روشنایی شمع) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم ببینیم همه‌ی اینها خواب بوده کابوس بوده، ببینیم افتادیم وسط یه خونه‌ی قدیمی، مادر توی آشپزخانه مشغول درست کردن آش رشته هست و عطر پیاز داغش همه جا را برداشته و برگ‌های پائیزی و پرتقال‌های نارنجی وسط حوض فیروزه‌ای شناور بودند و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکینم و بابا از وسط ایوان داد میزنه نیفتین تو حوض، پنجشنبه باشه و ما بدو بدو از مدرسه بیایم و همه جمع بشیم خونه‌ی مادربزرگ و مثل همان روزها خنده‌هامان برسد به آسمان... ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیلاروی سکو سیمانی چسبیده به آشپزخانه نشسته بود کنارش نشست و گفت: لیلا اینجا چرا نشستی سرده؟لیلا به برادرش نگاه کرد لبخند کم رنگی زد و پاسخ داد: خوابم نمی برد.علیرضا سر تکان داد: تو هم که از زندگی باز شدی. کلا اینجایی.لیلا سکوت کردعلی پرسید: تو هم ازم بدت میاد؟لیلا جا خورد.توقع این سوال را نداشت. مگر میشد از برادر مهربانش بدش بیاید.در تاریکی نگاهش را به نگاه افسرده برادرش گره زد وگفت: نه هیچ وقت این فکر رو نکن. من نگرانتم، نگران زندگیت، خودت ....علیرضا با اندوه بزرگی در صدایش گفت: اما من بیشتر از هر کسی نگران سیاوشم.لیلا سکوت کردحرف زدن درباره سیاوش فقط بار مانده روی دوش های علیرضا را سنگین تر می کرد.علیرضا که سکوت خواهرش را دید گفت: برات یک زحمتی دارم ..لیلا نگاهش کرد و علی گفت: میشه فردا با افشین بری چند تا تیکه وسیله برای آیلار بخری؟لیلا با درد به بردارش نگاه کردوگفت: آخه من ...من جلوی چشم سیاوش وناهید .....علیرضاسخته ...علیرضا میان حرفش پرید: تو رو خدا تو نگو نه، غیر تو هیچ کس ندارم بهش بگم.لیلا بی میل گفت: حالا خرید میخواد چیکار؟علیرضا: خرید حلقه، عطر و ادکلن که نمیخوام. یک آینه و شمعدون و یک لباس واسه شب عروسی وچندتا تیکه وسیله اینجوری.لیلا گفت: واسه شب عروسی لباس منو بپوشه .چهار تیکه وسیله دیگه هم بذار فردا برم ببینمش ....بخدا علیرضا کسی حال و حوصله این کارا نداره.علیرضا پوزخندی زد وگفت: فکر می کنی من دارم؟ اما مجبورم باید برای جلوی چشم مردم یک چیزایی رو آماده کنیم.من باعث سرافکندگی آیلار شدم میخوام لااقل شب عروسی با عزت و آبرو واحترام بیاد تو خونه.قلب لیلا برای بار سنگین عذاب وجدانی که در صدای علیرضا مشهود بود به درد آمد.علی خودش ادامه حرف را گرفت: بابا گفته سیاوش رو می فرسته خونه دانیال. یک خواهر داشت بنظرت برای سیاوش مناسب نیست؟لیلا سر تکان داد: الان فکر کردن به ازدواج سیاوش کار درستی نیست.ما میخوام فکر سیاوش آسوده بشه اما پیشنهاد ازدواج اصلا مناسب نیست.علیرضا نالید: پس چیکار کنم لیلا؟ چیکار کنیم قلب سیاوش آروم بگیره؟لیلا عمیق نفس کشید: زمان داداش، زمان اوضاع بهتر می کنه .سیاوش هم کم کم یاد می گیره که با ماجرا کنار بیاد علیرضا بازدمم گرمش را میان هوای سرد فرستاد و گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم من دل سیاوش رو بشکنم. سیاوش اینجوری با اخم نگام کنه. دلم براش تنگه لیلا برای بگو وبخندهامون،برای خلوت کردن هامون. برای روزهای خوب.لیلا سکوت کردعلیرضا به تاریکی روبه رویش چشم دوخت.لیلا انگشتانش را در هم قلاب کرد و گفت :علی به بعدش فکر کردی؟واقعا میخوای با آیلار زندگی کنی؟علیرضا سربالا اندداخت: راستش رو بگم نه ....به بعدش فکر نکردم ....اصلا نمیخوام به بعدش فکر کنم ،مغزم پر فکره .پر سر وصدا ...صبح روز بعد لیلا راهی خانه عمویش شد.در کوچه آیلار را دید که روی تنه ی درخت کنار جوی آب روبه روی درِ حیاطشان زیر سایه همان درخت که تا وسط روی زمین خم شده سپس به سمت بالا رفته بود نشسته و نگاه خیره اش به آب توی جوی و برگ های زردی است که گاهی با وزش باد یکیشان کنده میشد و در آب می افتاد.با سلامش آیلار از جا پرید، طوری غرق افکارش بود که متوجه آمدن لیلا نشد. لبخند مصنوعی بر لب نشاند و جواب سلام لیلا را داد لیلا کنارش نشست وگفت: چطوری؟آیلار با چشمانی خسته نگاهش کرد و گفت: خوبم.لیلا نگاهی به سرتا پایش کرد و گفت: ولی زیاد شبیه خوبا نیستی؟اوضاعت چطوره؟آیلار نگاهش کرد و پرسید: خودت فکر می کنی چطورم؟لیلا سعی کرد لبخند بزند وگفت: خودم فکر می کنم بازم روزهای خوب میان .بازم حالت خوب میشه.آیلار با همان لبخند بی معنی که بر لب داشت و بیشتر شبیه مسخره کردن بود به دختر عمویش نگاه کرد وگفت: آره خوب روزهای خوبم میاد .روزهای خوب .....کسی چه میدونه شایدم روزهای خوب اومدن و رفتن ....تموم شدن ....ما قدرشون ندونستیم.لیلا دست روی دست آیلار گذاشت و گفت: با این همه نا امیدی فقط خودتو از پا در میاری آیلار ..آیلار که جوابی نداد لیلا دنباله حرف را گرفت و گفت: علی بهم گفته برم برات رخت ولباس و آینه وشمعدون و از این چیزا بخرم.آیلار بی حوصله گفت:چه حوصله ای داره.لیلا: بخدا حال اونم خرابه ولی میخواد جلوی مردم آبروداری کنه.آیلار پوزخندی زد و گفت: مگه آبرویی هم گذاشته؟لیلا سر پایین انداخت بعد از کمی سکوت گفت: چی برات بخرم؟چی لازم داری؟خودت میای با هم بریم؟آیلار آه کشید و گفت: من پاشم بیام خرید عروسی؟ برای کی؟ برای چی؟ دلت خوشه دختر؟ من این روز معلقم بین زمین هوا .نه می افتم رو زمین و راحت میشم. نه با سر میخورم به سقف آسمون و کارم تموم میشه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بدون شرح 😊❤ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 می‌گویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت!؟خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و این قیمت‌ را برای سه دقیقه کار ، منصفانه ندانست .... نقاش بزرگ در پاسخ او گفت :"این کار در واقع در سی سال و سه دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت و تو ندیدی به اضافه‌ی این سه دقیقه که تو دیدی!" پی نوشت :برخی افراد گمان می‌کنند که افراد موفق از خوش شانسی ، استعداد ذاتی ، یا نعمت الهی خاصی برخوردارند ، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار ، مدت‌ها تلاش طاقت فرسا وجود دارد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دکوری های خونه ی مادربزرگ که خیلی با سلیقه چیده بود تو کمد👌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ديالوگی از خسرو شكيبايی حسام با دزدی نه اين دنيات درست ميشه نه اون دنیا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتودو لیلاروی سکو سیمانی چسبیده به آشپزخانه نشسته بو
عروسی چی؟خرید چی؟لیلا به آب روان مقابل پایش خیره شد.تا ظهر پیش آیلار بود با هم درد و دل کردند و حرف زدند.ظهر که برگشت سیاوش را دید که از حیاط خارج می شد.سیاوش مقابلش ایستاد و پرسید: کجا بودی؟لیلا: رفته بودم خونه عمو.سیاوش با دفت نگاهش کرد :آیلار چطور بود؟دلش مُرد برای دل بردارش که هنوز هم اسم آیلار را با این همه عشق بر زبان می آورد و گفت: بد نیست.سیاوش قصد رفتن کرد: باشه برو تو.لیلا پرسید: کجا میری؟سیاوش پاسخ داد: همینجام الان بر می گردم.لیلا واردخانه شد پدر و مادرش به همراه علیرضا در هال نشسته بودند.لیلا سلام داد و کنارشان نشست همایون رو به لیلا گفت: بابا رفتی با آیلار صحبت کنی برای خرید عروسی؟لیلا جواب داد: بله بابا، ولی قبول نکرد گفت چیزی نمیخواد.همایون: باباجان باید این کارها رو بسپری به مادرت خودش میره با زنعموت صحبت می کنن چندتا زن با هم دست آیلار می گیرن میرن خرید عروسی.لیلا با اندوه گفت: فکر نکنم بره.پروین گفت: نمیشه مادر پس شب عروسی چی میخواد بپوشه، شب حنابندون ...لیلا حرف مادرش راقطع کرد و گفت: آیلار گفته ازتون بخوام حنابندون نگیرید گفت کسی هم از یک مرد زن دار توقع نداره عروسیش کامل کامل باشه.ناگهان صدای سیاوش به گوشش خورد که می گفت: چرا حنابندون نمیخواد؟ آیلار که حنابندون از عروسی بیشتر دوست داره؟و همراه نیشخندی که بر صورت نشاند مستقیم به صورت علیرضا نگاه کرد و کنار لیلا نشست.علیرضا نیش کلامش را دریافت.فهمید سیاوش خواست بفهماند او با همسر فعلی برادرش درباره همه این مسائل صحبت کرده.لیلا از دیدن سیاوش متعجب شد، او که از خانه بیرون رفته بود!سیاوش یک استکان چای از توی سینی مقابلشان برداشت و گفت:خوب لیلا می گفتی عروس خانوم دیگه چی خواسته؟ لیلا بی میل ادامه داد: گفت بهتون بگم عروسی هم جمع و جور باشه.قلب سیاوش در سینه مچاله شد.آیلار داشت برای عروسیش برنامه می ریخت بدون او؟ قرارشان این نبود. برنامه های دیگری داشتند.سیاوش باز تصمیم به سوزاندن علیرضا گرفت: نگفت لباس عروسش چه مدل باشه؟ یا شب عروسی دوست داره موهاش چطور درست کنه؟ یا نگفت بهت ...همایون به دستهای مشت شده علیرضا نگاه کرد. میان حرف سیاوش پرید.وگفت: راستی سیاوش بنظر من تو چند روز برو خونه دوستت دانیال بمون.سیاوش سر بلند کرد و گفت: چرا برم اونجا؟ مگه چی شده؟ عروسی داداشمه باید باشم سنگ تموم بذارم.پوزخندش را باز حواله علیرضا کرد.استکان چای را به لبهایش نزدیک کرد تا گلوی خشک شده اش را تر کند بعد ادامه داد: بالاخره یک داداش که بیشتر نداریم. باید برای عروسیش هرکاری از دستم برمیاد انجام بدم ..باقی چای را داغ داغ سر کشید.گلویش سوخت،اما داغ دلش خیلی بیشتر بود.لیلا با افسوس به برادرانش نگاه کرد.همایون رو به پسرش گفت: بابا باهات دشمنی که نداریم. یک مدت اینجا نباش برو پیش دانیال..یا اصلا برگرد برو فرانسه یک مدت پیش عموت بمون.سیاوش پوزخند زد: همون یکبار که رفتم پیش عمو برای هفت پشتم بسه.من همینجا می مونم ..رو به علیرضا نگاه کرد نگاهش را مستقیم در چشمان علیرضا فرو کرد و گفت: همینجا می مونم و نمیذارم این عروسی سر بگیره ..علیرضا از در صلح وارد شد و گفت: سیاوش من و تو که پدر کشتگی نداریم. تو چه امروز چه تا آخر دنیا عزیزترین کس زندگی منی.. این اتفاق افتاده سر یک اشتباه بود ..سیاوش با عصبانیت وسط حرف علیرضا گفت: یک اتفاق بود علیرضا؟ به همین سادگی تو چشمای من نگاه می کنی میگی یک اتفاق بود؟ آره خوب برای تو زیادم بد نشد ...اونی که گند زده شد به کل زندگی و آینده اش من بودم.اونی که زندگیش نابود شد من بودم....زدی همه برنامه های منو خراب کردی. آیلار باید زن من میشد.نه اینکه الان بشینن برای عروسیش با تو برنامه ریزی کنن .پوزخندی زد و گفت: اونم چی یک عروسی بی حنابندون، بدون خرید، جمع وجور بدون برنامه های که داشته ...عین یک زن بیوه ..علیرضا هم عصبانی شد و گفت: چیکار کنم سیاوش؟ چیکار کنم که ببخشی؟که یادت بره؟ پیش اومده.منم نمی خواستم ولی شده..الان چیکار کنم خودمو بکشم؟سیاوش استکان را در سینی کوبید و گفت: نه داداش ....نه شاه دوماد تو خودت نکش ...هیچ کاری هم لازم نیست بکنی .اونی که نمیذاره این عروسی سر بگیره منم. اونی که نمیذاره آیلار باهات زیر یک سقف بره منم ...انگشتش را به سمت پدر ومادرش و لیلا گرفت و گفت: بشینید و ببینید من نمیذارم این عروسی سر بگیره..بعد از ظهر همان روز سیاوش دوباره به امید حرف زدن و راضی کردن آیلار راهی خانه عمویش شد. در، کوچه به منصور برخورد کردبعد از احوال پرسی منصور پرسید: میری خونه ما؟سیاوش جواب داد: آره میرم یکبار دیگه با آیلار حرف بزنم.منصور روبه رویش ایستاد وگفت: فک نمی کنم دیگه چیزی درست بشه سیاوش.. . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f