اینها هم تو کابینتی بود، هم فرش راهرو
وقتی هم خیس میشد به عنوان پیست اسکی ازش استفاده میشد😁
اگه با پای خیس از روش رد میشدی، قطع نخاع حتمی بود😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیویک این دختر از اون شب لعنتی به بعد، توی کابوس ز
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیودو
یاد بگیره اگه قولی داد سرش بمونه!آیلار به سمت خانه می دوید؛ باید هر چه زودتر به یکی خبر می داد. همایون یا سیاوش باید از رفتن علیرضا مطلع میشدند. ممکن بود برایش اتفاقی افتاده باشد.در راه سیاوش را دید که او هم در حال تند راه رفتن و تقریباً همان دویدن بود؛ صدایش کرد: سیاوش؟مرد جوان متوجه آیلار شد؛ از سرعت گام هایش کاست و گفت: تو، توی این بارون اینجا چیکار می کنی؟ برو خونه.آیلار پرسید: کجا میری؟و سعی می کرد گام هایش با سیاوش هماهنگ باشد و از او عقب نیفتد؛ سیاوش گفت: بخاطر سیل و ریزش کوه گاوداری های پایین کوه خسارت شدید دیدن؛ میرم ببینم کسی به کمک احتیاج داره.آیلار که با شدت باران حسابی خیس شده بود گفت: سیاوش باید یک چیزی بهت بگم.سیاوش نگاه گذاریی به آیلار انداخت؛ برای رسیدن به گاوداری ها عجله داشت.گفت: باشه؛ بعداً حرف می زنیم باید برم ببینم چی شده.آیلار ولی برای گفتن حرفش اصرار داشت.سیاوش حرفم مهمه؛ باید بهت بگم.سیاوش هم برای رفتن اصرار می کرد؛ نگران بود. آیلار عجله دارم؛ برم ببینم چه بلایی به سرم آدمهای توی گاوداری اومده آیلار در اثر تند راه رفتن به نفس نفس افتاده بود؛ آب از سر و رویش چکه می کرد. فریاد زد: سیاوش صبر کن از نفس افتادم؛ علیرضا صبح رفت کوه.سیاوش در جا از حرکت ایستاد؛ از موهایش آب می ریخت و تمام صورتش خیس باران بود. مبهوت به آیلار نگاه کرد. چی گفتی؟آیلار هم ایستاد و با نگرانی گفت: صبح بهم گفت میره کوه برای ناهید داروی گیاهی جمع کنه؛ قرار بود هر وقت که کارش تموم شد و برگشت بیاد پیش من. می خواست دربارهی یک موضوع مهم باهام حرف بزنه ولی هنوز نیومده.سیاوش با دلواپسی گفت: ممکنه رفته باشه خونه…آیلار هم آرزو کرد همینطور باشد؛ سیاوش به سوی خانه پا تند کرد. تند تند گفت: حتماً رفته خونه، آره رفته خونه!
***
پنج روز بود که مردان روستا خاک کوه را هم الک کرده بودند و در به در دنبال علیرضا می گشتند؛ از او هیچ خبری نبود که نبود! یکی می گفت آب سیل شاید او را با خودش برده، یکی می گفت یک جایی از کوه زیر خاک و گل مدفون شده، یکی می گفت سرش به سنگی، چیزی خورده و از هوش رفته و گوشه ای افتاده.پنج روز بود که وجب به وجب می گشتند و از علیرضا هیچ نشانه ای پیدا نمی کردند؛پنج روز بود که پروین و لیلا بر سر وسینه می کوبیدند و ناهید شیون می کرد و آیلار صبوری می کرد و برای سالم بودن علیرضا دعا می خواند. پنج روز بود که سیاوش به هر جای برای پیدا کردن برادرش چنگ انداخته بود؛ حتی بالای درختان را هم گشته بود. پنج روز میشد که همایون برای پیدا کردن پسرش بال بال میزد. به هر کس که می شناخت رو می انداخت؛ برای هر کس که نمی دید پیغام میداد که برای پیدا کردن جوان رعنای گم شده میان کوهش، بسیج شوند. اما هیچ خبری نبود که نبود!پنج روز بود که جمیله با خودش می گفت، چوب خدا که می گویند یعنی همین!همایون وارد خانه شد؛ چندمین شب متوالی بود که دست خالی و بدون هیچ نتیجه ای بر می گشت. پشت سرش منصور و سیاوش و محمود هم آمدند.پروین به سمت شوهرش رفت؛ رو به رویش ایستاد. با صورتی که از شدت گریه ورم کرده بود و صدایی که در اثر گریه های متوالی این چند روز گرفته و خش دار بود، گفت: همایون، علی کو؟ بچه امو پیدا کردی یا نه؟همایون سر پایین انداخت؛ پروین فریاد زد: پس میای خونه چیکار؟ وقتی بچه امو پیدا نکردی میای خونه چیکار؟ همایون بچهی من کجاست؟ علیرضام کجاست؟آیلار با یک لیوان آب به سمتش رفت؛پروین آب را پس زد و با همان صدای خش دار گفت: نمیخورم؛ آب نمیخوام... چند روزه بچه ام نیست؛ معلوم نیست تشنه و گرسنه کجاست... معلوم نیست با تن و بدن زخمی کجا افتاده... داره درد می کشه؟ زخمیه؟ ازش خون رفته؟ تشنه اس؟همانجا کف سالن نشست. آخ علیرضام... آخ عزیزم... کجایی مادر؟ کجایی که هر چی می گردن پیدات نمی کنن... الهی مادرت برات بمیره!پروین برای پسرش شیون می کرد؛ تمام اهالی خانه پا به پایش می گریستند. زن بیچاره چند روز در بی خبری مطلق به سر می برد.امان از انتظار که وقت انتظار، روزها هزار سال طول میکشد، شبها ده هزار سال! زخمی عمیق است که عفونی شده، نه خوب میشود، نه تمام؛ دردش تا مغز استخوان را می سوزاند. روزی هزار بار آدم را تا پای مرگ می برد ولی نمی کشد. وای از چشم به راهی! چشم به راه که باشی نگاهت به راه خشک می شود اما خبری نیست که نیست!روزها دنبال علیرضا می گشتند و شبها دست خالی به خانه بر می گشتند و خبری نبود که نبود.روز دوازدهم بالاخره علیرضا پیدا شد.البته نه خودش؛ تن بی جانش را در حالی که در اثر ضرباتی که به بدنش خورده بود و درب و داغان بود پیدا کردند؛ بدنش از ضربات و حمله حیوانات در امان نمانده بود.آش و لاش تر از آن چیزی که می باید.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیوسه
امکان نداشت بدتر از آن ممکن باشد. جنازه اش که پیدا شد اوضاع از روزهای نبودنش هم بدتر بود؛ در خانه همایون محشر کبری بر پا شد که بیا و ببین! زنان هر کدام به نوعی شیون می کردند و در داغ جوان از دست رفته می سوختند.مردان باید هم مراسم ها را مدیریت می کردند، هم عزاداری جوان از دسته رفتهشان را؛ جوانی که پس از سالها داشت پدر میشد و قرار بود طعم پدر شدن را بچشد، حالا زیر خروارها خاک دفن شده بود. آرزویی را گذاشت و رفت که سالها برای آمدنش انتظار کشیده بود.مراسم چهلم علیرضا بود؛ چهل روز از رفتنش می گذشت. مردی که روزی تمام آیندهی آیلار را تباه کرد به همین سادگی تمام شد.آیلار همهی وسایلش را جمع کرده بود تا از آن خانه برود؛ تصمیم گرفته بود بعد از مراسم چهلم آن اتاق کذایی که در این چند ماه جز عذاب هیچ نداشت را بگذارد و برود. روزی که به آنجا آمد باور نمی کرد به این سرعت و با این فاجعه آن خانه را ترک کند؛ روزگار چه بازی هایی داشت!بعد از شام، مهمان های غریبه رفته بودند و فقط اقوام در خانه همایون بودند؛ آیلار با لیوان آب کنار ناهید که در این مدت دیگر جانی برایش نمانده بود ایستاد. لیوان را به سمتش گرفت که محبوبه با غضب به سمت آیلار آمد.با دست زیر بشقاب زد و گفت: از کنار دختر من برو اون ور... دور و بر ناهید نباش زنیکهی شوم!عجب کینه شتری داشت زنک خیره سر! آیلار مات و متعجب به محبوبه نگاه کرد؛ در این مدت کم به ناهید خدمت نکرده و هوایش را نداشت.محبوبه پر از کینه گفت: قدمت نحس بود... اون از اولش که هووی دخترم شدی و خراب شدی سر زندگیش؛ اینم از حالا که با قدم نحست سر علی رو خوردی، دخترم بیوه شد و بچه اش یتیم... تو شومی، شوم... برو گمشو!آیلار اصلا نمی دانست در جواب محبوبه چه بگوید؛ این زن را درک نمی کرد! نمی دانست چرا دست از سرش بر نمی دارد؛ ساکت با دهانی که از تعجب باز مانده به زنی نگاه می کرد که نزدیکترین نسبت خونی را با او داشت اما از هیچ بدی دریغ نمی کرد.اینبار اما شعله کوتاه نیامد؛ خونش به جوش آمده بود. حس می کرد دیگر برای کوتاه آمدن در مقابل محبوبه کافی است؛ ویلچرش را به سمت محبوبه هدایت کرد.با ابروهای در هم کشیده به او توپید که: چته زن؟ مگه دخترم چیکار کرده؟ چرا اینجوری باهاش رفتار می کنی؟ اگه کسی این وسط شوم و بدقدم باشه اون بچه توی شکم دخترته؛ از بس به خدا اصرار کرد بچه زورکی از خدا گرفت، اینم عاقبتش.خودش هم به حرفی که میزد اعتقاد نداشت؛ با تمام وجود می دانست ناهید و طفل معصومش هیچ گناهی ندارند. فقط قصدش چزاندن زنی بود که به هر طریقی آیلار بی گناهش را می چزاند.تا محبوبه خواست حرفی بزند؛ شعله دهانش را باز کرد: این دختر تو بود که از بس نشست توی این خونه و بی خود و بی جهت گریه کرد و بهانه گرفت سر علیرضا رو خورد. نکبت گریه های بی خودش افتاد به جون اهل این خونه و جون جوون خونه رو گرفت.محبوبه مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پرید و گفت: دختر من بیخود و بی جهت گریه می کرد؟ تو خودت هوو داری؛ هوو داشتن چیز خوبیه؟شعله با صراحت گفت: دختر من خودش خواست هوو بشه؟ خودش خواست بیفته وسط زندگی ناهید؟ که حالا بعد چند ماه بیوه بشه! تو نبودی اون شب بیخود و بی جهت، نپرسیده و نسنجیده تا دیدی علی توی اون اتاقه، داد و هوار کردی و آبروی همهمونو بردی و کاری کردی که دختر من مجبور شد زن مرد زن دار بشه.وای از نیش زبان محبوبه وقتی که گفت: راست میگی، تو درست میگی، من بیخودی داماد بی گناهمو، گناه کار جلوه دادم... دختر تو هوای کس دیگه ای به سر داشت، با کس دیگه ای قول و قرار می ذاشت؛ اون شبم علیرضا رو با سیاوش اشتباه گرفت!پچ پچ زنان شروع شد؛ هر کسی با تعجب چیزی می گفت.محبوبه تازه دهانش را باز کرده بود؛ معلوم نبود کی میخواهد تمامش کند، پس گفت: دخترت با سیاوش سَر و سِر داشت؛ با اون قرار می گذاشت. اون شبم فکر کرد سیاوشه که بغل خوابش شد..تن صدایش را پایین آورد؛ چون نمی خواست دختر بودن آیلار به گوش خیلی ها برسد. هنوز از بدجنسی اش نمی خواست این امتیاز را به او بدهد و به گوش دیگران برساند آیلار هنوز دختر است اما باید به گوش چند نفر اطرافش می رساند که علی چقدر از زن دومش کراهت داشته..پس گفت: اصلاً واسه همین دلش که پی سیاوش بوده ، علیرضا هیچ وقت بهش دست نزد!خون در رگ آیلار منجمد شد؛ خانه به سرعت دور سرش می چرخید. امان از بی حیایی این زنک مار صفت که جز نیش زدن کار دیگری بلد نبود!زنان فامیل چقدر بی انصاف بودند؛ یکی نگفت زنک، سیاوش آن شب اصلاً در آن روستا نبود که بخواهد با آیلار قرار بگذارد.یکی نگفت اگر آیلار با سیاوش قرار داشت پس علیرضا آنجا چه می کرد! انگار همه فقط دنبال بهانه بودند تا بساط غیبتشان جور شود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این نوع تلفن عمومی محبوب نوجوانی ما بود. پنج تومنی رو میذاشتی و زنگ میزدی خونه طرف. اگه هر کی جز خودش گوشی رو بر میداشت، اون دکمه رو نمیزدی و قطع میکردی و پنج تومنی رو بر میداشتی.مدلش جوری بود که تا سکه رو نمیزدی بری پایین، صدای تو وصل نمیشد.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🔻میگویند روزی امیرڪبیر ڪه از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد ڪرد ڪه برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل ڪند !! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار !!
🔻ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت:ڪه برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست ڪنید ! سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارکچی برای ماست خیار شاهی داد :
✦ ماست پر چرب اعلا
✦ خیار قلمی ورامین
✦ گردوی مغز سفید بانه
✦ پیاز اعلای همدان
✦ ڪشمش بدون هسته
✦ نان دو آتیشۀ خاشخاش
✦ سبزیهای بهاری اعلا و ... .
🔻ناصرالدین شاه بعد از اینڪه یک شڪم سیر ماست و خیار خورد به امیرڪبیر گفت:رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند ما بیخبریم. اگر ڪسی از این همه نعمت رضایت نداشت فلڪش ڪنید !!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ایشون اگه تو چالش عکس با تلویزیون شرکت میکردن حتما نفر اول میشدن..😎😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمو زنجیرباف در نقش گاو /آموزش الفبا در تلویزیون در دهه ۶۰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوسه امکان نداشت بدتر از آن ممکن باشد. جنازه اش ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیوچهار
عجب خبر داغ و تازه ای! حالا تا چند روز حرف برای گفتن داشتند؛ آیلار با سیاوش همخواب میشده و آن شب هم علی را با برادرش اشتباه گرفته. ای وای از پچ پچ های زنان! ای وای از حرفهای در گوشی ایشان که آبروها می ریزد، زندگی ها برباد می دهد!شعله از حرفهای خواهر شوهرش آتش گرفت و غرید: چی میگی زنک بی حیا؟ علیرضا اون شب..پروین میان حرف شعله رفت و با صدای بلند فریاد زد: چه خبرتونه افتادین به جون هم... بچهی من مُرد... تموم شد... دست از سرش بردارید... دیگه پشت سر مُرده اش حرف نزنید.شعله به سمت پروین که دیگر جانی برایش نمانده بود نگاه کرد؛ گفت: مگه نمی بینی پروین جان داره چه حرفهایی بار دخترم میکنه و چیا بهش میگه؟آبروی اون پسرتو برده، آبروی این یکی رو هم داره می بره. آیلار من کسی بود که با سیاوش قرار بذاره نیمه شب بکشونتش توی اتاق؟ آخه دختر من اینجوریه پروین؟پروین با چشمانی بی فروغ به جاری اش نگاه کرد و گفت: دعواتونو از خونه من ببرید بیرون؛ من کاری به گناه کاری و بی گناهی کسی ندارم... بچهی من مُرده.چیکار به بچه ام دارین پشت سرش حرف می زنید؟ هر چی بود تموم شد... جوون من گناه کار یا بی گناه رفت زیر خروار خروار خاک خوابید... دیگه نه بر می گرده نه چیزی درست میشه.و با صدای بلند زد زیر گریه؛ های های گریه اش میان خانه پیچید و دل همه را به درد آورد. کاش یکی، فقط یکی، از آنها به این فکر می کرد آدمی که امروز برای مراسم چهلمش جمع شده اند تا چند ساعت پیش از مرگش چطور برای زندگی و آینده نقشه می کشید اما مرگ او را در بر گرفت!کاش او را می دیدند و مایه عبرت قرار می دادند؛ آنقدر پشت سر بی گناهی که زن بیوه آن جمع محسوب میشد، پچ پچ نمی کردند و بد نمی گفتند.سیاوش از سر و صدای زن ها متوجه شد خبری شده؛ در را باز کرد و وارد خانه شد. لباس سر تا پا سیاه بر تن داشت و ریش بر صورتش خودنمایی می کرد. از لحاظ روحی به هم ریخته بود و اعصاب خرابی داشت. این روزها فشار روحی بی اندازه ای را تحمل می کرد؛ حالی که داشت را هیچ وقت در زندگی تجربه نکرده بود.فهمید باز محبوبه معرکه گرفته؛ کشش جنگ اعصاب نداشت اما مگر می گذاشتند آرام باشد؟رو به رویش ایستاد و گفت: عمه باز چی شده؟چرا سر و صدا راه انداختی؟محبوبه نگاهش کرد و طلبکارانه گفت: چرا به زن عموت چیزی نمیگی؟ اونه که معرکه راه انداخته نه من!سیاوش نگاه کوتاهی به شعله انداخت و گفت: حتماً باز یک حرفی زدی وگرنه زنعمو بیخود و بی جهت آتیشی نمیشه؛ ما عزاداریم. برادر جوون من فقط چهل روزه که مُرده؛ حرمتشو نگه دارین!
محبوبه باز سلطیه بازی در آورد. نبایدم بهش چیزی بگی! بالاخره اون مادر آیلاره؛ پیشت ارزش و احترام داره... چه برادرم، برادرمی راه انداختی... همین تو نبودی چند ماه باهاش یک کلمه حرف نزدی که چرا رفته دختر مورد علاقه اتو گرفته؟ حالا که مُرده عزیز شده؟سیاوش شوکه شد؛ نیش کنایه محبوبه کارد شد و در قلبش فرو رفت. توقع این حرف را از عمه اش آن هم در جمع نداشت؛ زنک اصلاً نمی دانست آبرو چیست. چاک دهانش که باز میشد، همه چیز از آن بیرون می آمد.شریفه مادر سحر از همه زن های جمع شوکه تر و متعجب تر بود؛ پیش بینی همچین چیزی را نمی کرد.سیاوش خودش را زود جمع و جور کرد و گفت: هرچی به دهنت میاد و نریز بیرون عمه! آدما آبرو دارن؛ بیخود تهمت نزن و آبروی کسی رو نریز. آیلار زن برادرم بود و قابل احترام؛ من خودم زن دارم و چشمم به زن هیچ کس نبوده..محبوبه پوزخندی زد و گفت: تو چشمت دنبال زن علی نبود؟ پس میشه بگی دلیل اختلافت با علیرضا چی بود؟سیاوش کسی نبود که در مقابل زنک حراف باز کم بیاورد؛ پس گفت: اختلاف من با برادرم به خودمون مربوطه و به هیچ کس ربط نداره!موقع گفتن برادرم، کلمه در گلویش شکست و خوب ادا نشد؛ بغض چون حیوانی درنده گلویش را درید. آخ که چه زود داغ برادر دید! چه زود بی برادر شد! کاش قدرش را بیشتر می دانست؛ کاش در این چند ماه با او قهر نبود!دلتنگی به قلبش لشکر کشید؛ برق چشمان علیرضا در آن شب آخر وقتی که با هم دست دادند، هیچ وقت یادش نخواهد رفت.غم در وجودش می جوشید تا گلویش بالا می آمد؛ اگر می دانست به این زودی و تا این حد ناگهانی قرار است برادرش را از دست بدهد، هیچ وقت با او قهر نمی کرد. مرگ چه بی رحمانه، چه زود و با عجله علیرضا را گرفت و با خودش برد! کاش محبوبه کمی شرایط را درک می کرد؛ کاش حال و روز او را می فهمید.بازوی آیلار را گرفت و او را با اندکی شتاب به سمت خودش کشید. داد زد: آیلار زن برادرم بود؛ به هیچ کس اجازه نمیدم، درباره اش هیچ حرف و یا تهمتی بزنه.هیچ کس حق نداره دلشو بشکنه؛اتفاقی که اون شب افتاد گناه علیرضا بود اما دیگه به هیچ کس اجازه نمیدم اسم برادرمو به زبون بیاره.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوبی دیگران را چندین برابر جبران کن
با مظلومان و درمانده گان دوستی کن
بدی دیگران را با محبت تلافی کن
بدون توقع نیکی کن
مثل خدا باش مهربان تر از همه
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 تقدیم به شما خوبان
🌸 آدینه تون به زیبـایی گل
🌷 آرزوهاتون دست یافتنی
🌷 کانون گرم خانوادتون پراز مهـربانی
🌸 سایه بزرگترهاتون مستـدام
🌸 عشق تون پابرجـا و سعادت
🌷 و خوشبختی یار همیشگی شما باشـه
🌷 سلام صبح آدینه تون گلبارون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمت بهشت ایرانه
گنبدت خورشید ایرانه
تو خودت بانوی قم هستی
داداشت شاه خراسانه😍
💖 #میلاد_حضرت_معصومه (س)
💖 #روز_دختر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f