eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
670_42014026813300.mp3
6.75M
🎶 نام آهنگ: طرفدار 🗣 نام خواننده: عارف •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
می ارزید به صدتا از خوراکی های رنگ وارنگ الان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوهفت سیاوش کمی درجایش جا به جا شد و گفت: اگه فق
شهرام انگار با خودش حرف می‌زند، گفت: برنامه‌ام برای اینجا موندن دو سه روزه بود؛ ولی می‌خوام یک کم بیشتر بمونم.باهاش آشنا بشم؛ بشناسمش.مازار با همان لبخند بر لب گفت: کار خوبی می کنی؛ فکر کنم ازش خوشت بیاد.با صدای تلفن از جا بلند شد؛ به سمت گوشی رفت و جواب داد. چند لحظه بعد برگشت و گفت: پاشو... پاشو شهرام برو یک دست لباس مناسب بپوش؛ مامان زنگ زد گفت برای صبحونه کله پاچه درست کرده. امید اذیتش می کرده نتونسته خودش بیاد داده بانو برامون بیاره.شهرام زود از جا بلند شد؛ تن پوشش را با یک دست لباس مناسب عوض کرد. در حال خشک کردن موهایش بود که صدای در به گوشش رسید. رفت تا در را باز کند و این بانوی درگیر شده با افکارش را بیشتر از این منتظر نگذارد.بانو قابلمه به دست پشت در منتظر بود؛ سلام کرد. ظرف را به سمت شهرام گرفت و گفت: بفرمایید؛ این‌و جمیله داد.شهرام ظرف را گرفت و گفت: ممنون. زحمت کشیدین؛ ببخشید اسباب زحمت شدیم. بفرمایید داخل.بانو محجوبانه گفت: نه خواهش می کنم کاری نکردم؛ نوش جانتون.مازار جلوی در آمد وگفت: سلام؛ بانو جان بیا تو تازه قهوه درست کردیم با هم می‌خوریم.بانو لبخندی به روی مازار پاشید و گفت: ممنون؛ باید برم.آن روز کار مازار و شهرام زیاد طول نکشید؛ ظهر بود که به باغ چشمه بازگشتند. در خانه کار خاصی نداشتند؛ مازار به شهرام یک پیشنهاد وسوسه کننده داد، گفت: موافقی یک سر بریم باغ زردآلو؟ مطمئنم الان همه اونجا هستن؟شهرام بدش نمی آمد هر چه بیشتر با این خانواده معاشرت کند پس موافقتش را اعلام کرد.مازار به سمت باغ راند؛ همانطور که حدس زده بود، همه‌ اعضا خانواده آنجا بودند. منصور و همسرش ریحانه، بانو و آیلار و مادرشان. منصور دم در باغ با یکی از کارگرها گفت و گو می کرد که پسرها را دید. جلو رفت و دست داد و سلام و علیک کرد و به داخل باغ دعوتشان نمود و گفت: بریم آخر باغ. آتیش هست؛ بساط چایمون هم به راهه.مازار گفت: نه منصور جان دستت درد نکنه؛ به کارت برس ما اومدیم بهتون سر بزنیم. اگه کاری از دستمون بر بیاد کمک کنیم؛ چای میل نداریم راحت باش.منصور که اخلاق مازار را می شناخت و می دانست اهل تعارف نیست گفت: پس من برم با این کارگره حساب و کتاب کنم؛ بنده خدا عجله داره، میام خدمتتون.مازار گفت: راحت باش؛ ما همین اطرافیم.منصور که کمی فاصله گرفت، مازار و شهرام مشغول قدن زدن در باغ شدند مازار همانطور که در باغ گام بر می داشت. گفت: اینم یک فرصت برای آشنایی بیشتر... اگه واقعاً قصدت جدیه، بهتره فرصت‌های بیشتری برای آشنایی پیدا کنی.نامحسوس به درختی که بانو مشغول چیدن میوه هایش بود اشاره کرد و گفت: اوناهاش؛ اونجاست.شهرام رد اشاره برادر زاده اش را گرفت؛ بانو را پوشیده در آن پیراهن یاسی با دامن مشکی و روسری مشکی دید. نه اینکه قلبش در سینه بلرزد یا تکان سختی بخورد و قصد شکافتن سینه اش را داشته باشد نه! اما این دخترک جاذبه عجیبی داشت؛ او را جذب می کرد. از همان بار اول که دیدش احساس کرد همان دختری که سال‌ها به دنبالش است، خود اوست.قبل از این که به سمت بانو برود از مازار پرسید: تو کجا میری؟مازار در حالی که با نگاهش باغ را جستجو می کرد و دنبال شخص مورد نظرش می گشت گفت: فکر کنم یادت رفته قبل از اینکه تو اینجا گلوت گیر کنه… هوای یک دختر به سر من افتاده بودو بالاخره آیلار را یافت به سمتش رفت.شهرام هم به سمت بانو رفت و گفت: سلام عرض شد؛ خسته نباشید.بانو لبخند گرمی بر لب نشاند و گفت: سلام ممنون، سلامت باشید. خوش آمدید.شهرام انگار که باید توضیح دهد گفت: امروز کار خاصی نداشتیم؛ مازار پیشنهاد داد بیایم اینجا، هم یک کمکی بکنیم. هم که از دیدن زیبایی هاش لذت ببریم.بانو همانطور که دستانش تند تند کار می کرد، گفت: قدمتون روی چشم؛ اجازه بدین کارم تموم شه، الان میام براتون چای می‌ذارم.شهرام در حالی که به سمت درخت دست دراز می کرد، تا از شاخه های بلند تر که بانو به آن دسترسی نداشت میوه ها را بچیند گفت: نه راحت باشید؛ اتفاقاً منصور هم دم در گفت بریم چای، اما ما تازه قهوه خوردیم ممنون. به کارتون برسید.بانو به پیراهن قهوه ای تیره و شلوار مشکی شهرام، که حسابی شیک و مرتب بود نگاهی انداخت و با کمی خجالت که چاشنی صورتش شده بود، گفت: زحمت نکشین؛ لباساتون کثیف میشه.شهرام از خجالت نشسته روی صورت دخترک خوشش آمد؛ لبخندی زد و پاسخ داد: مشکلی نیست؛ دوست دارم کمک کنم.دستانش به تندی دستان بانو کار نمی کرد اما عملاً شاخه هایی که دسترسیشان برای بانو سخت بود را او به عهده گرفته بود.همانگونه که دستانش کار می کرد، گفت: از اینجا خیلی خوشم اومده؛ قرار شد چند روز بیشتر بمونیم. هم با آدم‌ها، هم با محیط بیشتر آشنا بشیم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بانو با لبخند کوچکی بر لب گفت: خیلی کار خوبی می کنید؛ اگه یک وقت کاری داشتین یا چیزی لازم داشتین به ما خبر بدین.شهرام سرش را کمی پایین آورد و گفت: حتماً؛ ممنون.مازار هم کنار آیلار ایستاده بود؛ همراه او دستهایش کار می‌کرد. سرش را برگرداند و در حالی که نگاهش به صورت آیلار که درست کنارش ایستاده بود، گفت: اوضاع درسات چطوره؟ خوب پیش میری؟آیلار به مازار نگاه کرد و پاسخ داد: خداروشکر بد نیست؛ زیاد که پیش نمیرم کلاً. مثلاً مرگ علیرضا یک مدت خیلی درگیرم کرد.زمان گفتن کلمه‌ی «مرگ علیرضا»صدایش لرزیده بود؛ مازار همانطور که نگاهش را از صورت آیلار نمی کند، گفت: بعد اون بلایی که بی گناه سرت اومد، چرا هنوزم با این همه بغض درباره اش حرف می‌زنی آیلار؟نگاه آیلار بارانی شد و بی آنکه ببارد گفت: خدا بیامرزتش؛ جوون بود، پسر عموم بود، من از بچگی باهاش بزرگ شدم و خاطره های خوبی دارم. از طرفی درسته که اولش اشتباه کرد اما بعد همه تلاشش‌و می کرد تا اشتباهش‌و جبران کنه مازار؛ به خودش بیشتر از همه سخت می گذشت.مازار سرش را تکان داد و گفت: خدا رحمتش کنه؛ هر چی که بود و هر کاری که کرد حالا زیر خروار خروار خاک خوابیده.آیلار دستش را به سمت شاخه ای دراز کرد قدری فاصله داشت؛ باید دستش را زیاد می کشید. مازار جلوتر رفت و همان شاخه را گرفت و پایین کشید. فاصله قدیشان کمی زیاد بود؛ مازار پشت سر آیلار ایستاده بود و با دستش هم شاخه ای را گرفته بود و آیلار از همان شاخه زردآلو ها را جدا می کرد.اگر از پشت کسی این منظره را می دید، متوجه حضور آیلار نمی‌شد. او میان هیکل تنومند مازار و درخت گم شده بود. آیلار با فکری که دوباره داشت تلاش می کرد خاطرات بد آن روزها را به صورتش بکوبد، گفت: آره؛ خدا رحمتش کنه. هر چی بود گذشت؛ من ازش گذشتم خدا هم بگذره.و نفس عمیقی کشید تا بغض مانده در گلویش را فرو دهد اما ریه هایش پر از بوی ادکلن مازار شد.سر برگرداند؛ تازه متوجه فاصله کم خودش و مازار شد. چشمانش مستقیم در آسمان آبی چشمان مازار گیر کرد؛ مازار هم شب سیاه نگاه آیلار را شکار کرد. چرا یادش نمی آمد کی به این دخترک دلداده بود؟هر چه که یادش می آمد اسیری میان این دو گوی سیاه بود و بس! انگار که ستاره او هم در آسمان سیاه چشمان آیلار بود و داشت دنبال ستاره اش می گشت اما این روزها برق نگاه دخترک خاموش شده بود. این‌بار این فرصت را از خودش نمی گرفت؛ شور عشق و دوست داشتن را خودش به قلب آیلار می انداخت. دوباره آسمان تاریک نگاهش را ستاره باران می کرد.آیلار هم در دریای زلال نگاه مازار گیر افتاده بود؛ از چشمانش حسی می گرفت. یک انرژی مثبت خاص و دوست داشتنی! از مغزش گذشت مازار چه چشمان زیبایی دارد!اما بالاخره عکس العمل نشان داد و دوباره سرش را به سمت درخت چرخاند و در حالی که احساس می کرد، بوی ادکلن مازار تمام فضای اطرافش را احاطه کرده، گفت: دستت خسته شد؛ ممنون لطف کردی و در واقع عملاً از مازار خواست تا فاصله بگیرد و بگذارد کمی هوا برای نفس کشیدن باشد.مازار بی میل عقب کشید؛ سعی کرد فکرش را از ژست چند دقیقه پیش و نگاه آیلار و البته آن لب‌های سرخ هوس انگیزش پرت کند وگرنه که همانجا کار دست خودش میداد.بهانه برای حواس پرتی را آیلار با سوالی که پرسید، دستش داد: آقا شهرام کجاست؟مازار به سمت بانو و شهرام که از آنها فاصله زیادی داشتند، اشاره کرد و گفت: اوناهاش؛ اونجاست.آیلار به بانو و شهرام نگاه کرد؛ معلوم بود آنها هم با هم مشغول گفتگو هستند. ذهنش درگیر این سوال شد که چرا شهرام بانو را برای گفت و گو انتخاب کرده؟ خب هنوز برای رویاپردازی زود بود..شهرام از هر فرصتی که دست می داد برای بیشتر شناختن بانو استفاده می کرد؛ اگر در باغ او را می دید یا در کوچه با هم برخوردی داشتند، حتی گاهی اوقات که بهانه ای فراهم میشد تا به خانه‌شان برود، سعی می کرد به رفتارش، کارهایش بیشتر دقت کند.به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت؛ حالا هم با یک نگاه عاشق نشده بود اما بانو با خصوصیاتی که داشت می توانست توجه شهرام را به خودش جلب کند.دختری مهربان و کد بانو؛ با آرامشی ذاتی و صبوری که از رفتارش کاملاً هویدا بود. زیبایی ظاهری هم که کم نداشت. وقت زیادی نبود؛ البته علاقه ای هم برای وقت تلف کردن نداشت.تصمیم گرفته بود برای عملی کردن افکارش اقدام کند؛ حالا که مغزش فرصت عیب و ایراد گذاشتن روی بانو را نداشته، بهانه جویی هایش را شروع کند، کارش را انجام دهد.کنار منقل ایستاده و مشغول کباب کردن تکه های جوجه بود؛ به مازار که باد بزن به دست زغال‌ها را باد می‌زد نگاهی کرد و گفت: من می‌خوام برای ازدواج با بانو اقدام کنم.مازار سر بلند کرد و به شهرام خیره شد؛ این روزها زیاد توسط او غافلگیر میشد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بفرمایید چای داغ! / آبدارچی رزمندگان در جبهه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود." حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد!" چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: "ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!" حکیم تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی!" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
غرفه خیابانی در تهران که آش داغ میفروشد 1330 عکس خیلی زنده است می توان لذت آش را از کاسه های قشنگ و بخار گرمش حس کرد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با کدوم خاطره دارید تلویزیون یا ضبط صوت؟😍 کسایی که این ضبط رو داشتن میدونن نوار کاست رو باید سر و ته میذاشتیم و چون عادت نداشتیم نوار رو همیشه اشتباه میذاشتیم و دو تا در ضبط رو شکوندیم با همین کارمون😁 این ضبط دوره‌ی خودش خیلی خفن بود، یادش بخیر چه آهنگ‌هایی باهاش گوش دادیم که تا زنده‌ایم از ذهنمون پاک نمیشه😍❤️ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلونه بانو با لبخند کوچکی بر لب گفت: خیلی کار خوب
شهرام ادامه داد: فردا زنگ می‌زنم به بابات میگم.مازار نگاهش را به زغال های گداخته دوخت و گفت: بنظرت یک مقدار زود نیست؟ تو فقط چند روزه که بانو رو می شناسی.شهرام در جواب برادر زاده اش گفت: خیلی از آدم‌ها هستن مادرشون یا خواهرشون یا خاله‌شون یک دختر رو می بینه و بهشون معرفی می کنه؛ میرن خواستگاری باهاش ازدواج می کنن و اتفاقاً خوشبخت هم میشن. بدون اینکه هیچ آشنایی قبلی با هم داشته باشن؛ حتی زندگی خیلی هاشون از زندگی اون هایی که سال‌ها با هم دوست بودن و ادعا داشتن کاملاً با زیر و بم همدیگه آشنان بهتر میشه. حالا من که چند بار بانو رو دیدم و گاهی هم باهاش صحبت کردم؛ تو هم که کاملاً می شناسیش و میگی دختر خوبیه. با مادرتم صحبت می کنم؛ بالاخره اون چند سال باهاشون زندگی کرده اخلاقشون دستشه. بابات هم بیاد، اونم نظرش‌و بگه. هزار البته که همه چیزو نظر بانو و خانواده اش مشخص می‌کنه.مازار سیخ ها را جابه جا کرد و گفت: حرفت منطقی بود؛ قانع شدم. فقط شهرام اینا عزا دارن؛ چند وقت بیشتر از چهلم علیرضا نمی‌گذره. نمی‌دونم رسم و رسوماتشون چطوریه؛ باید از مامان سوال کنم. اون بهتر می‌دونه چیکار کنیم.آیلار در حال خرد کردن خیار در ظرف بزرگ سفالی مقابلش بود؛ آن شب قرار بود شام آبدوغ و خیار بخورند. نگاهش را به بانو که داشت گردوها را مغز می کرد، داد و گفت: میگم بانو متوجه شدی این عموی مازار رفتارش باهات یک مقدار عجیبه.بانو با همان لبخند نیم بند گفت: چرا وقتی حرف عشق میاد وسط، تو فقط به سیاوش فکر می کنی؟ نمی‌دونم چون در گذشته، هر وقت فکر عشق واسه‌ات پیش اومده خودت رو کنار سیاوش دیدی حالا نمی تونی فکرت رو سمت دیگه‌ای ببری؟ یا اینکه کلاً مغزت داره برای توجه کردن به دیگران مقاومت می کنه؟آیلار که به قول بانو مغزش برای فهمیدن حرف‌های او مقاومت می کرد؛ نگاه گیجش را به خواهرش دوخت. از حرف‌هایش چیزی نمی فهمید؛ بانو قبل از اینکه آیلار سوالش را بر زبان بیاورد، گفت: چشمات‌و باز کن و آدم های اطرافت‌و بهتر ببین.آیلار نگاهش را مستقیم به چشمان بانو دوخت و گفت: چرا واضح حرف نمی‌زنی بانو؟بانو هم خیره در چشمان زغالی آیلار گفت: دیگه واضح تر از این نمی تونم حرف بزنم.و بدون اینکه فرصت سوال دیگری را به خواهرش بدهد از آشپزخانه بیرون رفت.سیاوش در اتاقش داخل درمانگاه نشسته بود؛ به پشتی صندلی پشت سرش تکیه داده و بیرون را تماشا می کرد. از روزی که با مازار حرف زد؛ مثل مرغ سرکنده بال بال می‌زد. مازار که سال‌ها صبوری کرده بود هم بالاخره تصمیم به اعتراف گرفت؛ همه چیز هم که برایش آماده بود.فرصت از این بهتر؟ انگار دست سرنوشت همه ی تکه های پازل را کنار هم چیده بود تا فرصت را برای مازار فراهم کند؛ سیاوش راه و چاهش را گم کرده و نمی دانست کدام کار غلط است کدام کار درست.بنشیند تا مازار حرف دلش را به آیلار بزند و او را برای خودش کند؟ سیاوش هم مثل یک مرد پای کارش بایستد و با زندگیش با سحر ادامه دهد؟ یا اینکه یک بار دیگر به خودش و آیلار فرصت بدهد؟گیج و سردرگم بود و اصلاً نمی دانست کدام کار درست است؛ حال و روزش خراب و اعصابش متشنج بود. مرگ علیرضا به اندازه کافی ویرانش کرد؛ حالا ازدواج آیلار چه بلایی سرش می آورد، خودش هم نمی دانست.همین امروز صبح با سحر سر یک مسئله‌ی احمقانه بحثشان شده بود.بیخودی داد زد و دخترک را ناراحت کرد. تا آنجا که کارش به قهر و گریه سحر رسید؛ لحظات آخر که داشت از اتاق خارج میشد، دخترک را دید که با چشمان خیس از اشک نگاهش می کرد. درمانده تر از همیشه از خانه خارج شد و راهی درمانگاه شد.جمیله وارد حیاط خانه شعله شد؛ کنار او و آیلار که روی تخت نشسته بودند،گوشت تکه تکه می کردند نشست و رو به آیلار گفت: آیلار جان قربونت برم، پاشو یک سر برو پیش امید خواب بود؛ من دو کلمه حرف با مادرت دارم بهش بگم.بانو سرش را بلند کرد و گفت: آره متوجه شدم.آیلار دست از کار کشید و پرسید: فکر می کنی چرا اینجوریه؟ قصدش چیه؟ انگار بیشتر دوست داره وقتش‌و با تو بگذرونه.بانو با صراحت و بدون رودربایستی گفت: فکر کنم از من خوشش اومده.لبخند بزرگ و متعجبی روی لب‌های آیلار نشست؛ از این صراحت بانو جا خورد. کنار خواهرش ایستاد و گفت: منم دقیقاً همین فکر و می کنم؛ حالا بگو ببینم اگه واقعاً قصدی داشته باشه تو چیکار می کنی؟بانو گردوهای خرد شده را در ظرف سفالی روی خیار ها ریخت و پاسخ داد: چند وقت بعد عروسیت با علیرضا یادته بهت گفتم من خیلی از فرصت‌ها رو از دست دادم؟ این یکی همون فرصتیه که اگه به دستش بیارم محاله ازش بگذرم.چشمان آیلار از این گرد تر نمی‌شد؛ با همان حالت خنده، گفت: ان شاالله که به دستش میاری؛ ماشاالله همه چی تمومه. خوشتیپ، پولدار، آقا... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f