فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی فقط این ظروف که هر کس داشت اوج لاکچری بودن محسوب میشد😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باران... - @mer30tv.mp3
4.59M
صبح 27 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهوهشت شریفه با عصبانیت پرسید :دیگه چی میخوای ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپنجاهونه
بانو منتظر نگاهش کردشهرام که نگاهاما قبل رفتن من خواستم یک صحبتی با تو داشته باشم .اومدم فقط برای یک سوال ؟ادامه سخنش را نگفت.ساکت شد و نگاهش را به رج های بافته شده قالی زیبای بانو داد منتظر بانو را دیدگفت :مادر من پیره و بیمار .مسافرت و راه دور براش مناسب نیست .ارزش تو برای من خیلی زیاده اما نمیخوام مادرم رواذیت کنم .اومدم بهت بگم من دفعه بعد با مادرو برادرم برای خواستگاری میام .اگه مادرم رو این همه راه بیارم می تونم امیدوار باشم که دست پر برگرده ؟بانو فقط سر به زیر به دستهایش نگاه می کرد.شهرام کمی صورتش را نزدیک تر برد و پرسید :این سکوتت .نشانه رضایته
بانو خجالت زده نگاه کوتاهی به شهرام انداخت .لبخند نامحسوسی روی لبهای دخترک بودشهرام لبخند زد و گفت :پس با مادرم خدمتتون می
رسیم.
***
روز قبل وقتی شهرام حرفهایش را تمام کرددر حیاط سرگرم خداحافظی بودندکه یکی پیایی و با ضربات محکم به در می کوفت.منصور به سرعت در را باز کرد و خدمتکار منزل همایون ندانست چطور خودش را درون حیاط بیاندازد همه خانواده به او چشم دوخته بودند که با استرس درحال بیان مطلبی بودفقط از لا به لای کلماتش که بریده بریده بیان میشد متوجه شدند که یکی آمده معلوم بود در خانه همایون خبرهایی شده همه با هم راهی منزل او شدند حتی وقتی که رفتند تا به جمیله و محمود خبر دهند
مازار هم همراهشان شدروزگذشته.همگی به سوی منزل همایون می رفتند بیشتر حدسشان این بود که برای پروین اتفاقی افتاده.نگران بودند مبادا زن بیچاره از داغ فرزند بلایی به سرش آمده باشداما وقتی وارد خانه شدند.آنها هم با دیدن مردی که آخر سالن تکیه داده به پشتی نشسته بود.زبانشان بند آمد مردی تکیده با ریش های بلند و موهای آشفته و سرفه های مکرر که خبر بیمار بودنش میداد همه اعضای خانواده دورش جمع بودند همایون کنارش نشسته بود
سیاوش شانه های بی جانش را ماساژ میداد.پروین با صورتی سرخ شده از شدت گریه کنار پسرش نشسته بود.به او از شربت می خوراند ناهید چشم از مرد درب و داغانش بر نمی داشت و یکسره اشک می ریخت.آیلار با نگاهی مبهوت خیره شوهرش بود علیرضا زنده بود.
بیشتر از این نتوانست سرپا بماند.دوزانو روی زمین افتاد مقابل علیرضا نشستاین همان مردی بود که حدود دوماه پیش او را به گور سپردند ؟روزها برایش عزاداری کردند ؟ حتی هفتم و چهلمش را هم برگزار کردند حالا زنده بود مقابلش نشسته بود .اگرچه با تنی بیمار اما زنده .. علیرضا با چشمانی خسته به آیلار نگاه کردآیلار به وضوح قطره اشکش را که چکید و میان ریش های پر و پیمانش فرو رفت دید
هیچ کس نمی دانست چه شده
و برای علی چه اتفاقی افتاده که حالا با اینکه کم از مرده ها ندارد اما زنده است
پروین از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و یکسره قربان صدقه علیرضا می رفت.سیاوش در حال معاینه برادرش بودو سایر افراد حتی برای یک لحظه از او چشم نمی گرفتندمازار انگار زودتر از بقیه به خودش آمد مغزش اولین فرمانی که صادر کرد این بودیکبار دیگر شانس بودن و داشتن آیلار را از دست داددستهایش را میان موهایش کشید جوری که انگار میخواهد از ریشه درشان بیاوردو خودش را لعنت کرد که از نمردن یک انسان ناراحت شده منصور با بهت و ناباوری پرسید :چی شده ؟علیرضا
مگه تو ؟پروین با ذوقی وافر گفت :علیرضا نمرده .بچه ام نمرده ....علی زنده اس .برگشته خونه ...برگشته پیش ما
ومیان خنده گریه می کرد و میان گریه می خندید یکسره این جملات را پشت هم می گفت شعله به سمت جاری اش رفت و با پروین همدیگر را در آغوش گرفتند خنده و گریه هایشان توامان شده بود ناهید هم که از شوهرش چشم بر نمی داشت علیرضا هر از گاهی نگاهش می کرد معلوم بود روزهای سختی را گذرانده و حسابی خسته است.علیرضا دستش را دراز کرد و دست ناهید را که بی وقفه اشک می ریخت گرفت و
آهسته فشار داد.محمود رو به برادرش پرسید :بهتون گفته ماجرا چیه ؟همایون پاسخ داد :یک چیزایی گفته .ولی حالش خیلی رو به راه نیست .یک ذره سرحال بشه درست تعریف
کنه ببینیم قضیه چیه؟وقتی حالش کمی ، فقط کمی جا آمدشرح واقعه را این گونه تعریف کرداون روز موقع چیدن داروهای گیاهی زمین خوردم و پام خیلی زیاد درد داشت مطمئنم بودم در رفته.سرما هم خورده بودم میان حرف زدن سرفه می کردخیلی رفته بودم بالا نتوستم بیام پایین .خودمو کشون کشون رسوندم به یک غار که قبلا دیده بودمش .اما اونجا مجید و دیدم .اینجوری که خودش موقع بستن پام برام تعریف کرد توی سربازیش با چندتا از رفیق هاش مواد مصرف کرده بودن و کم کم حسابی معتاد شده بود و خانواده اش طردش کرده بودن ..باز سرفه کرد اینبار آنقدر شدید که نفسش بالا نمی آمد سیاوش لیوان چای را دست برادرش داد
علیرضا چند جرعه نوشید و نفسی گرفت..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
# باقالی_پلوبا_ماهیچه
مواد لازم :
✅ ماهیچه گوسفندی
✅ ۵ عدد پیاز بزرگ
✅ ۶ حبه سیر
✅ نصف لیوان روغن
✅ زعفران
✅ زردچوبه،فلفل،نمک،پاپریکا
✅ کره،آبلیمو
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ghorbon safat beram.mp3
5.21M
قربون کبوترای حرمت امام رضا! ♭♪
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا ♭♪
یا علی موسی الرضا؛ یا علی موسی الرضا ♭♪
یا علی موسی الرضا میشه به من نگاه کنی؟ ♭♪
اونقدر رضا میگم تا دردمو دوا کنی! ♭♪
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🖤 پنجشنبه آمد
🖤و غم دوری آنهایی که کنارمان نیستند
🖤یادی کنیم از آنها و موجب
🖤شادی و آرامش شان باشیم
🖤روحشان شاد و یادشان گرامی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهونه بانو منتظر نگاهش کردشهرام که نگاهاما قبل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصت
کمی بعد ادامه دادالبته اینطور که می گفت خانواده ای هم نداشت.یک دایی و یک دختر دایی که قراربودباهاش ازدواج کنه که بعدماجرای اعتیاد اونا هم ازش گذشتن.زمان حرف زدن خس خس می کرداومده بودتوی غار و برای خودش چهارتاتیکه وسایل آورده بودبه امید اینکه بتونه ترک کنه و بعد هم بره سر زندگیش.اما خودش می گفت چندماهه که نتونسته ترک کنه .تو غار موندگار شده .می گفت از وقتی که اومده توی غار غذاهای سالم تر میخوره .ورزش می کنه تا سم بهتر از بدنش دفع بشه.اگه خودش نمی گفت باور نمی کردم که معتاده.سرش را پایین انداخت و دستش را به صورتش کشید
انگار یاد آوری خاطرات خیلی سخت بودادامه داد :دو دست لباس بیشتر نداشت .یکیش شسته بود خیس بود .لباسی که تنش داشت با لباس من عوض کرد همه رختهای تنم خیس آب بود .بهم گفت استراحت کنم قرار شد اون بیاد دنبال سیاوش بیاردش بالای کوه تا ببینه چه به سر پام اومده .آدرس خونه و مطب سیاوش رو بهش دادم راهی شد .صدایش خشن بود .معلوم بود بغض هم همراه عفونت سینه اش راه گلویش را بسته :وقتی که رفت یک کم بعدش یک سیل وحشتناک اومد و کوه ریزش کرد در غار با کوهی از سنگ و گل بسته شد ..باز سرفه کرد .سرفه های پیاپی و بی وقفه راه نفسش که باز شد اینبار با سختی بیشتری تعریف کرد :من پا دردداشتم .سرما خوردم و کم کم عفونت به ریه ام رسید .غذا به اندازه کافی نبود .یک روز به سختی خودم پامو جا انداختم .بخاطر تب و بدن درد خیلی روزها نمی تونستم از جام تکون بخورم اما روزهایی که حالم بهتر بود همه تلاشم و برای باز کردن در غار می کردم فقط یک کلنگ کوچیک داشتم .تا اینکه دیشب به اندازه ای که بتونم از غار خودمو بکشم بیرون راه باز شد...اینی که زنده ام و اینجام
اونم توی اون شرایط با اون حال بد فقط یک معجزه است.حال خانواده عمویش دیدن داشت همان موقع همایون چند گوسفند قربانی کرد به همه روستا گوشت داد
تعدادی از اقوام هم در خانه همایون جمع بودندمازار گوشه حیاط ایستاده بود نمی دانست باید با افکار درهم و برهمش چه کنداز طرفی دیدن خوشحالی این خانواده بسیار زیاد خوشحالش می کرداز طرفی برگشت دوباره علیرضا یعنی آیلار یک زن متاهل بودخودش هم نمی دانست چرا سرنوشت با او بازی می کندیکبار امید به دلش می اندازد یکبار نا امیدش می کندحتی حالا وجدانش اجازه نمیداد از زنده ماندن علیرضا ناراحت باشدآن وقت حس می کرد خودخواه ترین آدم دنیاست دستی روی شانه اش نشست وقتی که برگشت شهرام را پشت سرش دیدبه روی عمویش لبخند زد شهرام پرسید :رو به
راهی ؟مازار سوالش را بی جواب گذاشت و پرسید :خیلی
خودخواهیه اگه یک مقدار از زنده بودن یک انسان ناراحت باشم .
شهرام سرتکان داد گفت :اگه منم جای تو بودم احتمالا ناراحت میشدم .بعد اون همه سال عاشقی و قایم کردن عشقت داشتی بهش می رسیدی که یکهو با اومدن علیرضا دوباره همه برنامه هات خراب شد ..چند لحظه مکث کرد و بعد ادامه داد :شانس تو هم اینجوریه دیگه .انگار زندگی خوشش میاد باهات بازی کنه مازار اینبار پرسید :من فردا از اینجا میرم .تو میخوای چیکار کنی ؟اینا هم که دیگه عزا دار نیستن
بخوان نگران باشن .می مونی برای خواستگاری ؟شهرام لبخند زد:واقعا فکر می کنی توی این حال به همه ریخته تنهات میذارم ؟مازار هم سعی کرد لبخند بزند و گفت :حال من خوبه .نگرانم نباش
شهرام دستش را بر شانه برادر زاده اش فشار داد و گفت :در قوی بودن تو هیچ شکی نیست .تو توی زندگی اتفاقات بدتر از اینو از سر گذروندی . اینم میگذره .اما من تنهات نمیذارم مازار دستش را بالا آورد و روی شانه عمویش گذاشت با صورتی که طرحی از لبخند یا پوزخند روی آن نقش بسته بود گفت زندگی رسما منو به مسخره گرفته
شهرام بابت حال به هم ریخته مازار ناراحت بودپریشانی اش را درک می کرد واقعا زندگی بد جوری داشت با او بازی می کرد.آیلار پشت پنجره ایستاده بود همچنان به باران نگاه می کرد علیرضا برگشته بود زنده و ان کسی که به جای او دفن شد همان مجیدبود که برایش دنبال کمک امده بود
در اثر ضربات و حمله حیوانات به اندازه ای آسیب دیده بودکه قابل تشخیص نبودسیاوش عصر همان روز برادرش را به بیمارستان برد و او را بستری کردعفونت به ریه هایش کشیده و لازم بود چند روزی تحت درمان باشد.خانواده سحر برای عرض تبریک و دیدار با علیرضا به خانه همایون آمده بودندفقط خدا می داندکه سحر با چه اصرار و التماسی مادرش را راضی کردتا همراهشان شودتازه رسیده و دور هم نشسته بودند
از مردهای خانه خبری نبودفقط ناهید و پروین و لیلا به استقبال مهمان ها آمده و کنارشان نشستند.سحر با چشمانی مشتاق دور تا دور خانه را به دنبال سیاوش می گشت.ناهید نفس زنان کنارش نشست و دست روی دستش گذاشت با لبخندی که از لبش جدا نمیشد و نشان می دادحسابی سرحال است
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتویک
گفت :خوبی بی وفا .رفتی و دیگه یادی از ما نکردی سحر لبخند کم رنگی بر صورت نشاند وگفت :چی بگم .شرایط اینطوری ایجاب می کردناهید آهسته دستش را فشرد و گفت :به امید خدا همه
چی درست میشه.سحر باز نگاهش را در خانه به گردش در اورد شاید سیاوش را گوشه ای پیدا کند
دلتنگی امانش را بریده بود چشمانش بی قرار ، مردی را جستجو می کرد که چند روزی از آخرین دیدارشان می گذشت وقتی او را نیافت بالاخره طاقت نیاورد آهسته پرسید :سیاوش نیست ؟ناهید که دلتنگی را از چشمان بی قرار سحر خواند گفت :اینجانیست .بیمارستانه.همراه دایی همایون و داداشت افشین بیمارستان پیش علی موندن.سحر با نگاهی بی فروغ به ناهید نگاه کرد پس امروز هم سیاوش را نمی دید چقدر دلتنگش بود چقدر امید داشت او را ببیند بغض آمد و در گلویش نشست برای اینکه مانع چکیدن اشکهایش شود.دستش را جلو برد لیوان شربت مقابلش را برداشت و جرعه ای نوشیدپروین رو به شریفه گفت :چرا شما همین طوری خشک و خالی نشستین ؟چرا چیزی نمی خورین.شریفه پشت چشمی نازک کردوگفت میخورم ممنون.پروین متوجه دلخوری مادر زن سیاوش بوداما انقدر حالش خوب بود که حتی دلخوری او هم نمی توانست حالش را خراب کند.دل او را هم به دست می اورددوباره همه چیز درست میشد .همه چیز را با هم درست می کردندهمین که همه زنده و سالم بودند اهمیت داشت باقی اش را میشد درست کرد.سحر رو به پروین پرسید :علیرضا حالش خوبه ؟ما دیروز میخواستیم خدمت برسیم که ببینیمش ولی نشدپروین با ذوق گفت :خوبه مادر .یک مقدار ریه اش عفونت کرده .سیاوش می گفت مشکل خاصی نیست .چند روز بستری بشه حل میشه .الهی شکر که بچه ام زنده اس سحر سعی می کرد کوتاهی مادرش را در حرف زدن جبران کند.پس گفت :خدا رو شکر که دلتون شاد شد و یکبار دیگه خدا علیرضا رو بهتون بخشید.پروین با محبت به عروسش لبخند زدبی قراری و دلتنگی را از چشمانش می خواند و گفت : تو هم که بر گردی به این خونه دیگه همه
چی میشه مثل قبل .حتی از قبل هم بهترشریفه با ناراحتی پرسید :سیاوش کجاست ؟پیداش نیست اصلاپروین به روی شریفه لبخند زد و گفت :بیمارستانه،شریفه سکوت کردآقا محمد با آرامش خاصی که داشت بحث را عوض کرد :خدا بعضی وقتا معجزه هاش رو اینطوری نشون بنده هاش میده .الهی شکر که اینبار معجزه خدا شامل حال ما شد.لیلا ظرف بزرگ میوه را وسط گذاشت و کنار پدر شوهرش نشست
محمد نگاه مهربانی به او انداخت و گفت :چشمت روشن عروسم
لیلا لبخند زد :چشم و دلتون روشن
محمد با همان محبت و مهربانی گفت :اون یکی خبر
خوب هم به مادرت بده بذار حسابی دلش شاد بشه
پروین کنجکاو به لیلا نگاه کرد لیلا با خجالت سر پایین انداخت تا خواست دهان باز کند و حرفی بزند در باز شد و سیاوش و همایون وارد شدند با دیدن مهمان ها جلو آمدند و سلام و احوال پرسی گرمی کردند.سیاوش بعد از حال و احوال با آقا محمد و شریفه خانوم رو به روی سحر که آرام تر از همیشه سر جایش ایستاده بود ، ایستادبی توجه به سایرین که گرم احوال پرسی و گفت و گو های عادی بودندبه صورت او نگاه کرد سحر بالاخره نتوانست طاقت بیاورد
نگاهش را به صورت پر از لبخند سیاوش داددلتنگی از چشمانش می بارید سیاوش با لبخند و محبت پرسید :خوبی ؟سحر دوست داشت بگوید :بدون تو خوب بودن را بلد نیستم.اما به جای واقعیت ،دروغ گفت :خوبم،سیاوش آهسته پرسید :نمیخوای برگردی سر خونه و زندگیت ؟سحر سکوت کرد باید برمی گشت ؟آن هم وقتی سیاوش در نبود علیرضا او را انتخاب نکرده بوداگر حالا انتخابش می کرد فایده ای داشت ؟ باز هم اجبار ،اجبار دوباره به چه کارش می آمد ؟ او رفته بود تا سیاوش با قلبش تصمیم بگیردو قلب سیاوش در نبود علیرضا حکم به برگشتن سحر نداد.حالا که علی آمده و یکبار دیگر سیاوش باید از روی عقل و اجبار برگشتن سحر را انتخاب می کرد موافق
میلش نبود.سیاوش که سکوت سحر را دید سر پایین انداخت اعضای خانواده دور هم نشستند سیاوش رو به مادر زنش کرد و پرسید :چه خبر؟خوبین ؟شریفه با لحنی که دلخوری اش را هوار می کشید گفت :از احوال پرسی های شماسیاوش سر پایین انداخت و گفت :شرمنده ام .این مدت حال روحی خوبی نداشتم .مرگ علی داغونم کرده بود
شریفه گفت :الهی شکر حالا که دلتون شاد شدسیاوش رو به مادر زنش باز لبخند زد :همه کوتاهی
هامو جبران می کنم سحر دلتنگ به لبخند سیاوش نگاه کرد خیلی وقت بود لبختدش را ندیده بود
افسوس که دیگر وقتی برای با هم بودن نداشتند وگرنه روزی هزار بار با صدای بلند قربان صدقه لبخندهایش می رفت
لیلا رو به برادرش پرسید :افشین نیومد ؟
سیاوش پاسخ داد :نه بیمارستان موند .من اومدم یک سری وسایل بردارم برگردم بعدش اون میادپروین به دخترش نگاه کرد وگفت :اینجوری که آقا محمد گفتن انگار تو قراره یک خبر خوب بهمون بدی .ماجرا چیه ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍️ صلح بهخاطر مروت و مهمانداری
🔹پادشاهی بود در کرمان که در غایت کرم و مروت بود و عادتش آن بود که هرکس از غربا به شهر او میرسیدند، سه روز مهمان او بودند.
🔸وقتی عضدالدوله دیلمی وارد بر کرمان شد او طاقت مقاومت ایشان نداشت.
🔹هر صبح که خورشید طلوع میکرد، جنگ میکرد و خلقی را میکشت و چون شب میشد مقداری طعام نزد دشمنان و لشگریان عضدالدوله میفرستاد.
🔸عضدالدوله کسی را نزدش فرستاد و گفت:
این چه کاری است که میکنی، روز ایشان را میکشی و شب طعام میدهی؟
🔹پادشاه گفت:
جنگکردن اظهار مردی است و ناندادن اظهار جوانمردی. ایشان (لشگر عضدالدوله) اگرچه خصم من هستند اما در این ولایت غریبند و چون غریب باشند در ولایت ما مهمان باشند، و جوانمردی نباشد که مهمان را بدون غذا نگه دارند.
🔸عضدالدوله گفت:
کسی را که چنین مروت و مهمانداری بود ما را با او جنگکردن خطاست.
🔹و با او صلح نمود.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f