eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سنتور دهنی دهه شصتیا :)) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهوپنج چشم دوخت به آن زلال جاری شاید غم های او
مامان چندبار خواست بیاد بگه ولی من قبول نکردم ...سر ماجرای علیرضا خیلی تلاش کرده بود پیدام کنه تا بهم خبر بده بیام شاید پدرت راضی بشه لااقل به جای علی با من ازدواج کنی .ولی من مسافرت بودم .وقتی پیدام کرد که تو عقدش شده بودی.آیلار بالاخره نگاهش را از آبی های مازار گرفت به علف های روی زمین داد.اصلا فکرش را هم نمی کرد دختر مورد علاقه ی مازار خودش باشدنسیم خنکی وزید.بوی ادکلن مازار همراه با عطر گل های وحشی در هم آمیخت و در بینی اش پیچید.دستانش را در هم گره زده بود وبلاتکلیف سرجایش ایستاده بودمغزش هیچ فرمانی صادر نمی کرد مازار به جای او تصمیم گرفت:بریم خونه ؟انگار راست می گفت باید بر می گشت خانه و در تنهایی اتاقش به حرفهای او بیشتر فکر می کردانگار امروز ،روز غافلگیری بود آن از سیاوش آن هم مازار ..مسیر برگشت به خانه قدم زنان طی شد در سکوت کامل مازار به آیلار فرصت داده بود تا در آرامش آن چیزی را که شنیده هضم کندآیلار در حالی که خودش را با دست هایش بغل کرده بودگام برمیداشت.مازار دست در جیب فقط گاهی از گوشه چشم به دخترک چشم و ابرو سیاه دوست داشتنی اش نگاه می کرداز اعترافش بی نهایت راضی بود حسابی احساس سبکی می کردبا اینکه از رفتار آیلار اصلا مشخص نبود که قرار است چه واکنشی در برابر این ابراز علاقه نشان دهداما همین که علاقه اش را ابراز کرده بود راضی بود و حس می کرد دینش را به خودش ادا کرده ومثل چند سال گذشته به خودش بدهکار نیست برای حرفهای بیشتر، وقت داشت.فعلا فقط باید به آیلار زمان میداد تا حرفهایی را که شنیده بود به طور کامل درک کند.به خانه که رسیدند رو به روی دخترک ایستاد.خیره در چشمان آیلار گفت :ببخشید اگه ناراحتت کردم.آیلار سر تکان داد و زمزمه کرد:نه و بدون کلامی دیگر در را باز کرد وارد شد و در را پشت سرش بست حتی یادش رفت به مازار تعارف بزند.مستقیم به سمت انتهای حیاط کنار لانه مرغ ها که بانو آنجا ایستاده بود و داشت انها را به داخل لانه اشان هدایت می کرد رفت هر روز غروب کارشان همین بود بانو نگاهش کرد و پرسید :کجا بودی ؟آیلار بی حواس پاسخ داد :کنار رود ..بانو به سمت خواهرش که معلوم بود یک چیزیش شده برگشت و پرسید :چیزی شده ؟آیلار در جواب سوال خواهرش گفت :امروز مازار بهم گفت که خیلی وقته منو دوست داره.بانو این اتفاق را پیش بینی می کرد لبخند گرمی زد و گفت :پس بالاخره دهن باز کرد ؟آیلار متجب به بانو نگاه کرد و پرسید :تو میدونستی ؟بانو بامحبت صورت پر سوال خواهرش را تماشا کردوپاسخ داد :آره .از وقتی که امید به دنیا اومد من شما دوتا رو با هم دیدم متوجه شدم که اون بهت علاقه منده آیلار سوال بعدی اش را پرسید : پس اون که بهم گفتی چشمتو باز کن آدمهای اطرافت رو ببین منظورت مازار بود ؟ بانو با لبخند سرتکان داد .آیلار متفکر به گوجه و بادمجان های کاشته شده گوشه باغچه خیره شد و گفت :حتی فکرش هم نمی کردم.بانو ساکت بود.آیلار از سکوت خواهرش استفاده کرد و گفت :یک اتفاق دیگه هم افتاده بانو در لانه مرغ ها را بست و پرسیدچی ؟وراه افتادآیلار هم همراهش شد و تعریف کردسحر برگشته خونه پدرش .به سیاوش گفته من نمیخوام مانع بین تو وآیلار باشم.خودت باید بین من و آیلار یکی و انتخاب کنی .سیاوش حسابی کلافه و سردر گم بودبانو کنار باغچه نشست کمی خیار چید و در سبد کوچکی که دستش بود گذاشت وگفت :والا آدم نمیدونه چی بگه .خوب اونم حتما یک چیزی شده که همچین فکری کرده ....برو یک کم سبزی بچین شام کتکلت داریم.آیلار به سمت سبزی ها رفت و گفت :مثلا چی ؟بانو همانطور که خیارها را زیر شیر آبی که در باغچه باز میشد می شست پاسخ دادنمیدونم .شاید رفتار سیاوش بد بوده .یا حرفهای اون شب عمه محبوبه توی شب چهلم علیرضا خدا بیامرز باعث شده بدونه بین شما برنامه ای بوده یا ..آیلار ادامه جمله بانو را متوجه نشد گفته بود علیرضا خدا بیامرز ؟ این روزها چقدر این جمله را زیاد می شنید.مرحوم علیرضا،خدابیامرز علیرضا .تازه گذشته علیرضا..بیچاره علیرضا مگر چقدر زندگی کرده بود که به این زودی مرد حتی فرصت نکرد فرزندش را ببیند.وقتهایی که با هم بودند همه تلاشش را می کرد تا حال آیلار خوب باشد.هر چند حال آیلار هیچ وقت کنار او خوب نبود او هم این را خیلی زود می فهمید.منصور و ریحانه بیشتر وعده های غذایی را کنار آنها می گذراندند تا آنها هم تنها نباشند.صدای زنگ حیاط که به گوش رسید منصور رفت تا در را باز کند.چند لحظه بعد همراه زن عمویش پروین وارد شد.بعد از سلام و علیک او را بالای سفره نشاندند.ریحانه برایش بشقاب و لیوان آورد.شعله گفت :خیلی خوش آمدی پروین جان.میدونی چند وقته خونه ما نیومدی.پروین گفت حوصله هیچ کس حتی خودمو ندارم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شعله گفت دلتو بسپار به خدا .خودش بهت آرامش میده .ناهید چطوره ؟دو ،سه روزه نتونستم بیام ندیدمش پروین پاسخ داد :اونم خوب نیست ...سیاوش بچم خیلی هواشو داره .کافیه لب تر کنه .ولی دختره هر روز بیشتر مثل شمع آب میشه.اشک جمع شده در چشمش را با گوشه روسری اش پاک کرد و گفت: زن سیاوش هم دیروز گذاشت رفت .تو حیاط نشسته بودم اومد جلوم گفت مامان حلال کن دارم میرم خونه بابام .نه گفت چی شده .نه گفت چرا میخوام برم .خونه سوت و کوره .دیشب به سیاوش گفتم مادر بذار پاشم برم خونه پدرش ببینم مشکل چیه .از چی نارحته ؟سیاوش میگه نمیخواد .یک مساله بین خودمونه ..دوباره جرعه ای آب نوشید و گفت :الهی خدا از سر گناه و تقصیر محبوبه نگذره که اون شب دوباره این دوتا بچه رو سر زبون مردم انداخت .اگه غلط نکنم همون حرفا باعث شد چشم دختره بترسه بیچاره حسابی دلش پر بود.دوباره اشکهای روی صورتش را تند تند پاک کرد و گفت :منم این روزا دلم پره تا به یکی می رسم سر درد و دلم باز میشه .بگذریم از این حرفا..اومدم حرف شادی بزنم شعله جان ...از همایون شنیدم که محمود بهش گفته برای بانو قرار بوده خواستگار بیاد .اما شما مخالفت کردین گفتین فعلا دست نگه دارن درسته ؟پروین گفت :برای چی امر خیر و به تاخیر انداختین .این آقا شهرام بنده خدا راهش دوره .کار و زندگی داره .این همه راه بخواد بره و دوباره برگرده اصلا درست نیست .بذارین بیان ان شاءالله که بانو هم سفید بخت میشه.شعله با تردید گفت :آخه شما .پروین میان حرفش گفت :ما هممون یک خانواده ایم ،همه با هم عزادار پسرمون هستیم .حالا هم قراره برای دخترمون خواستگار بیاد .عقد و عروسی نیست که بگم ساز و دهل داره .خواستگاریه بذار بیان با هم آشنا بشن .ان شاالله که قسمتشون با همه.بانو با سری پایین افتاده به حرفهایشان گوش می کرد پروین نگاهش کرد.شعله پاسخ داد :درسته.عمر این دختر اگر سالها تباه شده بخاطر خودخواهی پدر و عموش بوداینبار نمی خواست او باعث تباه شدن عمرش شود.دعایش را از اعماق قلبش روانه راه بانو کرد و گفت :الهی که سفید بخت بشی.بانو هنوز با سری پایین به حرفهایش گوش می کردپروین اینبار نگاهش را روانه صورت آیلار کرد و گفت :الهی که خدا یک بخت خوب هم سر راه تو قرار بده ....از بچه های من که خیری ندیدی .الهی که از این به بعد دلت شاد بشه.آیلار با چشمان پر اشک به پروین که اشکانش جاری بود و با حسرت این جملات را می گفت نگاه کرداز بچه های او خیری ندیده بود سیاوش را هم می گفت؟ *** شریفه در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بود البته خودش درگیر پخت غذا و فکرش در گیر سحر و حال و احوالش فهمید بود قضیه مسافرت رفتن سیاوش و این حرفها نیست حالی که از دخترش می دید خرابتر از این حرفها بودیک دلتنگی ساده برای شوهری که به مسافرت رفته نمی توانست حال و روز دخترش را این همه به هم بریزدزیر قابلمه را کم کرد و به سمت اتاق سحر رفت دخترک مثل تمام این چند روزی که آمده بود کز کرده در خودش گوشه اتاق نشسته بود تا مادرش وارد شد از جایش بلند شد و گفت :جانم مامان کارم داری ؟شریفه دست دخترش را گرفت و گفت :نه مادر کار خاصی نیست .تو که از اتاق بیرون نمیای .گفتم بیام یک کم حرف بزنیم.همانطور که دست دخترش را گرفته بود با هم نشستند شریفه آهسته پشت دست دخترش را نوازش می کردگفت :چته مادر ؟خوب نیستی ، بی قراری ، از روزی که اومدی اینجا از چشمات می خونم انگار غم داری .حال تو ،حال زنی که شوهرش رفته سفر نیست .همش دارم تلاش می کنم ازت نپرسم .به روت نیارم ولی نمیشه مادر نگرانتم .دلم شور میزنه .بهم بگو چی شده سحر خودش هم خسته بود دوست داشت با یکی درد و دل کندپس فشار خفیفی به دست مادرش داد و گفت :بهت میگم مامان ولی نباید ناراحت بشی و به خودت فشار بیاری شریفه دل نگران سر تکان دادسحر گفت :حرفهای اون شب عمه محبوبه راست بود .سیاوش از بچگی دلباخته دخترعموش بوده .آیلار زن علیرضا رو میگم .وقتی که اون ماجرا پیش اومد و آبروی آیلار به ناحق رفت و مجبور شد زن علی بشه .سیاوش ایران نبوده ....بعدش هم که اومد خواستگاری واقعا داشت سعی می کرد آیلار رو فراموش کنه .من از همون شب اول همه چی رو می دونستم ..چند دقیقه مکث کرد شریفه که دخترش را ساکت دید گفت :حالا که برادرش مرده دوباره فیلش یاد هندستون کرده ؟میخواد برگرده سراغ آیلار ؟به تو هم گفته برگرد برو خونه بابات ؟از جایش بلند شد و گفت :صبر کن ببینم .مگه الکیه .منم تکلیفمو با خواهرش روشن می کنم .در اتاق را باز کرد.لیلا.کجایی لیلا پشت سر هم و رگباری حرف میزد به سحر امان پاسخ نمیداد سحر به طرف مادرش رفت دستش را گرفت و در اتاق را بست تا لیلا صدای مادرش را نشنود.گفت چه ربطی به لیلا داره ؟بشین من همه چیو برات میگم.. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ربط بین این دو تا رو فقط بچه های دهه شصت و هفتاد می‌فهمند 😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مادرجون یکی از زن‌های مسن فامیل بود که ما زیاد می‌دیدیمش. در میانسالی از هر دو چشم نابینا شده بود و حسرتش این بود که نوه‌ای را که همه می‌گفتند خیلی زیباست نمی‌توانست ببیند. عاشق سریال اوشین بود. از جمعه‌ روزشماری و حتی لحظه‌شماری می‌کرد برای رسیدن به شب یکشنبه، برای صدای مجری که شروع سریال را اعلام کند و برای صدای پرطنینی که می‌گفت "سال‌های دور از خانه" وقت سریال، می‌نشست کنار تلویزیون و تکیه می‌داد به همان دیواری که تلویزیون به آن پشت داده بود. و اوشین را گوش می‌داد، رادیویی، با شش‌دانگ حواس. یک‌شنبه شبی همه دور هم بودیم. هندوانه وسط، سماور کنار و تلویزیون روشن. موسیقی شروع شد. مادر جون صاف نشست. می‌خواست هیچ‌چیز را از دست ندهد، حتی موسیقی تیتراژ را... ناگهان سکوت شد و مادر جون ندید که همزمان با سکوت، تاریک هم شد. یکی گفت؛ "اع! برق رفت." یکی دیگر گفت: : "تو روحت ریوزو!" بقیه خندیدند و مناسک شب‌های بی‌برقی شروع شد: یکی بچه‌ی کوچک را از وسط برداشت تا زیر دست و پا نماند. یکی گردسوز آورد، آن یکی کبریت زد، این یکی شیشه‌ را برداشت. فتیله آتش زده شد، شیشه سرِ جایش برگشت، گردسوز گذاشته شد روی میز وسط و تازه همه دیدیم مادرجون دارد گریه می‌کند. پیرزن بی‌صدا اشک می‌ریخت، انگار که بالای مجلس عزای عزیزی نشسته باشد. برای او، اوشین فقط سریال هفته‌ای یکبار نبود که پی بگیرد ببیند بالاخره زنِ اون یارو پولداره شد یا نه، بالاخره تاناکورا به سود افتاد یا نه، بالاخره دختره که رفته بود برگشت یا نه... برای مادرجون، اوشین‌شنیدن حکم درد دل با خواهری داشت که هفته‌ای یک بار، یک ساعت فرصت دیدارش فراهم می‌شود. برای او اوشین دیدن، تنها تفریح کل هفته‌اش بود، سبک کردن دل بود، دلیلی بود که هفته را به هفته برساند و خیال کند که هفته‌ها از یکشنبه‌ شروع می‌شوند. از گریه‌ی مادر جون، بزرگترها هم زدند زیر گریه و یکی که سبیلش کلفت بود و دلش نازک، ماشین را روشن کرد... ماشین را روشن کرد مادر جون را اورژانسی سوار کرد و رساند دو محله آن طرف‌تر، خانه‌ی یکی از آشناها که برق داشتند. گاهی، یک چیزکوچک، دم دستی، هله پوک می‌شود دلخوشیِ بزرگ یک انسان. گاهی آدم با چیزی می‌شکند که برای دیگری کم‌ارزش است. دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافی‌ست که دلخوشی‌های کوچکش را بزرگ ببینی. هنوز صدای دعای مادرجون برای کسی که فهمیده بود که اوشین برای او بیشتر از اوشین است و گاز داده پیش از تمام شدن سریال او را به سریال برساند توی گوشم است. "الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده مادر" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما دولت تسلیم و رضا می طلبیم راهی سوی اقلیم بقا می طلبیم اندر دو جهان ، عزت و اقبال و نجات از فیض ولایت رضا می طلبیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام‌رضا جانم...❤️ من هر کجایِ زندگیمو دیدم تو بودی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهوهفت شعله گفت دلتو بسپار به خدا .خودش بهت آرا
شریفه با عصبانیت پرسید :دیگه چی میخوای بگی ؟سحر توضیح داد :بخدا اون اصلا چیزی نگفته .من خودم اومدم.بهش گفتم نمیخوام مانع بین اون و عشق سابقش باشم .خواستم خودش فکر کنه و تصمیم بگیره شریفه با دست ضربه ای به صورتش زد و گفت :یعنی چی دختر .زندگیتو ول کردی به امان خدا پا شدی اومدی که شوهرت بشینه به عشق سابقش فکر کنه ؟تو عاقلی دختر ؟زندگی مگه قصه اس.شوهر دسته گلتو ول کردی که چی ؟یک روزی یک دخترو میخواستی حالا دوباره بیوه شده این تو اینم زندگیت من میرم تا با خیال راحت بری سراغش ؟آخه کدوم آدم عاقل همچین کاری می کنه قطره های اشک سحر چکید و گفت :من میخوام اگه قراره با من ادامه بده با قلبش انتخاب کنه .نه زورکی از سر اجبار شریفه شاکیانه گفت :این چه حرفیه میزنی آخه .مگه بار اول کی زورش کرده بود؟سحر با چشمان خیس از اشک به صورت مادرش نگاه کرد و گفت :کسی زورش نکرده بود.به قول خودش با پای خودش و با انتخاب خودش اومد .ولی مامان الان شرایط فرق می کنه .شاید واقعا تمایل داشته باشه برگرده با آیلار باشه.مامان بخدا منم دلم نمیخواد زندگیم خراب بشه .ولی دوست دارم اگه قراره ادامه بدیم همه قلب سیاوش پیش من باشه،نمیخوام خودمو بهش تحمیل کنم .دوست دارم خودش منو انتخاب کنه نه اینکه از سر مسئولیت کنارم بمونه.شریفه دخترش را در آغوش گرفت روی موهایش را بوسیدگفت :چی بگم مادر .خدا بزرگه .همه چی درست میشه.سیاوش وارد اتاق شد چند شب بود که اتاقشان سوت و کور و خالی بودنه از صدای خنده های سحر خبری بود نه از صحبتهایش دخترک سرخوش و مهربان این روزهایش هم رفت و تنهایش گذاشت.گفته خوب فکرهایش را بکند و تصمیم بگیرد حالا باید بین او و ایلار انتخاب می کرد ؟ یعنی یکبار دیگر با آیلار همه چیز را از نو آغاز می کردند.گذشتن از سحر که سختر از فراموش کردن آیلار نبود ؟بود؟اگر سحر را طلاق میداد آیلار بکبار دیگر راضی به بودن با او میشد؟آن وقت چشمان معصوم و دوستداشتنی سحر را چطور از یاد می برد؟هر روز ،روزی هزار بار این سوالات را از خودش می پرسید.هربار که پا به این اتاق می گذاشت وجای خالی سحر را می دید انگار یکی در مغزش نشسته بود و بی وقفه حرف میزد و حرف میزد.بانو توی اتاق بزرگ آخر هال پشت دار قالی نشسته بودرج به رج قالی را می بافت از روی نقشه برای مادرش و آیلار هم می خواند آنها طبق گفته های بانو با دستهایی که تند تند کار می کرد تار و پود قالی را در هم می آمیختند صدای منصور از توی هال به گوششان رسید :مادر؟مادر ؟کجایی مهمون داریم.شعله پسرش را صدا کرد و گفت :منصور جان .اینجام کنار دار قالی بیا اینجامنصور دم در اتاق ایستاد و گفت :سلام خسته نباشید.شعله و دخترهایش جواب سلامش را دادند و منصور گفت :مهمون داریم ...آقا شهرام اومد باغ پیش من .با هم صحبت کردیم .خواست بدونه اگه بانو مشکلی نداره دو کلمه با هم حرف بزنن .راهی سفر هستن.بانو جا خورد و خجالت کشیدشهرام رفته بود پیش منصور و از او در خواست حرف زدن کرده بودتکه ای قند ته دلش آب شداین مرد شهری چه خوب داشت عادات خودش را کنار می گذاشت و طبق رسومات آنها رفتار می کردحتی حرف زدن را هم بی اجازه درست ندانسته بود.شعله لبخند ذوق زده ای زد وگفت :تعارفشون کن بیان داخل منصور گفت همینجاست .توی هال...آقا شهرام بفرمایید توی اتاق .بچه ها دارن کار می کنن.بانو تند تند روسری و لباس هایش را مرتب کرد شهرام دم در اتاق ایستاد وسلام بلند بالایی دادشعله و آیلار با شهرام سلام و احوال پرسی کردند و دقایق کوتاهی با هم گپ و گفت مختصری کردندسپس آیلار به بهانه چای آوردن و شعله به بهانه سر زدن به غذا از اتاق خارج شدندمنصور هم که عملا خندید و گفت میرود دنبال نخود سیاه.شهرام همانطور که پشت سر بانو ایستاد بود عطر ادکلنش کل هوای اطراف بانو را آلوده کرده بوددستی روی قالی کشید و گفت :مادر منم قالی می بافت .قالی بافی برای من پر از خاطره های خوب بچگیه .توی همین چند دقیقه ای که پا به این اتاق گذاشتم انگار به گذشته سفر کردم .همون روزهایی که مادرم پای دار قالی می نشست و می بافت و من دور و برش بازی می کردم.بانو لبخند زد و گفت :زنده باشن شهرام هم لبخند زدو گفت :اومدم باهات چند کلمه حرف بزنم بانو کارد مخصوص را همچنان توی دستش داشت.شهرام با نگاه به دستهای بانو ادامه سخنش را گفت من و مازار تا همین الان هم بیشتر از اون مدتی که توی برناممون بوده اینجا موندیم .واقعا بیشتر از این برامون امکان نداره بمونیم .باید برگردیم و به کارهامون برسیم .ظاهرا پدرت برای خواستگاری موافقت نکردن و خواسته قدری عقب بیفته .حتی مادر مازار گفت زن عموت هم اومدن و اعلام رضایت کرده اما باز پدرت موافق نیست.من و مازار فردا صبح زود داریم میریم . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها خــداست که میداند بـهتریـن در زندگی توچگونه معنا میشود مـن آن بهترین را امشب بـرای دوستان وعزیزانم آرزومندم شبتون در سایه لطف الهی شب خـوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹 سلام صبح آخر هفته‌تون گلباران 🌷 بيدار شو امروز از زندگى 🌹 از خنده گل از عطر صبح لذت ببر 🌷 گلايه و تلخى را بسپار به نسيم 🌹 تا با خودش ببرد زندگى پُر است 🌷 از شادى‌هاى كوچک آنها را درياب... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی فقط این ظروف که هر کس داشت اوج لاکچری بودن محسوب میشد😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باران... - @mer30tv.mp3
4.59M
صبح 27 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهوهشت شریفه با عصبانیت پرسید :دیگه چی میخوای ب
بانو منتظر نگاهش کرد‌شهرام که نگاهاما قبل رفتن من خواستم یک صحبتی با تو داشته باشم .اومدم فقط برای یک سوال ؟ادامه سخنش را نگفت.ساکت شد و نگاهش را به رج های بافته شده قالی زیبای بانو داد منتظر بانو را دیدگفت :مادر من پیره و بیمار .مسافرت و راه دور براش مناسب نیست .ارزش تو برای من خیلی زیاده اما نمیخوام مادرم رواذیت کنم .اومدم بهت بگم من دفعه بعد با مادرو برادرم برای خواستگاری میام .اگه مادرم رو این همه راه بیارم می تونم امیدوار باشم که دست پر برگرده ؟بانو فقط سر به زیر به دستهایش نگاه می کرد.شهرام کمی صورتش را نزدیک تر برد و پرسید :این سکوتت .نشانه رضایته بانو خجالت زده نگاه کوتاهی به شهرام انداخت .لبخند نامحسوسی روی لبهای دخترک بودشهرام لبخند زد و گفت :پس با مادرم خدمتتون می رسیم. *** روز قبل وقتی شهرام حرفهایش را تمام کرددر حیاط سرگرم خداحافظی بودندکه یکی پیایی و با ضربات محکم به در می کوفت.منصور به سرعت در را باز کرد و خدمتکار منزل همایون ندانست چطور خودش را درون حیاط بیاندازد همه خانواده به او چشم دوخته بودند که با استرس درحال بیان مطلبی بودفقط از لا به لای کلماتش که بریده بریده بیان میشد متوجه شدند که یکی آمده معلوم بود در خانه همایون خبرهایی شده همه با هم راهی منزل او شدند حتی وقتی که رفتند تا به جمیله و محمود خبر دهند مازار هم همراهشان شدروزگذشته.همگی به سوی منزل همایون می رفتند بیشتر حدسشان این بود که برای پروین اتفاقی افتاده.نگران بودند مبادا زن بیچاره از داغ فرزند بلایی به سرش آمده باشداما وقتی وارد خانه شدند.آنها هم با دیدن مردی که آخر سالن تکیه داده به پشتی نشسته بود.زبانشان بند آمد مردی تکیده با ریش های بلند و موهای آشفته و سرفه های مکرر که خبر بیمار بودنش میداد همه اعضای خانواده دورش جمع بودند همایون کنارش نشسته بود سیاوش شانه های بی جانش را ماساژ میداد.پروین با صورتی سرخ شده از شدت گریه کنار پسرش نشسته بود.به او از شربت می خوراند ناهید چشم از مرد درب و داغانش بر نمی داشت و یکسره اشک می ریخت.آیلار با نگاهی مبهوت خیره شوهرش بود علیرضا زنده بود. بیشتر از این نتوانست سرپا بماند.دوزانو روی زمین افتاد مقابل علیرضا نشستاین همان مردی بود که حدود دوماه پیش او را به گور سپردند ؟روزها برایش عزاداری کردند ؟ حتی هفتم و چهلمش را هم برگزار کردند حالا زنده بود مقابلش نشسته بود .اگرچه با تنی بیمار اما زنده .. علیرضا با چشمانی خسته به آیلار نگاه کردآیلار به وضوح قطره اشکش را که چکید و میان ریش های پر و پیمانش فرو رفت دید هیچ کس نمی دانست چه شده و برای علی چه اتفاقی افتاده که حالا با اینکه کم از مرده ها ندارد اما زنده است پروین از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و یکسره قربان صدقه علیرضا می رفت.سیاوش در حال معاینه برادرش بودو سایر افراد حتی برای یک لحظه از او چشم نمی گرفتندمازار انگار زودتر از بقیه به خودش آمد مغزش اولین فرمانی که صادر کرد این بودیکبار دیگر شانس بودن و داشتن آیلار را از دست داددستهایش را میان موهایش کشید جوری که انگار میخواهد از ریشه درشان بیاوردو خودش را لعنت کرد که از نمردن یک انسان ناراحت شده منصور با بهت و ناباوری پرسید :چی شده ؟علیرضا مگه تو ؟پروین با ذوقی وافر گفت :علیرضا نمرده .بچه ام نمرده ....علی زنده اس .برگشته خونه ...برگشته پیش ما ومیان خنده گریه می کرد و میان گریه می خندید یکسره این جملات را پشت هم می گفت شعله به سمت جاری اش رفت و با پروین همدیگر را در آغوش گرفتند خنده و گریه هایشان توامان شده بود ناهید هم که از شوهرش چشم بر نمی داشت علیرضا هر از گاهی نگاهش می کرد معلوم بود روزهای سختی را گذرانده و حسابی خسته است.علیرضا دستش را دراز کرد و دست ناهید را که بی وقفه اشک می ریخت گرفت و آهسته فشار داد.محمود رو به برادرش پرسید :بهتون گفته ماجرا چیه ؟همایون پاسخ داد :یک چیزایی گفته .ولی حالش خیلی رو به راه نیست .یک ذره سرحال بشه درست تعریف کنه ببینیم قضیه چیه؟وقتی حالش کمی ، فقط کمی جا آمدشرح واقعه را این گونه تعریف کرداون روز موقع چیدن داروهای گیاهی زمین خوردم و پام خیلی زیاد درد داشت مطمئنم بودم در رفته.سرما هم خورده بودم میان حرف زدن سرفه می کردخیلی رفته بودم بالا نتوستم بیام پایین .خودمو کشون کشون رسوندم به یک غار که قبلا دیده بودمش .اما اونجا مجید و دیدم .اینجوری که خودش موقع بستن پام برام تعریف کرد توی سربازیش با چندتا از رفیق هاش مواد مصرف کرده بودن و کم کم حسابی معتاد شده بود و خانواده اش طردش کرده بودن ..باز سرفه کرد اینبار آنقدر شدید که نفسش بالا نمی آمد سیاوش لیوان چای را دست برادرش داد علیرضا چند جرعه نوشید و نفسی گرفت.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# باقالی_پلوبا_ماهیچه مواد لازم : ✅ ماهیچه گوسفندی ✅ ۵ عدد پیاز بزرگ ✅ ۶ حبه سیر ✅ نصف لیوان روغن ✅ زعفران ✅ زردچوبه،فلفل،نمک،پاپریکا ✅ کره،آبلیمو بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ghorbon safat beram.mp3
5.21M
قربون کبوترای حرمت امام رضا! ♭♪ قربون این همه لطف و کرمت امام رضا ♭♪ یا علی موسی الرضا؛ یا علی موسی الرضا ♭♪ یا علی موسی الرضا میشه به من نگاه کنی؟ ♭♪ اونقدر رضا میگم تا دردمو دوا کنی! ♭♪ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🖤 پنجشنبه آمد 🖤و غم دوری آنهایی که کنارمان نیستند 🖤یادی کنیم از آنها و موجب 🖤شادی و آرامش شان باشیم 🖤روحشان شاد و یادشان گرامی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهونه بانو منتظر نگاهش کرد‌شهرام که نگاهاما قبل
کمی بعد ادامه دادالبته اینطور که می گفت خانواده ای هم نداشت.یک دایی و یک دختر دایی که قراربودباهاش ازدواج کنه که بعدماجرای اعتیاد اونا هم ازش گذشتن.زمان حرف زدن خس خس می کرداومده بودتوی غار و برای خودش چهارتاتیکه وسایل آورده بودبه امید اینکه بتونه ترک کنه و بعد هم بره سر زندگیش.اما خودش می گفت چندماهه که نتونسته ترک کنه .تو غار موندگار شده .می گفت از وقتی که اومده توی غار غذاهای سالم تر میخوره .ورزش می کنه تا سم بهتر از بدنش دفع بشه.اگه خودش نمی گفت باور نمی کردم که معتاده.سرش را پایین انداخت و دستش را به صورتش کشید انگار یاد آوری خاطرات خیلی سخت بودادامه داد :دو دست لباس بیشتر نداشت .یکیش شسته بود خیس بود .لباسی که تنش داشت با لباس من عوض کرد همه رختهای تنم خیس آب بود .بهم گفت استراحت کنم قرار شد اون بیاد دنبال سیاوش بیاردش بالای کوه تا ببینه چه به سر پام اومده .آدرس خونه و مطب سیاوش رو بهش دادم راهی شد .صدایش خشن بود .معلوم بود بغض هم همراه عفونت سینه اش راه گلویش را بسته :وقتی که رفت یک کم بعدش یک سیل وحشتناک اومد و کوه ریزش کرد در غار با کوهی از سنگ و گل بسته شد ..باز سرفه کرد .سرفه های پیاپی و بی وقفه راه نفسش که باز شد اینبار با سختی بیشتری تعریف کرد :من پا دردداشتم .سرما خوردم و کم کم عفونت به ریه ام رسید .غذا به اندازه کافی نبود .یک روز به سختی خودم پامو جا انداختم .بخاطر تب و بدن درد خیلی روزها نمی تونستم از جام تکون بخورم اما روزهایی که حالم بهتر بود همه تلاشم و برای باز کردن در غار می کردم فقط یک کلنگ کوچیک داشتم .تا اینکه دیشب به اندازه ای که بتونم از غار خودمو بکشم بیرون راه باز شد...اینی که زنده ام و اینجام اونم توی اون شرایط با اون حال بد فقط یک معجزه است.حال خانواده عمویش دیدن داشت همان موقع همایون چند گوسفند قربانی کرد به همه روستا گوشت داد تعدادی از اقوام هم در خانه همایون جمع بودندمازار گوشه حیاط ایستاده بود نمی دانست باید با افکار درهم و برهمش چه کنداز طرفی دیدن خوشحالی این خانواده بسیار زیاد خوشحالش می کرداز طرفی برگشت دوباره علیرضا یعنی آیلار یک زن متاهل بودخودش هم نمی دانست چرا سرنوشت با او بازی می کندیکبار امید به دلش می اندازد یکبار نا امیدش می کندحتی حالا وجدانش اجازه نمیداد از زنده ماندن علیرضا ناراحت باشدآن وقت حس می کرد خودخواه ترین آدم دنیاست دستی روی شانه اش نشست وقتی که برگشت شهرام را پشت سرش دیدبه روی عمویش لبخند زد شهرام پرسید :رو به راهی ؟مازار سوالش را بی جواب گذاشت و پرسید :خیلی خودخواهیه اگه یک مقدار از زنده بودن یک انسان ناراحت باشم . شهرام سرتکان داد گفت :اگه منم جای تو بودم احتمالا ناراحت میشدم .بعد اون همه سال عاشقی و قایم کردن عشقت داشتی بهش می رسیدی که یکهو با اومدن علیرضا دوباره همه برنامه هات خراب شد ..چند لحظه مکث کرد و بعد ادامه داد :شانس تو هم اینجوریه دیگه .انگار زندگی خوشش میاد باهات بازی کنه مازار اینبار پرسید :من فردا از اینجا میرم .تو میخوای چیکار کنی ؟اینا هم که دیگه عزا دار نیستن بخوان نگران باشن .می مونی برای خواستگاری ؟شهرام لبخند زد:واقعا فکر می کنی توی این حال به همه ریخته تنهات میذارم ؟مازار هم سعی کرد لبخند بزند و گفت :حال من خوبه .نگرانم نباش شهرام دستش را بر شانه برادر زاده اش فشار داد و گفت :در قوی بودن تو هیچ شکی نیست .تو توی زندگی اتفاقات بدتر از اینو از سر گذروندی . اینم میگذره .اما من تنهات نمیذارم مازار دستش را بالا آورد و روی شانه عمویش گذاشت با صورتی که طرحی از لبخند یا پوزخند روی آن نقش بسته بود گفت زندگی رسما منو به مسخره گرفته شهرام بابت حال به هم ریخته مازار ناراحت بودپریشانی اش را درک می کرد واقعا زندگی بد جوری داشت با او بازی می کرد.آیلار پشت پنجره ایستاده بود همچنان به باران نگاه می کرد علیرضا برگشته بود زنده و ان کسی که به جای او دفن شد همان مجیدبود که برایش دنبال کمک امده بود در اثر ضربات و حمله حیوانات به اندازه ای آسیب دیده بودکه قابل تشخیص نبودسیاوش عصر همان روز برادرش را به بیمارستان برد و او را بستری کردعفونت به ریه هایش کشیده و لازم بود چند روزی تحت درمان باشد.خانواده سحر برای عرض تبریک و دیدار با علیرضا به خانه همایون آمده بودندفقط خدا می داندکه سحر با چه اصرار و التماسی مادرش را راضی کردتا همراهشان شودتازه رسیده و دور هم نشسته بودند از مردهای خانه خبری نبودفقط ناهید و پروین و لیلا به استقبال مهمان ها آمده و کنارشان نشستند.سحر با چشمانی مشتاق دور تا دور خانه را به دنبال سیاوش می گشت.ناهید نفس زنان کنارش نشست و دست روی دستش گذاشت با لبخندی که از لبش جدا نمیشد و نشان می دادحسابی سرحال است ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت :خوبی بی وفا .رفتی و دیگه یادی از ما نکردی سحر لبخند کم رنگی بر صورت نشاند وگفت :چی بگم .شرایط اینطوری ایجاب می کردناهید آهسته دستش را فشرد و گفت :به امید خدا همه چی درست میشه.سحر باز نگاهش را در خانه به گردش در اورد شاید سیاوش را گوشه ای پیدا کند دلتنگی امانش را بریده بود چشمانش بی قرار ، مردی را جستجو می کرد که چند روزی از آخرین دیدارشان می گذشت وقتی او را نیافت بالاخره طاقت نیاورد آهسته پرسید :سیاوش نیست ؟ناهید که دلتنگی را از چشمان بی قرار سحر خواند گفت :اینجانیست .بیمارستانه.همراه دایی همایون و داداشت افشین بیمارستان پیش علی موندن.سحر با نگاهی بی فروغ به ناهید نگاه کرد پس امروز هم سیاوش را نمی دید چقدر دلتنگش بود چقدر امید داشت او را ببیند بغض آمد و در گلویش نشست برای اینکه مانع چکیدن اشکهایش شود.دستش را جلو برد لیوان شربت مقابلش را برداشت و جرعه ای نوشیدپروین رو به شریفه گفت :چرا شما همین طوری خشک و خالی نشستین ؟چرا چیزی نمی خورین.شریفه پشت چشمی نازک کردوگفت میخورم ممنون.پروین متوجه دلخوری مادر زن سیاوش بوداما انقدر حالش خوب بود که حتی دلخوری او هم نمی توانست حالش را خراب کند.دل او را هم به دست می اورددوباره همه چیز درست میشد .همه چیز را با هم درست می کردندهمین که همه زنده و سالم بودند اهمیت داشت باقی اش را میشد درست کرد.سحر رو به پروین پرسید :علیرضا حالش خوبه ؟ما دیروز میخواستیم خدمت برسیم که ببینیمش ولی نشدپروین با ذوق گفت :خوبه مادر .یک مقدار ریه اش عفونت کرده .سیاوش می گفت مشکل خاصی نیست .چند روز بستری بشه حل میشه .الهی شکر که بچه ام زنده اس سحر سعی می کرد کوتاهی مادرش را در حرف زدن جبران کند.پس گفت :خدا رو شکر که دلتون شاد شد و یکبار دیگه خدا علیرضا رو بهتون بخشید.پروین با محبت به عروسش لبخند زدبی قراری و دلتنگی را از چشمانش می خواند و گفت : تو هم که بر گردی به این خونه دیگه همه چی میشه مثل قبل .حتی از قبل هم بهترشریفه با ناراحتی پرسید :سیاوش کجاست ؟پیداش نیست اصلاپروین به روی شریفه لبخند زد و گفت :بیمارستانه،شریفه سکوت کردآقا محمد با آرامش خاصی که داشت بحث را عوض کرد :خدا بعضی وقتا معجزه هاش رو اینطوری نشون بنده هاش میده .الهی شکر که اینبار معجزه خدا شامل حال ما شد.لیلا ظرف بزرگ میوه را وسط گذاشت و کنار پدر شوهرش نشست محمد نگاه مهربانی به او انداخت و گفت :چشمت روشن عروسم لیلا لبخند زد :چشم و دلتون روشن محمد با همان محبت و مهربانی گفت :اون یکی خبر خوب هم به مادرت بده بذار حسابی دلش شاد بشه پروین کنجکاو به لیلا نگاه کرد لیلا با خجالت سر پایین انداخت تا خواست دهان باز کند و حرفی بزند در باز شد و سیاوش و همایون وارد شدند با دیدن مهمان ها جلو آمدند و سلام و احوال پرسی گرمی کردند.سیاوش بعد از حال و احوال با آقا محمد و شریفه خانوم رو به روی سحر که آرام تر از همیشه سر جایش ایستاده بود ، ایستادبی توجه به سایرین که گرم احوال پرسی و گفت و گو های عادی بودندبه صورت او نگاه کرد سحر بالاخره نتوانست طاقت بیاورد نگاهش را به صورت پر از لبخند سیاوش داددلتنگی از چشمانش می بارید سیاوش با لبخند و محبت پرسید :خوبی ؟سحر دوست داشت بگوید :بدون تو خوب بودن را بلد نیستم.اما به جای واقعیت ،دروغ گفت :خوبم،سیاوش آهسته پرسید :نمیخوای برگردی سر خونه و زندگیت ؟سحر سکوت کرد باید برمی گشت ؟آن هم وقتی سیاوش در نبود علیرضا او را انتخاب نکرده بوداگر حالا انتخابش می کرد فایده ای داشت ؟ باز هم اجبار ،اجبار دوباره به چه کارش می آمد ؟ او رفته بود تا سیاوش با قلبش تصمیم بگیردو قلب سیاوش در نبود علیرضا حکم به برگشتن سحر نداد.حالا که علی آمده و یکبار دیگر سیاوش باید از روی عقل و اجبار برگشتن سحر را انتخاب می کرد موافق میلش نبود.سیاوش که سکوت سحر را دید سر پایین انداخت اعضای خانواده دور هم نشستند سیاوش رو به مادر زنش کرد و پرسید :چه خبر؟خوبین ؟شریفه با لحنی که دلخوری اش را هوار می کشید گفت :از احوال پرسی های شماسیاوش سر پایین انداخت و گفت :شرمنده ام .این مدت حال روحی خوبی نداشتم .مرگ علی داغونم کرده بود شریفه گفت :الهی شکر حالا که دلتون شاد شدسیاوش رو به مادر زنش باز لبخند زد :همه کوتاهی هامو جبران می کنم سحر دلتنگ به لبخند سیاوش نگاه کرد خیلی وقت بود لبختدش را ندیده بود افسوس که دیگر وقتی برای با هم بودن نداشتند وگرنه روزی هزار بار با صدای بلند قربان صدقه لبخندهایش می رفت لیلا رو به برادرش پرسید :افشین نیومد ؟ سیاوش پاسخ داد :نه بیمارستان موند .من اومدم یک سری وسایل بردارم برگردم بعدش اون میادپروین به دخترش نگاه کرد وگفت :اینجوری که آقا محمد گفتن انگار تو قراره یک خبر خوب بهمون بدی .ماجرا چیه ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍️ صلح به‌خاطر مروت و مهمان‌داری 🔹پادشاهی بود در کرمان که در غایت کرم و مروت بود و عادتش آن بود که هرکس از غربا به شهر او می‌رسیدند، سه روز مهمان او بودند. 🔸وقتی عضدالدوله دیلمی وارد بر کرمان شد او طاقت مقاومت ایشان نداشت. 🔹هر صبح که خورشید طلوع می‌کرد، جنگ می‌کرد و خلقی را می‌کشت و چون شب می‌شد مقداری طعام نزد دشمنان و لشگریان عضدالدوله می‌فرستاد. 🔸عضدالدوله کسی را نزدش فرستاد و گفت: این چه کاری است که می‌کنی، روز ایشان را می‌کشی و شب طعام می‌دهی؟ 🔹پادشاه گفت: جنگ‌کردن اظهار مردی است و نان‌دادن اظهار جوانمردی. ایشان (لشگر عضدالدوله) اگرچه خصم من‌ هستند اما در این ولایت غریبند و چون غریب باشند در ولایت ما مهمان باشند، و جوانمردی نباشد که مهمان را بدون غذا نگه دارند. 🔸عضدالدوله گفت: کسی را که چنین مروت و مهمان‌داری بود ما را با او جنگ‌کردن خطاست. 🔹و با او صلح نمود. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f