eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادودو قرار بود برای خرید عقد بروند.بانو و خانوم
نگاه مازار همچنان پی آیلار بود این نگاه حرفهایش را تایید کردفرشته گفت :مازار مگه این دختر یکبار ازدواج نکرده ؟مازار خیره به چشمهای فرشته گفت :اینکه یکبار ازدواج کرده نظرتو درباره اش تغییر میده ؟فرشته دنیا دنیا محبت با نگاهش به چشمهای مازار ریخت و گفت :منو نمی شناسی ؟مگه میشه توی این دنیا کسی باشه که تو عاشقش باشی و من براش نمیرم.همزمان صدای آیلار از پشت سرش به گوش رسید :فرشته خانوم میشه بیاین این لباسو ببینید ؟فرشته به سمت آیلار برگشت و گفت :به من نگو فرشته خانوم مگه من چند سال ازت بزرگترم .حالا دو ،سه سال فاصله سنی که این حرفها رو نداره .بابا من تازه ۲۵ سالمه .مثل پیر زنها باهام حرف میزنی و زد زیر خنده.آیلار بالبخند گفت :ببخشید چشم میگم فرشته جون ....فرشته جون میشه بیای این لباس رو ببینی نظرت رو بگی.مازار فوری واکنش نشان داد :نه تو روخدا با سلیقه فرشته لباس انتخاب نکن .مطمئنم کلا یک وجب پارچه انتخاب می کنه.فرشته هم گفت :راست میگه برو با سلیقه این انتخاب کن .چادر سرت می کنه میارتت عقد کنون خواهرت. *** بخشی از خریدهایشان را انجام دادند ظهر خسته از خرید توی رستوران نشسته بودند تا غذا بخورند.قسمت بیرونی رستوران فضای زیبایی داشت اما چون هوا سرد بود انها توی سالن نشسته بودند فرشته که دنبال فرصت برای حرف زدن با مازار می گشت.بیرون رستوران را بهانه کرد و به مازار گفت :مازار تا غذامون اماده میشه میای بریم بیرون یک دوری بزنیم .خیلی قشنگ درستش کردن بریم ببینیم.مازار از جایش بلند شد و گفت :باشه بریم .به ریحانه و آیلار نگاه کرد و گفت میخواید شما هم بیایید بریم ؟آیلار که متوجه شده بود فرشته حرفی با مازار دارد گفت :نه ممنون .من یک ذره خسته شدم.مازار اصرار نکرد و گفت :باشه هرجور راحتین.دوشا دوش هم از رستوران خارج شدندپشت بند آنها شهرام رو به بانو گفت :بانو اگه خسته نیستی ما هم بریم یک دوری بزنیم.بانو با خجالت سرش را پایین انداخت.خانوم جون گفت پاشو مادر برید قدم بزنید غذا رو که آوردن آیلار خوشکلم میاد بهتون خبر میده بانو در جواب خانوم جون چشم کوتاهی گفت و از جا بلند شد.شهرام کنارش ایستاد هر دو با هم از رستوران بیرون رفتند ریحانه کلافه به آیلار گفت :منم شوهرمو میخوام. آیلار خندید و آهسته پرسیدحسودیت شد ؟فرشته کنار چاه آب تزیینی که توی محوطه رستوران درست کرده بودند ایستاد وبه مازار که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد.مازار گفت معلومه میخوای یک چیزی بگی .بگو ببینم چی شده ؟فرشته پرسیدتو که آیلارو میخوای ،چرا وقتی همه اینجا جمع هستیم تو هم برای خواستگاری اقدام نمی کنی مازار فرشته را می شناخت.می دانست این سوال را می پرسد پاسخ داد هنوز تردید دارم فرشته متعجب پرسید :توی عشق ؟مازار سریع پاسخ دادنه.اما حس می کنم آیلار باید زمان بیشتری داشته باشه اون تازه جدا شده.فرشته دستش را لبه چاه گذاشت اینطوری که من فهمیدم چند ماهه که جدا شده .چند لحظه مکث کرد و گفت :صبر کن ببینم یادمه وقتی درباره اش باهام حرف زدی گفتی یکیو دوست دارم که یکیو دوست داره .نکنه اونی که مازار میان حرفش رفت :نه با اون ازدواج نکرد یک ازدواج اجباری با پسر عموش داشت .اونیم که میخواستش ازدواج کرده و متاهله فرشته متفکر پرسید :پس تردیدت برای چیه ؟مازار کلافه سر تکان داد :اگه هنوز هم دلش با اون باشه .اگه وقتی .اینبار فرشته گفت :اما و اگرو بریز دور .برو جلو حرفتو بزن .وقتی خدا این فرصت و برات فراهم کرده چرا داری دست مازار دست برد شال فرشته را که دور گردنش افتاده بودروی موهایش کشید نگاه چپ چپی حواله اش کردفرشته خندید و گفت :بابا بی خیال این ، الان حرف ما اینه ؟دارم میگم چرا دست ،دست می کنی ؟مازار سر تکان داد :نمیدونم فرشته گفت :خودم باید دست به کار بشم.مازار نامش را خواند :فرشته هیچ کاری نمی کنی تا خودم بگم.فرشته دستی در هوا تکان داد :باشه بریم گمونم غذا رو آوردن.همزمان بانو و شهرام هم در گوشه ای دیگر به گفت و گو ایستاده بودندشهرام منتظر فرصت بود تا سوالی را که تمام این چند روزه میخواست از بانو بپرسد به زبان آورددر آلاچیق نشسته بودند.شهرام دستش را روی میز وسط آلاچیق در هم حلقه کرد وگفت :چند روز من یک سوالی ازت دارم که اگه دوست نداشتی می تونی جواب ندی ولی راستش دلم میخواد بدونم.بانو هم مثل شهرام دستهایش را روی میز گذاشته بودوگفت :هر سوالی که باشه جواب میدم.شهرام پرسید :توی روستا معمولا دخترها سن پایین ازدواج می کنن .تو چرا تا این سن صبر کردی ؟هیچی کم نداری که بخوام فکر کنم خواستگار نداشتی ؟دیگه عقدمونه .همه چی تمومی و مطمئنم اینجا که همه همدیگه رو می شناسن نمیذارن دختری مثل تو بمونه پس این وسط ممکنه چیزی باشه ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بانو لبخند زد :سوالی که پرسیدی جوابش توی گذشته اس ،گذشته ای که بابتش پشیمون هستم ولی شرمنده نه شهرام خیلی محترمانه گفت :اشکال نداره اگه بخوام توضیح بدی ماجرا چی بوده ؟بانو با آرامش گفت :هفده سالم که بود عاشق یک نظامی که توی پاسگاه نزدیک ده خدمت می کرد شدم .یک پسر جوون به اسم ناصر که اوایل کارش بود و وضع مالی خوبی نداشت .اومد خواستگاری و سر همین بی پول بودنش بابام راضی نشد وقتی هم که پا فشاری کرد چند بار چند نفر به دستور عمو و بابا حسابی زدنش .عمو دوست داشت من عروس خودش بشم خیلی چوب لای چرخ ما گذاشت خلاصه با پارتی بازی ردش کردن رفت .دیگه هیچ وقت ندیدمش اوایل فکر می کردم بر می گرده برای همین به پاش موندم ولی بعد چند سال دیدم نه هیچ خبری نیست .به قول تو خواستگار کم نبود ولی از لج بابا و عمو همه رو رد می کردم و اینجوری انتقام میگرفتم.به شهرام نگاه کرد وگفت :تا چند وقت پیش. وقتی فکر کردم دیدم با این کار فقط دارم به خودم اسیب میزنم ،فرصت زندگی رو از خودم می گیرم راستشو بخوای خیلی پشیمون شدم بابت تمام سالهایی که از دست رفت .ولی الان پشیمون نیستم شهرام متعجب پرسید :چرا ؟؟بانو با لبخند و با چاشنی خجالت گفت :اخه اگه اونا رو رد نکرده بودم تو الان اینجا نبودی شهرام که با شنیدن ماجرای عشق بانو کمی توی لک رفته بودسرحال آمد خندید و گفت :آره ؟بانو با خجالت سر پایین انداخت.شهرام با همان خنده گفت :قربون اون لپ های گلی برم.بانو بیچاره بیشتر خجالت کشیدشهرام دوباره جدی شد آهسته دستش را روی دست یخ کرده بانو گذاشت و پرسیدهنوز هم بهش فکر می کنی ؟بانو به چشمان شهرام خیره شد تا صداقت کلامش را از طریق چشمانش به او نشان دهدوگفت خیلی وقته دیگه بهش فکر نمی کنم .اینبار خجالت را کنار گذاشت.همانطور که نگاهش مستقیم به چشمان شهرام خیره بودگفت :یک مدت هم هست که غیر تو ،هیچ چی و هیچ کس یادم نیست .اگه اینجوری پیش بره خودمم یادم میره حال مرد جوان جا آمدانگار که وسط ظهر تابستان توی اوج گرما یکی، یک لیوان شربت بیدمشک خنک دستش داده باشد و او تا ته لیوان را سر کشیده باشدلبخندش از این بزرگتر نمیشدچشمانش از این پر نشاط تر نمیشدمردها همین اند هر چقدر هم که قد و هیکلشان بزرگ باشدهرچقدر هم ریش هایشان پروپیمان باشدبازوانشان کلفت.ته تهش همان پسر بچه دبستانی هستند که دلشان میخواهد یکی باشد که بگوید آنها رابیشتر از همه دوست داردفشارخفیفی به دست بانو وارد کردوگفت :تو مال من باش اونوقت ببین من چطوری تمام دنیامو به پات می ریزم تا به خانه رسیدند شب شده بود خانوم جون وسط هال خانه منصور نشسته بود فرشته آهسته پاهایش را ماساژ میداد مهران برایشان چای آورد و کنار مادر و خواهرش نشست و گفت :برای شام آبگوشت گذاشتم .آقامنصور بنده خدا همه چی آماده کرد منم بار گذاشتم زیاده شهرام چای که خوردی برو اون طرف بهشون خبر بده امشب شامو ما می بریم حتما خسته هستن دیگه نخوان شام درست کنن.خانوم جون گفت دستت درد نکنه مادر .خدا خیرت بده.فرشته گفت مامان ،داداش تا مازار از حمام نیومده بیرون میخوام باهاتون حرف بزنم.مهران به خواهرش نگاه کرد وپرسید چیزی شده ؟فرشته در پاسخ برادرش گفت نه چیز نگران کننده ای نیست.خانوم جون شما میدونی مازار خواهر بانو رو دوست داره ؟خانوم جون لبخندی زد و گفت :والا مادر اینجور که مازار به دختره نگاه می کنه مگه میشه ندونم.فرشته با خوشحالی رو به مهران گفت داداش شما و شهرام هم که محاله از دل مازار بی خبر باشید.مهران حرف خواهرش را با لبخند کمرنگی تایید کردفرشته گفت خوب چرا تا همینجا هستیم کارو یکسره نکنیم ؟من میگم همین امروز و فردا خواستگاری آیلار هم بریم .چه کاریه بخوایم این همه راه رو بریم و برگردیم مهران لیوان چای را از توی سینی برداشت و گفت آخه مازار خودش که هنوز چیزی نگفته.فرشته جرعه ای از چای نوشید و گفت به حرف من گوش کن داداش خودت میدونی من مازار رو بیشتر از چشمام دوست دارم و بیشتر از بچه های خودم میشناسمش .مازار سرِ محبتش به آیلار داره دست ،دست میکنه .اصل ماجرا رو من و مامان نمیدونیم چیه ولی شما که میدونی دقیقا چی شده بهتر از من میدونی که خودمون باید دست به کار بشیم .تردید افتاده به دلش که مبادا دل دختره باهاش نباشه . خوب ما میریم خواستگاری نبود نه میشنویم و بر میگردیم .تا کی باتردید زندگی کنه .از طرفی مازار صبرش زیاده از نظر خودش میخواد آیلار زمان داشته باشه تا در آرامش باشه .ولی داداش ، همیشه هم صبر کردن و صبور بودن خوب نیست.مهران گفت.تو و مامان در حق این بچه مادری کردین حالا هم هر کاری خودتون صلاح می دونید بکنید فقط قبلش با جمیله هم در میون بذار .اونم مادرشه هم مازار خوشحال میشه احترام مادرش حفظ بشه هم من دلم میخواد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش آدم گاهی می‌توانست خودش، خانه اش و دو سه نفر دیگر را در چمدانش بگذارد وبرود یک جای دور •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ♻️بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو می‌دهم!! 💤بهلول چون سڪه‌های او را دید دانست ڪه سڪه‌های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می‌نمایم! سپس گفت: اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی. شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! ❣️بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سڪه‌ای ڪه در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم ڪه سڪه‌های تو از مس است؟!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لحاف چهل تیکه یادش بخیر چه شبهایی خونه مادر بزرگ بادخترخاله ها زیر این لحاف پچ پچ میکردیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ خاطره انگیز را تقدیم به تمام متولدین دهه های چهل و پنجاه و شصت امیدوارم با شنیدنش ذره ای از خاطرات خوب گذشته برایشان زنده شود.خیلی ها با این کلیپ ها خاطرات خوبشون زنده میشه 🙏 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوچهاد بانو لبخند زد :سوالی که پرسیدی جوابش تو
فرشته به مادرش که می دانست محال است برود با جمیله صحبت کند نگاه کرد و گفت :باشه داداش من باهاش حرف میزنم.خانوم جون اگه شما اجازه بدید من برم خونه اش.خانوم جون سرتکان داد :برو مادر ان شاءالله که خیره.سامان شوهر فرشته که ساکت نشسته بود گفت :لااقل صبر کنید خودش بیاد بیرون بهش بگید میخواین قرار خواستگاری بذارین.فرشته گفت :نه ولش کن این اگه به خودش باشه میخواد تا آخر عمر به دختره وقت بده.فرشته از جایش بلند شدچند دقیقه بعد پوشیده در پالتو بلند خز دارش دم در منزل جمیله ایستاده بودجمیله امید به بغل در را که باز کرد از دیدن خواهر شوهر سابقش دم در خانه جا خورد.فرشته با خونسردی گفت :اومدم درباره مازار باهات حرف بزنم.جمیله از جلو در کنار رفت و گفت :بیا توهردو با هم وارد خانه شدند فرشته که نشست.جمیله به سمت آشپزخانه رفت و گفت الان چای میارم.فرشته صدایش کرد: ممنون چای نمیخوام.بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم.جمیله برگشت و نگاهش کرد :آخه دهن خشک که نمیشه.فرشته سعی کرد لبخند بزند متوجه شده بود مادر مازار معذب است.گفت :بیا بشین .هر وقت خواستم خودم بهت میگم که زحمتشو بکشی.جمیله رو به روی فرشته نشست فرشته به صورت امید کوچک که با عروسک توی دستش درگیر بود نگاه کردکودک شاید بخاطر شباهت بی اندازه اش با مازار زیادی دوست داشتنی بنظر می رسیدلبخندش اینبار واقعی بود گفت خیلی شبیه مازاره.جمیله هم لبخند زد :آره جفتشون شبیه برادرم هستن .البته مازار که فقط ظاهرش به داییش رفته وگرنه اخلاقش هیچیش مثل اون نیست ،الهی که امید هم بهش نره.فرشته آهسته دست سفید امید را لمس کرد و گفت :وقتی برادرت به زور مجبورت کرد زن مهران بشی من سن و سالی نداشتم..خودتم البته سنت کم بود اما گریه هاتو یادم نمیره.جمیله آه کشیددوبار به زور شوهرم داد .بار اول خودم لگد به بخت خودم زدم با خودم می گفتم وقتی مهرانی که دوستش ندارم این همه برای خوشبختیم تلاش می کنه ببین اگه با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم زندگی چقدر گل و بلبل میشه .می گفتم دیگه بزرگ شدم و برادرم نمی تونه بهم زور بگه چه خبر داشتم یک سال بعد طلاقم بابا می میره .برادرم خونشو می فروشه و من و مادرم میشیم جیره بگیر زنش که واسه یک لقمه نون و یک اتاق ته حیاط اون همه منت سرمون میذاره .چهارسال مثل کلفت خونه اش زندگی کردم و هر شب خودمو لعنت کردم بابت بلایی که با بچگی و بی عقلی سر زندگیم آوردم .آه کشداری کشید .سر درد و دلش باز شده بود و شاید هم می خواست برای یکی از اهالی آن خانه بگوید چقدر از کرده اش پشیمان است.آنها در حقش بدی نکرده بودند و او همیشه شرمنده اشان بود :بار دوم هم ازدواجم زوری بود اومدم شدم خونه خراب کن، با مردی ازدواج کردم که یک زن علیل و چهارتا بچه داشت .اینبار بدون اینکه برادرم مجبورم کنه خودم ،خودمو مجبور کردم از بس که زن برادرم سر هر لقمه نون سرم منت گذاشت و مادر مریضمو خفت داد .از وقتی شدم زن محمود ماهیانه یک پولی میدم بهش تا مادرم و اذیت نکنه.فرشته با تاسف پرسید :چرا بر نگشتی سر زندگیت ؟جمیله لبخند تلخی زد :از طرف من روی برگشتن نبود .از طرف مهران ،حتی یکبار هم ازم نخواست برگردم.فرشته ناراحت سر تکان داد :غرورشو شکوندی .یکهو وسط دوست و آشنا بی خبر گذاشتی و رفتی.جمیله حسرت بارگفت بچگی ،بیعقلی ،نادونی.فرشته بوسه ای کوچک روی دست امید زد و گفت :ولش کن .گذشته ها گذشته ،اومدم درباره مازار حرف بزنم.خبر داری دلش پیش دختر شوهرت گیر کرده.زخم حسرت های جمیله امروز سرباز کرده بودندبا آه دیگری گفت :درسته براش مادری نکردم ولی از دلش بی خبر نیستم.فرشته از ناراحتی جمیله ناراضی بودنیامده بود اینجا تا او را یاد خاطرات تلخ گذشته بیندازدآمده بود خبر خوش را بدهد پس گفت :مامان میخواد امشب ازشون اجازه خواستگاری بگیره اومدم باهات صحبت کنم ببینم نظرت چیه ؟جمیله خوشحال شد .چه خوب که آدمهای اطراف مازار این همه هوای دلش را داشتند لبخندزد :من که از خدامه این بچه به خواسته دلش برسه فرشته هم خندیدقربون خودش و خواسته دلش برم.جمیله با محبت خیره فرشته شد وگفت مازار همیشه ازت تعریف می کنه ،خبر دارم چقدر هواشو داری.فرشته باز خندیدآره جز در مورد لباس پوشیدن توی موارد دیگه خیلی با هم خوبیم.شب در خانه شعله سر سفره شام دور هم نشسته بودندخانوم جون نگاهش را به شعله داد و گفت شعله خانوم با اجازه شما و آقا محمود ما دوباره میخوایم فردا شب برای کار خیر مزاحمتون بشیم ،البته که این چند روز همش مهمون شما هستیم و بهتون زحمت دادیم اما فردا شب یک مقدار فرق می کنه شعله با خوش رویی گفت قدمتون سر چشم .شما صاحب خونه اید .زحمت نیستید و رحمتید.خانوم جون نگاه پر محبتی را روانه آیلار که درست رو به روی مازار نشسته بودکرد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی وقتی به یادش نیستی به یادت هست ... (خدارو میگم) ✨شبتون نورانی💫 ✨آرامش مهمان لحظه ها تون❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‍ 🌸سلام ☕️صبح زیباتون بخیر   🌸روزی بی نظیر ☕️صبحی دلنشین 🌸لبخندی از ته دل ☕️یک خداے همیشه همراه 🌸باهزار آرزوے زیبا ☕️و موفقیت را 🌸براتون آرزومندم🙏 امروز تون پُر برکت 🌸🍃 ‎ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ رئیس جمهور مردمی و انقلابی جمهوری اسلامی ایران، سید ابراهیم رئیسی در حین خدمت به مردم شهید پرور ایران اسلامی به شهادت رسید. روحشون شاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میلاد امام رضا(ع) مبارک.... - @mer30tv.mp3
4.83M
صبح 31 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوپنج فرشته به مادرش که می دانست محال است برود
دوباره به شعله منتظر چشم دوخت و گفت فردا شب میخوایم مزاحمتون بشیم برای خواستگاری از آیلار عزیزم واسه مازارسر آیلار و مازار به شدت بلند شد هر دو جا خورده و متعجب خیره صورت هم شدند.حالت چشمان مازار نشان از جا خوردنش داشت آیلار هم حسابی غافلگیر شد مازار زودتر خودش را جمع و جور کرد آیلار خجالت زده سر پایین انداخت لبخند نشسته روی صورت ریحانه و بانو جمع شدنی نبودشهرام خیره لبخند زیبای صورت بانوچشمک ریزی حواله اش کردبانو فعلا میلی برای خجالت کشیدن نداشت دست خودش نبود که لبخندش جمع نمیشد.قلب آیلار در سینه ایستادبا یکبار ازدواج باز هم وقتی پای خواستگاری میان آمد.خجالت کشید واسترس گرفت سرش را بلند کرد نگاه کوتاهی به صورت مازار انداخت.لحظه اول جا خوردنش را به وضوح دید فهمید او هم از این ماجرا اطلاع ندارداما حالا با آرامش به حرفهای بزرگترها درباره فردا شب گوش می کرد.بعد از اینکه قول و قرار خواستگاری را گذاشتند.خانوم جون به ریحانه و شوهرش نگاه کرد و گفت :آقا منصور ،ریحانه جانم این چند روز ما حسابی بهتون زحمت دادیم .خونتون در اختیار ما بود .اذیت شدین به امید خدا ما دیگه امشب جمع و جور می کنیم میریم باغ مازار.شعله جا خورد و گفت چرا خانوم جون بد گذشته اینجا ؟کسی حرفی زدخانوم جون با آن لبخند ملیح و لحن مهربانش گفت نه مادر چه بدگذشتنی .ما که اینجا همش داره بهمون خوش میگذره .همیشه غذا آماده اس .هر چی بخوایم فراهمه.اما مادر اینطوری که مشخصه حالا که حرف این دوتا بچه هم مطرح شد ما فعلا باید بمونیم تا دست این دوتا رو هم بذاریم توی دست هم .نمیشه همش مزاحم شما باشیم.شعله گفت این چه حرفیه خانوم جون .مزاحم چیه محمود که خیلی میلی برای ماندن آن خانواده آن هم در نزدیکیشان نداشت ساکت بود.منصور گفت خانوم جون اون خونه ،خونه خودتونه تا هر وقت که بمونید قدمتون روی چشم.مهران اینبار به حرف آمد :شما لطف داری پسرم .ولی مادر راست میگه نمیشه همش مزاحم شما باشیم .اینجا که هستیم مادر و خواهرهات و خانومت هم مدام به زحمت می افتن .باغ مازار که باشیم خودمون هم راحتتریم.مازار هم حرف پدرش را کامل کرد :آره چند روز هم تعطیله آیلار خونه باغ رو لازم نداره .ما بریم اونجا هم ما راحتتریم هم شما یک استراحتی می کنید.ریحانه گفت این چه حرفیه مگه ما چیکار کردیم که خسته باشیم.خانوم جون گفت مادر تعارف که نداریم .ما اونجا راحتتریم .شما هم برید توی خونه و زندگی خودتون.شعله سر تکان داد :هر طور راحتید .اما اونجا کوچیکه اگه اذیت شدین تو رو خدا بدون تعارف برگردین.فرشته با آن نیش تا بناگوش باز دائمی اش گفت خیالتون راحت این طور که پیش میره ما فعلا اینجا هستیم .انقدر مزاحمتون بشیم که خستتون کنیم.شعله باز مهمان نوازی کردمراحمید عزیزم.بعد از شام محمود بلافاصله خستگی را بهانه کرد.همراه جمیله راهی خانه خودشان شدند.این چند شب مهمان داری و اینکه مجبورشده بود میزبان شوهر سابق همسرش و خانواده اش باشد.روح و روانش را به هم ریخته بود مهمانها هم چای را که خوردند عزم رفتن کردند سرپا ایستاده بودند که مازار یادش افتاد بایدکلید باغ را از آیلار بگیرد.به آیلار که کنار منصور ایستاده بود نگاه کرد نامش را خواندآیلار ؟دخترک سر بلند کرد و منتظر نگاهش کرد و مازار گفت :میشه کلید باغو بهم بدی؟آیلار سر تکان دادآره توی اتاقه الان میارم به سمت اتاقش رفت.مازار هم به سمت اتاق رفت .بهانه خوبی بود تا در تنهایی چند جمله با آیلار صحبت کند.دختر جوان دسته کلید به دست به سمت در اتاق آمد که مازار را ایستاده در آستانه در اتاق دید کلیدها را به سمتش گرفت مازار دستش را دراز کرد کلید را گرفت و بی انکه ثانیه ای نگاهش را که چسبیده به صورت آیلار بود جدا کند گفت ممنون آیلار در پاسخش خواهش می کنمی زمزمه کرد منتظر شد مرد جوان از مقابلش کنار برود اما او همچنان ایستاده بود حالا که بحث خواستگاری پیش آمده بود مثل همه دخترها از تنها ماندن با مازار خجالت می کشیداما مازار مثل او فکر نمی کرد . فقط مهم بود حرفهایش را بزندپس زبان باز کرددرباره خواستگاری فرداشب با من هماهنگ نکرده بودن آیلار اگر دلیل آن دلخوری که چاشنی لحنش بود را می دانست خوب میشدوقتی که گفت :آره متوجه شدم.مرد جوان لبخند زد.او برخلاف آیلار دلیل آن دلخوری چاشنی کلام دخترک را دریافت وگفت هیچ کس توی دنیا بیشتر از من به خواستگاری فردا شب مشتاق نیست آیلار سر بلند کرد و خیره اش شدمازار گفت :اینکه بی خبر بودم از این ماجرا ،این که به فرشته گفتم دست نگه داره ،و فرشته به گمون خودش خواسته منو بذاره تو عمل انجام شده سر بی میلی من نیست.بی خیال آدمهای منتظر بیرون چند لحظه در سکوت به چشمان آیلار خیره ماندغرق شدن در چشمانش را دوست داشت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ تخم مرغ ✅ شیر ✅ شکر ✅ آرد ✅ وانیل،بیکینگ پودر ✅ روغن مایع ✅ توت فرنگی ✅ موز ✅ کره ✅ نشاسته بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Najm Al Sagheb - Emam Reza.mp3
4.41M
قدم قدم داره دلم میزنه فریاد با چشم گریون جلوی پنجره فولاد خدا میدونه از خودم هیچی ندارم هرچی که دارمو امام رضا بهم داد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادته!!!! 🤔 دوغ با دلمه مامان که از برگ های انگور حیاطمون چیده بود تو بشقاب های گل سرخ جهازش مزه غذای بهشتی میداد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوشش دوباره به شعله منتظر چشم دوخت و گفت فردا
اما نگاه منتظر آیلار وادارش کرد ادامه سخنش را بر زبان آوردسر اینه که فرشته ،خانوم جون ،بابا منو می شناسن میدونن وقتی یکی برام خیلی مهمه برای راحتیش تا آخر دنیا صبر می کنم.مازار گفته بود او خیلی برایش مهم است ؟؟برای جواب سوالش باید به ادامه حرفهایش گوش می سپردهمچنان آبی چشمانش در گره چشمان سیاه آیلار بود و گفت :این مدت اتفاقات ریز و درشت زیادی رو ازسرگذروندی .تحت فشار بودی و اذیت شدی من اگه از فرشته خواستم دست نگه داره سر این بوده که خواستم بهت زمان بدم تا یک مدت در آرامش کامل بدون حادثه خاصی زندگی کنی ،با خودت ،با زندگیت ،با گذشته کنار بیایی آری گفته بود او خیلی مهم است.آیلار در سکوت و با چشمانی که حالا راضی تر بنظر می رسید.همچنان نگاهش می کرد.مازار با رضایت از بهتر شدن حال چشمان آیلار گفت یک چیزی رو میخوام بدونی آیلار .درباره ما ،درباره من و خودت ،درباره خواستگاری فرداشب تنها کسی که تصمیم می گیره تو هستی .نمیخوام هیچی روی نظر و تصمیمت تاثیر بذاره.اگه نخواستی سفت و محکم حرف بزن به جوانبش فکر نکن چون من نمیذارم هیچ اتفاقی بیفته.مازار با رضایت از بهتر شدن حال چشمان آیلار گفت :یک چیزی رو میخوام بدونی آیلار .درباره ما ،درباره من و خودت ،درباره خواستگاری فرداشب تنها کسی که تصمیم می گیره تو هستی .نمیخوام هیچی روی نظر و تصمیمت تاثیر بذاره . اگه نخواستی سفت و محکم حرف بزن به جوانبش فکر نکن چون من نمیذارم هیچی بشه اینکه پای شهرام و بانو وسطه و ممکنه نارضایتی تو، روی روابط اون دوتا هم تاثیر بذاره. یا اینکه از طرف خانواده من دلخوری پیش بیاد یا هر فکر و حدس دیگه ای که ممکنه روی نظرت تاثیر بذاره رو بریز دور .فقط و فقط به خودت و به دلت فکر کن و تصمیم بگیر.فاصله اشان کم بود اگر کمی جلوتر می رفت نفس هایشان هم مثل نگاهشان در هم گره میخورد باز ادامه داد :چون تنها کسی که مهمه ،تنها کسی که باید تصمیم بگیره تویی.آیلار لبخند رضایتمندی زد مازار کمی در جایش جا به جا شد باید صحبتش را تمام می کرد حرفهایشان زیادی به درازا کشیده بود دو خانواده سر پا ایستاده بودند با این که از صداهایشان مشخص بود خودشان را به کوچه علی چپ زده اند یعنی مثلا متوجه خلوت کردن آن دو نشدنداما مگر میشد کسی معطل شدن مازار آن هم برای دقایقی طولانی را دم در اتاق آیلار ندیده باشد.با این که نحوه ایستادن و هیکل بزرگش به گونه ای بود که کسی آیلار را نمی دیداما از زمانی که صرف شد و صدای ریز حرف زدنش حتما متوجه شده بودند که آنها به گفت و گو ایستاده اند.شهرام کنار بانو ایستاده بود.آهسته زیر گوشش پچ زدیاد بگیر تو شب قبل خواستگاری با من اینجوری خلوت کردی؟ببین این دوتا رو چطور از هر فرصتی استفاده می کنن .تو هم همش سرخ و سفید میشی و خجالت می کشی.بانو از حرکت شهرام که مثل بچه ها حرف میزد خنده اش گرفت.آهسته گفت :تو شب قبل خواستگاری اصلا اینجا بودی ؟شهرام به شوخی طعنه زد :نه که اگه بودم تو می کردی ؟بانو ریز خندید و شهرام گفت :به موقعش تلافیشو سرت در میارم.بانو خجالت زده لب گزید و شهرام رو به برادر زاده اش که قصد کوتاه آمدن نداشت گفت مازار جان بریم ؟به امید خدا زیر پامون علف سبز شدمازار به عمویش نگاه کرد زیادی معطل کرده بود اما خونسرد به سوی جمع آمد و گفت بریم .از همه معذرت میخوام سرپا موندین.آیلار هم پشت سر مازار با گام های آهسته از اتاق خارج شدبابت دقایق گذشته از روی بزرگترها خجالت زده بودو البته که آن لبخند پر از شیطنت روی لبهای ریحانه میزان خجالت زدگی اش را بیشتر می کرد.شب زیبایی بود برف ریزی می باریداولین برف سال که کمی زودتر از موعد و غیره منتظره شروع شد.یک ساعت پیش خانواده مازار برای خواستگاری آمده بودندحالا هر دو در حیاط زیر سایه بان ایستاده بودند خواست مازار بود که صحبت کنندو پیشنهاد داد که در حیاط و با تماشای برف گفت و گو کنند.مازار به آیلار که از همان بدو ورود از چشمانش خوانده بود حرفی برای گفتن دارد نگاه کرد و گفت :خوب بهم بگو چی نگرانت کرده ؟با لبخند نامحسوسی گفت خواستی حرف بزنیم چون فهمیدی من باهات حرف دارم ؟مازار دست در جیب سر تکان داد وگفت چشمات نگرانن چرا ؟چیزی شده ؟آیلار با دستهایش خودش را بغل کرداز این حواس جمعی مازار آن هم در همان اول کار خوشش آمد.نگاهش را به مرد جوان دوخت وگفت آره از یک چیزی نگرانم.تو درباره من و سیاوش همه چی رو میدونی .اینکع علاقه ای بوده.از دیشب تا حالا که صحبت خواستگاری مطرح شده دارم با خودم فکر می کنم می تونی با گذشته ی من کنار بیای ؟مازار خیره چشمان آیلار شد و گفت وقتی میگی علاقه ای بوده . یعنی دیگه الان نیست درسته ؟آیلارگفت من از روزی که زن علی شدم دفترچه عشق و عاشقی با سیاوش رو بستم . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دروغ نمیگم،نمیگم از همون لحظه ذهنم به طور کامل ازش خالی شد .اما من توی این یکسال هر روز بیشتر توی فراموش کردن سیاوش موفق بودم .اما مازار اگه قراره با خبر بودنت از گذشته به آینده لطمه بزنه فکر کنم بهتره همینجا تموم بشه.مازار لبخند زد دریای چشمانش آرام آرام بودگفت :واسه من از امشب مهمه ،تو قبل از امشب به من تعهدی نداشتی اما اگه امشب بله بدی تعهد داری ،بهت دروغ نمیگم اینکه بگم گذشته ات با سیاوش یا یکسال زندگیت با علی اصلا مهم نیست دروغه بخصوص که ما فامیل هستیم و بالاخره با همدیگه برخورد خواهیم داشت اما من و تو کنار هم می تونیم انقدر روزهای خوب داشته باشیم که گذشته کامل پاک بشه هم از ذهن من هم از ذهن تو.چند ثانیه مکث کرد و گفت :فقط اینکه میگی اتفاقات گذشته قراره روی آینده تاثیر بذاره یا نه یعنی ممکنه نظرت مثبت باشه و داری به آینده با هم بودن فکر می کنی ؟ اگه آره .به حرفهای دیشبم فکر کردی اینکه ممکنه جوابت مثبت باشه فقط تحت تاثیر خواسته دلته ؟خودت و دلت خواستید ؟نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه ؟آیلار اینبار چشم از مازار گرفت شرم و حیای دخترانه اش مانع از نگاه به چشمانش میشدبه برفهای ریز که همچنان می بارید نگاه کرد و گفت :من قبل این یک سال تو رو یادم نیست..هیچ وقت نخواستم بهت توجه کنم که چیزی ازت بدونم .همیشه ترجیحم این بوده که دور باشم ازت .قبل این یکسال مازار همیشه برای من پسر بچه ای بود که عروسکم رو کور کرد و مادرش پدرمو ازم گرفت و خودش صاحب محبت پدرم شد .هیچ وقت بیشتر از این بهت نگاه نکردم همیشه ازت کینه داشتم انگار عشق به بابام باعث شده بود همه تقصیر ها و کوتاهی های اونو از چشم تو و مادرت ببینم ..نفس عمیقش را همراه با بخار از سینه بیرون داد و ادامه داد :اما وقتی اون ماجرا پیش اومد وقتی محبت های مادرت و دیدم و مهربونی های خودتو .وقتی هر وقت هرجا بودی ازت دنیا ،دنیا آرامش گرفتم پشیمون شدم واسه این همه سال کینه الکی ..با انگشتهایش بازی کرد و نگاهش را به انگشتهایش دوخت وگفت:منم بهت دروغ نمیگم مازار عاشقت نیستم .اما خودم با قلبم خواستم که باهات باشم نه هیچ فکر و هیچ مصلحتی .وقتی کنارتم ازت آرامش میگیرم . حرفهات ،رفتارت یک جوریه که انگار وقتی هستی لازم نیست غصه چیزی رو بخورم.لبخند نشسته روی لبهای مازار هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد حرفهای دخترک به دلش می نشست چه چیزی بهتر از اینکه آیلار با او غصه چیزی را نمیخوردهمزمان صدای زنگ در حیاط آن هم با ان صدای جیغ مانند و گوش خراشش بلند شدمازار به آیلار نگاه کرد و گفت :غیر از ما مهمون دیگه ای هم قراره بوده بیاد آیلار با لبخند از غافلگیر شدن مازار گفت :نه ،ولی اینجا مثل شهر نیست که برای رفتن به خونه کسی از قبل با هم هماهنگ کنن.... هر وقت حوصله اشون سر بره میرن خونه همدیگه تا مازار خواست به سمت در برود منصور در هال را باز کرد و گفت :دارن زنگ میزنن؟مازار گفت :آره الان میخواستم برم ببینم کیه منصور کفش پوشید و گفت :نه شما راحت باشید من میرم ببینم کیه منصور که دور شد.مازار به سمت آیلار که نگاهش همچنان در پی منصور می رفت برگشت وگفت :خوب دیگه ؟آیلار هم به سمت مازار نگاه کردوگفت :دیگه این که خودت هم در جریانی من چندماهه دارم درس میخونم ومیخوام توی کنکور سال آینده شرکت کنم تو که با درس خوندن مشکلی نداری؟مازار یک دستش را روی بازوی دست دیگرش گذاشت وگفت :نه .من با درس خوندنت هیچ مشکلی ندارم .خوب البته بهتره که شهر محل زندگیمون یعنی شیراز دانشگاه قبول بشی وگرنه مجبوری دوباره کنکور شرکت کنی.هنوز آیلار جواب مازار را نداده بودکه عاطفه که او هم تازه امروز رسیده بود تا برای مراسم عقد خواهرش باشددر هال را باز کرد و از مازار و آیلار پرسید :یخ نکردین شما دوتا.مازار خندید و گفت :نه ولی اگه دوتا چایی برامون می آوردی خیلی بهتر میشدعاطفه با خنده گفت :پس معلومه فعلا قصد داخل اومدن ندارین..همان لحظه خنده روی صورتش با دیدن سیاوش و سحر که همراه منصور به سمتشان می آمدند جمع شدسحر متعجب به مازار و آیلار که کنار هم ایستاده بودند نگاه کردسپس نگاهش را به عاطفه داداما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت :سلام شب بخیر .مزاحم که نشدیم ؟عاطفه محترمانه گفت :نه خوش آمدید مراحمیدسیاوش هم با جمع سلام و علیک کردسحر گفت :سیاوش پیشنهاد داد بیاییم اینجا ،گفت دو روز دیگه مراسم عقد دارین بیاییم ببینیم کاری ،کمکی ...عاطفه با خوشحالی گفت :کار خوبی کردین .قدمتون روی چشم .کمک هم لازم داریم چون اینطور که بوش میاد دوتا عقد داریم و به مازار و آیلار اشاره کردنگاه بهت زده سحر روی مازار و آیلار ماندآیلار با سری پایین افتاده و لبخند کم رنگی بر لب خیره کفش های مازار شد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس جوانی آیت الله رئیسی 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند. وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. پشه ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به دقت پشه را زیر نظر داشته باشند. پشه بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سیب گندیده ای نزد پشه نهاد، پشه روی قسمت سیاه شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد.... در همان محل ، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، پشه برخواست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد. افلاطون به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبور ترین و قانع ترین حشره است. روزها ممکن است به خاطر یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند. و وقتی شکاری کرد، روزها آرام آرام از آن استفاده کند. حریص و شکم پرور نیست . اما پشه را دیدید، هم طمعکار است و هم شکم پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد. وقتی روی خون نشسته بود، دیدید، با دست می زدید بر می خواست و دوباره سریع می خواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد. پس بدانید ، خداوند طمع کار ترین مخلوق را روزی و غذای، قانع ترین و صبورترین ، مخلوق خود می کند بسیاری از گرفتاری های انسان نتیجه طمع و زیاده خواهی اوست. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کودکان قاجاری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوهشت دروغ نمیگم،نمیگم از همون لحظه ذهنم به طو
نمی توانست انکار کند آن ته ته های دلش همانجا که هنوز هم گاه گداری بهانه سیاوش را می گرفت آشوب است و دوست دارد بداند عکس العمل سیاوش چیست اما نه لبخند کم رنگ روی صورتش را حذف کرد نه از قالب دخترک خجالتی شرم زده بیرون آمد.نه حتی برای ثانیه ای سر بلند کرد تا سیاوش را ببیند و عکس العملش را بداند.او قرار بود ادامه زندگی اش را با مازار باشد ناراحتی و دل چرکینی اش را نمی خواست.از همین حالا باید به آن قسمت از قلبش که هنوز آدم نشده بود بی اهمیت می ماندنفس عمیقی کشیدبوی ادکلن مازار که درست کنارش ایستاده بود همراه هوای سرد وارد ریه اش شدآن شیطان وروره جادوی گوشه قلبش انگار کمی ساکت تر شدسیاوش این لحظه ها را پیش بینی می کردمی دانست یکی از همین روزها هم باید منتظر خواستگاری مازار باشد و خودش را آماده کرده بود عمیقا برای آیلار خوشحال بود مازار می توانست او را خوشبخت کند چه چیزی بیشتر از این قلب زخم خورده او را التیام می بخشید صحنه مقابلش شبیه بافته های ذهنش نبودآیلار در شب خواستگاری اش ایستاده در کنار مردی دیگر لبخند بر لب و شرمزده اما به غم نشسته بر قلبش اهمیتی نداد دوست داشت این صحنه را دوست بدارد چون عمیقا ایمان داشت مازار بهترین گزینه برای دخترک محبوب سالهای گذشته اوست.با لبخند بزرگی بر لب که خوب البته کاشتنش کمی سخت امدبه عاطفه گفت ما در خدمتیم دستش را به سمت مازار دراز کرد و گفت :به سلامتی ،مبارکه. مازار هم دست سیاوش را فشرد و گفت :ممنون.منصور به سمت درهال رفت وگفت :بفرمایید تو ،اینجا سرده بفرمایید سیاوش وسحر که همراه منصور وارد خانه شدندعاطفه کنار عروس و داماد آن شبشان ایستاد و گفت :چای بیارم یا میاید داخل ؟مازار در پاسخش گفت :نه دیگه کم کم میاییم ممنون عاطفه که رفت.مازار به آیلار که هنوز سرش پایین بود نگاه کرد و گفت :به من اعتماد کن .همه چیو درست می کنم.آیلار سر بلند کرد آرام و با اطمینان گفت میدونم و خیره تکه برفی که روی موهای سیاه مازار نشسته بود ، شد.مازار به چشمان پر از اطمینان دختر رو به رویش خیره شدآیلار هم خودش را به دریای آرام چشمان مازار سپرددل به دریا زدن همین بوددلش را به دریا زد و خودش را به دست وجود پر از آرامش مازار سپردهمه چیز درست میشد می دانست می تواند به مازار اطمینان کندمردجوان پرسید :سردت نیست ؟ آیلار لب زد :سردمه مازار پلک زد پس بریم تو.آیلار به سمت در رفت و مازار هم پشت سرش وارد که شدند همه سرها به سمتشان چرخید آیلار سرش را پایین انداخت فرشته دستش را جلو آورد و گفت :همونجا بایستیدهر دو کنار هم نزدیک جمع ایستادند و منتظر شدند تا ببینند فرشته چه می خواهد بگویداو گفت :اول بگین نظرتون چیه بعد بشینیدمازار نگاه کوتاهی به آیلار انداخت و گفت :والا من که نظرم مشخصه.سامان با خنده گفت :شما که بله ،پنجاه درصد شما حله ،ما میخوایم بدونیم نظر عروس خانوم چیه ؟مازار دوباره به آیلار که سرش را حتی برای ثانیه ای بلند نمی کرد نگاه کردلپ هایش از خجالت سرخ شده بودند زیادی خوردنی و خوشمزه شده بودفرشته که سکوت آیلار را دیدگفت :عروس خانوم سکوتت رو بذاریم بحساب رضایت ؟آیلار با شرم گفت :هرچی بزرگترا بگن کاش مجبور به آبرو داری نبود پدرش را از جمع بزرگترهایش حذف می کرد.خانوم جون به صورت محمود که هیچ حسی نداشت نگاه کرد.سپس به شعله و منصور و رضا که هر سه لبخند برلب داشتند چشم دوخت‌.عاطفه و بانو هم راضی بنظر می رسیدنددوباره به شعله نگاه کرد وپرسید :دهنمون شیرین کنیم ؟شعله لبخند زد :ان شاءالله مبارکه.فرشته که کل کشید ریحانه هم همراهی اش کردلبخند روی لبهای مازار و چانه آیلار به سینه اش چسبید.لبخند کم رنگی روی صورتش نشست سحر به سیاوش نگاه کرد دستش را روی دست سیاوش گذاشت.سیاوش به چشمان عسلی همسرش که هوای باران داشت خیره شد و با لبخند بزرگی آرام پلک زدیعنی که من خوبم نگران نباش.یعنی که من خوبم نگران نباش خوب البته که زیاد هم خوب نبوداما مشت محکمی به دهان بهانه گیری های دلش که با دیدن لبخند آیلار و آن چال گونه اش که دوباره فیلش یاد هندوستان و خاطرات گذشته کرده بود کوفت.حالا فقط آیلار مهم بود و خوشبختی اش سحر مهم بود چشمانش که تا باریدن فاصله ای نداشت.گور بابای او و خاطراتش گور بابای قراری که با خودش برای چال گونه آیلار گذاشته بودآیلار خوشبخت باشد حال او هم خوب است.آیلار بخندد و چال گونه اش جلوه گری کند حال دل او هم سرجایش می ایدچشمان سحر هم بارانی نباشدسحر هم نگران نباشد همین برایش کافیست.مازار آهسته به آیلارکه کنارش ایستاده بود گفت برو کنار بخاری بشین یخ کردی آیلار به بخاری نگاه کرد نگاهش به اولین چیزی که افتاد چشمان سیاوش بود جایی میان سینه اش تنگ شد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آرزو میڪنم از همین حالا 💫از زمین و زمان برایتان ✨خوشبختے ببارد 💫و نیروے عظیم عشق ✨همراهتان باشد 💫تا همهٔ ڪارها بہ بهترین شڪل ✨پیش برود شبتون خوش وسراسرآرامش ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼 روزی پراز عشق و محبت 🌸 روزى پراز موفقيت و شادى 🌼 روزى پراز خنده و دلخوشى 🌸 و روزی پراز خبرهای خـوب 🌼 براتون آرزومندم 🌸 تقدیم به شما همراهان باوفا 💐سه‌شنبه‌تون گلبـارون عزیزان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونه های قدیمی ساخته شده بود تا محل آرامش باشه🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تسلیت به کشور.... - @mer30tv.mp3
2.86M
صبح 1 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f