eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دروغ نمیگم،نمیگم از همون لحظه ذهنم به طور کامل ازش خالی شد .اما من توی این یکسال هر روز بیشتر توی فراموش کردن سیاوش موفق بودم .اما مازار اگه قراره با خبر بودنت از گذشته به آینده لطمه بزنه فکر کنم بهتره همینجا تموم بشه.مازار لبخند زد دریای چشمانش آرام آرام بودگفت :واسه من از امشب مهمه ،تو قبل از امشب به من تعهدی نداشتی اما اگه امشب بله بدی تعهد داری ،بهت دروغ نمیگم اینکه بگم گذشته ات با سیاوش یا یکسال زندگیت با علی اصلا مهم نیست دروغه بخصوص که ما فامیل هستیم و بالاخره با همدیگه برخورد خواهیم داشت اما من و تو کنار هم می تونیم انقدر روزهای خوب داشته باشیم که گذشته کامل پاک بشه هم از ذهن من هم از ذهن تو.چند ثانیه مکث کرد و گفت :فقط اینکه میگی اتفاقات گذشته قراره روی آینده تاثیر بذاره یا نه یعنی ممکنه نظرت مثبت باشه و داری به آینده با هم بودن فکر می کنی ؟ اگه آره .به حرفهای دیشبم فکر کردی اینکه ممکنه جوابت مثبت باشه فقط تحت تاثیر خواسته دلته ؟خودت و دلت خواستید ؟نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه ؟آیلار اینبار چشم از مازار گرفت شرم و حیای دخترانه اش مانع از نگاه به چشمانش میشدبه برفهای ریز که همچنان می بارید نگاه کرد و گفت :من قبل این یک سال تو رو یادم نیست..هیچ وقت نخواستم بهت توجه کنم که چیزی ازت بدونم .همیشه ترجیحم این بوده که دور باشم ازت .قبل این یکسال مازار همیشه برای من پسر بچه ای بود که عروسکم رو کور کرد و مادرش پدرمو ازم گرفت و خودش صاحب محبت پدرم شد .هیچ وقت بیشتر از این بهت نگاه نکردم همیشه ازت کینه داشتم انگار عشق به بابام باعث شده بود همه تقصیر ها و کوتاهی های اونو از چشم تو و مادرت ببینم ..نفس عمیقش را همراه با بخار از سینه بیرون داد و ادامه داد :اما وقتی اون ماجرا پیش اومد وقتی محبت های مادرت و دیدم و مهربونی های خودتو .وقتی هر وقت هرجا بودی ازت دنیا ،دنیا آرامش گرفتم پشیمون شدم واسه این همه سال کینه الکی ..با انگشتهایش بازی کرد و نگاهش را به انگشتهایش دوخت وگفت:منم بهت دروغ نمیگم مازار عاشقت نیستم .اما خودم با قلبم خواستم که باهات باشم نه هیچ فکر و هیچ مصلحتی .وقتی کنارتم ازت آرامش میگیرم . حرفهات ،رفتارت یک جوریه که انگار وقتی هستی لازم نیست غصه چیزی رو بخورم.لبخند نشسته روی لبهای مازار هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد حرفهای دخترک به دلش می نشست چه چیزی بهتر از اینکه آیلار با او غصه چیزی را نمیخوردهمزمان صدای زنگ در حیاط آن هم با ان صدای جیغ مانند و گوش خراشش بلند شدمازار به آیلار نگاه کرد و گفت :غیر از ما مهمون دیگه ای هم قراره بوده بیاد آیلار با لبخند از غافلگیر شدن مازار گفت :نه ،ولی اینجا مثل شهر نیست که برای رفتن به خونه کسی از قبل با هم هماهنگ کنن.... هر وقت حوصله اشون سر بره میرن خونه همدیگه تا مازار خواست به سمت در برود منصور در هال را باز کرد و گفت :دارن زنگ میزنن؟مازار گفت :آره الان میخواستم برم ببینم کیه منصور کفش پوشید و گفت :نه شما راحت باشید من میرم ببینم کیه منصور که دور شد.مازار به سمت آیلار که نگاهش همچنان در پی منصور می رفت برگشت وگفت :خوب دیگه ؟آیلار هم به سمت مازار نگاه کردوگفت :دیگه این که خودت هم در جریانی من چندماهه دارم درس میخونم ومیخوام توی کنکور سال آینده شرکت کنم تو که با درس خوندن مشکلی نداری؟مازار یک دستش را روی بازوی دست دیگرش گذاشت وگفت :نه .من با درس خوندنت هیچ مشکلی ندارم .خوب البته بهتره که شهر محل زندگیمون یعنی شیراز دانشگاه قبول بشی وگرنه مجبوری دوباره کنکور شرکت کنی.هنوز آیلار جواب مازار را نداده بودکه عاطفه که او هم تازه امروز رسیده بود تا برای مراسم عقد خواهرش باشددر هال را باز کرد و از مازار و آیلار پرسید :یخ نکردین شما دوتا.مازار خندید و گفت :نه ولی اگه دوتا چایی برامون می آوردی خیلی بهتر میشدعاطفه با خنده گفت :پس معلومه فعلا قصد داخل اومدن ندارین..همان لحظه خنده روی صورتش با دیدن سیاوش و سحر که همراه منصور به سمتشان می آمدند جمع شدسحر متعجب به مازار و آیلار که کنار هم ایستاده بودند نگاه کردسپس نگاهش را به عاطفه داداما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت :سلام شب بخیر .مزاحم که نشدیم ؟عاطفه محترمانه گفت :نه خوش آمدید مراحمیدسیاوش هم با جمع سلام و علیک کردسحر گفت :سیاوش پیشنهاد داد بیاییم اینجا ،گفت دو روز دیگه مراسم عقد دارین بیاییم ببینیم کاری ،کمکی ...عاطفه با خوشحالی گفت :کار خوبی کردین .قدمتون روی چشم .کمک هم لازم داریم چون اینطور که بوش میاد دوتا عقد داریم و به مازار و آیلار اشاره کردنگاه بهت زده سحر روی مازار و آیلار ماندآیلار با سری پایین افتاده و لبخند کم رنگی بر لب خیره کفش های مازار شد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آهی کشید و با کلافگی گفت: - من عاشق سوده نیستم. شاید یه زمانی عاشقش بودم. هر چند الان خیلیم مطمئن نیستم که اون موقع هم عاشقش بودم.  چون حسی که به سوده داشتم هیچ شباهتی به حسی که به تو دارم نبود. من از سوده خوشم می اومد. سوده یه دختر خوشگل و امروزی بود که توجه ام و به عنوان یه مرد جلب می کرد ولی من هیچ  وقت اون حسی رو که موقع بودن با تو دارم با سوده تجربه نکردم. سحر من وقتی در کنارت هستم  شادم، سرحالم، سرزنده پر انرژیم وقتی پیشتم راحت می خندم. راحت حرف می زنم. آرومم از خودم راضیم. پر از امید و زندگیم، سحر تو باعث می شی دنیا رو زیباتر و پرنورتر ببینم.  من هیچ کدوم از این حس ها رو در کنار سوده نداشتم. چون واقعا عاشقش نبودم.آه از نهادم بلند شد. من هم در کنار بهزاد دنیا را زیباتر و پرنورتر می دیدم. اگر می رفت دنیایم چقدر تاریک و زشت می شد. بغضم را قورت دادم و با لجبازی گفتم: - شاید این حسی که به من داری عشق نیست. شاید چون هنوز تو مرحله سوگواری برای از دست دادن سوده هستی نسبت به حست به من داری اشتباه می کنی. - نه سحر حسم بهت اشتباه نیست. من واقعاً عاشقتم. من حتی قبل از ازدواج با سوده هم متوجه این حسم بهت شده بودم.  - ولی رفتی دنبال اون و با اون ازدواج کردی - چون به سوده قول ازدواج داده بودم .......... نمی دونم شاید اشتباه کردم ولی من آدم بی وفایی کردن نیستم.با حرص گفتم: - اگه سوده ولت نمی کرد هنوز داشتی باهاش زندگی می کردی. -   خب  اگه سوده زن زندگی بود احتمالا هنوز داشتم باهاش زندگی می کردم. من انتخابش کرده بودم و بی دلیل ولش نمی کردم. ولی وقتی اون نخواست همه چیز بین ما تموم شد. حالا هم هیچ علاقه ای بهش ندارم.  - پس چرا توی طلاق دادنش اینقدر تعلل کردی. چرا همون موقع که درخواست طلاق دستت رسید طلاقش ندادی؟ بهزاد با ناراحتی نگاهش را از من گرفت. همین جواب ندادن را سندی بر درست بودن افکارم دانستم و این بار باقاطعیت  بیشتری گفتم: - دیدی تو هنوز عاشق سوده ای بهزاد با درماندگی دستی توی صورتش کشید و گفت: - چیکار کارکنم که باور کنی من دیگه هیچ حسی به سوده ندارم. سحر من فقط تو رو دوست دارم. سوده برای من تموم شده. در واقع از خیلی وقت پیش تموم شده بود از همون موقع که ولم کرد و رفت تو یه شهر دیگه همه چیز بین ما تموم شد فقط  نمی خواستم باور کنم که انتخابم اشتباه بوده. نمی خواستم قبول کنم زندگی که براش زحمت کشیده بودم به همین راحتی از بین بره.  موندنم به پای سوده از سر عشق نبود من فقط با خودم لج کرده بودم. نمی خواستم اجازه بدم سوده به این راحتی به خواستش برسه ولی وقتی برگشتم ایران دیدم حتی لیاقت این و نداره که برای اذیت کردنش وقت بذارم. برای همین یک هفته بعد از برگشتنم به ایران  از وکیلم خواستم که دنبال کارای طلاق بیفته.  دوست داشتم حرف هایش را باور کنم.دوست داشتم باور کنم که دیگر سوده ای در زندگیش نیست ولی نمی توانستم. ظرف اعتماد من که به لطف آرش ترک برداشته بود. با اولین تلنگر بهزاد شکسته بود و از بین رفته بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -بهزاد من و ببخش ولی من نمی تونم. با اندوه پرسید: -یعنی دیگه دوستم نداری؟جوابش را ندادم. به من نزدیک شد و گفت: -تو چشام نگاه کن و بگو دوستم نداری.پووفی کشیدم و گفتم: -برو خونه بهزاد، خسته ای. معلوم دیشب خوب نخوابیدی -نگرانمی؟ -آره به تلخی خندید و گفت: -اگه دوستم نداری چرا نگرانمی؟ - مهم نیست که دوست دارم یا نه. مهم اینه که نمی تونم باورت کنم.لبخند زد: -پس دوسم داری؟ -آره دوست دارم ولی نمی تونم با این شک که یه روز ولم می کنی و می ری زندگی کنم. -من ولت نمی کنم سحر. هیچ وقت ولت نمی کنم.من دوست دارم.نگاهم را از چشم های خسته ولی مشتاقش برداشتم و پشت به او  به سمت گلخانه اصلی راه افتادم. از پشت سرم داد زد: -کاری می کنم که باورم کنی.جوابش را ندادم. ولی بهزاد روی حرفش ماند و تمام سعی اش را کرد تا عشقش را به من ثابت کند.صبح ها با یک شاخه گل دم در به انتظارم می ایستاد و عصرها برای برگرداندم به خانه به مزرعه می آمد. از هر فرصتی برای محبت کردن به من استفاده می کرد و هر وقت احتیاج به کمک داشتم در کنارم ظاهر می شد. نمی خواستم وقتی خودم با خودم درگیر بودم و نمی دانستم راه درست چیست امیدوارش کنم.در آن روزها قلب و مغزم به جان هم افتاده بودند و هر کدام چیزی می گفتند.هر بار که می خواستم به حرف دلم گوش کنم و به سمت بهزاد بروم عقلم با  یادآوری خاطراتی که با آرش داشتم جلویم را می گرفت و هر وقت می خواستم کاملاً مطیع مغزم باشم و بهزاد را به طور کامل از زندگیم  بیرون کنم. قلبم گریه کنان با یاد آوری مهربانی ها  و حمایت های بهزاد  نمی گذاشت از او رو برگردانم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوهفت حالا اون از کجا می دونه که تو اومدی اگر یک وقت
چون من دیگه هرگز زن تو نمی شدم نمی خواستم با کسانی که از پشت بهمون خنجر زدن زندگی کنم حالا برو برات آرزوی خوشبختی می کنم گفت بهم بگو دیگه دلت پیش من نیست ؟ گفتم نه نیست از همون موقعی که بازو هامو فشار می دادی و منو می کوبیدی به دیوار با هر ضربه که محکم تر و محکم تر می شد مهرت از دلم بیرون رفت و نمی تونم تو رو ببخشم برای همیشه بغض کرد و روشو برگردوند و یکم مکث کرد و بدون خداحافظی رفت و در خونه رو زد بهم خانجون و مامان پشت در بودن و حرفامون رو گوش می دادن , فورا اومدن که دلداریم بدن که باز صدای در اومد مامان گفت خانجون ناراحت نشین دیگه راهش نمی دم اون دوباره برگشت می ترسم یک کاری دستمون بده , خانجون گفت ای خدا از دست این بچه ها بزار خودم برم در رو باز کنم نزارم بیاد و رفت و من گوشه ی اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی زانوم مامان در اتاق رو بست زیر لب گفتم ای لعنت به من کاش دیشب نمونده بودم که مامان هراسون وارد شد و گفت پریماه بیا نریمان اومده نگفتم ناهار میاد ؟ سرمو بلند کردم و گفتم واقعا اومده ؟ گفت آره مادر پاشو فقط خدا کنه یحیی رو ندیده باشه توی مهمون خونه اس خانجونم باهاش رفته اونجا زود باش خانجون نمی تونه جلوی دهنشو نگه داره خودت برو تا من چای بیارم یکم پشت در ایستادم تا بتونم غمی که توی صورتم نشسته بود پنهون کنم تا وارد اتاق شدم نریمان بلند شد و با خنده گفت ببخشید دیگه من زود اومدم که به یخبندون ..تو چته ؟ چی شده ؟ خانجون پریماه چشه ؟ گفتم چیزیم نیست نگران نشو حالم خوبه و با یک لبخند زورکی ادامه دادم اتفاقا خیلی کار خوبی کردی منم وسایلم رو جمع کرده بودم مامانم گفت که ممکنه به خاطر لوبیا پلو ناهار بیای خانجون که سعی می کرد منو توجیه کنه گفت خب معلوم دیگه دختر جوونه و یک مرتبه با کسی که قرار نبود و دلش نمی خواست داره شوهر می کنه اونم به این سرعت هر کس باشه اینطوری میشه احساس کردم نریمان وا رفت و با حالتی که انگار یک غم بزرگ به دلش نشسته سکوت کرد و سرشو انداخت پایین خانجون بازم دسته گل به آب داده بود و می دونستم که نریمان فکرش رفته طرف یحیی نزدیکش نشستم نمی دونستم چی بگم تا از دلش در بیارم هم اینکه شک کرده بودم که یحیی رو دیده باشه گفتم خانجون ببخشید من نمی تونم به مامان کمک کنم داره ناهار رو میاره گفت آره آره من میرم بهش کمک می کنم شما ها راحت باشین تو پیش آقا نریمان باش نریمان نگاهی به من کرد و با حالتی غم زده پرسید تو واقعا ناراحتی ؟ دلت نمی خواد زن من بشی ؟ نکنه هنوز تردید داری ؟ گفتم نریمان خواهش می کنم به حرف کسی گوش نکن خانجون نظر خودشو میگه از دل من خبر نداره اگر نمی خواستم زنت بشم نمی شدم باور کن برای این ناراحت نیستم خودم خواستم اگر نه که قبول نمی کردم آخه پیش پای تو یحیی اومد اینجا برافروخته شد و گفت اون که داره ازدواج می کنه پس چرا راه میفته دم به دقیقه میاد اینجا ؟گفتم چه می دونم والله به هوای خانجون دلش می خواد توی عروسیش باشه نمی دونست من اینجام گفت اذیتت که نکرد ؟گفتم نه تازه ازم معذرت هم خواست ولی من نمی بخشمش به خودشم گفتم حرفاشو زد و رفت ولی من یاد اونشب افتادم و حالم بد شد خوب شد تو اومدی راستش منم مثل تو هر وقت باهات حرف می زنم حالم بهتر میشه گفت پریماه عقد کردیم یک مدت نیا اینجا بزار حالت خوب بشه و نسبت به اون بی تفاوت بشی گفتم باشه خب حالا تو بگو ببینم خانم و عمه در مورد ما چی گفتن نریمان که یکم حالش بهتر شده بود گفت تو فکر کن وقت حرف زدن داشتیم چقدر خوب شد که تو دیشب نبودی وقتی رسیدیم بابام اونجا بود و بهش گفته بودن که ما کجا رفتیم دیگه خودت حدس بزن چی شد من نادر رو می کشیدم عمه سارا و کامی بابا رو که همدیگر رو نزنن این یکی دو روزم تموم بشه نادر بره دیگه صبرمنم داره تموم میشه گفتم خب اگر با ازدواج ما موافق نبودن چیکار کنیم ؟ گفت نباشه مگه من از اون اجازه می خوام ؟ تو رو با همه ی دنیا عوض نمی کنم.گفتم بالاخره نمیشه که پدرته وای راستی خانم حالش چطوره؟ گفت نمی دونم دیشب که خوب نبود منم صبح خیلی زود رفتم کارگاه بعدم یک سر به طلافروشی و یک سر به کالری زدم ولی ماشینم راه افتاد و خودش اومد در خونه ی شما من دیدم یک نفر هم قد و قواره ی یحیی داره میره ولی نخواستم باور کنم که این همه پر رو باشه و خجالت نکشه بازم بیاد در خونه ی شما گفتم نریمان تو رو خدا دیگه نسبت به اون حساس نباش اون پسر عموی منه ممکنه بازم با هم روبرو بشیم ولی من دیگه نسبت به اون هیچ حسی ندارم حرفم رو باور می کنی ؟ گفت معلومه من همه ی حرفای تو رو باور دارم ولی یک خبر بد دیگه ام دارم نمی دونم چطوری بهت بگم گفتم تو رو خدا بگو دیگه طاقت ندارم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f