eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
این تصویر رو ببین! قدیما که دنیای مجازی نبود اینجوری واسه هم پست میذاشتن😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتویکم همراه اشک برای مامان حرف میزدم و هر چی میگفتم دلم با
منم بلند شدم و با عروس عموم روبوسی کردم همونجا روی حصیر نشستن و من هم رفتم و با یاسمین براشون چای و میوه اوردیم.مامان خیلی خوشحال بود از دیدنشون خیلی دوستشون داشت و اون هم به یکی احتیاج داشت که باهاش حرف بزنه و چه کسی بهتر از پسر عموی مهربونم که از پسرهاش براش بهتر بود ،،همشون گرم اختلات و بگو بخند بودن ،من هم واقعا خوشحال بودم که مامان بعد از مدت ها خوشحاله و داره از ته دل میخنده ولی با حرفی که پسر عموم زد خنده از روی لب مامان رفت و‌ من بودم که نفسم بند اومد -راستش زن عمو برای یه عمر خیر مزاحمتون شدیم سرم رو سمت مامان چرخوندم که اونم برگشت و نگاهم کرد ،تو چشم های اونم پر از ترس بود ،چرا اینقدر از این حرف متنفر بودم ،چرا این حرف اینقدر برام سنگین بود .... با صدای پسر عمو از فکر‌بیرون اومدم و خیره شدم به دهنش...!! -زن عمو راستیاتش خوب میدونم چه اتفاقاتی برای نگار افتاده ،خوب میدونم که چقدر سختی و عذاب کشیدین ،ولی بدونین همه ی ادم ها بد نیستن ،درسته نگار دو بار انتخاب اشتباه داشت ،ولی اینم بدونین که واقعا اون انتخاب ها اشتباه بودن ،من بارها خواستم بیام سراغتون ولی نخواستم دخالت کنم چون اون خودش برادر داشت ،گذشته ها هم گذشته و نباید که باقی عمرمون رو با خاطرات قبل هدر بدیم ،میدونم که شاید از حرفم ناراحت بشین ،بترسین ،یا خیلی چیز های دیگه ،ولی من بدون فکر و مثل افکار غلام و محسن اینجا روبه روی شما ننشستم ،زن عمو ....نگار خانم.....! یکی از فامیل های خانم من هستن که من به اندازه چشمام قبولش دارم ،اینقدر اقا هست که من میتونم قسم بخورم نگارو خوشبخت میکنه ،اونم یه بار ازدواج کرده و زنش رو طلاق داده ،شما یه بار اجازه بده این دوتا جوون همو ببینن بعدش هر چی شما بگی...! تموم مدت خیره بودم بهش ،چرا همه دست به دست هم میدادن که منو شوهر بدن،هر بار یکی سند بدبختیم رو مهر میکرد و اینبار هم پسر عمو میخواست اینکارو کنه ،منم دلم میخواست مثل مامان بمونم و از بچم مراقبت کنم ،نگاهم به مامان افتاد که سرش رو پایین انداخته بود و با پته ی روسریش اروم اشک هاشو پاک میکرد ،از روزی که از کیارش جدا شدم دیگه بهم نگفت که ازدواج کن ،مامان سرش رو بالا گرفت و به یاسمین اشاره ای کرد و گفت : -نگار باید بشینه و دخترش رو بزرگ کنه چقدر صداش بغض داشت ،من خودم مادر بودم و خوب میفهمیدم که چقدر دیدن عذاب فرزند سخته ولی من دیگه به هیچکسی اعتماد نداشتم ،دیگه نمیخواستم سکوت کنم تا بقیه برام تصمیم بگیرن.من از اون نگار ساکت و بی دست و پا که سرنوشتش دست بقیه بود حالم بهم میخورد،نیم نگاهی به یاسمین انداختم که زل زده بود به من دخترکم حرفی نمیزد ولی خوب میفهمیدم چقد ترسیده که منو توی این شرایط تنهاییش از دست بده ،اون به جز من هیچکسی رو نداشت و خداروشکر میکردم که یاسمین سد بزرگیه برای من در مقابل اشتباهاتم که وقتی میدیدمش بخاطرش از خیلی کارهایی که نباید دست میکشیدم!لبخندی به دخترکم زدم ،گلویی صاف کردم و رو به پسر عموم گفتم : -پسر عمو من اصلا قصد ازدواج ندارم ،۲بار ازدواج کردم و دیگه هرگز نمیخوام اینکارو بکنم،از همه ی اینا مهمتر دخترمه ،من حاضر نیستم به هیچ عنوان یه لحظه هم بچمو تنها بزارم ،حتی اگر خوشبخت ترین زن روی زمین هم بشم ،هیچوقت از بچه هام دست نمیکشم.یاسمین با شنیدن حرفم خودش رو به سمتم کشید و دستش رو روی دستم گذاشت،دستی روی سرش کشیدم ،دخترکم دیگه بچه نبود و همه چیز رو درک‌ میکرد ،پسر عموم هیچ حرفی نمیزد ،شاید اون هم حق رو به من داده بود ،و چقدر خوب بود که هیچ اصراری نمیکرد ،ولی اینبار به جای پسر عموم زنش بود که با لبخند و صدای مهربونی که داشت گفت: -نگار جور عزیزم تو هم حق داری واقعا ،منم خودم یه زنم و حق رو به تو میدم ،ولی اقا پیمان واقعا مرده ،همه روش قسم میخورن ،با خداس و مردم دار و از همه لحاظی عالیه ،فقط تنها مشکلی که هست اون پولی نداره ،دستش جلوی کسی دراز نیست ولی خونه و ماشین نداره ...!عروس عموم اونروز چند ساعت توی حیاط با من و مامان حرف زد ،از همه چیز پیمان گفت و همه ی اتفاقاتی که اونم توی زندگیش براش افتاده ،اون هم یه پسر داشت که وقتی زنش ازش جدا میشه پسرش رو با خودش میبره و هنوزم پیمانه که ماه به ماه باید خرجش رو بده ،خیلی حرف ها برام زد و کلی نصیحتم کرد ،حرف هایی که تا به اونروز با اون همه تجربه و سنی که داشتم باز هم بلد نبودم، من خیلی اشتباهات توی زندگیم کردم ،خودم خوب میدونستم ،درسته ادم های خوبی اطرافم نبودن ،ولی خودم هم تصمیمات درستی برای سرنوشتم نمیگرفتم ،فقط دوست داشتم خودم رو از مشکلی که برام پیش اومده راحت کنم در حالی که از قبل بد تر میکردم، این من بودم که اجازه میدادم تو زندگیم دخالت کنن‌همه ی گل ها خاردار نبودن ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
با شنیدن حرفاشون خیلی به زندگی امید پیدا کردم ،مخصوصا وقتی شنیدم که پیمان میدونه بچه دارم و قبول کرده با بچم باشم ،دوست داشتم یه فرصت به زندگیم بدم من خیلی تجربه داشتم و اینبار هم واقعا حساس بودم برای زندگیم ولی پسر عموم شبیه غلام و محسن نبود و خودمم با همه ی جبهه گرفتنم خوب میدونستم که بد من رو نمیخواد و مرد خیلی عاقلیه.قبول کردم و بهشون گفتم که بیان برای اشنایی و خواستگاری ،پسر عموم بهم قول داد که خوشبخت میشم ،مامان چشماش برق میزد و یاسمین باز هم ترسی توی چشماش بود ،نمیدونم کار درستی کردم یا نه ،دائم به خودم میگفتم نکنه اینبار هم تصمیم اشتباهی گرفته باشم ،اینبار ترسم خیلی بیشتر بود چون یاسمین هم همراهم بود و از اون بدتر مریضیم بود که میترسیدم دوباره برگرده ،با تموم ترس و استرسی که داشتم بلاخره شب خواستگاری رسید ،توی این چند روز با یاسمین حرف زدم و بهش امید میدادم که هیچوقت تنهاش نمیزارم و اون هم خوشحال بود از اینکه مامان میخنده و از فکر بیرون اومده ،اخه از اون روز مامان خیلی خوشحال بود و میخندید و شادی میکرد ،کارهارو با کمک یاسمین انجام دادیم و خواستگار ها اومدن ،دیگه مامان به هیچکدوم از برادرام خبر نداد و فقط خودمون بودیم و پسر عموم همراهشون اومده بود،یه خانم و یه اقا که معلوم بود پیمانه ،یه جعبه شیرینی دستشون بود و با خوشرویی با مامان تعارف کردن ،خانمه صورت یاسمین رو بوسید و کلی قربون صدقش رفت ،با تموم مهربونی که داشتن اصلا نمیتونستم باور کنم که مهربونیشون از ته دله و نقشه نیست ، اخه هر دفعه پشت تموم این مهربونی ها جلوی چشمم یه نقشه بود که بد ضربه ای بهم زد ،اونشب بیشتر پسر عموم بود که حرف میزد ،پیمان و مادرش خیلی کم‌حرف و ساکت بودن و اونا هم مجلس رو به دست پسر عموم سپرده بودن ،بعد از اینکه پسر عمو هم از ما و هم از شرایط اونا برای ما گفت از مامان اجازه گرفت که من و پیمان بریم و با هم حرف بزنیم ،بلند شدیم و با هم رفتیم توی اتاقم ،اون خیلی ساکت بود سرش رو پایین انداخته بود و هیچ‌حرفی نمیزد ،برای همین خودم شروع کردم به حرف زدن ،اونشب نمیدونم توی چهره ی اون مرد مهربون چی دیدم که سفره ی دلم رو براش باز کردم ،اصلا انگار که اون خواستگار من نبود و فقط یه همدمی بود که بشینه و به درد و دل های من گوش کنه ،از همه چیز زندگیم براش گفتم ،از ازدواجم با رضا تا وقتی که رو به روش نشسته بودم ،حتی از رابطم با علی هم گفتم ،بدون ترس حرف میزدم و اون هم تموم مدت دست هاش رو توی هم‌ گره زده بود و با چشم های مشکی و گیرا و مهربونش خیره ی من بود...بدون ترس و دلهره ای همه ی حرفامو بهش گفتم و شرط کردم که یاسمین هم باید پیشم بمونه ، مطمئن بودم که با تموم اون حرف ها راهشو میکشه و میره دیگه هم پشت سرشو نگاه نمیکنه ،ولی برعکس تصوراتم لبخندی بهم زد و ازم تشکر کرد که صادقانه تموم راز های زندگیم رو براش گفتم ، بهم گفت من واقعا از صداقتت خوشم اومد و مطمئن باش دختر تو مثل بچه ی خودم میمونه مثل چشمام ازش مراقبت میکنم ،اصلا باورم نمیشد ،اون چه دل بزرگی داشت چطور میتونست من رو با اون شرایط قبول کنه ،پیمان هم شروع کرد برام به حرف زدن از زندگی قبلیش گفت و اینکه یه خونه اجاره ای با یه موتور داره و توی یه شرکتی مشغول به کاره ،پیمان بهم گفت تموم گذشتمون رو همون شب و توی همون اتاق فراموش کنیم و از نو شروع کنیم گفت من و تو هر دو اشتباه کردیم و گذشته ی تلخی داشتیم و باید برای ادامه زندگی تلاش کنیم و به خوبی زندگی کنیم ،چقدر مهربون بود ،چقدر صداش به ادم ارامش میداد، از اینکه باهاش حرف زدم و درد دل کردم اصلا پشیمون نبودم ،فکر میکردم که از همین اول کار همه چیز رو بدونه بهتره ،چون نمیخواستم دیگه مشکلی توی زندگیم پیش بیاد یا اینکه برادرام بخوان تهدیدم کنن با این چیز ها..اونشب هم تموم شد و پیمان اینا رفتن ،ازشون خواستم که چند روزی دست نگهدارن تا فکرامو بکنم ،اونا هم قبول کردن ،۲هفته گذشت توی این دو هفته خیلی فکر کردم و حتی پیش مشاورم هم رفتم و ازش مشورت گرفتم ،کسی رو نداشتم که برام تحقیق کنه و به خدا توکل کردم و جواب مثبت دادم،پسر عموم و زنش خیلی ذوق کرده بودن ،مامان زنگ زد به برادر هام و گلنار گفت که بیان ولی هر کدوم بهونه ای اوردن و من هم از خدام بود که نیان ،روز عقد رسید ،یاسمین جلوی ایینه ایستاده بود و شالش رو مرتب میکرد ،دخترکم چقدر ذوق کرده بود ،صدای زنگ در به گوشم خورد ،دستی به لباس ها و شال سفیدم کشیدم و به یاسمین گفتم بیا بریم منتظرن ...ضربان قلبم شدت گرفته بود ،خیلی هیجان داشتم نمیدونم چرا از اون شبی که با پیمان حرف زدم اصلا استرس برای ازدواج باهاش نداشتم.با دیدن لبخندش خوشحالی من هم بیشتر میشد ،ای کاش الان جواد هم پیشم بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دستگاه فیلم برگردون نوار ویدیو •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
💫 ✨ ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ؛ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭّﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ. ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭّﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ فکر میکند ﺍﺭّﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ... ✨پس ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ، پس ﺑﺪﻧﺶ را ﺩﻭﺭ ﺍﺭّﻩ می ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ میدهد ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ را ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ بی فکری ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ✨ اکثر ما ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪه… ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ چشم پوشی کنیم ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ وﺁﺩﻣﻬﺎ و ﺭﻓﺘﺎﺭﻫا و به ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ را ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوسوم با شنیدن حرفاشون خیلی به زندگی امید پیدا کردم ،مخصوص
یاسمین رو فرستادم دنبالش و بهش گفت که قراره ازدواج کنم ،ازش خواسته بود که برای عقد بیاد ولی باز هم جواد گفته بود من با مامان کاری ندارم و مهم نیست که ازدواج کنه یا نه ،نمیدونم تا کی میخواست ادامه بده و منو قبولم کنه ولی دیگه تصمیم داشتم فکر های بیهوده و ناراحتی هام رو از خودم دور کنم و کمی خوش باشم ،اگر که خوشبختی در خونه ی منو زده بود من هم میخواستم خوشبخت بمونم ،کم سختی نکشیده بودم ،دوست داشتم حداقل طعم خوشی رو بچم و یه زندگی بی درد سر و غم و غصه داشته باشم ،سرم‌رو تکون دادم تا از فکر بیام ،چادر سفیدم رو سرم کردم و با یاسمین از اتاق رفتیم بیرون، پیمان و مادرش و خواهرش و زن برادرش و برادرش همراهش بودن و منتظر ما نشسته بودن ،پدر پیمان سال ها پیش فوت کرده بود ،با همشون تعارف کردیم و بعد از خوردن چای راه افتادیم سمت محضر ،برادر پیمان ماشین داشت و پسر عمومم با ماشین خودش اومده بود دنبالمون ،پیمان هم گفته بود که همگی بریم خونه ی نگار و با هم بریم ،زیر چشمی به پیمان نگاه میکردم ،یه پیرهن سفید و یه شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود ،صورتش رو تیغ زده بود که پوستش سفید تر و چهرش باز ترشده بود ،اون هم با اینکه سختی های زیادی کشیده بود ولی هنوز هم جوون بود و چهره ی زیبایی داشت ،پیمان ۴سالی از من بزرگ تر بود و فکر میکردم که با همین تفاوت سنی کمی که با هم داریم بیشتر همو درک کنیم و بفهمیم ..همگی رفتیم محضر ،پیمان هیچ پولی نداشت که حلقه بخره و حتی هیچ خریدی هم برای ازدواجمون نرفتیم ،من هم ازش نخواستم که چیزی برام بخره ،همین که با درک و فهم بود و با وفا برای من از هر چیزی مهم تر بود ،عاقد خطبه عقد رو خوند و من زن رسمی پیمان شدم ،دفتر ازدواج رو امضا کردیم و بعد از خوردن شیرینی که پیمان خریده بود برگشتیم خونه.وقتی عقد کردیم و برگشتیم خونمون خانواده ی پیمان رفتن خونشون و پیمان با ما اومد ،از اون روزی که عقد کردیم وقتایی که سر کار نمیرفت تموم وقتشو با من و یاسمین میگذروند ،ماشین نداشت ولی با همون موتوری که داشت همه جا مارو میبرد و هر بار هم میگفت که یاسمین رو با خودت بیار ،همیشه به یاسمین میگفت دخترم ،چقدر خوشحال میشدم و توی دلم خداروشکر میکردم که پیمان اینقدر مهربونه و از خدا میخواستم تا اخر همینی که هست بمونه ،سه تاییمون میرفتیم خونه ای که اجاره داشت و اونجارو تمیز میکردیم ،اخه قرار بود که بریم سر زندگیمون ،پیمان خونه ی نقلی داشت که مقداری وسیله برای زندگی توش بود ،خیلی زود همه ی کارهارو کردیم یه شب بعد از اینکه شام رو همگی دور هم خوردیم با یاسمین و پیمان رفتیم سر زندگیمون ،از اینکه مامان تنهاست و ازین به بعد تنهایی باید زندگی کنه دلم میگرفت ،ولی برعکس من مامان خیلی خوشحال بود ..... از شبی که من و یاسمین پا تو خونه ی پیمان گذاشتیم تازه طعم خوشی رو چشیدیم ،تازه فهمیدیم که میشه خوشبخت بود و از ته دل خندید و زندگی کرد ،سال هاست از زندگیم با پیمان میگذره ،توی این چند سال من زندگی کردم و خیلی خوشبخت بودم ،هر روز و هر لحظه خدارو شکر میکردم که خدا پیمان رو به زندگیم اورد که اون همه سختی جبران بشه ،پیمان برای من همه چیز بود ،همه چیز .... مثل کوه پشتم ایستاد و جلوی همه طرفم رو گرفت ،همونجور که حدس میزدم غلام ۲ماه بعد از ازدواجمون جنجالی به پا کرد و رفت و همه چیز رو برای پیمان تعریف کرد ،میخواست که زندگیمو خراب کنه و راز زندگیمو به شوهرم بگه ،ولی پیمان برمیگرده به غلام و بهش میگه حقی که اسم نگارو بیاری نداری ... خودم خوب میدونستم که یه روزی سر و کلشون پیدا میشه و اگر که من به پیمان نگفته بودم الان هم زندگیم خراب بود ،هیچ چیز بهتر از حقیقت و روراستی نیست...از اونروز فهمیدم که خدا چه هدیه ی بزرگی بهم داده ،اون واقعا مرد زندگی بود،شوهر خوبی برای من و پدری برای یاسمین ،من هر روز بیشتر عاشق پیمان میشدم ،هر چی بیشتر میشناختمش و بیشتر دلبستش میشدم ،۱سال بعد از عروسیمون خدا یه دختر کوچولوی ناز بهمون هدیه داد ،دختری که ثمره ی عشقمون بود ،اسمش رو گذاشتیم سارا ،چقدر یاسمین ذوق کرده بود و چقدر سارا رو دوست داشت ،پیمان هم اصلا بین یاسمین و سارا هیچ فرقی نمیگذاشت ،حتی به یاسمین بیشتر محبت میکرد ،وقتی سارا به دنیا اومد با پس اندازی که توی این سال ها کردیم و پولی که من داشتم یه خونه ی نقلی خریدیم ،هیچ ناراحتی توی زندگیم نداشتم هیچ غمی نداشتم ،بچه هام جلوی چشمم قد میکشیدن و بزرگ میشدن و من هر روز خداروشکر میکردم بخاطر زندگی ارومم ،ولی یک دفعه طوفانی از راه رسید و همه ی خوشی هامو از بین برد ....مدتی بود که مامان حال خوشی نداشت ،بیشتر اوقات سعی میکردم که کنارش باشم و بچه هارو میبردم پیشش که حال و هواش عوض بشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
وقتى زندگيت رو تو سكوت بسازى ، دشمنات نميدونن به چى حمله كنن. شبتون بخیر...💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
🌺مثل گل با طراوت 🌼و پراز عطرخوش زندگی 🌺خنده‌هات جنس دریا 🌼قدم‌هات جنس صخره و کوه 🌺و هدف‌هات روی روال 🌼حالت خوب 🌺سلام صبح بخیر 🌼یکـشـنـبـه‌ات گلبـــاران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
خواب کافی داشته باش... - @mer30tv.mp3
5.1M
صبح 28 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۸ مرداد ۱۴۰۳