eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهونهم تنها کاری که میتونستم بکنم قرص خوردن بود .فقط قرص
دستی روی گلوم کشیدم ،بغض داشت خفم میکرد ،نه میتونستم گریه کنم نه خودمو آروم کنم ،من یه آدم زخم خورده بودم ،یه آدمی با گذشته ی تلخی که بد حالمو گرفته بود ،یه آدمی با آینده ای نامعلوم .ای کاش قلب من هم یه روزی مثل قلب رضا به همون راحتی می ایستاد و منو از این زندگی راحت میکرد ... نگاهی به یاسمین انداختم که روی خاک ها نشسته بود و خیره به قبر با انگشتش روی خاک میکشید ،دخترکم چقدر زود یتیم شد .از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و از کنار قبر بلندش کردم و راه افتادیم سمت خروجی قبرستون ،اونروز صنم اومده بود دنبال من که خبر مرگ رضا رو بده و منو برای خاک سپاری ببره ،ولی من نتونستم که برم ،صنم کلی التماس کرد و کلی گریه کرد که برادرم رو ببخش و بیا برای خاکسپاریش که بدونیم رضا رو حلال کردی ،مامان بهم گفت برو ،نرفتم... من رضا رو بخشیدم ،چشمم رو روی تموم بدی ها و ظلم هایی که بهم کرد بستم و بخشیدمش ،از اونروز به بعد یاسمین اومد پیش خودم ،ولی باز هم جواد نیومد ...!!جواد شده بود جگر گوشه ی فرشته و عزیز دردونش و اصلا نمیگفت من مادری دارم،، فرشته هم براش مهم نبود که یاسمین پیشش باشه یا نه !از وقتی یاسمین اومده بود پیشم حال جفتمون بهتر بود ،گاهی دخترکم مینشست گریه کردن و بهونه ی پدرش رو میگرفت ،برام سخت بود ولی تا میتونستم میبردمش سر خاک رضا تا کمی اروم بشه ،ای کاش جواد هم میومد و کنار هم زندگی میکردیم .بخاطر یاسمین هم که بود سعی میکردم خوبه خوب باشم ،اون به من احتیاج داشت ،میبردمش مدرسه، خرید و شهربازی و حتی برای جواد هم خرید میکردم و میدادم که یاسمین بهش بده ،یاسمین حرف هایی از زن رضا میزد که خیلی منو میترسوند که جواد پیشش داشت زندگی میکرد ،ولی فرشته ادمی نبود که اونو پیش خودش نگه داره و یه هفته بعد از مردن رضا اونو هم از خونش بیرون کرد ،اون زن رو باعث مرگ رضا میدید و میگفت که رضا رو معتاد کرده و رضا از حرص اون سکته کرده و مرده ... تازه داشتم به بزرگی خدا پی میبردم ،اونا به من خیلی ظلم کردن،فرشته قدر دان من نبود و خدا اون عروس رو جلوی چشماش قرار داد که پسرش رو جوون مرگ کنه ...!!فرشته یه عروس دیگه هم گرفته بود که پیشش زندگی میکرد،یاسمین وقتی میرفت خونشون و میومد میگفت مامان زن عمو خیلی مامان بزرگ رو اذیت میکنه و مامان بزرگ هر روز میشینه گریه کردن،حتی یاسمین چند باری بهم گفت که بهروز و فرشته پشت سرم گفتن نفرین نگار گرفتمون و همش بخاطر دل شکسته اونه که این اتفاقات برامون افتاده... ولی اونا هر بلایی هم به سرشون میومد دیگه عمر از دست رفته ی من برنمیگشت، من جوونیم رو توی خونه ی اونا دادم و اونجا بود که زخم خوردم ،خیلی دلم میخواست که توی چشم غلام نگاه کنم و بهش بگم تو نه تنها من ،بلکه رضا رو هم بدبخت کردی و معلوم نیست با سرنوشت چند نفر بازی کردی ... ~~~ یک سال از مرگ رضا گذشت ،توی این یک سال یاسمین پیش من بود و گهگاهی میرفت و سری به فرشته میزد ،فرشته بعد از مرگ رضا مریض و زمین گیر شده بود ،اون بد تاوان داد ،تاوان سختی داد...ادم هر چی خودش به سرش بیاد تحمل میکنه ولی درد کشیدن و مردن فرزند ادم رو از پا درمیاره و فرشته هم بدجور عذاب کشید...!!!زندگیم اروم شده بود و خودمو سرگرم دخترم کرده بودم و برای ارامشش خیلی تلاش میکردم ..فقط ناراحتیم مریضی مامان بود اخه مدتی بود که حال خوشی نداشت و هر روز هم شکسته تر میشد ،میدونستم که هنوزم کاری که من کردم عذابش میده و غصه میخوره ولی به روم نمیاره ،اخه گلنار و غلام و محسن هم بخاطر من زیاد به مامان سر نمیزدن و مامان خیلی به بچه هاش وابسته بود ،فقط وقتی مریض شدم گاهی میومدن توی بیمارستان ،گلنار از روزی که فهمید من اون کارو کردم خیلی کم میومد خونمون و هر وقت میومد عباس رو با خودش نمیاورد و اون کارش بدجوری قلب منو به درد میاورد ...یا وقتی چشمش بهم می افتاد هی طعنه بهم میزد.یه روز تصمیم گرفتم اون موضوع رو برای مامان تعریف کنم ،نمیدونم کارم درست بود یا نه ،نمیدونم میخواستم درد دل کنم یا بگم من به تنهایی مقصر نیستم ....فقط میدونم اون لحظه دلم میخواست با مامان حرف بزنم ...!!وقتی یاسمین خوابید از اتاق اومدم بیرون دیدم که مامان هم بیداره و تسبیح توی دستشه رفتم و روبه روش نشستم و دستشو گرفتم ،به چین و چروکای صورتش نگاه کردم ،چقدر مامانم پیر شده بود ،کی اینقدر شکسته شده بود ...!پای چشماش و روی پیشونیش پر از چروک بود ،دستاش که توی دستم بود میلرزیدن ،زبون باز کردم و با صدای ارومی گفتم : - مامان ...مامان من ...باید یه چیزی بهت بگم ...مامان لبخندی بهم زد و گفت: -بگو مادر چقدر این زن مهربون بود ،چقدر صبور بود ،لبخند کجی زدم و سرم رو پایین انداختم و براش حرف زدم ،،از همه چیز گفتم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر کاری خوب پیش نمیره دو نکته در اون وجود داره ؛ یا مقاومت شما باید سنجیده بشه، یا اینکه باید مسیرتون رو تغییر بدید ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💕سلام به این روز شـاد 🌸سلام به این روز خوب 💕سلام به قلبهای پاک 🌸سلام به گلهای باغ زندگی 💕سلام به دوستان مهربان 🌸روز تون به عافیت و تندرستی صبحتون بخیر🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیتراژ سیمای نوجوان دهه هفتاد☺️ یادتونه؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قانون زندگی ... - @mer30tv.mp3
5.1M
صبح 27 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتم دستی روی گلوم کشیدم ،بغض داشت خفم میکرد ،نه میتونستم گر
همراه اشک برای مامان حرف میزدم و هر چی میگفتم دلم باز هم پر از درد بود ،چقدر غم داشتم من ،چقدر درد کشیده بودم که با درد و دل هم اروم نمیشدم ،وقتی حرفام تموم شد حتی احساس خالی شدن هم نکردم ،وقتی چشمم به اشکای مامان افتاد حتی پشیمون هم شدم که چرا بهش گفتم و اونو هم ناراحتش کردم ،مامان بهم گفت چرا زودتر نگفتی چرا به محسن چیزی نگفتی ،کلی سرزنشم کرد که چرا به حرف سوسن گوش کردی چرا رفتی توی خونه ی یه غریبه و با یه نامحرم هم صحبت شدی ،اون هم دلش پر بود و خیلی حرف برای گفتن داشت ،اون راست میگفت ،من باید اونروز از خودم دفاع میکردم ،اشتباه کرده بودم ولی باید جریان رو براشون میگفتم که خواهرم به چشم یه زن هرزه بهم نگاه نکنه،مامان خیلی عصبی بود ،بیشتر از سوسن و هی خودش رو نفرین میکرد و میگفت مار تو آستینمون پرورش دادیم،بهش گفتم دیگه گذشته و رفته فقط بدونین که من گول خوردم نمیگم اشتباه نکردم ولی فکر میکردم باهام ازدواج میکنه ،مامان چیزی نگفت ولی همین سکوتش هم منو میترسوند ،از اینکه دوباره اون موضوع باز بشه میترسیدم و دوست نداشتم دوباره آبروریزی بشه.آخر هم مامان تحمل نکرد و به همه جریان رو گفت ،یه روز که یاسمین رو گذاشتم مدرسه و برگشتم دیدم که محسن و غفار اونجا نشستن ،با دیدنشون ته دلم خالی شد ،با دیدن غفار که با اخم نگام میکرد یاد اونروز توی خونه گلنار و کتک هاش افتادم ،آب دهنمو قورت دادم و همونجا کنار در روی پتو نشستم ،محسن سرش پایین بود و دستش رو مشت کرده بود ،اونا داشتن صحبت میکردن که با رسیدن کن حرفشون قطع شد ،مامان نگاهی به من انداخت و دوباره شروع کرد با محسن حرف زدن ،چیزایی که توی دل من سنگینی میکرد رو گفت و محسن هر لحظه صورتش قرمز تر میشد، با حالی که داشت پیش خودم میگفتم که سوسن رو امروز میکشه ولی اون برعکس تصوراتم برگشت به مامان و گفت دختر تو خودش رفته تو اون خونه و پیش اون مرد بوده ،زن من گناهی نداره و خیلی حرف های دیگه ،دوست داشتم محسن رو خفه کنم ولی حتی جرئت حرف زدن رو هم نداشتم.،غفار با عصبانیت به محسن گفت پس چرا هی به کیارش نگاه میکرد ،شب مهمونی من حواسم بهشون بود اون چشم از کیارش بر نمیداشت ،محسن دیگه سرجاش ننشست از جاش بلند شد و گفت برای زن من حرف در نیارین و از خونه رفت بیرون ،مامان از حرف های محسن اشکش در اومد و شروع کرد به نفرین کردن، غفار زیر لب غر میزد و بهشون ناسزا میگفت ،من تازه حالم داشت خوب میشد و نمیخواستم که با این حرف ها و بحث ها دوباره خودم رو مریض کنم ،از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم که غفار گفت چرا زودتر نگفتی ،شروع کرد به دعوا کردن منو هر چی عصبانیت داشت سر من خالی کرد ،بدون حرف رفتم توی اتاقم و یه گوشه نشستم ،سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم ،کی این بحث ها و سختی های من تموم میشد دیگه خسته شده بودم خیلی خسته بودم دیگه تحمل هیچ چیزی رو نداشتم،اگر یاسمین نبود خودم رو میکشتم ،از یه طرف بحث و دعوا و از یه طرف جواد که قید من رو زده بود.داشتم ذره ذره آب میشدم و فقط از خدا میخواستم که کمکم کنه ،از این بدبختی نجاتم بده ،دیگه کم‌آورده بودم. مدتی از اون روزها گذشت.یاسمین جلوی چشمام قد میکشید و بزرگ میشد و من دلخوش به همون چشمای زیبا و لبخند مهربونش بودم ،چند باری رفتم سراغ جواد و تا خواستم باهاش حرف بزنم حتی نگاهی هم بهم نکرد و رفت اینقدر با من غریبه بود که خودمم گاهی شک میکردم مادرش باشم.همیشه میگفتم که اون بچست و فرشته توی گوشش بد من رو میگه و بزرگ که بشه خودش همه چیز رو میفهمه ،ولی اون بزرگ شد و نمیخواست که بفهمه و درک کنه ،اون دیگه بچه نبود و نمیخواست که من رو به عنوان مادرش قبول داشته باشه ،من حتی بچه خودم هم باهام سر ناسازگاری داشت ،از همه ی ادم ها ناامید بودم ،به هیچکسی تکیه نمیکردم و هیچ پشتی بانی جز خدا نداشتم ،و همون خدا بهم فهموند که من رو داشته باشی برات کافیه ،توی همه ی سال های تنهایی ها و زجر کشیدنام جز خدا هیچکسی همراهم نبود ،من این همه سال بخاطر ادم ها خودم رو زجر میدادم در حالی که یه خدایی داشتم که وقتی از همه ی دنیا بریده بودم دستمو گرفت و از همه ی سختی ها نجاتم داد ،بهم فهموند که زندگی زیباست و ادم های خوب هم هستن که منو خوشبخت کنن!یه روز که با مامان و یاسمین توی حیاط نشسته بودیم و داشتیم چای میخوردیم زنگ حیاطمون رو زدن ،یاسمین بلند شد و رفت درو باز کنه ،هنوزم وقتی صدای زنگ‌ در میومد ته دلم خالی میشد و‌ حالم دگرگون .یاسمین درو باز کرد و اول پسر عموم و بعد هم زنش اومدن تو.مامان با دیدنشون با اینکه زیاد حال خوشی نداشت ولی باز هم‌ به احترامشون از جاش بلند شد و بهشون خوش امد گفت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــواد لازم : هفتصد گرم شــکر را با شش لیوان آب جوش مخلوط میکنیــم و نصف استکان هم گلاب اضافه میکنــیم. شهد نباید بجوشــد و فقط شکر باید حل شود. بعد از سرد شدن شــهد را در دو ظرف جدا میریزیــم و به یکی کمی زعفــران اضافه میکنیم و برای ده ساعت در فریزیز قرار میدهیــم و در دو مرحــله شهد یخ زده را با قاشــق هم میزنیم تا حالت برفی به خود بگیرد. در ادامه یک بستــه از رشته فالوده (میکلا) را خرد میکنیم و داخل آب در حال جوشیدن میریزیم تا به مدت 15 دقیقه بجوشــد. سپس رشته فالوده را آب کــش میکنیم و روی آن آب سرد میریزیم. مــجدد آن را داخل آب یخ قرار میدهیم و آب کش میکنیم و در این مرحلــه کامل آب رشته هارو میگیریم. و بعد شــهد برفی شکل را از فریزر بیرون می آوریم و داخــل یک ظرف دیگر ابتدا یک لایه شهد یخ زده میریزیم و روش یک لایه رشــته فالوده و با دو چنگال انقــدر بهم میزنیم تا رشته ها سفید و سفــت شوند. و داخل ظرفی فالوده خوری میریــزیم و روش آب لیمــوی تازه و شربــت آلبالو میریزیم. فالوده زعفرانــی را با بســتنی هم میتونید میل کنید. در جای خنــک درســت کنید تا رشته ها نرم نشوند و حالت خودشون رو حفــظ کنند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1030_48920931782680.mp3
2.88M
ابوعلی خودمونی دوست دارم صدات کنم ابوعلی جون بخواه تا جونمو فدات کنم 🌴 اللهم_ارزقنا_کربلا♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این تصویر رو ببین! قدیما که دنیای مجازی نبود اینجوری واسه هم پست میذاشتن😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتویکم همراه اشک برای مامان حرف میزدم و هر چی میگفتم دلم با
منم بلند شدم و با عروس عموم روبوسی کردم همونجا روی حصیر نشستن و من هم رفتم و با یاسمین براشون چای و میوه اوردیم.مامان خیلی خوشحال بود از دیدنشون خیلی دوستشون داشت و اون هم به یکی احتیاج داشت که باهاش حرف بزنه و چه کسی بهتر از پسر عموی مهربونم که از پسرهاش براش بهتر بود ،،همشون گرم اختلات و بگو بخند بودن ،من هم واقعا خوشحال بودم که مامان بعد از مدت ها خوشحاله و داره از ته دل میخنده ولی با حرفی که پسر عموم زد خنده از روی لب مامان رفت و‌ من بودم که نفسم بند اومد -راستش زن عمو برای یه عمر خیر مزاحمتون شدیم سرم رو سمت مامان چرخوندم که اونم برگشت و نگاهم کرد ،تو چشم های اونم پر از ترس بود ،چرا اینقدر از این حرف متنفر بودم ،چرا این حرف اینقدر برام سنگین بود .... با صدای پسر عمو از فکر‌بیرون اومدم و خیره شدم به دهنش...!! -زن عمو راستیاتش خوب میدونم چه اتفاقاتی برای نگار افتاده ،خوب میدونم که چقدر سختی و عذاب کشیدین ،ولی بدونین همه ی ادم ها بد نیستن ،درسته نگار دو بار انتخاب اشتباه داشت ،ولی اینم بدونین که واقعا اون انتخاب ها اشتباه بودن ،من بارها خواستم بیام سراغتون ولی نخواستم دخالت کنم چون اون خودش برادر داشت ،گذشته ها هم گذشته و نباید که باقی عمرمون رو با خاطرات قبل هدر بدیم ،میدونم که شاید از حرفم ناراحت بشین ،بترسین ،یا خیلی چیز های دیگه ،ولی من بدون فکر و مثل افکار غلام و محسن اینجا روبه روی شما ننشستم ،زن عمو ....نگار خانم.....! یکی از فامیل های خانم من هستن که من به اندازه چشمام قبولش دارم ،اینقدر اقا هست که من میتونم قسم بخورم نگارو خوشبخت میکنه ،اونم یه بار ازدواج کرده و زنش رو طلاق داده ،شما یه بار اجازه بده این دوتا جوون همو ببینن بعدش هر چی شما بگی...! تموم مدت خیره بودم بهش ،چرا همه دست به دست هم میدادن که منو شوهر بدن،هر بار یکی سند بدبختیم رو مهر میکرد و اینبار هم پسر عمو میخواست اینکارو کنه ،منم دلم میخواست مثل مامان بمونم و از بچم مراقبت کنم ،نگاهم به مامان افتاد که سرش رو پایین انداخته بود و با پته ی روسریش اروم اشک هاشو پاک میکرد ،از روزی که از کیارش جدا شدم دیگه بهم نگفت که ازدواج کن ،مامان سرش رو بالا گرفت و به یاسمین اشاره ای کرد و گفت : -نگار باید بشینه و دخترش رو بزرگ کنه چقدر صداش بغض داشت ،من خودم مادر بودم و خوب میفهمیدم که چقدر دیدن عذاب فرزند سخته ولی من دیگه به هیچکسی اعتماد نداشتم ،دیگه نمیخواستم سکوت کنم تا بقیه برام تصمیم بگیرن.من از اون نگار ساکت و بی دست و پا که سرنوشتش دست بقیه بود حالم بهم میخورد،نیم نگاهی به یاسمین انداختم که زل زده بود به من دخترکم حرفی نمیزد ولی خوب میفهمیدم چقد ترسیده که منو توی این شرایط تنهاییش از دست بده ،اون به جز من هیچکسی رو نداشت و خداروشکر میکردم که یاسمین سد بزرگیه برای من در مقابل اشتباهاتم که وقتی میدیدمش بخاطرش از خیلی کارهایی که نباید دست میکشیدم!لبخندی به دخترکم زدم ،گلویی صاف کردم و رو به پسر عموم گفتم : -پسر عمو من اصلا قصد ازدواج ندارم ،۲بار ازدواج کردم و دیگه هرگز نمیخوام اینکارو بکنم،از همه ی اینا مهمتر دخترمه ،من حاضر نیستم به هیچ عنوان یه لحظه هم بچمو تنها بزارم ،حتی اگر خوشبخت ترین زن روی زمین هم بشم ،هیچوقت از بچه هام دست نمیکشم.یاسمین با شنیدن حرفم خودش رو به سمتم کشید و دستش رو روی دستم گذاشت،دستی روی سرش کشیدم ،دخترکم دیگه بچه نبود و همه چیز رو درک‌ میکرد ،پسر عموم هیچ حرفی نمیزد ،شاید اون هم حق رو به من داده بود ،و چقدر خوب بود که هیچ اصراری نمیکرد ،ولی اینبار به جای پسر عموم زنش بود که با لبخند و صدای مهربونی که داشت گفت: -نگار جور عزیزم تو هم حق داری واقعا ،منم خودم یه زنم و حق رو به تو میدم ،ولی اقا پیمان واقعا مرده ،همه روش قسم میخورن ،با خداس و مردم دار و از همه لحاظی عالیه ،فقط تنها مشکلی که هست اون پولی نداره ،دستش جلوی کسی دراز نیست ولی خونه و ماشین نداره ...!عروس عموم اونروز چند ساعت توی حیاط با من و مامان حرف زد ،از همه چیز پیمان گفت و همه ی اتفاقاتی که اونم توی زندگیش براش افتاده ،اون هم یه پسر داشت که وقتی زنش ازش جدا میشه پسرش رو با خودش میبره و هنوزم پیمانه که ماه به ماه باید خرجش رو بده ،خیلی حرف ها برام زد و کلی نصیحتم کرد ،حرف هایی که تا به اونروز با اون همه تجربه و سنی که داشتم باز هم بلد نبودم، من خیلی اشتباهات توی زندگیم کردم ،خودم خوب میدونستم ،درسته ادم های خوبی اطرافم نبودن ،ولی خودم هم تصمیمات درستی برای سرنوشتم نمیگرفتم ،فقط دوست داشتم خودم رو از مشکلی که برام پیش اومده راحت کنم در حالی که از قبل بد تر میکردم، این من بودم که اجازه میدادم تو زندگیم دخالت کنن‌همه ی گل ها خاردار نبودن ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با شنیدن حرفاشون خیلی به زندگی امید پیدا کردم ،مخصوصا وقتی شنیدم که پیمان میدونه بچه دارم و قبول کرده با بچم باشم ،دوست داشتم یه فرصت به زندگیم بدم من خیلی تجربه داشتم و اینبار هم واقعا حساس بودم برای زندگیم ولی پسر عموم شبیه غلام و محسن نبود و خودمم با همه ی جبهه گرفتنم خوب میدونستم که بد من رو نمیخواد و مرد خیلی عاقلیه.قبول کردم و بهشون گفتم که بیان برای اشنایی و خواستگاری ،پسر عموم بهم قول داد که خوشبخت میشم ،مامان چشماش برق میزد و یاسمین باز هم ترسی توی چشماش بود ،نمیدونم کار درستی کردم یا نه ،دائم به خودم میگفتم نکنه اینبار هم تصمیم اشتباهی گرفته باشم ،اینبار ترسم خیلی بیشتر بود چون یاسمین هم همراهم بود و از اون بدتر مریضیم بود که میترسیدم دوباره برگرده ،با تموم ترس و استرسی که داشتم بلاخره شب خواستگاری رسید ،توی این چند روز با یاسمین حرف زدم و بهش امید میدادم که هیچوقت تنهاش نمیزارم و اون هم خوشحال بود از اینکه مامان میخنده و از فکر بیرون اومده ،اخه از اون روز مامان خیلی خوشحال بود و میخندید و شادی میکرد ،کارهارو با کمک یاسمین انجام دادیم و خواستگار ها اومدن ،دیگه مامان به هیچکدوم از برادرام خبر نداد و فقط خودمون بودیم و پسر عموم همراهشون اومده بود،یه خانم و یه اقا که معلوم بود پیمانه ،یه جعبه شیرینی دستشون بود و با خوشرویی با مامان تعارف کردن ،خانمه صورت یاسمین رو بوسید و کلی قربون صدقش رفت ،با تموم مهربونی که داشتن اصلا نمیتونستم باور کنم که مهربونیشون از ته دله و نقشه نیست ، اخه هر دفعه پشت تموم این مهربونی ها جلوی چشمم یه نقشه بود که بد ضربه ای بهم زد ،اونشب بیشتر پسر عموم بود که حرف میزد ،پیمان و مادرش خیلی کم‌حرف و ساکت بودن و اونا هم مجلس رو به دست پسر عموم سپرده بودن ،بعد از اینکه پسر عمو هم از ما و هم از شرایط اونا برای ما گفت از مامان اجازه گرفت که من و پیمان بریم و با هم حرف بزنیم ،بلند شدیم و با هم رفتیم توی اتاقم ،اون خیلی ساکت بود سرش رو پایین انداخته بود و هیچ‌حرفی نمیزد ،برای همین خودم شروع کردم به حرف زدن ،اونشب نمیدونم توی چهره ی اون مرد مهربون چی دیدم که سفره ی دلم رو براش باز کردم ،اصلا انگار که اون خواستگار من نبود و فقط یه همدمی بود که بشینه و به درد و دل های من گوش کنه ،از همه چیز زندگیم براش گفتم ،از ازدواجم با رضا تا وقتی که رو به روش نشسته بودم ،حتی از رابطم با علی هم گفتم ،بدون ترس حرف میزدم و اون هم تموم مدت دست هاش رو توی هم‌ گره زده بود و با چشم های مشکی و گیرا و مهربونش خیره ی من بود...بدون ترس و دلهره ای همه ی حرفامو بهش گفتم و شرط کردم که یاسمین هم باید پیشم بمونه ، مطمئن بودم که با تموم اون حرف ها راهشو میکشه و میره دیگه هم پشت سرشو نگاه نمیکنه ،ولی برعکس تصوراتم لبخندی بهم زد و ازم تشکر کرد که صادقانه تموم راز های زندگیم رو براش گفتم ، بهم گفت من واقعا از صداقتت خوشم اومد و مطمئن باش دختر تو مثل بچه ی خودم میمونه مثل چشمام ازش مراقبت میکنم ،اصلا باورم نمیشد ،اون چه دل بزرگی داشت چطور میتونست من رو با اون شرایط قبول کنه ،پیمان هم شروع کرد برام به حرف زدن از زندگی قبلیش گفت و اینکه یه خونه اجاره ای با یه موتور داره و توی یه شرکتی مشغول به کاره ،پیمان بهم گفت تموم گذشتمون رو همون شب و توی همون اتاق فراموش کنیم و از نو شروع کنیم گفت من و تو هر دو اشتباه کردیم و گذشته ی تلخی داشتیم و باید برای ادامه زندگی تلاش کنیم و به خوبی زندگی کنیم ،چقدر مهربون بود ،چقدر صداش به ادم ارامش میداد، از اینکه باهاش حرف زدم و درد دل کردم اصلا پشیمون نبودم ،فکر میکردم که از همین اول کار همه چیز رو بدونه بهتره ،چون نمیخواستم دیگه مشکلی توی زندگیم پیش بیاد یا اینکه برادرام بخوان تهدیدم کنن با این چیز ها..اونشب هم تموم شد و پیمان اینا رفتن ،ازشون خواستم که چند روزی دست نگهدارن تا فکرامو بکنم ،اونا هم قبول کردن ،۲هفته گذشت توی این دو هفته خیلی فکر کردم و حتی پیش مشاورم هم رفتم و ازش مشورت گرفتم ،کسی رو نداشتم که برام تحقیق کنه و به خدا توکل کردم و جواب مثبت دادم،پسر عموم و زنش خیلی ذوق کرده بودن ،مامان زنگ زد به برادر هام و گلنار گفت که بیان ولی هر کدوم بهونه ای اوردن و من هم از خدام بود که نیان ،روز عقد رسید ،یاسمین جلوی ایینه ایستاده بود و شالش رو مرتب میکرد ،دخترکم چقدر ذوق کرده بود ،صدای زنگ در به گوشم خورد ،دستی به لباس ها و شال سفیدم کشیدم و به یاسمین گفتم بیا بریم منتظرن ...ضربان قلبم شدت گرفته بود ،خیلی هیجان داشتم نمیدونم چرا از اون شبی که با پیمان حرف زدم اصلا استرس برای ازدواج باهاش نداشتم.با دیدن لبخندش خوشحالی من هم بیشتر میشد ،ای کاش الان جواد هم پیشم بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دستگاه فیلم برگردون نوار ویدیو •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✨ ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ؛ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭّﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ. ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭّﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ فکر میکند ﺍﺭّﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ... ✨پس ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ، پس ﺑﺪﻧﺶ را ﺩﻭﺭ ﺍﺭّﻩ می ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ میدهد ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ را ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ بی فکری ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ✨ اکثر ما ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪه… ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ چشم پوشی کنیم ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ وﺁﺩﻣﻬﺎ و ﺭﻓﺘﺎﺭﻫا و به ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ را ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوسوم با شنیدن حرفاشون خیلی به زندگی امید پیدا کردم ،مخصوص
یاسمین رو فرستادم دنبالش و بهش گفت که قراره ازدواج کنم ،ازش خواسته بود که برای عقد بیاد ولی باز هم جواد گفته بود من با مامان کاری ندارم و مهم نیست که ازدواج کنه یا نه ،نمیدونم تا کی میخواست ادامه بده و منو قبولم کنه ولی دیگه تصمیم داشتم فکر های بیهوده و ناراحتی هام رو از خودم دور کنم و کمی خوش باشم ،اگر که خوشبختی در خونه ی منو زده بود من هم میخواستم خوشبخت بمونم ،کم سختی نکشیده بودم ،دوست داشتم حداقل طعم خوشی رو بچم و یه زندگی بی درد سر و غم و غصه داشته باشم ،سرم‌رو تکون دادم تا از فکر بیام ،چادر سفیدم رو سرم کردم و با یاسمین از اتاق رفتیم بیرون، پیمان و مادرش و خواهرش و زن برادرش و برادرش همراهش بودن و منتظر ما نشسته بودن ،پدر پیمان سال ها پیش فوت کرده بود ،با همشون تعارف کردیم و بعد از خوردن چای راه افتادیم سمت محضر ،برادر پیمان ماشین داشت و پسر عمومم با ماشین خودش اومده بود دنبالمون ،پیمان هم گفته بود که همگی بریم خونه ی نگار و با هم بریم ،زیر چشمی به پیمان نگاه میکردم ،یه پیرهن سفید و یه شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود ،صورتش رو تیغ زده بود که پوستش سفید تر و چهرش باز ترشده بود ،اون هم با اینکه سختی های زیادی کشیده بود ولی هنوز هم جوون بود و چهره ی زیبایی داشت ،پیمان ۴سالی از من بزرگ تر بود و فکر میکردم که با همین تفاوت سنی کمی که با هم داریم بیشتر همو درک کنیم و بفهمیم ..همگی رفتیم محضر ،پیمان هیچ پولی نداشت که حلقه بخره و حتی هیچ خریدی هم برای ازدواجمون نرفتیم ،من هم ازش نخواستم که چیزی برام بخره ،همین که با درک و فهم بود و با وفا برای من از هر چیزی مهم تر بود ،عاقد خطبه عقد رو خوند و من زن رسمی پیمان شدم ،دفتر ازدواج رو امضا کردیم و بعد از خوردن شیرینی که پیمان خریده بود برگشتیم خونه.وقتی عقد کردیم و برگشتیم خونمون خانواده ی پیمان رفتن خونشون و پیمان با ما اومد ،از اون روزی که عقد کردیم وقتایی که سر کار نمیرفت تموم وقتشو با من و یاسمین میگذروند ،ماشین نداشت ولی با همون موتوری که داشت همه جا مارو میبرد و هر بار هم میگفت که یاسمین رو با خودت بیار ،همیشه به یاسمین میگفت دخترم ،چقدر خوشحال میشدم و توی دلم خداروشکر میکردم که پیمان اینقدر مهربونه و از خدا میخواستم تا اخر همینی که هست بمونه ،سه تاییمون میرفتیم خونه ای که اجاره داشت و اونجارو تمیز میکردیم ،اخه قرار بود که بریم سر زندگیمون ،پیمان خونه ی نقلی داشت که مقداری وسیله برای زندگی توش بود ،خیلی زود همه ی کارهارو کردیم یه شب بعد از اینکه شام رو همگی دور هم خوردیم با یاسمین و پیمان رفتیم سر زندگیمون ،از اینکه مامان تنهاست و ازین به بعد تنهایی باید زندگی کنه دلم میگرفت ،ولی برعکس من مامان خیلی خوشحال بود ..... از شبی که من و یاسمین پا تو خونه ی پیمان گذاشتیم تازه طعم خوشی رو چشیدیم ،تازه فهمیدیم که میشه خوشبخت بود و از ته دل خندید و زندگی کرد ،سال هاست از زندگیم با پیمان میگذره ،توی این چند سال من زندگی کردم و خیلی خوشبخت بودم ،هر روز و هر لحظه خدارو شکر میکردم که خدا پیمان رو به زندگیم اورد که اون همه سختی جبران بشه ،پیمان برای من همه چیز بود ،همه چیز .... مثل کوه پشتم ایستاد و جلوی همه طرفم رو گرفت ،همونجور که حدس میزدم غلام ۲ماه بعد از ازدواجمون جنجالی به پا کرد و رفت و همه چیز رو برای پیمان تعریف کرد ،میخواست که زندگیمو خراب کنه و راز زندگیمو به شوهرم بگه ،ولی پیمان برمیگرده به غلام و بهش میگه حقی که اسم نگارو بیاری نداری ... خودم خوب میدونستم که یه روزی سر و کلشون پیدا میشه و اگر که من به پیمان نگفته بودم الان هم زندگیم خراب بود ،هیچ چیز بهتر از حقیقت و روراستی نیست...از اونروز فهمیدم که خدا چه هدیه ی بزرگی بهم داده ،اون واقعا مرد زندگی بود،شوهر خوبی برای من و پدری برای یاسمین ،من هر روز بیشتر عاشق پیمان میشدم ،هر چی بیشتر میشناختمش و بیشتر دلبستش میشدم ،۱سال بعد از عروسیمون خدا یه دختر کوچولوی ناز بهمون هدیه داد ،دختری که ثمره ی عشقمون بود ،اسمش رو گذاشتیم سارا ،چقدر یاسمین ذوق کرده بود و چقدر سارا رو دوست داشت ،پیمان هم اصلا بین یاسمین و سارا هیچ فرقی نمیگذاشت ،حتی به یاسمین بیشتر محبت میکرد ،وقتی سارا به دنیا اومد با پس اندازی که توی این سال ها کردیم و پولی که من داشتم یه خونه ی نقلی خریدیم ،هیچ ناراحتی توی زندگیم نداشتم هیچ غمی نداشتم ،بچه هام جلوی چشمم قد میکشیدن و بزرگ میشدن و من هر روز خداروشکر میکردم بخاطر زندگی ارومم ،ولی یک دفعه طوفانی از راه رسید و همه ی خوشی هامو از بین برد ....مدتی بود که مامان حال خوشی نداشت ،بیشتر اوقات سعی میکردم که کنارش باشم و بچه هارو میبردم پیشش که حال و هواش عوض بشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتى زندگيت رو تو سكوت بسازى ، دشمنات نميدونن به چى حمله كنن. شبتون بخیر...💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺مثل گل با طراوت 🌼و پراز عطرخوش زندگی 🌺خنده‌هات جنس دریا 🌼قدم‌هات جنس صخره و کوه 🌺و هدف‌هات روی روال 🌼حالت خوب 🌺سلام صبح بخیر 🌼یکـشـنـبـه‌ات گلبـــاران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خواب کافی داشته باش... - @mer30tv.mp3
5.1M
صبح 28 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوچهارم یاسمین رو فرستادم دنبالش و بهش گفت که قراره ازدوا
پیر شده بود و بخاطر تموم زحماتی که توی جوونیش کشید خیلی زود از پا در اومدگلنار و برادرام سراغی ازش نمیگرفتن و مامان بیشتر غصه میخورد ،دائم میگفت من حلالشون نمیکنم مگه من مادرشون نبودم مگه با بدبختی بزرگشون نکردم ولی هر بار من با حرفام ارومش میکردم ولی حق با اون بود انقدر غصه خورد که یه شب نشسته بودم و به سارا غذا میدادم پیمان از راه اومدنگاهی بهش کردم قیافش خیلی پریشون بود و چشماشم قرمزته دلم خالی شدهیچوقت توی همچین حالی ندیده بودمش از جام بلند شدم و به سمتش رفتم دستی به بازوش زدم سرش پایین بود و شونه هاش میلرزید خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده بود ،با ترس اسمشو صدا زدم ولی نگاهم نکرد ،دوطرف بازوهاشو گرفتم و گفتم -چی چیشده پیمان چرا گریه میکنی ؟ با شنیدن صدام شدت گریش بیشتر شد با چشمای اشکی نگاهم کرد و با گریه گفت : -مامان ...نگار مامانت با شنیدن اسم مامان بدنم بی حس شد ،زانوهام سست شدن و دیگه تحمل وزنم رو نداشتن.اون روز وقتی پیمان خبر مرگ مامان رو بهم داد دنیا برام تاریک و سیاه شد ،همه چیز نابود شد ،تموم خوشی هام از بین رفت ،من هم با مامان مردم ،چطور تحمل میکردم ،حتی نمیتونستم راه برم ،اینقدر گریه کرده بودم و زجه زده بودم که پیمان زیر بغلم رو گرفت و بردم برای خاکسپاری ،همشون بودن ...تموم کسایی که عذابش دادن ،همون پسر ها و دختری که نیومدن حتی سری بهش بزنن ایستاده بودن و اشک میریختن...یاد روزی افتادم که مامان گفت حلالشون نمیکنم ،اونروز اشک میریخت و حرف میزد ،حالا اومده بودن که چی ؟بگن ما هم بچه هاشیم ؟که مادرمونو دوست داریم ،چقدر جیگرم برای مامان اتیش گرفته بود ،تموم صحنه هایی که گریه میکرد میومد جلوی چشمم ،روی خاک ها نشسته بودم و به مردهایی نگاه میکردم که خاک میریختن روی مادرم ،قلبم داشت از جاش کنده میشد.باور نمیکردم اون صحنه هارو ،چقدر سخت و درد ناکه جلوی چشمات مادرتو خاک کنن ، دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسم رو چنگ زدم ،خدایا من چطوری بدون مادرم زندگی کنم ،سرمو بالا گرفتم و به پیمان که ایستاده بود و گریه میکرد گفتم منو ببر خونه ،پیمان زیر بغلم رو گرفت و از جام بلندم کرد ،دیگه نمیتونستم نگاه کنم ،پیمان وخانوادش تموم این لحظه ها کنار من و یاسمین بودن ،ولی هیچکدوم از این ها حال منو خوب نمیکرد ،سوم و هفته ی مامان تموم شد و تموم این روزها داداشام و گلنار خونه ی مامان بودن و اشک میریختن ،حالم روز به روز بد تر میشد ،دوباره مریضیم داشت میومد سراغم ،اما اینبار بدتر ،از همه ی دنیا بریده بودم ،دیگه اون شوهر خوب و بچه های پاک و معصوم رو نمیدیدم ،دیگه هیچ چیزی رو نمیخواستم ،به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که من توی دنیا اضافی ام ،که من باعث تموم بدبختی هام ،که من باعث اشک های مامانم بودم .یه فکر هایی میومد سراغم که دیوونم میکرد ،یکی توی سرم دائمن میگفت که تو باعث همه ی اتفاقاتی ،کارهایی که میکردم دست خودم نبود،وقتی سارا جیغ و داد میکرد دستم رو روی گوشم میذاشتم که صداها اذیتم نکنه ،دیگه حوصله ی یاسمین و پیمان رو هم نداشتم ،سر پیمان داد میزدم و گاهی مینشستم گریه کردن ،پیمان هر چی باهام حرف میزد و اصرار میکرد باهاش برم پیش روانشناس ولی به حرفش گوش نمیکردم ...میترسیدم ...از اون بیمارستان و اون تخت سفید و اون امپول ها و سرم ها میترسیدم.باید خودمو راحت میکردم ،از زندگی و همه چیز ،یه شب که پیمان سر کار بود و بچه ها خواب بودن ،رفتم سر یخچال و پلاستیک دارو هارو برداشتم چندتا بسته قرص از توش بیرون اوردم و با یه لیوان اب بردم توی اتاق ،روی تخت نشستم و یکی یکی قرص هارو خوردم ،روی تخت خوابیدم و چشامو بستم و در حالی که برای خودم و سرنوشتم اشک میریختم خاطراتمو مرورمیکردم.خاطرات بچگیم و وقتی بزرگ شدم ،از وقتی چشم به این دنیا باز کردم فقط سختی کشیدم ،فقط نامردی دیدم من یه زن ساده ای بیش نبودم ،پس چرا زنده باشم ،بمونم و با سرنوشته بدم بچه هامم عذاب بدم ،چشمام هر لحظه تار تر میشدن اخرین قطره اشک از گوشه چشمم بیرون اومد و همه چیز جلوی چشمام تیره و تار شد! (یاسمین) روی تخت قلطی زدم ،خیلی گرمم شده بود ،به زور از جام بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون ،لامپ اتاق مامان روشن بود به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ۳رو نشون میداد چرا مامان تا این موقع نخوابیده بود ،از روزی که مامان بزرگ فوت کرد حالش خیلی بد شده بود ،مثل همیشه نبود حوصله ی خودشم نداشت و دائم سرمون داد میزد به سمت اتاقش رفتم لای در اتاق باز بوداز لای در نگاهی به مامان انداختم که روی تخت خوابیده بود و یکی از دستاش از تخت آویزون بودتموم دنیام‌مامان بودبا همه ی بداخلاقی هایی که این چند وقته باهامون داشت ولی بازم همه ی زندگیم بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۳عددلبوی پخته ✅ نصف یک عددکلم قرمز ✅ نصف یک عدد برگ کلم سفید ✅ نصف لیوان گردوی خردشده ✅ نصف لیوان ذرت بخارپز ✅ ۱۰۰گرم شویدتازه ✅ ۱۰۰گرم گشنیز برای سس ✅ ۳قاشق سس مایونز ✅ ۵قاشق ماست ✅ ۱ عدد لیموترش ✅ کمی نمک فلفل و اویشن ✅ ۳قاشق روغن زیتون ✅ ۱عددانارشیرین بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1026_50027037700193.mp3
8.37M
🎵 مثلا تو قبول کردی 🎵 کوله بارمو هم بستم 🏴 🏴 یا_اباعبدالله_الحسین (ع)🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f