یادش بخیر ازش داشتی ؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد؛ آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد. سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:«این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه میرسد.»
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند.پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت.مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت:«نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمیرسد.»
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابهلای جمعیت گم شد.سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: «من از همان اول گردو نمیخواستم. این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.» این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهونهم تنها کاری که میتونستم بکنم قرص خوردن بود .فقط قرص
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شصتم
دستی روی گلوم کشیدم ،بغض داشت خفم میکرد ،نه میتونستم گریه کنم نه خودمو آروم کنم ،من یه آدم زخم خورده بودم ،یه آدمی با گذشته ی تلخی که بد حالمو گرفته بود ،یه آدمی با آینده ای نامعلوم .ای کاش قلب من هم یه روزی مثل قلب رضا به همون راحتی می ایستاد و منو از این زندگی راحت میکرد ...
نگاهی به یاسمین انداختم که روی خاک ها نشسته بود و خیره به قبر با انگشتش روی خاک میکشید ،دخترکم چقدر زود یتیم شد .از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و از کنار قبر بلندش کردم و راه افتادیم سمت خروجی قبرستون ،اونروز صنم اومده بود دنبال من که خبر مرگ رضا رو بده و منو برای خاک سپاری ببره ،ولی من نتونستم که برم ،صنم کلی التماس کرد و کلی گریه کرد که برادرم رو ببخش و بیا برای خاکسپاریش که بدونیم رضا رو حلال کردی ،مامان بهم گفت برو ،نرفتم...
من رضا رو بخشیدم ،چشمم رو روی تموم بدی ها و ظلم هایی که بهم کرد بستم و بخشیدمش ،از اونروز به بعد یاسمین اومد پیش خودم ،ولی باز هم جواد نیومد ...!!جواد شده بود جگر گوشه ی فرشته و عزیز دردونش و اصلا نمیگفت من مادری دارم،، فرشته هم براش مهم نبود که یاسمین پیشش باشه یا نه !از وقتی یاسمین اومده بود پیشم حال جفتمون بهتر بود ،گاهی دخترکم مینشست گریه کردن و بهونه ی پدرش رو میگرفت ،برام سخت بود ولی تا میتونستم میبردمش سر خاک رضا تا کمی اروم بشه ،ای کاش جواد هم میومد و کنار هم زندگی میکردیم .بخاطر یاسمین هم که بود سعی میکردم خوبه خوب باشم ،اون به من احتیاج داشت ،میبردمش مدرسه، خرید و شهربازی و حتی برای جواد هم خرید میکردم و میدادم که یاسمین بهش بده ،یاسمین حرف هایی از زن رضا میزد که خیلی منو میترسوند که جواد پیشش داشت زندگی میکرد ،ولی فرشته ادمی نبود که اونو پیش خودش نگه داره و یه هفته بعد از مردن رضا اونو هم از خونش بیرون کرد ،اون زن رو باعث مرگ رضا میدید و میگفت که رضا رو معتاد کرده و رضا از حرص اون سکته کرده و مرده ...
تازه داشتم به بزرگی خدا پی میبردم ،اونا به من خیلی ظلم کردن،فرشته قدر دان من نبود و خدا اون عروس رو جلوی چشماش قرار داد که پسرش رو جوون مرگ کنه ...!!فرشته یه عروس دیگه هم گرفته بود که پیشش زندگی میکرد،یاسمین وقتی میرفت خونشون و میومد میگفت مامان زن عمو خیلی مامان بزرگ رو اذیت میکنه و مامان بزرگ هر روز میشینه گریه کردن،حتی یاسمین چند باری بهم گفت که بهروز و فرشته پشت سرم گفتن نفرین نگار گرفتمون و همش بخاطر دل شکسته اونه که این اتفاقات برامون افتاده...
ولی اونا هر بلایی هم به سرشون میومد دیگه عمر از دست رفته ی من برنمیگشت، من جوونیم رو توی خونه ی اونا دادم و اونجا بود که زخم خوردم ،خیلی دلم میخواست که توی چشم غلام نگاه کنم و بهش بگم تو نه تنها من ،بلکه رضا رو هم بدبخت کردی و معلوم نیست با سرنوشت چند نفر بازی کردی ...
~~~
یک سال از مرگ رضا گذشت ،توی این یک سال یاسمین پیش من بود و گهگاهی میرفت و سری به فرشته میزد ،فرشته بعد از مرگ رضا مریض و زمین گیر شده بود ،اون بد تاوان داد ،تاوان سختی داد...ادم هر چی خودش به سرش بیاد تحمل میکنه ولی درد کشیدن و مردن فرزند ادم رو از پا درمیاره و فرشته هم بدجور عذاب کشید...!!!زندگیم اروم شده بود و خودمو سرگرم دخترم کرده بودم و برای ارامشش خیلی تلاش میکردم ..فقط ناراحتیم مریضی مامان بود اخه
مدتی بود که حال خوشی نداشت و هر روز هم شکسته تر میشد ،میدونستم که هنوزم کاری که من کردم عذابش میده و غصه میخوره ولی به روم نمیاره ،اخه گلنار و غلام و محسن هم بخاطر من زیاد به مامان سر نمیزدن و مامان خیلی به بچه هاش وابسته بود ،فقط وقتی مریض شدم گاهی میومدن توی بیمارستان ،گلنار از روزی که فهمید من اون کارو کردم خیلی کم میومد خونمون و هر وقت میومد عباس رو با خودش نمیاورد و اون کارش بدجوری قلب منو به درد میاورد ...یا وقتی چشمش بهم می افتاد هی طعنه بهم میزد.یه روز تصمیم گرفتم اون موضوع رو برای مامان تعریف کنم ،نمیدونم کارم درست بود یا نه ،نمیدونم میخواستم درد دل کنم یا بگم من به تنهایی مقصر نیستم ....فقط میدونم اون لحظه دلم میخواست با مامان حرف بزنم ...!!وقتی یاسمین خوابید از اتاق اومدم بیرون دیدم که مامان هم بیداره و تسبیح توی دستشه رفتم و روبه روش نشستم و دستشو گرفتم ،به چین و چروکای صورتش نگاه کردم ،چقدر مامانم پیر شده بود ،کی اینقدر شکسته شده بود ...!پای چشماش و روی پیشونیش پر از چروک بود ،دستاش که توی دستم بود میلرزیدن ،زبون باز کردم و با صدای ارومی گفتم :
- مامان ...مامان من ...باید یه چیزی بهت بگم ...مامان لبخندی بهم زد و گفت:
-بگو مادر
چقدر این زن مهربون بود ،چقدر صبور بود ،لبخند کجی زدم و سرم رو پایین انداختم و براش حرف زدم ،،از همه چیز گفتم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر کاری خوب پیش نمیره
دو نکته در اون وجود داره ؛
یا مقاومت شما باید سنجیده بشه،
یا اینکه باید مسیرتون رو تغییر بدید ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💕سلام به این روز شـاد
🌸سلام به این روز خوب
💕سلام به قلبهای پاک
🌸سلام به گلهای باغ زندگی
💕سلام به دوستان مهربان
🌸روز تون به عافیت و تندرستی
صبحتون بخیر🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تیتراژ سیمای نوجوان دهه هفتاد☺️
یادتونه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قانون زندگی ... - @mer30tv.mp3
5.1M
صبح 27 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتم دستی روی گلوم کشیدم ،بغض داشت خفم میکرد ،نه میتونستم گر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شصتویکم
همراه اشک برای مامان حرف میزدم و هر چی میگفتم دلم باز هم پر از درد بود ،چقدر غم داشتم من ،چقدر درد کشیده بودم که با درد و دل هم اروم نمیشدم ،وقتی حرفام تموم شد حتی احساس خالی شدن هم نکردم ،وقتی چشمم به اشکای مامان افتاد حتی پشیمون هم شدم که چرا بهش گفتم و اونو هم ناراحتش کردم ،مامان بهم گفت چرا زودتر نگفتی چرا به محسن چیزی نگفتی ،کلی سرزنشم کرد که چرا به حرف سوسن گوش کردی چرا رفتی توی خونه ی یه غریبه و با یه نامحرم هم صحبت شدی ،اون هم دلش پر بود و خیلی حرف برای گفتن داشت ،اون راست میگفت ،من باید اونروز از خودم دفاع میکردم ،اشتباه کرده بودم ولی باید جریان رو براشون میگفتم که خواهرم به چشم یه زن هرزه بهم نگاه نکنه،مامان خیلی عصبی بود ،بیشتر از سوسن و هی خودش رو نفرین میکرد و میگفت مار تو آستینمون پرورش دادیم،بهش گفتم دیگه گذشته و رفته فقط بدونین که من گول خوردم نمیگم اشتباه نکردم ولی فکر میکردم باهام ازدواج میکنه ،مامان چیزی نگفت ولی همین سکوتش هم منو میترسوند ،از اینکه دوباره اون موضوع باز بشه میترسیدم و دوست نداشتم دوباره آبروریزی بشه.آخر هم مامان تحمل نکرد و به همه جریان رو گفت ،یه روز که یاسمین رو گذاشتم مدرسه و برگشتم دیدم که محسن و غفار اونجا نشستن ،با دیدنشون ته دلم خالی شد ،با دیدن غفار که با اخم نگام میکرد یاد اونروز توی خونه گلنار و کتک هاش افتادم ،آب دهنمو قورت دادم و همونجا کنار در روی پتو نشستم ،محسن سرش پایین بود و دستش رو مشت کرده بود ،اونا داشتن صحبت میکردن که با رسیدن کن حرفشون قطع شد ،مامان نگاهی به من انداخت و دوباره شروع کرد با محسن حرف زدن ،چیزایی که توی دل من سنگینی میکرد رو گفت و محسن هر لحظه صورتش قرمز تر میشد، با حالی که داشت پیش خودم میگفتم که سوسن رو امروز میکشه ولی اون برعکس تصوراتم برگشت به مامان و گفت دختر تو خودش رفته تو اون خونه و پیش اون مرد بوده ،زن من گناهی نداره و خیلی حرف های دیگه ،دوست داشتم محسن رو خفه کنم ولی حتی جرئت حرف زدن رو هم نداشتم.،غفار با عصبانیت به محسن گفت پس چرا هی به کیارش نگاه میکرد ،شب مهمونی من حواسم بهشون بود اون چشم از کیارش بر نمیداشت ،محسن دیگه سرجاش ننشست از جاش بلند شد و گفت برای زن من حرف در نیارین و از خونه رفت بیرون ،مامان از حرف های محسن اشکش در اومد و شروع کرد به نفرین کردن، غفار زیر لب غر میزد و بهشون ناسزا میگفت ،من تازه حالم داشت خوب میشد و نمیخواستم که با این حرف ها و بحث ها دوباره خودم رو مریض کنم ،از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم که غفار گفت چرا زودتر نگفتی ،شروع کرد به دعوا کردن منو هر چی عصبانیت داشت سر من خالی کرد ،بدون حرف رفتم توی اتاقم و یه گوشه نشستم ،سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم ،کی این بحث ها و سختی های من تموم میشد دیگه خسته شده بودم خیلی خسته بودم دیگه تحمل هیچ چیزی رو نداشتم،اگر یاسمین نبود خودم رو میکشتم ،از یه طرف بحث و دعوا و از یه طرف جواد که قید من رو زده بود.داشتم ذره ذره آب میشدم و فقط از خدا میخواستم که کمکم کنه ،از این بدبختی نجاتم بده ،دیگه کمآورده بودم.
مدتی از اون روزها گذشت.یاسمین جلوی چشمام قد میکشید و بزرگ میشد و من دلخوش به همون چشمای زیبا و لبخند مهربونش بودم ،چند باری رفتم سراغ جواد و تا خواستم باهاش حرف بزنم حتی نگاهی هم بهم نکرد و رفت اینقدر با من غریبه بود که خودمم گاهی شک میکردم مادرش باشم.همیشه میگفتم که اون بچست و فرشته توی گوشش بد من رو میگه و بزرگ که بشه خودش همه چیز رو میفهمه ،ولی اون بزرگ شد و نمیخواست که بفهمه و درک کنه ،اون دیگه بچه نبود و نمیخواست که من رو به عنوان مادرش قبول داشته باشه ،من حتی بچه خودم هم باهام سر ناسازگاری داشت ،از همه ی ادم ها ناامید بودم ،به هیچکسی تکیه نمیکردم و هیچ پشتی بانی جز خدا نداشتم ،و همون خدا بهم فهموند که من رو داشته باشی برات کافیه ،توی همه ی سال های تنهایی ها و زجر کشیدنام جز خدا هیچکسی همراهم نبود ،من این همه سال بخاطر ادم ها خودم رو زجر میدادم در حالی که یه خدایی داشتم که وقتی از همه ی دنیا بریده بودم دستمو گرفت و از همه ی سختی ها نجاتم داد ،بهم فهموند که زندگی زیباست و ادم های خوب هم هستن که منو خوشبخت کنن!یه روز که با مامان و یاسمین توی حیاط نشسته بودیم و داشتیم چای میخوردیم زنگ حیاطمون رو زدن ،یاسمین بلند شد و رفت درو باز کنه ،هنوزم وقتی صدای زنگ در میومد ته دلم خالی میشد و حالم دگرگون .یاسمین درو باز کرد و اول پسر عموم و بعد هم زنش اومدن تو.مامان با دیدنشون با اینکه زیاد حال خوشی نداشت ولی باز هم به احترامشون از جاش بلند شد و بهشون خوش امد گفت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#فالوده
مــواد لازم :
هفتصد گرم شــکر را با شش لیوان آب جوش مخلوط میکنیــم و نصف استکان هم گلاب اضافه میکنــیم.
شهد نباید بجوشــد و فقط شکر باید حل شود.
بعد از سرد شدن شــهد را در دو ظرف جدا میریزیــم و به یکی کمی زعفــران اضافه میکنیم و برای ده ساعت در فریزیز قرار میدهیــم و در دو مرحــله شهد یخ زده را با قاشــق هم میزنیم تا حالت برفی به خود بگیرد.
در ادامه یک بستــه از رشته فالوده (میکلا) را خرد میکنیم و داخل آب در حال جوشیدن میریزیم تا به مدت 15 دقیقه بجوشــد.
سپس رشته فالوده را آب کــش میکنیم و روی آن آب سرد میریزیم. مــجدد آن را داخل آب یخ قرار میدهیم و آب کش میکنیم و در این مرحلــه کامل آب رشته هارو میگیریم. و بعد شــهد برفی شکل را از فریزر بیرون می آوریم و داخــل یک ظرف دیگر ابتدا یک لایه شهد یخ زده میریزیم و روش یک لایه رشــته فالوده و با دو چنگال انقــدر بهم میزنیم تا رشته ها سفید و سفــت شوند. و داخل ظرفی فالوده خوری میریــزیم و روش آب لیمــوی تازه و شربــت آلبالو میریزیم. فالوده زعفرانــی را با بســتنی هم میتونید میل کنید. در جای خنــک درســت کنید تا رشته ها نرم نشوند و حالت خودشون رو حفــظ کنند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1030_48920931782680.mp3
2.88M
ابوعلی خودمونی دوست دارم
صدات کنم
ابوعلی جون بخواه تا جونمو
فدات کنم
🌴 اللهم_ارزقنا_کربلا♥️
#اربعین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f