eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی که آرزوهات با مصلحت خدا یکی باشن ... شبتون بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زيباترين سلام دنيا طلوع خورشيد است،☀️ آن را بدون غروبش تقدیمتان میکنم برایتان قلبی خالی از بغض و کدورت چشمی بینا، ذهنی‌ آگاه و روشن، و لحظاتی ناب آرزومندم... سلام صبحتون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏واسه من نوستالژی یعنی گروه آریان .. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستی واقعی... - @mer30tv.mp3
4.46M
صبح 26 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهوششم گلنار توی آشپزخونه بود ، رفتم دم اشپزخونه و صداش ز
دم در مامان اومد بازوشو گرفت و شروع کرد به نفرین کردن و به خاک بابام قسمش داد که دست از سرم برداره،غفار بیخیال شد و از خونه بیرون رفت،برگشتم به مامان نگاه کردم و سرجام نشستم و زجه زدم .چرا من اینقدر بدبخت بودم.گلنار بدون اینکه به من چیزی بگه دست مامانو گرفت و بردش بالای حال و براش آب قند آورد ،هوا تاریک شده بود و توی این چند ساعت هممون ساکت یه گوشه نشسته بودیم ،خیلی میترسیدم از اینکه غفار به کیارش چیزی گفته باشه،جرئت نداشتم بلندشم و زنگ بزنم خونه ‌‌.مامان بلند شد و به آرش گفت که براش آژانس بگیره که برگرده خونه،هیچی به من نمیگفت و بدون اینکه حتی نگاهم کنه چادرش رو سرش کرد و منتظر تاکسی ایستاد، نگاهی به همشون انداختم و از جام بلند شدم و به سمت گلنار رفتم و بهش گفتم گلنار آبجی من میتونم خونه تو بمونم ،چند روز میمونم و بعدش میرم ولی گلنار خیلی زود مخالفت کرد و با طعنه گفت عزیزم تو یه زن مطلقه ای، من شوهرم حالا ازسرکارمیاد پسر بزرگ دارم اگر مامان بود اشکالی نداشت ولی تنهایی نه. اون لحظه بود که برای بار چندم توی اون خونه شکستم اون منو چی میدید، چی پیش خودش فکر می کرد که شوهرش رو از چنگش بیرون میارم دیگه نتونستم اونجا بمونم ،چادرم رو برداشتم و از اونجا زدم بیرون هیچ پولی نداشتم که برگردم خونه مامان هم پشت سرم اومد بیرون تا سر خیابون با هم رفتیم و سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه وقتی رسیدیم مامان آدرس خونه کیارش رو داد و اول منو پیاده کرد و بعد هم خودش رفت دلم میخواست برگردم خونه پیش مامان دوست داشتم پیشش باشم ،ولی می ترسیدم که اون هم بهم طعنه بزنه و منو راه نده .زنگ درو زدم که بعد از چند دقیقه کیارش در رو برام باز کرد، وقتی رفتم تو دم در حال ایستاده بود ،از دیدنش دلهره گرفتم ،وقتی نزدیکش شدم شروع کرد به دعوا کردن و گفت که کدوم گوری بودی ،اصلا حوصله بحث کردناشو نداشتم، باز هم بهش دروغ گفتم که پیش مامان بودم و حالش زیاد خوب نبود،چقدر این روزها برای نجات دادن خودم راحت دروغ میگفتم. کیارش هم وقتی دید حوصله ندارم و حالم بده زیاد پاپیچم نشد و رفت توی اتاقش،خداراشکر میکردم که غفار چیزی بهش نگفته ،وگرنه کسی نبود که از دستش نجاتم بده.روزها می گذشت و من هر روز تنهاتر و افسرده تر میشدم دیگه خونه مامانم نمیرفتم مدتی بود به دیدن یاسمین نمیرفتم،هیچ کسی سراغی ازم نمیگرفت و من با همه دردهایی که توی دلم داشتم با کیارش هم سر میکردم، اون هر روز حالش بدتر میشد ،اون هم خانوادش سراغشو نمیگرفتن و گاهی میومدن و سری بهش میزدن و می بردنش دکتر ،مادرش یه بار بهم گفت که کیارش مریضه و ناراحتی اعصاب داره و باید بستری بشه، ولی اون نمیرفتو روز به روز حالش بدتر می شد چرا اونا به من نگفته بودن ،مگه خودش مادر نبود،،مگه زن نبود،پس چرا منو بدبخت کردن... انگار همه دست به دست هم داده بودن که منو عذاب بدن.کیارش هر بار چشمش به من می افتاد میگفت می خوام طلاقت بدم و از زندگیم برو بهم میگفت که توی زندگی من نمون... ولی من دیگه هیچ جایی رو نداشتم که برم، کجا میرفتم ؟همه قید منو زده بودن و من فقط دلخوش به کیارش بودم کیارشی که از سرگذشت من خبری نداشت ...رفتارهای کیارش روی من خیلی تاثیر گذاشته بود من هم مثل اون شده بودم گاهی پا میشدم و دور خودم میچرخیدم انگار چیزی گم کرده بودم ساعت ها می نشستم و گریه میکردم هر روز حالم بدتر میشد جوری که فکر خودکشی به سرم زده بود و هیچ کسی هم نبود که به دادم برسه کیارش باز هم بهتر از من بود اون خانواده‌ای داشت که ببرنش دکتر، اما من اینقدر توی اون حال و روز موندم که اخر .یه روز نشسته بودم و کیارش هم داشت مجله میخوند یهو همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد روزی که وسایلم رو میبردن روزی که بچه هامو ازم گرفتن روزی که بچم رو سقط کردم یهو از جام بلند شدم و دستم رو روی گوشم گذاشتم و شروع کردم به جیغ زدن انقدر جیغ زدم و گریه کردم که کیارش زنگ زد به مامان گفت که تو چه حالیم لباسامو آورد و به زور تنم کرد فقط گریه می کردم و میگفتم ولم کنید، کیارش منو رسوند بیمارستان. اونروز منو بستری کردن و اونشبم مساوی شد با یک ماه موندنم روی اون تخت سفید بیمارستان. توی اون یک ماه هر روز دارو مصرف میکردم ، هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روز به اینجا برسم من نگار دختر منیژه‌‌‌‌. حالا مثل یه آدم روانی و مریض روی تخت بیمارستان افتاده بودم و با دارو نفس می کشیدم آره من فقط نفس میکشیدم. بدون هیچ امیدی برای ادامه دادن زندگی.حس میکردم چون رضا رو تنها گذاشتم به این روز افتادم نمیدونم فقط از خدا می خواستم که دیگه تمومش کنه و از این زندگی لعنتی راحت بشم .مامان هر روز توی بیمارستان بالای سرم بود ،همه میومدن به دیدنم حتی غلام حتی محسن و سوسن. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
24.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت چرخ کرده ✅ پیاز ✅ فلفل دلمه رنگی ✅ جعفری ✅ پاپریکا ✅ نمک و فلفل ✅ بادمجان‌ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5915871254677553344.mp3
653K
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 ( روشنایی شمع ) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تیم ملی فوتبال کوچه‌های قدیم😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهوهفتم دم در مامان اومد بازوشو گرفت و شروع کرد به نفرین
کسانی که باعث و بانی همون حالم بودن،کسایی که منو به اون روز انداختن ،اصلا نمی تونستم نگاهشون کنم ،چطور اینقدر راحت میومدن روبه روی من می ایستادن. مامان باهام مهربون شده بود مثل قبل ...انگار اتفاقی نیفتاده و من کاری نکردم... ولی دیگه اون رفتار مهربونش برام مهم نبود اونا توی موقعیت سختی پشتمو خالی کردن، وقتی بهشون احتیاج داشتم پیشم نبودن..خیلی لاغر شده بودم، وقتی توی دستشویی جلوی آینه ایستادم و به قیافه خودم نگاه کردم چشمام پر از اشک شد دیگه از اون صورت سفید خبری نبود صورتم لاغر شده بود و چشمام گود افتاده بود و خمار تر شده بود ، لب هام سفید و خشک شده بود، انگار یکی دیگه روبروم ایستاده بود چی به سر خودم آورده بودم ،اگه یاسمین منو تو اون حال میدید چه حسی پیدا میکرد... دخترکم چقدر غصه میخورد بعد از یک ماه بالاخره دکتر مرخصم کرد اونم با کلی دارو و تاکید که حتماً باید برم مطب پیشش و تحت درمان باشم وگرنه حالم از قبل بدتر میشه.غفار خودش کارهای ترخیص رو انجام داد و مامان مشغول جمع کردن وسایلم شد بدنم روی اون تخت خشک شده بود و خیلی سخت میتونستم تکون بخورم خیلی از کیارش دلخور بودم که گذاشته بود غفار هزینه بیمارستان رو حساب کنه ولی پیش خودم می گفتم حتماً رفته خونه رو مرتب کنه و بیاد دنبالم.مامان وسایل رو جمع کرد و غفار اومد بردشون بیرون دست مامان رو گرفتم و از بیمارستان خارج شدیم لباسام ازم گشاد شده بودن ...دم در ایستادیم به اطرافم نگاه می‌کردم دنبال ماشین کیارش می گشتم ولی همون موقع غفار با ماشین خودش جلوی پام ترمز کرد سوار ماشین شدیم و غفار راه افتاد سمت خونه.پس کیارش کجا بود نکنه اتفاقی براش افتاده.نتونستم سکوت کنم و چیزی نپرسم واقعاً نگران شده بودم ،زبون باز کردم و به مامان گفتم - مامان پس کیارش کجاست؟ چرا نیومد دنبالم؟مامان نیم نگاهی به غفار انداخت و از صندلی جلو کمی سرش رو سمت من چرخوند و بعد از مکثی گفت - کیارش نگار مادر خودتو ناراحت نکنی ها زندگیتو بسپر دست خدا ببین چی برات میخواد کیارش اومد بیمارستان چند باری وقتی خواب بودی اومد بالا سرت و رفت یه روز بهم گفت که می خوام از نگار جدا بشم بهمون گفته که مشکل اعصاب داره، ما هم قبول کردیم دیگه قسمت تو هم این بوده مادر توکل به خدا اون چی داشت میگفت کیارش چطور خودش به تنهایی برای زندگیمون تصمیم گرفته بود من نمی خوام جدا بشم من اون خونه رو به هر جای دیگه ترجیح میدم با بغض زیر لب گفتم - مامان من نمی خوام طلاق بگیرم زندگیمو دوست دارم شوهرم دوست دارم چرا باهاش حرف نزدی .سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به قطرات بارون که به شیشه می کوبید چشم دوختم اشکام یکی یکی از گوشه چشمم بیرون اومد چرا من نمیتونستم مثل بقیه آدم‌ها یه زندگی آروم داشته باشم چرا باید بعد از مدتی قید زندگیمو بزنم ،این چه سرنوشتی بود.توی این یک سال کیارش شوهر خوبی برای من نبود حتی یک بار هم برای من شوهری نکرده بود اون فقط به نام من بود نمیدونستم با کسی رابطه داره یا نه ولی وقتی چشمش به یه زن می افتاد خیلی نگاهش می کرد و همین نگاه کردن هاش کمی از خیانت نداشت .. شاید احمقانه باشه ولی توی این مدت که پیشش زندگی کردم بهش عادت کرده بودم ،به اون خونه و اون وسایل و حتی به داد و بیداد های کیارش هم عادت کرده بودم....!!!تحمل یه شکست دیگه رو نداشتم،تحمل جدایی رو نداشتم ،بیچاره قلبم ...چند بار باید میشکست...بیچاره من ....چقدر باید تحمل میکردم ...مگه من چقدر صبر و تحمل داشتم .از اونروز به بعد فقط یک بار کیارش رو دیدم و صداشو شنیدم ،اونم روزی که برای طلاق رفتیم محضر ..همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد، همونجور که سریع عقد کردیم ،من و کیارش از هم جدا شدیم،بینمون خیلی فاصله بود ،از همون روزای اول زندگیمون بینمون جدایی بود و من فقط دلخوش به همون اسمش توی شناسنامم بودم ،به اینکه سایش بالا سرمه و دیگه چشم مرد های هیز روم نیست ،ولی دیگه نه اسمی وجود داشت و نه سایه ای .توافقی طلاق گرفتیم و کیارش مبلغی برای مهریه ام بهم داد،روز دادگاه وقتی نگاهش کردم قلبم به درد اومد دوباره یه شکست دیگه.چرا مردهای زندگی من موندنی نبودن.چرا همشون به یه طریقی تنهام میذاشتن.اول پدرم و بعد هم کسایی که وارد زندگیم میشدن .برای بار دوم طلاق گرفتم برای بار دوم مطلقه شدم و اینبار به چشم دیگه ای مردم نگاهم میکردن و من زیر نگاه تک تک اون ادم ها ذوب میشدم نمیدونم این سرنوشت من بود یااشتباهاتم ،من مقصر بودم یا زندگیم اینجور رقم خورده بود .مشکلات خودم به کنار ،مامان هر روز جلوی چشمم شکسته تر میشد میدیدم که چطور داره برای من نابود میشه و چیزی نمیگه .از همه چیز و همه کس خسته بودم دیدن اشکای مامان و شنیدن حرف های مردم بد رو دلم سنگینی میکرد ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تنها کاری که میتونستم بکنم قرص خوردن بود .فقط قرص خواب آور میخوردم و ساعت ها سرم رو روی پشتی می گذاشتم و بدون فکر می خوابیدم. حالم از بیدارشدن و چشم باز کردن بهم می‌خورد حالم از همه چیز بهم می خورد می شنیدم که مامانم میاد و برای شام یا نهار صدام میزنه ولی انقدر قرص میخوردم که نمیتونستم بلند بشم بدنم بی حس میشد و نمیتونستم تکون بخورم ،،مامان داشت ذره ذره آب میشد.میدونستم که چه حالی داره ولی دیگه نمی تونستم کاری بکنم خجالت می کشیدم از خودم از زندگیم و از کارهایی که کردم مدتی بود کمتر می رفتم دکتر و تنها دارویی که می‌خوردم قرص های خوابم بود یه روز به اصرار مامان رفتم پیش یه دعانویس.. اونروز مامان اومد تو اتاقم و وقتی سینی غذا رو جلوم گذاشت کلی گریه کرد و التماسم کرد که باهاش برم پیش یه دعا نویس گفت که یکی از همسایه ها بهش گفته که من رو طلسم کردن و برام دعا گرفتن که مریض شدم و نتونستم که زندگی کنم از همه ی این حرفا و خرافات کلافه بودم و اصلاً حوصله این چیزها رو نداشتم ،ولی به خاطر اینکه مامان آروم بشه باهاش رفتم ،،دعا نویسه برام سرکتاب برداشت و بهم گفت که برات دعا گرفتن و مادر شوهر قبلیت این کارو کرده،، به مامان گفت که ناراحت نباش و من دعایی میدم که خوب بشه و اون دعا رو باطلش میکنم مامان کلی ذوق کرد و کلی هم پول به خاطر اون دعا داد و برگشتیم خونه وقتی رسیدیم مامان شروع کرد به انجام دادن دعاها، یکیشو با اسفند دود کرد و یکی از کاغذ هارو انداخت تو کاسه آب و کمی داد خوردم و باقی اب هارو هم به زور مجبورم کرد که برم حموم و بریزم به بدنم، یکیشون رو هم باید تو قبرستون خاک میکردیم که داد به غفار برد خاک کرد، تموم اون کارهارو مامان با ذوق انجام می‌ داد و من هیچ امیدی برای خوب شدنم نداشتم.چند روزی مامان مجبورم کرد از اون آب بخورم و بدنمو بشورم.چند هفته گذشت و من حالم داشت بهتر میشد، از اتاق میومدم بیرون و یک ساعت توی حیاط لبه باغچه مینشستم و غذامو به موقع می خوردم،مامان که از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه ،فقط برام خوراکی و غذا می آورد و جلوم میذاشت و دستش رو به آسمون بود وخدا رو شکر می کرد، دیگه خودمم باورم شده بود که فرشته برام دعا گرفته و حرفهای دعانویس راست بوده ،با اینکه چند سال کنارش زندگی می کردم ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردم که یه روزی بخواد یه همچین بلایی به سرم بیاره.توی مدتی که مریض بودم خیلی عذاب کشیدم ،از همه ی روزهای زندگیم بیشتر عذاب کشیدم ،ولی باز هم جای شکرش باقی بود که حالم داشت بهتر میشد ... یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دلهره ی عجیبی داشتم،سرگردون دور خونه تاب میخوردم و فقط آب میخوردم تا کمی اروم بشم ،مامان ترسیده بود که من باز هم دارم مثل قبل میشم .با صدای زنگ خونمون از اتاق اومدم بیرون و به مامان نگاه کردم که داشت میرفت درو باز کنه ،دلهرم بیشتر شده بود و توی دلم میگفتم نکنه اتفاقی برای کسی افتاده باشه ،وقتی مامان در حیاطو باز کرد صدای به گوشم خورد ،بدنم بی حس شده بود ،با پاهای لرزونم خودمو به در حال رسوندم ،خدایا یعنی چی شده بود ،یاسمین رو دیدم که دستاش روی صورتش بود و کنار صنم ایستاده بود و صنم دستش رو روی شونش گذاشته بود ،اون هم گریه میکرد و برای مامان حرف میزد،بدون اینکه دمپایی پام کنم هراسون به سمتشون رفتم ،یاسمین تا چشمش به من افتاد دویید سمتم و اومد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن،دستی روی سرش کشیدم و به صنم چشم دوختم که شدت گریش بیشتر شده بود ،اینقدر ترسیده بودم که نمیتونستم حرف بزنم،صنم در حالی که بلند گریه میکرد به سمتم اومد و رو به روم ایستاد،سرش رو پایین انداخته بود و پته ی روسریش رو جلوی دهنش گرفته بود ،دستم رو روی شونش گذاشتم و زیر لب اسمشو صدا زدم ،یهو یادم به جواد افتاد نکنه براش اتفاقی افتاده باشه با ترس به صنم گفتم : -صنم چیشده؟جواد ....جواد کجاست؟حالش خوبه؟چیشده بگو ببینم ...! صنم سری تکون داد و با صدایی که از گریه میلرزید گفت : -نگار رضا رضا رفت داداشم رفت .روی زمین نشست و با صدای بلند گریه میکرد و میگفت داداشم رفت.خدایا چی میشنیدم یاسمین محکم بغلم کرده بود و از ته دل زجه میزد ،اصلا باورم نمیشد ،چطور ممکنه رضا که خیلی جوون بود امکان نداره..ناباورانه به مامان نگاه کردم باناراحتی نگاهش میکردم درسته خیلی عذابم داد،ولی راضی به مرگش نبودم دلم خیلی گرفته بود ،دوست داشتم یه گوشه بشینم و از ته دل گریه کنم...چرا نمیتونستم مثل اونا سنگ دل باشم ،چرا دلم برای همه به درد میومد .چقدر زود همه چیز دیر میشه ،انگار چن روز پیش بود که دم ماشین پلیس ایستاده بود و برای من خط و نشون میکشید دست بچمو از دستم بیرون اورد و رفت حالا چقدر اروم زیر خاک خوابیده و دستش از همه جا کوتاهه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f