eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یه زمانی کل عاشقانه ها مونو پای همین نوار کاستا به صبح می رسوندیم😊😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در دوره قاجار زنی بود به نام خورده خانم کسی نام واقعی او را نمی دانست. می گویند هشت بار ازدواج کرد و هر بار بعد از مدتی شوهرش بیمار می‌شد و فوت می‌کرد. به همین خاطر اسمش را گذاشته بودند خورده خانم یعنی سر ۸ شوهر را خورده! پس از فوت شوهر هشتم دیگر ازدواج نکرد. شاید هم دیگر مردی جرات نکرد او را عقد کند. هرچه بود خورده خانم برای تامین مخارج زندگی شغل رمالی را برگزید و شیادی و حیله گری پیشه کرد. پس از آن بود که خورده خانم برای بیماران معجون ساخت. فال دختران بی شوهر می گرفت و به مسافران دعا می داد و خلاصه برای هر مشکل گزینه ای آماده داشت تا بدین طریق مشتری هایش را سرکیسه نماید. زمانی که امیرکبیر دستور واکسیناسیون عمومی برای ریشه‌کن کردن آبله صادر کرد بسیاری از دعانویسان که آینده شغلی شان را در خطر می‌دیدند، شایعه کردند که کفار می خواهند به وسیله آبله کوبی جن وارد بدن کودکانتان کنند.یکی از خوب های این شایعه سازی همین خورده خانم بود که با تحریک مادران کاری می‌کرد والدین کودک اجازه واکسیناسیون را نمی دادند. این شایعات به قدری در مردم خرافاتی آن زمان اثر گذاشته بود که حتی زمانی که واکسیناسیون اجباری شد بسیاری برای فرار از دست ماموران دولت خانه و کاشانه را ترک کرده و کودکانشان را شهر خارج می کردند. گفته شده امیرکبیر سه بار خورده خانم را به جرم شایعه پراکنی و ایجاد خلل در کار واکسیناسیون عمومی فلک کرد اما او درس عبرت نگرفت و تا لحظه آخر علیه واکسیناسیون شایعه سازی می کرد. ‌‎‌‌‎•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهوپنجم گاهی اینقدر عصبی میشد که ازش میترسیدم و گاهی مثل
گلنار توی آشپزخونه بود ، رفتم دم اشپزخونه و صداش زدم ، از دیدنم حسابی جا خورد و اومد بغلم کرد و بهم خوش آمد گفت ،،وقتی چشمای قرمزم رو دید خیلی ترسید و گفت اتفاقی افتاده؟ نمیتونستم به گلنار چیزی بگم، من اصلاً با اون راحت نبودم ،درسته خواهرم بود ولی یک بار هم براش درددل نکرده بودم ،برای همین بهش گفتم با کیارش بحثم شده و هزار تا دروغ دیگه ،،وقتی یاد کیارش می‌ افتادم استرس همه وجودم رو می گرفت ،یک ساعتی خونه گلنار نشسته بودم و اون هم مشغول غذا درست کردن بود ،هیچ کسی هم خونشون نبود و گلنار هم از توی اشپزخونه برای من حرف میزد و از دختراش که درس میخوندن و پیشرفت کرده بودن برام میگفت.خداروشکر گلنار اخلاقی داشت که پاپیچ کسی نمیشد و براش مهم نبود که منو بعد مدت ها دیده ،اصلا باهام هیچ حرفی نمیزد .با صدای تلفنشون با ترس از جام بلند شدم ،گلنار اومد سمت تلفن ،وقتی منو دید که ایستادم و انگشتامو توی هم گره زدم گفت وا بگیر بشین چرا اینجوری میکنی ،گفت و تلفن رو جواب داد ،اون از حال من خبر نداشت .به چهرش که نگاه میکردم استرسم بیشتر میشد که به من زل زده بود و میگفت باشه داداش بیاین ،به من اشاره ای کرد و گفت ،بیا نگار با تو کار داره ،خیره شده بودم بهش و چیزی نمیگفتم که بلند تر گفت ،با تواما میگم غفار با تو کار داره ،با پاهای لرزون به سمتش رفتم و گوشی رو از دستش گرفتم و دم گوشم گذاشتم گلنار سری برام تکون داد و رفت توی اشپزخونه ،با صدای ارومی گفتم الو که باز هم صدای عصبی غفار بود که مثل خره روحم رو میخورد _ببین عوضی ،فقط دعا کن دستم بهت نرسه ،وگرنه خونت رو میریزم،نگار امروز زنده بگورت میکنم ،خدا سر شاهده بلایی سرت میارم که بدونی هرزه گری چه عواقبی داره،به کیارش هم میگم ،تو لیاقت اونو نداری. با شنیدن اسم کیارش با گریه و التماس گفتم _داداش خواهش میکنم چیزی بهش نگو ،التماست میکنم داداش .ولی اون تلفنو قطع کرد گوشی رو سر جاش گذاشتم و همونجا نشستم و از ته دل زجه زدم ،گلنار هراسون به سمتم اومد ،کنارم نشست و شونه هامو گرفت و با ترس گفت چی شده،چرا گریه میکنی چی شده که شما همتون یاد من افتادین ،ولی من نمیتونستم حرفی بزنم ،چی میگفتم .میگفتم من گناه کردم .نیم ساعتی طول کشید تا غفار اینا اومدن ،توی این نیم ساعت من فقط گریه میکردم و نگار و ارش هم نمیتونستن ارومم کنن ،حتی جونی نداشتم که از جام بلند بشم و از اون خونه فرار کنم.کجا میرفتم هرجا میرفتم میدونستم که پیدام میکنن و اوضاعم از این بدتر میشه .وقتی صدای زنگ اومد با ترس چشم دوختم به در ورودی ،شدت اشکام بیشتر شدن ،ارش رفت که درو باز کنه و چند ثانیه بعد صدای عصبی غفار و صدای التماس مامان به گوشم رسید ،وقتی چهره ی قرمز شده و عصبی غفار رو دیدم وحشت کردم ،تا چشمش بهم افتاد به سمتم هجوم اورد و شروع کرد به کتک زدنم ،هیچکس جلو دارش نبود ،مامان و گلنار بهش التماس میکردن که ولم کنه ولی اون هر بار عصبی تر میشد و بیشتر من رو میزد ،اصلا چیزی نمیگفتم و بی صدا اشک میریختم ،درد قلبم از درد کتک های غفار بیشتر بود ،دردی که زن داداشم بهم زد و من نمیتونستم کاری کنم ،دیگا داشتم بی هوش میشدم که ارش به زور ازم جداش کرد و بردش اونطرف حال.مامان کنارم نشست و توی سرش میکوبید و با گریه میگفت چی کار کردی نگار آبرومو بردی ،صحنه ی خیلی بدی بود ،وقتی مامان رو با اون حال و روز میدیدم و از همه بدتر حرف های غفار که به گلنار جریان رو میگفت و نگاه های ارش و گلنار بهم .دوست داشتم اون لحظه فقط بمیرم ،فقط عمرم تموم بشه و زیر نگاه های سنگین اونا نباشم .نمیتونستم توی چشمای مامان نگاه کنم ،من بین خانوادم ،جلوی چشمای مادرم و خواهرم یه زن هرزه به حساب میومدم ،زن هرزه ای که آبروشون رو برده بود ،باعث اون حال بدم ،اون همه زجر و بدبختیم فقط سوسن بود ،من اشتباه کرده بودم ،تاوانش رو هم دادم.سوسن نباید باهام اونکارو میکرد نباید آبرومو میبرد دلم خیلی گرفته بود ،خیلی حرف ها توی دلم داشتم که بزنم ،دوست داشتم داد بزنم و بگم که کی باهام اون کارو کرد ،بگم سوسن چه بلایی سرم اورد و من فقط گول خوردم ،بگم نیاز به محبت داشتم برای همین به یه غریبه پناه بردم ،ولی نمیتونستم حرفی بزنم، حتی توان حرف زدن رو هم نداشتم ،فقط اشک میریختم و به فحش های غفار گوش میکردم که چجور منو جلوی بقیه خار و زلیل میکرد و چطور از من بد میگفت.غفار هنوز هم عصبانیتش فروکش نکرده بود از جاش بلند شد و به سمتم اومد و موهامو چنگ زد و از جام بلندم کرد ،از درد چشم هامو روی هم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم که جیغ نزنم ،تموم دینا حقم بود تموم این کتک ها حقم بود ،به سمت در هلم داد و داد زد _راه بیفت ،میبرمت توی بیابون و زنده بگورت میکنم ،امروز زنده نمیزارمت. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی که آرزوهات با مصلحت خدا یکی باشن ... شبتون بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زيباترين سلام دنيا طلوع خورشيد است،☀️ آن را بدون غروبش تقدیمتان میکنم برایتان قلبی خالی از بغض و کدورت چشمی بینا، ذهنی‌ آگاه و روشن، و لحظاتی ناب آرزومندم... سلام صبحتون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏واسه من نوستالژی یعنی گروه آریان .. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستی واقعی... - @mer30tv.mp3
4.46M
صبح 26 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهوششم گلنار توی آشپزخونه بود ، رفتم دم اشپزخونه و صداش ز
دم در مامان اومد بازوشو گرفت و شروع کرد به نفرین کردن و به خاک بابام قسمش داد که دست از سرم برداره،غفار بیخیال شد و از خونه بیرون رفت،برگشتم به مامان نگاه کردم و سرجام نشستم و زجه زدم .چرا من اینقدر بدبخت بودم.گلنار بدون اینکه به من چیزی بگه دست مامانو گرفت و بردش بالای حال و براش آب قند آورد ،هوا تاریک شده بود و توی این چند ساعت هممون ساکت یه گوشه نشسته بودیم ،خیلی میترسیدم از اینکه غفار به کیارش چیزی گفته باشه،جرئت نداشتم بلندشم و زنگ بزنم خونه ‌‌.مامان بلند شد و به آرش گفت که براش آژانس بگیره که برگرده خونه،هیچی به من نمیگفت و بدون اینکه حتی نگاهم کنه چادرش رو سرش کرد و منتظر تاکسی ایستاد، نگاهی به همشون انداختم و از جام بلند شدم و به سمت گلنار رفتم و بهش گفتم گلنار آبجی من میتونم خونه تو بمونم ،چند روز میمونم و بعدش میرم ولی گلنار خیلی زود مخالفت کرد و با طعنه گفت عزیزم تو یه زن مطلقه ای، من شوهرم حالا ازسرکارمیاد پسر بزرگ دارم اگر مامان بود اشکالی نداشت ولی تنهایی نه. اون لحظه بود که برای بار چندم توی اون خونه شکستم اون منو چی میدید، چی پیش خودش فکر می کرد که شوهرش رو از چنگش بیرون میارم دیگه نتونستم اونجا بمونم ،چادرم رو برداشتم و از اونجا زدم بیرون هیچ پولی نداشتم که برگردم خونه مامان هم پشت سرم اومد بیرون تا سر خیابون با هم رفتیم و سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه وقتی رسیدیم مامان آدرس خونه کیارش رو داد و اول منو پیاده کرد و بعد هم خودش رفت دلم میخواست برگردم خونه پیش مامان دوست داشتم پیشش باشم ،ولی می ترسیدم که اون هم بهم طعنه بزنه و منو راه نده .زنگ درو زدم که بعد از چند دقیقه کیارش در رو برام باز کرد، وقتی رفتم تو دم در حال ایستاده بود ،از دیدنش دلهره گرفتم ،وقتی نزدیکش شدم شروع کرد به دعوا کردن و گفت که کدوم گوری بودی ،اصلا حوصله بحث کردناشو نداشتم، باز هم بهش دروغ گفتم که پیش مامان بودم و حالش زیاد خوب نبود،چقدر این روزها برای نجات دادن خودم راحت دروغ میگفتم. کیارش هم وقتی دید حوصله ندارم و حالم بده زیاد پاپیچم نشد و رفت توی اتاقش،خداراشکر میکردم که غفار چیزی بهش نگفته ،وگرنه کسی نبود که از دستش نجاتم بده.روزها می گذشت و من هر روز تنهاتر و افسرده تر میشدم دیگه خونه مامانم نمیرفتم مدتی بود به دیدن یاسمین نمیرفتم،هیچ کسی سراغی ازم نمیگرفت و من با همه دردهایی که توی دلم داشتم با کیارش هم سر میکردم، اون هر روز حالش بدتر میشد ،اون هم خانوادش سراغشو نمیگرفتن و گاهی میومدن و سری بهش میزدن و می بردنش دکتر ،مادرش یه بار بهم گفت که کیارش مریضه و ناراحتی اعصاب داره و باید بستری بشه، ولی اون نمیرفتو روز به روز حالش بدتر می شد چرا اونا به من نگفته بودن ،مگه خودش مادر نبود،،مگه زن نبود،پس چرا منو بدبخت کردن... انگار همه دست به دست هم داده بودن که منو عذاب بدن.کیارش هر بار چشمش به من می افتاد میگفت می خوام طلاقت بدم و از زندگیم برو بهم میگفت که توی زندگی من نمون... ولی من دیگه هیچ جایی رو نداشتم که برم، کجا میرفتم ؟همه قید منو زده بودن و من فقط دلخوش به کیارش بودم کیارشی که از سرگذشت من خبری نداشت ...رفتارهای کیارش روی من خیلی تاثیر گذاشته بود من هم مثل اون شده بودم گاهی پا میشدم و دور خودم میچرخیدم انگار چیزی گم کرده بودم ساعت ها می نشستم و گریه میکردم هر روز حالم بدتر میشد جوری که فکر خودکشی به سرم زده بود و هیچ کسی هم نبود که به دادم برسه کیارش باز هم بهتر از من بود اون خانواده‌ای داشت که ببرنش دکتر، اما من اینقدر توی اون حال و روز موندم که اخر .یه روز نشسته بودم و کیارش هم داشت مجله میخوند یهو همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد روزی که وسایلم رو میبردن روزی که بچه هامو ازم گرفتن روزی که بچم رو سقط کردم یهو از جام بلند شدم و دستم رو روی گوشم گذاشتم و شروع کردم به جیغ زدن انقدر جیغ زدم و گریه کردم که کیارش زنگ زد به مامان گفت که تو چه حالیم لباسامو آورد و به زور تنم کرد فقط گریه می کردم و میگفتم ولم کنید، کیارش منو رسوند بیمارستان. اونروز منو بستری کردن و اونشبم مساوی شد با یک ماه موندنم روی اون تخت سفید بیمارستان. توی اون یک ماه هر روز دارو مصرف میکردم ، هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روز به اینجا برسم من نگار دختر منیژه‌‌‌‌. حالا مثل یه آدم روانی و مریض روی تخت بیمارستان افتاده بودم و با دارو نفس می کشیدم آره من فقط نفس میکشیدم. بدون هیچ امیدی برای ادامه دادن زندگی.حس میکردم چون رضا رو تنها گذاشتم به این روز افتادم نمیدونم فقط از خدا می خواستم که دیگه تمومش کنه و از این زندگی لعنتی راحت بشم .مامان هر روز توی بیمارستان بالای سرم بود ،همه میومدن به دیدنم حتی غلام حتی محسن و سوسن. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت چرخ کرده ✅ پیاز ✅ فلفل دلمه رنگی ✅ جعفری ✅ پاپریکا ✅ نمک و فلفل ✅ بادمجان‌ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5915871254677553344.mp3
653K
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 ( روشنایی شمع ) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تیم ملی فوتبال کوچه‌های قدیم😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهوهفتم دم در مامان اومد بازوشو گرفت و شروع کرد به نفرین
کسانی که باعث و بانی همون حالم بودن،کسایی که منو به اون روز انداختن ،اصلا نمی تونستم نگاهشون کنم ،چطور اینقدر راحت میومدن روبه روی من می ایستادن. مامان باهام مهربون شده بود مثل قبل ...انگار اتفاقی نیفتاده و من کاری نکردم... ولی دیگه اون رفتار مهربونش برام مهم نبود اونا توی موقعیت سختی پشتمو خالی کردن، وقتی بهشون احتیاج داشتم پیشم نبودن..خیلی لاغر شده بودم، وقتی توی دستشویی جلوی آینه ایستادم و به قیافه خودم نگاه کردم چشمام پر از اشک شد دیگه از اون صورت سفید خبری نبود صورتم لاغر شده بود و چشمام گود افتاده بود و خمار تر شده بود ، لب هام سفید و خشک شده بود، انگار یکی دیگه روبروم ایستاده بود چی به سر خودم آورده بودم ،اگه یاسمین منو تو اون حال میدید چه حسی پیدا میکرد... دخترکم چقدر غصه میخورد بعد از یک ماه بالاخره دکتر مرخصم کرد اونم با کلی دارو و تاکید که حتماً باید برم مطب پیشش و تحت درمان باشم وگرنه حالم از قبل بدتر میشه.غفار خودش کارهای ترخیص رو انجام داد و مامان مشغول جمع کردن وسایلم شد بدنم روی اون تخت خشک شده بود و خیلی سخت میتونستم تکون بخورم خیلی از کیارش دلخور بودم که گذاشته بود غفار هزینه بیمارستان رو حساب کنه ولی پیش خودم می گفتم حتماً رفته خونه رو مرتب کنه و بیاد دنبالم.مامان وسایل رو جمع کرد و غفار اومد بردشون بیرون دست مامان رو گرفتم و از بیمارستان خارج شدیم لباسام ازم گشاد شده بودن ...دم در ایستادیم به اطرافم نگاه می‌کردم دنبال ماشین کیارش می گشتم ولی همون موقع غفار با ماشین خودش جلوی پام ترمز کرد سوار ماشین شدیم و غفار راه افتاد سمت خونه.پس کیارش کجا بود نکنه اتفاقی براش افتاده.نتونستم سکوت کنم و چیزی نپرسم واقعاً نگران شده بودم ،زبون باز کردم و به مامان گفتم - مامان پس کیارش کجاست؟ چرا نیومد دنبالم؟مامان نیم نگاهی به غفار انداخت و از صندلی جلو کمی سرش رو سمت من چرخوند و بعد از مکثی گفت - کیارش نگار مادر خودتو ناراحت نکنی ها زندگیتو بسپر دست خدا ببین چی برات میخواد کیارش اومد بیمارستان چند باری وقتی خواب بودی اومد بالا سرت و رفت یه روز بهم گفت که می خوام از نگار جدا بشم بهمون گفته که مشکل اعصاب داره، ما هم قبول کردیم دیگه قسمت تو هم این بوده مادر توکل به خدا اون چی داشت میگفت کیارش چطور خودش به تنهایی برای زندگیمون تصمیم گرفته بود من نمی خوام جدا بشم من اون خونه رو به هر جای دیگه ترجیح میدم با بغض زیر لب گفتم - مامان من نمی خوام طلاق بگیرم زندگیمو دوست دارم شوهرم دوست دارم چرا باهاش حرف نزدی .سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به قطرات بارون که به شیشه می کوبید چشم دوختم اشکام یکی یکی از گوشه چشمم بیرون اومد چرا من نمیتونستم مثل بقیه آدم‌ها یه زندگی آروم داشته باشم چرا باید بعد از مدتی قید زندگیمو بزنم ،این چه سرنوشتی بود.توی این یک سال کیارش شوهر خوبی برای من نبود حتی یک بار هم برای من شوهری نکرده بود اون فقط به نام من بود نمیدونستم با کسی رابطه داره یا نه ولی وقتی چشمش به یه زن می افتاد خیلی نگاهش می کرد و همین نگاه کردن هاش کمی از خیانت نداشت .. شاید احمقانه باشه ولی توی این مدت که پیشش زندگی کردم بهش عادت کرده بودم ،به اون خونه و اون وسایل و حتی به داد و بیداد های کیارش هم عادت کرده بودم....!!!تحمل یه شکست دیگه رو نداشتم،تحمل جدایی رو نداشتم ،بیچاره قلبم ...چند بار باید میشکست...بیچاره من ....چقدر باید تحمل میکردم ...مگه من چقدر صبر و تحمل داشتم .از اونروز به بعد فقط یک بار کیارش رو دیدم و صداشو شنیدم ،اونم روزی که برای طلاق رفتیم محضر ..همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد، همونجور که سریع عقد کردیم ،من و کیارش از هم جدا شدیم،بینمون خیلی فاصله بود ،از همون روزای اول زندگیمون بینمون جدایی بود و من فقط دلخوش به همون اسمش توی شناسنامم بودم ،به اینکه سایش بالا سرمه و دیگه چشم مرد های هیز روم نیست ،ولی دیگه نه اسمی وجود داشت و نه سایه ای .توافقی طلاق گرفتیم و کیارش مبلغی برای مهریه ام بهم داد،روز دادگاه وقتی نگاهش کردم قلبم به درد اومد دوباره یه شکست دیگه.چرا مردهای زندگی من موندنی نبودن.چرا همشون به یه طریقی تنهام میذاشتن.اول پدرم و بعد هم کسایی که وارد زندگیم میشدن .برای بار دوم طلاق گرفتم برای بار دوم مطلقه شدم و اینبار به چشم دیگه ای مردم نگاهم میکردن و من زیر نگاه تک تک اون ادم ها ذوب میشدم نمیدونم این سرنوشت من بود یااشتباهاتم ،من مقصر بودم یا زندگیم اینجور رقم خورده بود .مشکلات خودم به کنار ،مامان هر روز جلوی چشمم شکسته تر میشد میدیدم که چطور داره برای من نابود میشه و چیزی نمیگه .از همه چیز و همه کس خسته بودم دیدن اشکای مامان و شنیدن حرف های مردم بد رو دلم سنگینی میکرد ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تنها کاری که میتونستم بکنم قرص خوردن بود .فقط قرص خواب آور میخوردم و ساعت ها سرم رو روی پشتی می گذاشتم و بدون فکر می خوابیدم. حالم از بیدارشدن و چشم باز کردن بهم می‌خورد حالم از همه چیز بهم می خورد می شنیدم که مامانم میاد و برای شام یا نهار صدام میزنه ولی انقدر قرص میخوردم که نمیتونستم بلند بشم بدنم بی حس میشد و نمیتونستم تکون بخورم ،،مامان داشت ذره ذره آب میشد.میدونستم که چه حالی داره ولی دیگه نمی تونستم کاری بکنم خجالت می کشیدم از خودم از زندگیم و از کارهایی که کردم مدتی بود کمتر می رفتم دکتر و تنها دارویی که می‌خوردم قرص های خوابم بود یه روز به اصرار مامان رفتم پیش یه دعانویس.. اونروز مامان اومد تو اتاقم و وقتی سینی غذا رو جلوم گذاشت کلی گریه کرد و التماسم کرد که باهاش برم پیش یه دعا نویس گفت که یکی از همسایه ها بهش گفته که من رو طلسم کردن و برام دعا گرفتن که مریض شدم و نتونستم که زندگی کنم از همه ی این حرفا و خرافات کلافه بودم و اصلاً حوصله این چیزها رو نداشتم ،ولی به خاطر اینکه مامان آروم بشه باهاش رفتم ،،دعا نویسه برام سرکتاب برداشت و بهم گفت که برات دعا گرفتن و مادر شوهر قبلیت این کارو کرده،، به مامان گفت که ناراحت نباش و من دعایی میدم که خوب بشه و اون دعا رو باطلش میکنم مامان کلی ذوق کرد و کلی هم پول به خاطر اون دعا داد و برگشتیم خونه وقتی رسیدیم مامان شروع کرد به انجام دادن دعاها، یکیشو با اسفند دود کرد و یکی از کاغذ هارو انداخت تو کاسه آب و کمی داد خوردم و باقی اب هارو هم به زور مجبورم کرد که برم حموم و بریزم به بدنم، یکیشون رو هم باید تو قبرستون خاک میکردیم که داد به غفار برد خاک کرد، تموم اون کارهارو مامان با ذوق انجام می‌ داد و من هیچ امیدی برای خوب شدنم نداشتم.چند روزی مامان مجبورم کرد از اون آب بخورم و بدنمو بشورم.چند هفته گذشت و من حالم داشت بهتر میشد، از اتاق میومدم بیرون و یک ساعت توی حیاط لبه باغچه مینشستم و غذامو به موقع می خوردم،مامان که از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه ،فقط برام خوراکی و غذا می آورد و جلوم میذاشت و دستش رو به آسمون بود وخدا رو شکر می کرد، دیگه خودمم باورم شده بود که فرشته برام دعا گرفته و حرفهای دعانویس راست بوده ،با اینکه چند سال کنارش زندگی می کردم ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردم که یه روزی بخواد یه همچین بلایی به سرم بیاره.توی مدتی که مریض بودم خیلی عذاب کشیدم ،از همه ی روزهای زندگیم بیشتر عذاب کشیدم ،ولی باز هم جای شکرش باقی بود که حالم داشت بهتر میشد ... یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دلهره ی عجیبی داشتم،سرگردون دور خونه تاب میخوردم و فقط آب میخوردم تا کمی اروم بشم ،مامان ترسیده بود که من باز هم دارم مثل قبل میشم .با صدای زنگ خونمون از اتاق اومدم بیرون و به مامان نگاه کردم که داشت میرفت درو باز کنه ،دلهرم بیشتر شده بود و توی دلم میگفتم نکنه اتفاقی برای کسی افتاده باشه ،وقتی مامان در حیاطو باز کرد صدای به گوشم خورد ،بدنم بی حس شده بود ،با پاهای لرزونم خودمو به در حال رسوندم ،خدایا یعنی چی شده بود ،یاسمین رو دیدم که دستاش روی صورتش بود و کنار صنم ایستاده بود و صنم دستش رو روی شونش گذاشته بود ،اون هم گریه میکرد و برای مامان حرف میزد،بدون اینکه دمپایی پام کنم هراسون به سمتشون رفتم ،یاسمین تا چشمش به من افتاد دویید سمتم و اومد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن،دستی روی سرش کشیدم و به صنم چشم دوختم که شدت گریش بیشتر شده بود ،اینقدر ترسیده بودم که نمیتونستم حرف بزنم،صنم در حالی که بلند گریه میکرد به سمتم اومد و رو به روم ایستاد،سرش رو پایین انداخته بود و پته ی روسریش رو جلوی دهنش گرفته بود ،دستم رو روی شونش گذاشتم و زیر لب اسمشو صدا زدم ،یهو یادم به جواد افتاد نکنه براش اتفاقی افتاده باشه با ترس به صنم گفتم : -صنم چیشده؟جواد ....جواد کجاست؟حالش خوبه؟چیشده بگو ببینم ...! صنم سری تکون داد و با صدایی که از گریه میلرزید گفت : -نگار رضا رضا رفت داداشم رفت .روی زمین نشست و با صدای بلند گریه میکرد و میگفت داداشم رفت.خدایا چی میشنیدم یاسمین محکم بغلم کرده بود و از ته دل زجه میزد ،اصلا باورم نمیشد ،چطور ممکنه رضا که خیلی جوون بود امکان نداره..ناباورانه به مامان نگاه کردم باناراحتی نگاهش میکردم درسته خیلی عذابم داد،ولی راضی به مرگش نبودم دلم خیلی گرفته بود ،دوست داشتم یه گوشه بشینم و از ته دل گریه کنم...چرا نمیتونستم مثل اونا سنگ دل باشم ،چرا دلم برای همه به درد میومد .چقدر زود همه چیز دیر میشه ،انگار چن روز پیش بود که دم ماشین پلیس ایستاده بود و برای من خط و نشون میکشید دست بچمو از دستم بیرون اورد و رفت حالا چقدر اروم زیر خاک خوابیده و دستش از همه جا کوتاهه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر ازش داشتی ؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 حکایت می‌کنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد؛ آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد. سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:«این سبد گردو را هدیه می‌دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد.» مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت.مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت:«نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد.» او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد.سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: «من از همان اول گردو نمی‌خواستم. این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.» این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهونهم تنها کاری که میتونستم بکنم قرص خوردن بود .فقط قرص
دستی روی گلوم کشیدم ،بغض داشت خفم میکرد ،نه میتونستم گریه کنم نه خودمو آروم کنم ،من یه آدم زخم خورده بودم ،یه آدمی با گذشته ی تلخی که بد حالمو گرفته بود ،یه آدمی با آینده ای نامعلوم .ای کاش قلب من هم یه روزی مثل قلب رضا به همون راحتی می ایستاد و منو از این زندگی راحت میکرد ... نگاهی به یاسمین انداختم که روی خاک ها نشسته بود و خیره به قبر با انگشتش روی خاک میکشید ،دخترکم چقدر زود یتیم شد .از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و از کنار قبر بلندش کردم و راه افتادیم سمت خروجی قبرستون ،اونروز صنم اومده بود دنبال من که خبر مرگ رضا رو بده و منو برای خاک سپاری ببره ،ولی من نتونستم که برم ،صنم کلی التماس کرد و کلی گریه کرد که برادرم رو ببخش و بیا برای خاکسپاریش که بدونیم رضا رو حلال کردی ،مامان بهم گفت برو ،نرفتم... من رضا رو بخشیدم ،چشمم رو روی تموم بدی ها و ظلم هایی که بهم کرد بستم و بخشیدمش ،از اونروز به بعد یاسمین اومد پیش خودم ،ولی باز هم جواد نیومد ...!!جواد شده بود جگر گوشه ی فرشته و عزیز دردونش و اصلا نمیگفت من مادری دارم،، فرشته هم براش مهم نبود که یاسمین پیشش باشه یا نه !از وقتی یاسمین اومده بود پیشم حال جفتمون بهتر بود ،گاهی دخترکم مینشست گریه کردن و بهونه ی پدرش رو میگرفت ،برام سخت بود ولی تا میتونستم میبردمش سر خاک رضا تا کمی اروم بشه ،ای کاش جواد هم میومد و کنار هم زندگی میکردیم .بخاطر یاسمین هم که بود سعی میکردم خوبه خوب باشم ،اون به من احتیاج داشت ،میبردمش مدرسه، خرید و شهربازی و حتی برای جواد هم خرید میکردم و میدادم که یاسمین بهش بده ،یاسمین حرف هایی از زن رضا میزد که خیلی منو میترسوند که جواد پیشش داشت زندگی میکرد ،ولی فرشته ادمی نبود که اونو پیش خودش نگه داره و یه هفته بعد از مردن رضا اونو هم از خونش بیرون کرد ،اون زن رو باعث مرگ رضا میدید و میگفت که رضا رو معتاد کرده و رضا از حرص اون سکته کرده و مرده ... تازه داشتم به بزرگی خدا پی میبردم ،اونا به من خیلی ظلم کردن،فرشته قدر دان من نبود و خدا اون عروس رو جلوی چشماش قرار داد که پسرش رو جوون مرگ کنه ...!!فرشته یه عروس دیگه هم گرفته بود که پیشش زندگی میکرد،یاسمین وقتی میرفت خونشون و میومد میگفت مامان زن عمو خیلی مامان بزرگ رو اذیت میکنه و مامان بزرگ هر روز میشینه گریه کردن،حتی یاسمین چند باری بهم گفت که بهروز و فرشته پشت سرم گفتن نفرین نگار گرفتمون و همش بخاطر دل شکسته اونه که این اتفاقات برامون افتاده... ولی اونا هر بلایی هم به سرشون میومد دیگه عمر از دست رفته ی من برنمیگشت، من جوونیم رو توی خونه ی اونا دادم و اونجا بود که زخم خوردم ،خیلی دلم میخواست که توی چشم غلام نگاه کنم و بهش بگم تو نه تنها من ،بلکه رضا رو هم بدبخت کردی و معلوم نیست با سرنوشت چند نفر بازی کردی ... ~~~ یک سال از مرگ رضا گذشت ،توی این یک سال یاسمین پیش من بود و گهگاهی میرفت و سری به فرشته میزد ،فرشته بعد از مرگ رضا مریض و زمین گیر شده بود ،اون بد تاوان داد ،تاوان سختی داد...ادم هر چی خودش به سرش بیاد تحمل میکنه ولی درد کشیدن و مردن فرزند ادم رو از پا درمیاره و فرشته هم بدجور عذاب کشید...!!!زندگیم اروم شده بود و خودمو سرگرم دخترم کرده بودم و برای ارامشش خیلی تلاش میکردم ..فقط ناراحتیم مریضی مامان بود اخه مدتی بود که حال خوشی نداشت و هر روز هم شکسته تر میشد ،میدونستم که هنوزم کاری که من کردم عذابش میده و غصه میخوره ولی به روم نمیاره ،اخه گلنار و غلام و محسن هم بخاطر من زیاد به مامان سر نمیزدن و مامان خیلی به بچه هاش وابسته بود ،فقط وقتی مریض شدم گاهی میومدن توی بیمارستان ،گلنار از روزی که فهمید من اون کارو کردم خیلی کم میومد خونمون و هر وقت میومد عباس رو با خودش نمیاورد و اون کارش بدجوری قلب منو به درد میاورد ...یا وقتی چشمش بهم می افتاد هی طعنه بهم میزد.یه روز تصمیم گرفتم اون موضوع رو برای مامان تعریف کنم ،نمیدونم کارم درست بود یا نه ،نمیدونم میخواستم درد دل کنم یا بگم من به تنهایی مقصر نیستم ....فقط میدونم اون لحظه دلم میخواست با مامان حرف بزنم ...!!وقتی یاسمین خوابید از اتاق اومدم بیرون دیدم که مامان هم بیداره و تسبیح توی دستشه رفتم و روبه روش نشستم و دستشو گرفتم ،به چین و چروکای صورتش نگاه کردم ،چقدر مامانم پیر شده بود ،کی اینقدر شکسته شده بود ...!پای چشماش و روی پیشونیش پر از چروک بود ،دستاش که توی دستم بود میلرزیدن ،زبون باز کردم و با صدای ارومی گفتم : - مامان ...مامان من ...باید یه چیزی بهت بگم ...مامان لبخندی بهم زد و گفت: -بگو مادر چقدر این زن مهربون بود ،چقدر صبور بود ،لبخند کجی زدم و سرم رو پایین انداختم و براش حرف زدم ،،از همه چیز گفتم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر کاری خوب پیش نمیره دو نکته در اون وجود داره ؛ یا مقاومت شما باید سنجیده بشه، یا اینکه باید مسیرتون رو تغییر بدید ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💕سلام به این روز شـاد 🌸سلام به این روز خوب 💕سلام به قلبهای پاک 🌸سلام به گلهای باغ زندگی 💕سلام به دوستان مهربان 🌸روز تون به عافیت و تندرستی صبحتون بخیر🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیتراژ سیمای نوجوان دهه هفتاد☺️ یادتونه؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قانون زندگی ... - @mer30tv.mp3
5.1M
صبح 27 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتم دستی روی گلوم کشیدم ،بغض داشت خفم میکرد ،نه میتونستم گر
همراه اشک برای مامان حرف میزدم و هر چی میگفتم دلم باز هم پر از درد بود ،چقدر غم داشتم من ،چقدر درد کشیده بودم که با درد و دل هم اروم نمیشدم ،وقتی حرفام تموم شد حتی احساس خالی شدن هم نکردم ،وقتی چشمم به اشکای مامان افتاد حتی پشیمون هم شدم که چرا بهش گفتم و اونو هم ناراحتش کردم ،مامان بهم گفت چرا زودتر نگفتی چرا به محسن چیزی نگفتی ،کلی سرزنشم کرد که چرا به حرف سوسن گوش کردی چرا رفتی توی خونه ی یه غریبه و با یه نامحرم هم صحبت شدی ،اون هم دلش پر بود و خیلی حرف برای گفتن داشت ،اون راست میگفت ،من باید اونروز از خودم دفاع میکردم ،اشتباه کرده بودم ولی باید جریان رو براشون میگفتم که خواهرم به چشم یه زن هرزه بهم نگاه نکنه،مامان خیلی عصبی بود ،بیشتر از سوسن و هی خودش رو نفرین میکرد و میگفت مار تو آستینمون پرورش دادیم،بهش گفتم دیگه گذشته و رفته فقط بدونین که من گول خوردم نمیگم اشتباه نکردم ولی فکر میکردم باهام ازدواج میکنه ،مامان چیزی نگفت ولی همین سکوتش هم منو میترسوند ،از اینکه دوباره اون موضوع باز بشه میترسیدم و دوست نداشتم دوباره آبروریزی بشه.آخر هم مامان تحمل نکرد و به همه جریان رو گفت ،یه روز که یاسمین رو گذاشتم مدرسه و برگشتم دیدم که محسن و غفار اونجا نشستن ،با دیدنشون ته دلم خالی شد ،با دیدن غفار که با اخم نگام میکرد یاد اونروز توی خونه گلنار و کتک هاش افتادم ،آب دهنمو قورت دادم و همونجا کنار در روی پتو نشستم ،محسن سرش پایین بود و دستش رو مشت کرده بود ،اونا داشتن صحبت میکردن که با رسیدن کن حرفشون قطع شد ،مامان نگاهی به من انداخت و دوباره شروع کرد با محسن حرف زدن ،چیزایی که توی دل من سنگینی میکرد رو گفت و محسن هر لحظه صورتش قرمز تر میشد، با حالی که داشت پیش خودم میگفتم که سوسن رو امروز میکشه ولی اون برعکس تصوراتم برگشت به مامان و گفت دختر تو خودش رفته تو اون خونه و پیش اون مرد بوده ،زن من گناهی نداره و خیلی حرف های دیگه ،دوست داشتم محسن رو خفه کنم ولی حتی جرئت حرف زدن رو هم نداشتم.،غفار با عصبانیت به محسن گفت پس چرا هی به کیارش نگاه میکرد ،شب مهمونی من حواسم بهشون بود اون چشم از کیارش بر نمیداشت ،محسن دیگه سرجاش ننشست از جاش بلند شد و گفت برای زن من حرف در نیارین و از خونه رفت بیرون ،مامان از حرف های محسن اشکش در اومد و شروع کرد به نفرین کردن، غفار زیر لب غر میزد و بهشون ناسزا میگفت ،من تازه حالم داشت خوب میشد و نمیخواستم که با این حرف ها و بحث ها دوباره خودم رو مریض کنم ،از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم که غفار گفت چرا زودتر نگفتی ،شروع کرد به دعوا کردن منو هر چی عصبانیت داشت سر من خالی کرد ،بدون حرف رفتم توی اتاقم و یه گوشه نشستم ،سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم ،کی این بحث ها و سختی های من تموم میشد دیگه خسته شده بودم خیلی خسته بودم دیگه تحمل هیچ چیزی رو نداشتم،اگر یاسمین نبود خودم رو میکشتم ،از یه طرف بحث و دعوا و از یه طرف جواد که قید من رو زده بود.داشتم ذره ذره آب میشدم و فقط از خدا میخواستم که کمکم کنه ،از این بدبختی نجاتم بده ،دیگه کم‌آورده بودم. مدتی از اون روزها گذشت.یاسمین جلوی چشمام قد میکشید و بزرگ میشد و من دلخوش به همون چشمای زیبا و لبخند مهربونش بودم ،چند باری رفتم سراغ جواد و تا خواستم باهاش حرف بزنم حتی نگاهی هم بهم نکرد و رفت اینقدر با من غریبه بود که خودمم گاهی شک میکردم مادرش باشم.همیشه میگفتم که اون بچست و فرشته توی گوشش بد من رو میگه و بزرگ که بشه خودش همه چیز رو میفهمه ،ولی اون بزرگ شد و نمیخواست که بفهمه و درک کنه ،اون دیگه بچه نبود و نمیخواست که من رو به عنوان مادرش قبول داشته باشه ،من حتی بچه خودم هم باهام سر ناسازگاری داشت ،از همه ی ادم ها ناامید بودم ،به هیچکسی تکیه نمیکردم و هیچ پشتی بانی جز خدا نداشتم ،و همون خدا بهم فهموند که من رو داشته باشی برات کافیه ،توی همه ی سال های تنهایی ها و زجر کشیدنام جز خدا هیچکسی همراهم نبود ،من این همه سال بخاطر ادم ها خودم رو زجر میدادم در حالی که یه خدایی داشتم که وقتی از همه ی دنیا بریده بودم دستمو گرفت و از همه ی سختی ها نجاتم داد ،بهم فهموند که زندگی زیباست و ادم های خوب هم هستن که منو خوشبخت کنن!یه روز که با مامان و یاسمین توی حیاط نشسته بودیم و داشتیم چای میخوردیم زنگ حیاطمون رو زدن ،یاسمین بلند شد و رفت درو باز کنه ،هنوزم وقتی صدای زنگ‌ در میومد ته دلم خالی میشد و‌ حالم دگرگون .یاسمین درو باز کرد و اول پسر عموم و بعد هم زنش اومدن تو.مامان با دیدنشون با اینکه زیاد حال خوشی نداشت ولی باز هم‌ به احترامشون از جاش بلند شد و بهشون خوش امد گفت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f