نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهوششم مهردخت کامل پایین بود و گفت اون عشق افسانه ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_پنجاهوسوم
من این ازدواج رو شیرینترین بخش زندگیم میدونم شدم خانم اردشیر خان خبرش دهن به دهن همه جا پیچید و سخترین اون روز رفتن پدرم بود جدا شدن و دل کندن ازش با کلی عشق بدرقه اش کردم و به رفتنش خیره بودم اردشیر برای اخرین بار شد عقد خاتون .انگشت هاشو بین انگشت های دستم حس کردم و نگاهش کردم کنارم ایستاده بود و گفت دوست داشتی باهاش بری ؟!اخمی کردم و گفتم اگه دوست داشتم برم الان اینجا نبودم خندید و گفت مرسی ازت خاتون که برگشتی منم دوباره اخم کردم و گفتم فکر میکردم خیلی مرد قدرتمندی هستی ولی نبودی ساده از من گذشتی بهم خیره شد و همونطور که موهامو پشت گوشم بازی میداد گفت مجبور شدم بخاطر خودت
_ اما من بخاطر خودم اومدم بخاطر دل خورم و تمام حس هاش سرشو با خنده تکون داد و گفت میدونم میدونم و میدونم .همه ناهار خوردیم و دخترا هزارتا سوال از من داشتن و براشون توضیح میدادم که دیگه همیشه کنارشون میمونم خاله توبا از پشت سر گفت چیه همش میپرسین ؟خاتون شده زن باباتون یعنی نامادری.با اخم به خاله گفتم خاله توبا این چه توضیح دادنی من نـامادری هستم؟نخیر دخترا من خواهرتونم دوستتون هستم بهتون قول میدم پا بزارین رو شونه های من و به ارزوهاتون برسین
_ بزار همین الان سنگ هامو باهات وا کنم خاتون .نزاشتم ادامه بده و محکم بغل گرفتمش و گفتم خاله بزار فقط محبت بینمون باشه بزار فقط خوشی باشه.سرمو رو شونه اش گزاشتم و گفتم شما برای من بوی خاتون رو میدی دلش رحم اومد و دستی به پشتم کشید و گفت خاتون خیلی تو رو دوست داشت
_ شما هم منو دوست داشته باشین خندید و گفت تو انگار اهنربایی دختر تک تک داری همه رو جذب میکنی .یکم مکث کردم و گفتم نمیدونی خاله چقدر امروز خوشحالم من اردشیر رو فقط دوست ندارم اون تمام منه تمام خاتون
_ پسرم اگه ازت دلخور بشه خودش تنبیه ات میکنه
_ به جون میخرم
_ اینجا خونه خاتون نیست باید جواب پس بدی به من
_ اردشیر باشه سینه سپر میکنم
_انگار امروز هرچی بگم قراره تو یچیز تحویلم بدی
_ امروز هیچ چیز نمیتونه ناراحتم کنه خاله ..ولی خاله توبا با اخم دختر هارو بیرون فرستاد درب رو بست و گفت بشین کـارت دارم .دلشـوره گرفتم و گفتم چی شده خاله ؟روبروم نشست و گفت چه بخوام چه نخوام شدی عروس عمارت میدونم قبلا عقد شده فرهاد بودی کاری به اون روزا ندارم بالاخره امشب شب اول ازدواج شماست میری اتاق اردشیر من به دختر بودن یا نبودنت که میدونم نیستی ولی ..حرفشو بـریدم و گفتم خاله من ...من یکم مکث کردم و گفتم من و فرهاد ازدواج نکرده بودیم چشم هاش برقی زد و گفت واقعاازدواج نکـردین؟
_ بله
_ پس امشب شب عروسیته به زور رفت پیش سوری اشتباه کردم پیش تو دارم اعتراف میکنم من با اشتباهم سالها اونو اذیت کردم ولی امشب با دل خوش میاد کنارت دروغ نمیگم ولی من نوه پسری میخوام دست بجنبون دختر.
~~~~
با صدای اردشیر دم گوشم چشم باز کردم و گفت خیلی وقته صبح شده چشم هامو باز کردم و به پنجره نگاهی انداختم خورشید وسط اسمون بود دستشو جلو اورد موهامو کنار زد و گفت چقدر میخوابی امروز خاتون بازوشو گرفتم میخواستم بلند بشم که گفت خاتون مگه خانم بزرگ نگفت بچرخ به یه طرف بعد بلند شو مدام یادم میرفت و گفتم یادم میره یه طرفی شدم و گفت دیگه باید عادت کنی زمستون بود و دلم نمیخواست از زیر لحاف بیرون بیام اردشیر کمک کرد نشستم و گفت میگم برات همینجا صبحانه بیارن دلم ضعف میرفت و گفتم بگو نیمرو برام بیارن
_ هر روز که داری نیمرو میخوری برات ضـرر داره
_ دلم فقط نیمرو میخواد اردشیر
اردشیر اروم گفت چشم چشم زن غرغرو من.ماها پشت سرم گزاشته بودم و پنج ماهی میشد که یه فسقلی که حتی نمیدونستیم چیه تو شکمم رشد میکرد از ماه اول ویار داشتم و خیلی روزهای سختی بود دخترا بیشتر از من هیجان داشتن و نمیدونم چرا به دلم افتاده بود که تو شکمم یه پسره ولی یوقتا به خودم میگفتم اگه دختر هم شد مهم نیست باید سالم باشه روزهای اول زندگیمون خیلی راحت نبود تا بتونم با اخلاق خاله توبا کنار بیام هفته ها طول کشید و کسی باور نمیکرد اردشیر سرسخت همونی که تو اتاق مثل یه مادر مهربون و با محبته روی تشک نشستم و برام به دستور اردشیر صبحانه اوردن اشتهام دو برابر شده بود و با اشتها صبحانه خوردم.بخاطر سرمای زمستون نتونسته بودم پدرمو ببینم و دوماهی بود از هم دور بودیم هرماه میومد و نمیزاشت اونجا حس تنهایی کنم هرچند خود اردشیر برام به تمام نبودن ها می ارزید موهامو بستم و پیراهن حاملگیمو تنم کردم پاهام یکم ورم داشت و اول صبح بیشتر میشد اردشیر کنارم ایستادو گفت مراقب خودت و این تو راهی باش چشمی گفتم اردشیر گفت تو قشنگترین واقعیت زندگیمی همونطور که نگاهش میکردم گفتم قول داده بودی که تا عید جایی نری ...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اون کسی که باعث شد در تاریک ترین قسمت روحت احساس روشنایی کنی، کسیه که نباید هرگز از دستش بدی🤍
شب بخیر💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی شاد است غمگینش مکن
و چه زیباست خنده بر صبح زدن
بنشين... چای امروز تو مهمان منی
🌸سلام صبح بخیر زندگی🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کودکی ام که فکر می کنم🫶
تمام لحظاتش نمایش خاطرات شیرین است کاش می شد دوباره به کودکی بر گشت🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهشت هشتم.... - @mer30tv.mp3
3.67M
صبح 13 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهوسوم من این ازدواج رو شیرینترین بخش زندگیم میدونم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_پنجاهوچهارم
اردشیر پالتو تنش کرد و گفت باید برم هزارتاکار داریم اگه من نرم بهار که بشه این همه ادم چیکار کنن اخمی کردم و گفتم جاده ها خیلی سرده بینیمو با دست فشرد وگفت خیالت راحت میام.هربار میرفت دلم شورمیزد تا برگرده ده بار ایت الکرسی خوندم و بهش فوت کردم طاهره اومد بالا و گفت خانم چیزی لازم نیست اشاره کردم بیاد داخل داشت برای بچه من لباس میبافت و میدوخت و دیگه کاری جز این نداشت لباس کوچولو رو جلوی شکمم گرفتم و گفتم قشنگ شده ؟لبخند زد و گفت انشالا سالم بدنیا بیاد بله همه چی خودم میدوزم براش اون عمارت خاتون رو دادم به زنعمو تا توش زندگی کنن .زن بابام هم کنارشون بود اما فرشاد رو اورده بودمعمارت و راننده عمارت بود اون شده بود چشم و گوش من تو اون عمارت بهار با تمام قشنگی هاش رسید و دیگه اخرین ماه بهار بود که از صبح درد دلم رو حس میکردم حس بدی بود و میترسیدم .به کسی چیزی نگفتم و از ترس تو اتاق مونده بودم عصر شده بود که اردشیر اومد سراغم خودمو خوشحال نشون دادم مدتها بود برام تخت خریده بود روش نشسته بودم و اروم رو تختی رو از درد چنگ میزدم اردشیر روبروم نشست و گفت از صبح نیستی ؟لبخندی زدم و گفتم میام اینجا راحتم یکم دقیق نگاهم کرد و گفت خاتون رنگت چرا پریده ؟با بغض گفتم پریده ؟
_ اره چی شده ؟لبهام میلـرزید و گفتم درد دارم ابروهاشو تو هم گره کرد و گفت درد داری و نگفتی ؟
_ میتـرسم گفت تـرس نداره بزار خانم بزرگ رو خبر کنم دستشو محـکم فشـردم و گفتم از کنارم تکون نخور قول بده میترسیدم از اینکه منم مثل مادرم بعد زایمان زنده نمونم همش میترسیدم .خاله توبا قابله رو خبر کرد و دیگه هوا تاریک شده بود من همیشه بی صدا گریه میکردم و اون روز هم اروم اروم اشک میریختم و از درد فقط تشکو چنگ میزدم قابله با محبت گفت چرا تو جیغ نمیزنی مراعات چی رو میکنی ؟خاله توبا با افسوس گفت خاتون همیشه بی صداست درد هام شدید میشد و فقط گریه میکردم و دیگه از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم اردشیر پشت در بود و مدام میپرسید حال من چطوره دخترا رو نمیزاشتن بیان داخل و دیگه تحمل نداشتم تمام تنم میلرزید و با صدای خاله که گفت خدایا کمک کن صدای گریه اش تو عمارت پیچید پسری شبیه خودم و ناصر خان باورم نمیشد خاله توبا ملحفه رو باز کرد و با دیدنش خم شد با گریه بوسیدش و گفت خدایا شکرت بدنیا اومد پسره کل میکشید و من بی جون روی تشک افتاده بودم .خاله دستی به موهای عـرق کرده ام کشید و گفت دورت بگردم رو سفید باشی اردشیر اومد داخل و اصلا به بچه نگاه هم نکرد و گفت خاتون خوبی ؟دستمو به سمتش دراز کردم و دستمو بین دست گرفت و گفت خوبی ؟خاله بچه رو لای ملحفه به سینه فشرد و گفت اردشیر پسره لبخند اردشیر رو دیدم ولی تمام توجه اون پی من بود کمک کرد نشستم و گفت لباس تمیز بیارین با حوله موهامو خشک کرد و گفت گوسفند رو بگو سر ببرن خاله سرشون داد زد دست بجنبونین جیگرو داغ ییارین بخوره اردشیرم پسر دار شده خندیدم و با اون حال بی جونم گفتم خاله خداروشکر سالمه اردشیر کنارم نشست و جلو چشم همه کمک کرد لباس تمیز بپوشم همه چشم ها درشت شده بود و اردشیر بی تفاوت بهشون کمکم میکرد پشتم بالشت نرم چید و گفت تکیه کن خاله توبا بچه امو قنداق کرده بود بغلم داد و گفت شیرش بده تپل بود و درشت سرش پر از مو بود و حسابی شیر خورد و بین من و اردشیر زمین گزاشتمش خاله توبا جفت رو تو کیسه نمک و نون، بالا سرش گزاشت و گفت اسپند دود کنید برام جگر کـباب کردن و اردشیر از کنارم تکون نمیخورد و جگرها و گوشت ها رو تو دهنم میزاشت.اولین پسر من و اردشیر کامبیز همه روزهامون رو قشنگتر از قبل کرد.هیچوقت بین دخترا و پسرام فرق نزاشتم کامبیز سه ساله که شد کیان هم بدنیا اومد و خاله توبا خیلی خوشحال بودباورم نمیشد دوتا پسر داشتم دخترای اردشیر خان اولین دخترایی بودن که با حمایت من تونستن درس بخونن و بعد ازدواج کنن.همشون یکی بعد اونیکی معلم شدن و بعد درسشون به انتخاب خودشون ازدواج کردن سومین پسرمم بعد پــونزده سال از زندگی با اردشیر بدنیا اومدناخواسته بود ولی شیرین ترین بچه برای ما شد اسمشو اسد احمد گزاشت و احمد شد ته تغاری ما تو زندگیمون.اسد هم دوتا پسر و یه دختر اوردزندگی ما خیلی قشنگ بود و هیچ کمبودی نداشت.پسرام برعکس اردشیر تنبل بودن و از بس با ناز و افاده بزرگ شدن که فقط از پول و ثروت اردشیر خرج میکردن.خاله توبا مابقی عمرشو صرف پسرا کرد و تا لحظه اخرزندگیش جونشو فدای اونا میکردبعد از انقلاب هم اردشیر خان اونجا موند و کدخدا شد و همه بهش احترام میزاشتن اردشیر برای من فرشته ای بود که از جانب خدا برام روی زمین بود خاطراتی که هیچوقت فراموشم نمیشه پدرم و زری همیشه مراقبم بودن و منم بهشون افتخار میکردم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_آخر
فرشاد هنوزم بهترین دوست برای منه خودش زندگی داره و زن و بچه اما هر روز میاد و بهم سر میزنه الان که بچه ها سر خونه زندگی خودشونن فقط منم و احمد که با اینکه بچه داره هنوزم پیش من زندگی میکنه و نمیتونه ازم جدا بشه.تا چشم رو هم گزاشتم عمر گذشت و گذشت انگار دیروز بود تو عمارت اردشیر دلبری میکردم و تا اردشیر میومد تو اتاق با دلبری هام جلو میرفتم.اردشیر و من کنار هم پیر شدیم و من معنای عشق رو با اون فهمیدم.برای دختراش مادر بودم و برای خودش رفیق جاش خیلی خالیه الان که نیست سالهاست تنهام اما اون قشنگترین حس رو برام اورد روی سنگش گلاب ریختم و گفتم بی معرفت ده سال شد که رفتی و نیستی ده ساله بدون توام خم شدم سنـگشو بـوسیدم که احمد گفت فدای این عشقتون بشم!خندیدم و گفتم پس جوونی هامو ندیدی چطور دوستش داشتم کنارم نشست و گفت یه شهر جلوی اقام خم و وست به سینه بودن آقام جلوی شما دست به سینه.با هم خندیدیم و خداروشکر که سه تا پسر دسته گل دارم که جای اردشیر رو برام پر کردن ولی هیچکسی اردشیر نمیشه...
پایان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شروع سرگذشت جذابمون از ساعت ۱۶ عصر
21.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کیک_آلبالو
مواد لازم :
✅ ۱ونیم پیمانه شکر
✅ ۲ونیم پیمانه آرد
✅ ۴عدد تخم مرغ
✅ نصف پیمانه ماست
✅ نصف پیمانه روغن مایع
✅ ۱پیمانه آلبالو
✅ ۶۰گرم کره
✅ ۲قاشق بیکینگ پودر
✅ نصف قاشق وانیل
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5949371071873418667.mp3
15.2M
شاهم ولی در شهر خود، یاری ندارم...
🎤 حسین سیب سرخی
▪️ #شهادت_پیامبر_اکرم
▪️ #شهادت_امام_حسن
▪️ #شهادت_امام_رضا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر حسن گریه کنم یا به حسین یا به رضا
🎙حاج حسین فخری
▪️ #شهادت_پیامبر_اکرم
▪️ #شهادت_امام_حسن
▪️ #شهادت_امام_رضا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۸۵ میلیون ایران جمعیت داره ولی کسی اسم اینو نمیدونه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_اول
_ دوستم داری؟
ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمیفهمیدم چرا بایدچنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟آرشی که من می شناختم اهل پرسیدن این نوع سوال هانبود. آرشی که من می شناختم، باید مثل هر شب بعد از این که لباسهایش را درمی آورد بدون کلمه ای حرف به گوشه تخت می خزید، پشت به من می کرد و تا صبح می خوابید.نه این که جلوی رویم بایستد و سوالی را بپرسد که جواب آن را به خوبی می دانست. هیچ کس به خوبی آرش از میزان عشق و علاقه ی من به خودش آگاه نبود. پس چرا داشت این سوال را می پرسید؟قدمی به سمت جلو برداشت و رو به رویم ایستاد و با لحن مهربانانه ای که بعد از ازدواجمان کمتر از زبانش نشنیده بودم، دوباره پرسید:
- سحر چقدر دوستم داری؟نفس لرزانم را بیرون دادم و نگاه از صورت مردانه و زیبایش گرفتم. چهار سال از ازدواجمان می گذشت و این اولین باری بود که آرش این طور به من توجه نشان می داد.باید از این توجه و نگاه های پر از مهر او خوشحال می شدم ولی نشدم. پشت این سوال به ظاهر ساده چیز خوبی نبود. این را با تمام وجودم حس می کردم.
- خودت خوب می دونی.لبخند زد و روی زمین جلوی پایم نشست. دست¬هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت.
- دوست دارم تو بهم بگی؟ بگو ،لب گزیدم و سرخ شدم.
- من عاشقتم آرش. عاشقت.بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد.
- چقدر؟ چقدر دوسم داری؟اگر سحر دو سال پیش بودم شاید از هیجان خواسته شدن دیوانه می شدم. ولی الان می¬دانم پشت این مهربانی چیز وحشتناکی پنهان شده. چیزی که قرار است نابودم کند.آرش در بهترین روزهای زندگی مشترکمان هم این طور با من مهربان نبود.اصلاً من را نمی دید که بخواهد با من مهربان باشد. من برایش فقط دختری بودم که مجبور بود شب ها کنارش بخوابد. البته اگر شب ها به خانه می آمد.
- خیلی دوست دارم آرش. خیلی
- چقدر؟
- خیلی زیاد.
- اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟قلبم شروع به تپیدن کرد. درست فکر کرده بودم. آرش چیزی از من می خواست و غریزه زنانه ام می گفت آن چیز، چیز خوبی نیست. به زور لبخند زدم.
- آره.
- هر کاری؟
- هرکاری
- ازم جدا شو.زمان ایستاد. همه چیز در سکوتی وهم انگیز غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از آرش جدا شوم؟ من عاشق آرش بودم. من بدون او می مردم. زندگی بدون آرش معنی نداشت. برایم مهم نبود که آرش عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود.من هیچ وقت چیز زیادی از او نخواسته بودم. حالا چرا می خواست که از او جدا شوم؟ چه چیزی در زندگیش تغیر کرده بود؟فشار دست آرش بر روی انگشتانم زیاد شد.
- ازم جدا شو سحر. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم خوشبخت شم.کنار من زجر می کشید؟ چرا؟ من که همیشه سعی کرده بودم بهترین باشم. من که همیشه هر کاری گفته بود، انجام داده بودم. من که حتی یک بار به رفتارهای سردش اعتراض نکرده بودم. یک بار حرفی خلاف میلش نزده بودم. من که با همه ی کم محلی ها و بی اعتنای هایش هنوز مثل روز اول دوستش داشتم و عاشقش بودم. من که برای آسایشش هر کاری از دستم برمی آمد، کرده بودم.چطور می توانست من را عامل زجرش بداند. با بغضی که داشت خفه ام می کرد پرسیدم:
- چی شده؟دست هایش را عقب کشید. لحظه ای در سکوت به من خیره ماند و بعد با صدای ضعیفی گفت:
- نازنین برگشته چاقوی تیز درون قلبم فرو رفت.نگاهم را از صورتش گرفتم و با اندوه به انگشتان دستم که بر روی دامنم رهایشان کرده بود، خیره شدم. صدای آرش درون سرم چرخ می¬خورد. "نازنین برگشته. نازنین برگشته. نازنین برگشته." دختری که روزی رهایش کرده بود و رفته بود، برگشته. دختری که از عشقش دیوانه شده بود و از رفتنش دیوانه تر، برگشته.جان کندم.
- می خوای باهاش ازدواج کنی؟
- می دونی که دوستش دارم.می دانستم. خوب می دانستم. تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطر داشتم.
- برای همین می خوای من و طلاق بدی؟
- باید از هم جدا بشیم.
- آرش ما بچه داریم.آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست.
- من هیچ وقت بچه نمی خواستم.راست می گفت بچه نمی خواست. این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم.وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من سقط نکردم. خاله هم پشتم را گرفت.من از گناه کشتن یک آدم می ترسیدم و خاله دلش نوه پسریش را می خواست. آرش هم وقتی دید که نمی تواند کاری از پیش ببرد از خانه قهر کرد و رفت و این شد سرآغاز شب بیرون ماندن ها و دیر آمدن هایش.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f