eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
حتی موقع زایمانم هم به بیمارستان نیامد. روز بعد از ترخیصم از بیمارستان هم به بهانه ماموریت کاری رفت و تا یک هفته بعد به خانه برنگشت. هر کاری بلد بود کرد که به من و خاله نشان دهد این بچه را نمی خواهد. آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم. -  باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه. -  نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج، جدایی من از توه.پس شرط نازنین برای این که آرش را قبول کند جدا شدن از من و بچه اش بود. البته اولین شرطش. خدا می دانست چه شرط های دیگری هم برای این عاشق سینه چاک گذاشته بود.شرط هایی که آرش با جان و دل قبول می کرد. آرش برای داشتن نازنین هر کاری می کرد. طلاق دادن من که سهل بود. جانش را هم برای داشتن نازنین می داد و من این را خوب می دانستم.مهربانی دوباره به صدایش برگشت. -  ازم جدا می شی؟می توانستم بگویم نه؟ به هر حال او مرا طلاق می داد و از زندگیش بیرون می کرد.پس بهتر بود، بیشتر از این خودم را کوچک نمی کردم. -  باشه. هر کاری فکر می کنی درسته انجام بده.آرش با دو دلی نفسش را فرو داد: -  در واقع من می خوام تو درخواست طلاق بدی.گیج شدم. -   یعنی چی که من درخواست طلاق بدم؟دوباره خودش را جلو کشید. دست هایم را توی دستش گرفت و خجالت زده گفت -  راستش نازنین زمانی حاضره باهام ازدواج کنه که مامان رسماً بیاد خواستگاریش. تو می دونی مامان از نازنین بدش میاد. اگه بفهمه من به خاطر نازنین می خوام تو رو طلاق بدم هیچ وقت حاضر نمی شه بیاد خواستگاریش. از طرفی دلم نمی خواد تو فامیل اسم نازنین بد در بره. دوست ندارم بهش بچشم زنی که زندگی یکی دیگه رو خراب کرده، نگاه کنن. برای همین ازت می خوام تو درخواست طلاق بدی. می خوام همه فکر کنن تو کسی بودی که این زندگی رو نمی خواستی، نه من.پس این همه مهربانی برای این بود. قرار بود من جور این بی آبرویی را بکشم. قرار بود من بدنام خانواده باشم.قرار بود من دختری باشم که خوشی زیر دلش را زده و زندگی گل و بلبلش را با بهترین پسر فامیل خراب کرده  وگرنه برای آرش که کاری نداشت، می توانست بدون گفتن به من، طلاقم بدهد. به هر حال مرد بود و حق طلاق با او بود. من هم که نه مهریه ای داشتم و نه پدر و مادری که پشتم را بگیرند.لحن آرش ملتمسانه بود: -  ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه. پس این کار رو برام بکن. عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.او درست می گفت. من عاشقش بودم. عاشقی که برای معشوقش هر کاری می کرد. حتی جدا شدن از معشوق.غیر از آن مگر چاره ی دیگری هم داشتم. اگر قبول نمی کردم چه عایدم می شد؟ آرش از خیر طلاق دادنم می¬گذشت؟نه نمی گذشت. در هر صورت طلاقم می داد.  خاله را راضی می کرد و به خواستگاری نازنین می برد و زندگیش را با نازنین شروع می کرد. فامیل هم بعد از مدتی از یاد می بردند که نازنین زندگی من را خراب کرده.به هر حال هیچ کس در این خانواده من را دوست نداشت و از رفتنم دلتنگ نمی شد. شاید حتی از نازنین هم تشکر می کردند که من را از زندگی آرش بیرون انداخته بود.فقط چیزی که نصیبم می شد. دعوا و درگیری بود و تنفر آرش از من. نمی خواستم آرش از من متنفر شود. کسانی که در این دنیای بزرگ من را دوست داشتند به تعداد انگشتان یک دست هم نبودند.نمی خواستم یکی دیگر از آن ها را هم از دست بدهم. من سال ها برای بدست آوردن محبت دیگران جنگیده بودم. حالا نمی توانستم این دوست داشتن نصفه و نیمه ی آرش را هم از دست بدهم.اگر این چیزی بود که آرش می خواست به او می دادم. -  باشه.چشمانش برقی زد. خیلی وقت بود که او را این طور خوشحال ندیده بودم. حتی وقتی شرکتش را افتتاح کرد هم اینقدر خوشحال نبود. از خوشحالیش خوشحال بودم. هر چند خوشحالی آرش به معنی نابودی من بود.دست هایم را به لب هایش نزدیک کرد و پشت هر دو دستم را بوسید و به چشمانم خیره شد. -  می دونستی تو بهترین دختر خاله ی دنیایی.لبخند غمگینی روی لب هایم نشست. من دختر خاله اش بودم. همین! بعد از چهار سال برگشته بودم به روزهای گذشته. به آن روزهایی که آرش من را به چشم یک دختر خاله خوب و دوست داشتنی می دید.شاید این طور بهتر بود. شاید از صدقه سر نازنین کم محلی های آرش تمام می شد و لااقل بیشتر به آذین توجه می کرد.از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم.انتظار داشتم مانعم شود.ولی او با سرخوشی خودش را روی تخت انداخت و به مگ گفت: -  صبح آماده باش بریم تقاضای طلاق بدی. باشه آرامی گفتم و از اتاق بیرون رفتم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرگذشت واقعی و جذاب سحر رو از دست ندین که خیلی جذاب و عبرت آموزه 🙏🏻
عجب دورانی گذروندیما😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یكی از اطرافیان شیخ رجبعلی خیاط نقل می كند كه: پارچه هایی را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، از قیمتش پرسیدم، گفت: دو روز كار می برد، چھل تومان؛ روزی كه رفتم لباسھا را بگیرم گفت: اجرتش بیست تومان می شود، گفتم: فرموده بودید چھل تومان؟! پاسخ دادند: فكر كردم دو روز كار می برد ولی یك روز كار برد... امام علی (علیه السلام) : انصاف برترین فضیلتھا است ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دوم حتی موقع زایمانم هم به بیمارستان نیامد. روز بعد از ترخیصم
کاش کسی را داشتم تا به آغوشش پناه ببرم و زار زار گریه کنم. ولی هیچ کسی را نداشتم. من محکوم به تنهایی بودم. مهم نبود چقدر تلاش کنم و چقدر از خودم بگذرم در آخر همه من را رها می کردند و می رفتند. تنهایی سرنوشت من بود. باید آن را می پذیرفتم.با قلبی که در غم غوطه ور شده بود وارد اتاق آذین شدم. نور چراغ خواب عروسکی که بالای سر آذین روشن بود، فضای اتاق را رنگین کرده بود.رنگ های که تا ساعتی پیش به نظرم زیبا و شاد بودند حالا نمایانگر غم و اندوه درون قلبم بودند.بالای تخت آذین ایستادم و به دختر دو ساله ام که با دهان باز بخواب رفته بود، نگاه کردم. با دست موهای سیاه و لختش که مثل ابریشم نرم و نازک بود را از روی صورتش کنار زدم.انگار قرار بود سرنوشت او هم مثل سرنوشت من شود. من هم وقتی فقط دوسال داشتم تنها شدم. ولی من مثل مادرم نبودم. من تا لحظه آخر پیش دخترم می ماندم و نمی گذاشتم، زجر تنهایی که من در زندگیم تحمل کردم را تجربه کند.فکر از دست دادن آرش دوباره دلم را  به درد آورد.گوشه دیوار کز کردم و به گذشته فکر کردم. دقیقاً به خاطر نداشتم چند سالم بود که عاشق آرش شدم. ولی به خوبی به یاد می آوردم که چرا عاشقش شدم. وقتی که پشت من در آمد و از من در مقابل احسان پسر خاله¬زهرا طرفداری کرد، عاشقش شدم.احسان چهار، پنج سالی از من بزرگتر بود و از عذاب دادن من لذت می برد.خوشش می آمد من را یواشکی بزند و بعد انکار کند. خوشش می آمد خرابکاری کند و به گردن من بیندازد. خوشش می آمد پشت من حرف در بیاورد و من را بچه بد و شری نشان دهد.البته همه هم حرف او را باور می کردند. چرا باور نکنند؟احسان پسر خاله زهرا بود. زنی مومن و معتقد که نماز اول وقتش ترک نمی شد. سالی چند بار به زیارت می رفت و همیشه در حال دادن خیرات به فقرا بود. محال بود بچه ی چنین مادری کار بدی انجام دهد.در عوض از من که دختر آن مادر هرزه و بی آبرو بودم، هر کاری برمی آمد. خون آن زن در رگ های من بود و خون خاله زهرا در رگ های احسان. پس همیشه حق با احسان بود.ولی آن روز آرش که متوجه شده بود، احسان می خواهد کار بد خودش را به گردن من بیندازد. پشت من درآمد و به همه گفت که من مقصر نیستم.شاید به نظر خیلی ها آرش  کار خاصی نکرده بود. کاری را کرده بود که هر آدم با وجدانی انجام می داد. ولی در نظر منی که همیشه از محبت و توجه دیگران بی نصیب بودم، کار آرش آنقدر زیبا و بزرگ بود که من را شیفته و مبهوت خودش کرد.تا آن روز هیچ وقت، هیچ کس و در هیچ زمانی از من حمایت نکرده بود. حتی عزیز هم که تنها کسی در دنیا بود که واقعاً دوستم داشت، همیشه حق را به بقیه می داد و در گوشم پچ می زد -  حتماً یه کاری کردی دیگه، وگرنه بچه ها که مرض ندارن اذیتت کنن.ولی عزیز اشتباه می کرد.مهم نبودمن کاری بکنم و یا نه. بچه ها همیشه من را اذیت می کردند و بزرگترها همیشه من را مقصر می دانستند.وقتی آرش جلوی همه ایستاده و  از حق من دفاع کرده کارش چنان در نظرم بزرگ و باارزش بودکه او را در ذهنم تبدیل به یک قهرمان کرد.قهرمانی که عاشقانه شروع به پرستیدنش کردم.پرستیدنی که همچنان ادامه داشت. من عاشقانه آرش را دوست داشتم و می پرستیدم.آرش ده سالی از من بزرگتر بود و به ندرت با بچه های کوچکتر از خودش دمخورمی شد.هیچ وقت تا آن روز رفتار مهربانانه و یا مغرضانه ای از او ندیده بودم ولی از آن روز بیشتر به من توجه می کرد وهوایم را داشت.همین مسئله باعث شد که روز به روز بیشتر عاشق آرش شوم. من درخیال کودکانه خودم فکر می کردم آرش هم عاشق من است ولی اشتباه می کردم این را سال ها بعد فهمیدم درست وقتی که زمزمه دلدادن آرش به دختریکی از خانواده های پولدار و سرشناس شهرتوی فامیل پیچید فهمیدم آرش عاشقم نیست.آن موقع من شانزده سال داشتم وآرش تازه با مدرک فوق لیسانس از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود و در یک شرکت مهندسی کاری برای خودش پیدا کرده بود.آن روزها سخت ترین روزهای زندگیم بود. روزی نبود که کوچکترها از زیبایی و با کلاسی نازنین نگویند و بزرگترها از پولداری و سرشناسی خانواده اش تعریف نکنند و در این بین کسی حواسش به دل شکسته من نبود.من چنان دلشکسته بودم که شبی که آرش به خواستگاری نازنین رفت تا صبح در تب سوختم ولی کار آنطور که آرش و بقیه فکر می کردند پیش نرفت و در بین حیرت همه پدر نازنین به آرش جواب رد داد.آرشی که در نظر اعضای خانواده همه چیز تمام بود، در نظر پدر نازنین یک بچه بی پول بود که لیاقت دختر یکی، یکدانه ی خانواده میرسلیم را نداشت.ولی آرش دست بردار نبود. آرش عاشق نازنین شده بود و نمی توانست از آن دختر دست بکشد.برای همین خاله و پدرش آقا مصطفی را مجبور کرد تا دوبار دیگر هم به خواستگاری نازنین بروند ولی بازهم جواب پدر نازنین همان بود که بود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بسپاری به خدا همه چیز قشنگتر میشه :)🧡 شبتون خوش💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بشنو از رندى كه از مشهد حكايت می كند صاحب نقاره ها بر ما كرامت می كند دست خالى برنگردد یک نفر از ارض طوس چون على موسى الرضا او را شفاعت می كند السلطان اباالحسن✋ شهادت امام رضا(ع)تسلیت باد 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم رضا و دلم تا حرم رسید از سوی او نسیمی به چشم ترم رسید دست ادب به سینه و لبریز التماس گفتم ابالجواد و مراد دلم رسید... شهادت امام الرئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام تسلیت باد🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شهادت امام رضا (ع) تسلیت.... - @mer30tv.mp3
4.22M
صبح 14 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سوم کاش کسی را داشتم تا به آغوشش پناه ببرم و زار زار گریه کنم
وقتی خاله و آقا مصطفی پایشان را در یک کفش کردند که دیگر حاضر نیستند به خواستگاری بروند، آرش دست به دامن عزیز شد تا پدر نازنین را نرم کند ولی عزیز هم کاری از پیش نبرد و جواب پدر نازنین تغییر نکرد.آرشی که عشق دیوانه اش کرده بود، دست به هر کاری زد تا رضایت پدر نازنین را جلب کند.پدر نازنین که از رفتارهای آرش به ستوه آمده بود، نازنین را به خارج کشور پیش برادرش فرستاد. خبر رفتن نازنین آرش دیوانه را دیوانه تر کرد.کارش را ول کرد و در خانه نشست و شروع به اذیت و آزار خاله و آقا مصطفی کرد. روزی نبود که شری به پا نکند و اشک خاله لیلا را در نیاورد. خاله لیلا هر روز با چشم هایی گریان به خانه عزیز می آمد و از کارهای آرش می گفت و نازنین را که پسر خوب و سربه راهش را این طور دیوانه کرده بود، نفرین می کرد.کارهای آرش آنقدر ادامه پیدا کرد تا پدرش از دست او سکته کرد و مرد. مرگ آقا مصطفی ضربه سختی به آرش زد و آن آرش یاغی و سرکشی را که به هیچ صراطی مستقیم نبود به آرشی گوشه گیر و غمگین و افسرده بدل کرد.آرش بعد از مرگ پدرش چند ماهی را در خانه عزیز زندگی کرد. چرا که دل رفتن به خانه و دیدن جای خالی پدرش را نداشت.خودش را مقصر مرگ پدرش می دانست و عذاب وجدان رهایش نمی کرد. من در آن مدت تمام سعی ام را  کردم تا آرش را خوشحال کنم.بودن آرش در خانه عزیز تاثیر خوبی رویش گذاشت و بعد از یک مدت توانست خودش را جمع و جور کند. شرکت خودش را تاسیس کرد و زندگیش را  دوباره از سر گرفت.همیشه فکر می کردم این من بودم که با محبت هایم آرش را به زندگی برگرداندم و وقتی آرش چند ماه قبل از سالگرد پدرش از من خواستگاری کرد، بیشتر به این مسئله مطمئن شدم.فکر این که توانسته بودم کاری برای آرش انجام دهم که دوباره روی پای خودش بایستد و از آن بحران بیرون آید، به اندازه کافی هیجان انگیز و زیبا بود، چه برسد به این که آرش قدر کارهای که برایش انجام داده بودم را بفهمد و برای قدردانی به خواستگاریم بیاید.با این که در تمام سال های زندگیم سعی کرده بودم با کمک کردن به بقیه نشان دهم دختر خوبی هستم ولی به ندرت کسی متوجه کارهای که انجام می دادم می شد و از من تشکر می کرد.ولی آرش نشان داد با همه فرق می کند. او تنها کسی بود که کارهایم را وظیفه ای در جهت جبران خطای مادرم ندیده بود و آنقدر دوستم داشت که بی توجه به پیشینه ای که داشتم من را برای ازدواج انتخاب کرد.بلاخره من در سن هجده سالگی در میان بهت و حیرت همه ی فامیل با آرش ازدواج کردم. با کسی که عاشقش بودم و قرار بود تا ابد عاشقش بمانم.در آن زمان برایم مهم نبود آرش قبل از من عاشق کس دیگری بود. برایم مهم نبود که در نظر همه من برای آرش کم بودم و آرش لیاقت زن بهتری را داشت. برایم مهم نبود که آرش غمگین بود و زیاد به من توجه نمی کرد.برایم مهم نبود که هیچ عاشقانه ای خرجم نمی کرد. همین که کمی دوستم داشت و قدر کاری که برایش کرده بودم را می دانست، کافی بود.ازدواج با آرش بهترین اتفاق زندگیم بود.صبح با صدای گریه آذین از خواب بیدار شدم. روی زمین گوشه دیوار از سرما کز کرده بودم. آنقدر در فکر گذشته بودم که اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.به سختی استخوان های خشک شده ام را تکان دادم و از جایم بلند شدم. آذین نرده سفید تختش را گرفته بود و روی پاهای کوچکش ایستاده بود و با صدای بلند گریه می کرد.به سمتش رفتم و قبل از این که صدای گریه اش کسی را از خواب بیدار کند، بغلش کردم.آذین دست های لاغرش  را دور گردنم حلقه کرد و صورت خیس از اشکش را به شانه ام مالید.با خودم فکر کردم آذین کی من را رها می کند و می رود. هجده سالگی، بیست سالگی یا بیست و پنج سالگی. مطمئناً او هم وقتی که دیگر به من نیازی نداشت، تنهایم می گذاشت و می رفت، مثل همه.خوب می دانستم هیچ کس آنقدر دوستم ندارد که تا پایان عمرم کنارم بماند.قلبم از فکر رفتن آذین فشرده شد.صدای نق و نق آذین من را از فکر و خیال بیرون آورد. دخترکم گرسنه بود و خودش را کثیف کرده بود.یک ماهی بود که از شیر گرفته بودمش ولی هنوز پوشکش می کردم یعنی خاله لیلا نگذاشته بود از پوشک بگیرمش خاله می ترسید فرش هایش نجس شود. میگفت بگذارم برای تابستان که بشود بیشترروزرا درحیاط نگهش داشت و من قبول کردم.همیشه قبول می کردم هیچ وقت قبول نکردن را یاد نگرفته بودم   مطیع بودن تنها سلاح من در مقابل رفتارهای بد اطرافیانم بود.تا وقتی به حرف شان گوش می دادم کاری به کارم نداشتندوپای مادرم را وسط نمی کشیدند.نیم ساعت بعد آذین تمیز و سیر را روی زمین کنار اسباب بازی هایش گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا قبل از بیدار شدن آرش و خاله صبحانه را آماده کنم.برای اولین بار بعد از ازدواجم از این که قرار بود برای آرش صبحانه درست کنم خوشحال نبودم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f