eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5776219113147859540.Mp3
12.89M
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 (نمیتونم دروغ بگم) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از نوستالژی ترین پادری ها که همه میبافتن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلم -  سلام سحر خانم. سرم را بلند کردم و  با بهت به مردی که
ایمان همانطور که با تسبیحش بازی می کرد، نگاهی به اطراف درمانگاه انداخت و من در سکوت منتظر پایان این دیدار بودم.بلاخره دست از چرخاندن تسبیح برداشت و از داخل جیب کتش کارت کوچکی را در آورد و روی میز گذاشت. -  این کارت مغازه منه. شماره موبایلم هم روش نوشته شده. اگه به چیزی احتیاج داشتید بهم زنگ بزنید.با احتیاط کارت را از روی میز برداشتم و زیر لب تشکر کردم. نمی دانستم از این که پسر خاله ام میخواست کمکم کند باید خوشحال باشم یا نگران.سری به نشانه خواهش می کنم برایم تکان داد و با گفتن "پس با اجازه"  به سمت خروجی درمانگاه رفت.از جایم بلند شدم و صدایش کردم. -  آقا ایمان.به سمتم چرخید. -  می شه به کسی نگید من و اینجا دیدید و باهام حرف زدید. نمی خوام خدای نکرده کسی فکر بدی کنه.چند ثانیه خیره در چشم هایم نگاه کرد. بعد سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بدون حرف دیگری از درمانگاه بیرون رفت.دوباره روی صندلیم آوار شدم. امیدوار بودم به کسی چیزی نگوید. نمی دانستم اگر بقیه می فهمیدن ایمان به محل کارم آمدم و به من تقاضای کمک داده چه برداشتی می کردند؟ ولی خوب می دانستم فکرهای خوبی در موردم نمی کنند. -  حالا چرا یه ساعته غمبرک زدی اون گوشه نشستی؟با بی حالی نگاهم را از روی پسر بچه موفرفری که با جدیتی بچگانه چیزی را برای آذین تعریف می کرد، برداشتم و به مژده که دست به کمر بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم.نیم ساعتی بود که به دنبال آذین آمده بودم ولی حوصله رفتن به خانه را نداشتم. خودم را مهمان گوشه خانه ی مژده کرده بودم و بدون حرف به بازی بچه هایی که منتظر آمدن مادرانشان بودند، نگاه می کردم.دلم گرفته بود و دوست نداشتم شبم را تنها در آن خانه ی سرد و بی روح بگذرانم. احتیاج داشتم کسی کنارم باشد. یک آدم بالغ، یکی که بتوانم با او حرف بزنم و دردل کنم. یکی که بدون هیچ قضاوتی به حرف هایم گوش کند.صدای زنگ خانه مژده را از گرفتن جواب منصرف کرد. مادر پسر بچه ی موفرفری پشت در بود. -  پاشو امیرمهدی مامانت اومده دنبالت.پسر با هیجان از جایش پرید و فریاد زد. -  آخ جووون، مامانم اومد.مژده خندان به سمت پسر رفت تا او را آماه کند و به دست مادرش بسپارد.پاهایم را توی شکمم جمع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و فکر کردم چقدر مادر داشتن خوب است. کاش من هم مادری داشتم که به دنبالم می آمد و من را از این زندگی سرد و کسل کننده نجات می داد و با خودش به خانه ای گرم و زیبا می برد.برای هزارمین بار در طول زندگیم به مادری که حتی چهره اش را به خاطر نداشتم فکر کردم. مادری که برای رسیدن به هوا و هوسش تنها دخترش را رها کرد و رفت. -  چته تو؟ سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و به مژده که دوباره بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. پسر رفته بود و فقط آذین مانده بود که بی توجه به ما برای خودش بازی می کرد.آهی کشیدم و گفتم: -  هیچی نیست؟ -  هیچی نیست و اینطور آه می کشی؟قبل از این که جواب مژده را بدهم، آذین به سراغ مژده آمد و با دست کوچکش دو بار روی پای مژده زد. -  مجده جون. تبلبیزون اوشن کن.دخترم دیر به حرف افتاده بود ولی هر روز دایره لغاتش بیشتر می شد و بهتر از دیروز حرف می زد. البته من این را مدیون مژده بودم که یادم داده بود تا چطور با آذین حرف بزنم. چطور برایش کتاب بخوانم و قصه بگویم و چطور بدون این که مستقیماً تذکری به او بدهم با تکرار درست کلمات اشتباهات گفتاریش را تصحیح کنم.مژده به سمت آذین برگشت. دستش را گرفت و با دقت کلماتی را که آذین اشتباه تلفظ کرده بود، تکرار کرد. -  الان مژده جون برات تلویزیون و روشن می کنه.به رفتنشان نگاه کردم. از وقتی آذین داروهایش را می خورد صورتش از آن رنگ پریدگی همیشگی بیرون آمده بود. کمی وزن گرفته بود و تحرکش هم بیشتر شده بود. در کل حالش خوب بود و من از این بابت شکرگذار بودم.مژده بعد از روشن کردن تلویزیون برگشت و رو به رویم نشست و با جدیت بیشتری پرسید: -  خب، حالا بگو ببینم چی شده؟ -  می شه امشب اینجا بمونم. -  داری من و می ترسونی سحر ؟ -  اگه نمی ش.........با عصبانیت میان حرفم پرید و گفت: -  زر مفت نزن. من از خدامه تو پیشم بمونی. همیشه هم این و بهت گفتم ولی خودت نازت زیاده قبول نمی کنی و هی بهونه میاری که کار دارم و باید حتماً برم.راست می گفت بارها از من خواسته بود شب را پیشش بمانم ولی من قبول نکرده بودم. می ترسیدم. از این که کار بدی باشد. از این که خانواده اش فکر کنند من می خواهم از مژده سوء استفاده کنم.از این که کسی بفهمد من شب در خانه ی خودم نبودم و برایم حرف در بیاورد. از این که. از این که....و هزاران از این که های دیگر که از بچگی توی ذهنم فرو کرده بودند ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی امشب حتی این بندهای نامرئی هم نمی توانستند من را از ماندن کنار مژده منصرف کنند. امشب نمی توانستم تنها بمانم.لبخند پوزش خواهانه ای به مژده زدم و در جوابش گفت: -  می دونم تو همیشه بهم لطف داری.مژده بدون توجه به تعارف من با نگرانی پرسید: -  نمی خوای حرف بزنی؟ نمی خوای بگی چی شده؟چرا می خواستم. اصلاً برای حرف زدن اینجا مانده بودم. -  امشب نامزدی نیماست. -  نیما دیگه کیه؟ -  پسر داییم. -  خب، به تو چه؟ نکنه عاشق اونم بودی؟خندیدم. -  نه، عاشقش نبودم ولی روابطمونم با هم بد نبود. بچه تر که بودیم همبازی بودیم. خوب بودیم با هم. توقع داشتم دعوتم کنه. -  برای این که دعوتت نکرده این طور زانوی غم بغل کردی. ول کن بابا. دعوت نکرده که نکرده به جهنم.قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید. مژده لب هایش را با حرص به هم فشار داد. -  تا کی می خوای به خاطر آدمای که تو رو نمی خوان خودت و عذاب بدی؟ -  اونا خانواده ی منن. -  اعضای خونواده اگه گوشت هم و بخورن استخون هم دور نمی ریزن. به خودت نگاه کن. نه ماه یه خبر ازت نگرفتن. نگفتن مرده ای، زنده ای؟ چی کار می کنی؟ هر وقتم بهت زنگ زدن یا برای خر حمالی بوده یا برای سوزوندنت. اینا خونواده نیستن، دشمنن. دشمن.نفسی گرفت و لحنش مهربانتر شد. -  ببیند سحر، باید رهاشون کنی. باید فراموششون کنی. وقتی تو رو نمی خوان تو هم نباید بخواهی شون.پوزخند می زنم. -  هر چند نغمه هم رفت دانشگاه و هم کار می کنه همه هم بهش افتخار می کنن.مژده هم لبخند می زند. کج و معنی دار. ادامه می دهم: -  مامانم تن به ازدواج با هر کسی هم نمی داده. به قول عزیز همه رو عاصی کرده بوده تا این بابام -  بابام بچه ی مشهد بوده. کامیون داشته و کارش این بوده که از بندر جنس میاورده برای مشهد و شهرهای اطرافش. یه بار که میاد شهر ما، مامانم و می بینه و یک دل نه صد دل عاشق مامانم  میشه و پا میشه میاد خواستگاری مامانم. آقا جون که می بیننه وضع مالی بابام خوبه مامانم و مجبور می کنه باهاش ازدواج کنه. بعد از ازدواج بابام که میدونست دل مامانم باهاش نیست برای این که دل مامانم و بدست بیاره براش یه مغازه لباس فروشی می زنه. خودش از بندر جنس میاورده و مامانم هم تو مغازه می فروخته. تو این وسط مامانم و شاگرد مغازه ی رو به رویی عاشق هم می شن و یه دفعه که بابام رفته بوده بندر که جنس بیاره اونا هم دخل هر دوتا مغازه رو خالی می کنن و با هم فرار می کنن. عزیز می گفت همه اینا به خاطر این بوده که مامانم بیرون از خونه کار می کرده.می‌گفت اگه مامانم نشسته بود تو خونه اش، هیچ وقت اون پسره رو نمی دید و این بی آبرویی هم اتفاق نمی افتاد. -  نمی دونم چی بگم. واقعاً متاسفم. -  منم متاسفم. برای خودم. برای بابام. برای کل خونواده ام. حتی برای مامانم که به زور شوهرش دادن. -  دیگه خبری از مامانت نشد؟ -  نه، هیچ وقت. مامانم رفت که رفت. بدون این که حتی یه بار دلش برای دخترش تنگ بشه. ولی می دونی بدبختی چیه؟ اینه که من دلم برای مادرم تنگ می شه. دلم برای مادری که حتی نمی دونم چه شکلی تنگ می شه. من حتی یه عکس از مادرم ندارم. دایی رضام همون موقع تمام عکسای مادرم و پاره می کنه و میندازه دور. برای همین من حتی یه عکس از مادرم ندارم. -  بابات چی؟ از بابات خبر داری؟ -  نه، اونم من و ول کرد و از این شهر رفت. با رفتنش انگ حروم زادگی رو بهم چسبوند. همه می گن بابام چون شک داشته من بچه اش هستم این طور ولم کرده و رفته. می دونی مهم نیست من چقدر تلاش کنم، در نهایت همیشه من و با رفتار مادرم می سنجن و می گن منم دختر اون مادر هستم. تو نمی دونی من چقدر زحمت کشیدم تا خونواده ام من و بچه ی خوبی بدونن. هر حرفی زدن گوش کردم. هر کاری گفتن انجام دادم. ولی باز هم تا اتفاقی می افته تمام تقصیرا رو می نداختن گردن من و بهم می گفتن مثل مادرم بی آبروهستم.مژده کنارم نشست و من را در آغوش گرفت.سرم را روی شانه اش گذاشتم. - من خیلی تنهام مژده، خیلی تنها. بهم خرده نگیر.می دونم برگردم پیش خونواده ام چیزی درست نمی شه و بازهم من و به چشم بد نگاه می کنن و اذیتم می کنن ولی هر چی هست بهتر از تنهایی. این نه ماه خیلی اذیت شدم. دیگه تحمل ندارم.متاسفم که گناه یکی دیگر رو به پای تو نوشتن و باهات بدرفتاری کردن ولی فکر می کنم باید نوع زندگیت و عوض کنی.دلیل نداره چون خونوادت نگاه بدی بهت دارن بقیه هم همین طور باشن. باید بیشتر تو اجتماع بگردی و برای خودت دوستای جدید پیدا کنی. کسایی که قضاوتت نکنن. کسایی که واقعاً و از ته دل دوستت داشته باشن. شاید حق با او بود ولی من بلد نبودم. من بلد نبودم توی اجتماع بگردم. بلد نبودم دوست پیدا کنم. بلد نبودم بدون ترس از حرف و نظر مردم زندگی کنم. من بلد نبودم طور دیگری زندگی کنم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما کودکانی هستیم که بزرگ شدیم ولی هنوز دل در دوران کودکی داریم ... شاید دلمان هنوز جایی در گوشه‌ٔ همین اتاق‌ها جا مانده، بین همین پتو و لحاف یا در کمد قدیمی مادربزرگ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می خورد و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید: «زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.» ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: «شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.» خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که: «نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.» ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: «« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟» ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: «می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلودوم ولی امشب حتی این بندهای نامرئی هم نمی توانستند من را
آن شب را پیش مژده ماندم و تا نزدیکی صبح برایش حرف زدم. آنقدر که صبح وقتی سرکار می رفتم حس بهتری داشتم. بعد ازظهر وقتی به خانه مژده برگشتم به سرعت به سراغ آذین رفتم. می خواستم زودتر به خانه بروم. خسته بودم و هزار کار نکرده در خانه داشتم و البته نمی خواستم بیشتر از این مزاحم مژده هم بشوم. از پله های ایوان بالا رفتم و در سالن را باز کردم و سرم را به داخل بردم و آذین را صدا زدم.آذین جلوی تلویزیون نشسته بود و با چشم های وق زده کارتون نگاه می کند. مژده به ندرت برای بچه ها تلویزیون روشن می کرد مگر این که بچه ای تنها می ماند و بدون همبازی می شد و یا خیلی بدقلقی می کرد.اعتقاد داشت بچه ها به اندازه کافی توی خانه هایشان تلویزیون نگاه می کنن و بهتر است وقتی اینجا هستند بیشتر با هم وقت بگذرانند تا دوست پیدا کردن و زندگی اجتماعی را یاد بگیرن.مژده روی ایوان به استقبالم آمد. -  سلام. صبح نفهمیدم کی رفتی؟ حالت خوبه؟ بهتری؟لبخند زدم. بهتر بودم. درد دل های دیشب حالم را بهتر کرده بود. -  ممنون خوبم. ببخشید که دیشب اذیتت کردم. -  این حرفا چیه؟ چه اذیتی، خوشحال شدم من و قابل دونستی برام حرف زدی. حالا چرا نمیای تو؟ -  نه باید برم خونه، خیلی کار دارم. فقط اگه می شه آذین و آماده کن من دیگه کفشام و در نیارم. خیلی خسته ام.مژده تنبلی نثارم کرد و به سمت  آذین که جلوی تلویزیون میخ کوب شده بود، رفت. -  خوشگل خانم پاشو مامانت اومده دنبالت.  باید بری خونتون.آذین بدون این که نگاه از تلویزیون بردارد، سرش را به نشانه نه بالا انداخت. خندیدم. دخترم برخلاف من نه گفتن را بلد بود.بدنم را به داخل هال کشیدم و گفتم: -  پاشو دخترگلی. پاشو بریم خونه. کار داریم باید شام بپزیم. حموم کنیم....... -  می خوام کارتون ببینم.مژده کنارش نشست. -  برو خونه تون بقیه اش رو اونجا ببین.آذین با اخم به مژده نگاه کرد. -  ما تبلبیزون ندایم. و لب هایش را جمع کرد و دوباره به تلویزیون خیره شد.مژده به سمتم برگشت و با تعجب پرسید: -  تلویزیون ندارید؟ -  نه اخم کرد. کفش هایم را از پایم در آوردم و وارد خانه شدم کنار آذین نشستم و سعی کردم کاپشنش را تنش کنم.دستم را پس زد و خودش را محکم بغل کرد. به ندرت پیش می آمد لجبازی کند. آهی کشیدم و برای لحظه ای دست از تلاش برداشتم و اجازه دادم آذین کاری را که دوست دارد، انجام دهد.مژده کنارم نشست و دوباره پرسید: -  واقعاً تلویزیون نداری؟ -  نه. یه مقدار پول جمع کرده بودم برای خرید تلویزیون که مجبور شدم بدم برای خرج و مخارج بیمارستان. الانم یه کم جمع کردم ولی کمه. حساب کردم یه پنج، شش ماه دیگه باید جمع کنم تا بتونم یه تلویریون کوچیک بخرم، البته اگه تا اون موقع گرون نشه. -  این جوری که خیلی سخته. -  آره ولی چاره چیه؟ -  می خوای من بهت قرض بدم.آهی کشیدم و به آذین نگاه کردم. اگر به اختیار خودش می گذاشتم تا ابد همانجا می نشست و کارتون نگاه می کرد.مژده دوباره گفت: -  می خوای من بهت قرض بدم.آذین را که چشمش روی صفحه تلویزون ثابت مانده بود، روی پایم گذاشتم و بدون توجه به مخالفت‌هایش دستش را داخل آستین کاپشنش فرو کردم و جواب مژده را دادم: -  همین جوریشم داری شهریه آذین و کمتر از بقیه می گیری. نمی تونم بیشتر از این شرمنده ات بشم. -  این چه حرفیه.  قرض می گیری بعدش پس می دی، این که شرمندگی نداره. -  نه مژده جان. به اندازه کافی استرس تو زندگیم دارم. دیگه نمی تونم استرس قرض داشتن رو هم بهش اضافه کنم. -  چه استرسی مگه از غریبه می خوای بگیری. قرض بهت می‌دم هر وقت داشتی پس بده. نداشتی هم فدای سرت نده.با چشم التماسش کردم که این بحث را دنبال نکند. کمی ساکت ماند ولی کوتاه نیامد. -  دست دوم چی؟ پولت به، یه تلویزیون دست دوم نمی رسه. آخه بی تلویزیون خیلی سخته. اونم تو که تنهایی. تلویزیون باشه لااقل شب که خسته و کوفته می ری خونه یه فیلم می ببینی حال و هوات عوض می شه. -  نمی تونم ریسک کنم و دست دوم بخرم اگه خراب از آب در بیاد همه ی پولم هدر می ره. -  قسطی چی؟ یه قسطی بردار. آذین را بلند کردم و زیپ کاپشنش را بالا کشیدم. -  نمی دونم، تا به حال بهش فکر نکردم. اصلاً نمی دونم قسطی می دن؟ نمی دن؟ شرایطش چطوریه؟ من از پس اقساطش بر میام یا نه؟ -  به نظرم یه پرس و جو کن.  چیزی رو که از دست نمی دی برای این که مژده دست از سرم بردارد با پیشنهادش موافقت کردم. -  باشه، یه پرس و جویی می کنم. مژده راضی از به کرسی نشستن حرفش، لبخند زد. من آذین را  که هنوز گردنش به سمت تلویزیون بود، در آغوش گرفتم و بعد از خداحافظی از خانه مژده بیرون رفتم.شب وقتی آذین خوابید به حرف های مژده فکر کردم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا دستانمان خالیست اما دلمان قرصه چون تو هستی به تو توکل میکنیم و اطمینان داریم به قدرتت دلخوشیم به بودنت که تنهایمان نمیگذاری بیشتر از همیشه مراقبمان باش! شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
_ برای شروع نباید عالی باشی! اما برای عالی شدن حتما باید شروع کنی صبح بخیر ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f