دوست... - @mer30tv.mp3
4.84M
صبح 23 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیونهم با این که دلم راضی به رفتن نبود ولی قبول کردم.اگر در ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلم
- سلام سحر خانم.
سرم را بلند کردم و با بهت به مردی که کنار میزم ایستاده بود، نگاه کردم. ایمان بود. پسر بزرگ خاله زهرا و بزرگترین نوه عزیز رو به رویم ایستاده بود و نگاهم می کرد.ایمان هجده سالی از من بزرگتر بود و وقتی من فقط پنج یا شش سال داشتم با دختر یکی از دوستان پدرش ازدواج کرد و بعدها صاحب دو پسر شد. من زیاد ایمان را نمی شناختم و فقط گاهی توی میهمانی های خانوادگی دیده بودمش و در تمام این سال ها جز سلام و خداحافظ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشده بود.دیدن ایمان در درمانگاه چنان گیجم کرده بود که یادم رفت جواب سلامش را بدهم. ایمان که متوجه بهت و حیرتم شده بود، خودش شروع به توضیح دادن کرد:
- دیدمتون اومدید داخل درمانگاه. اولش فکر کردم خدای نکرده مریض شدید که اومدید درمونگاه ولی خدا را شکر میبینم اینطور نیست.از روی ادب لبخند زدم ولی باز هم چیزی نگفتم. ایمان به میز کارم اشاره کرد و ادامه داد:
- اصلاًفکر نمی کردم کار کنید.بلاخره از شوک دیدن ایمان بیرون آمدم و خودم را جمع جور کردم و جوابش را دادم:
- یه هفت، هشت ماهی هست اینجا کار می کنم.خیره به صورتم سرش را تکان داد. انگار در دنیای دیگری غرق بود. نمی فهمیدم چرا اینجاست و از من چه می خواهد.آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را از صورت ایمان به سمت محاسن بلندش و از آنجا بر پیراهن یقه آخوندی و در آخر تا روی تسبیح داخل دستش پایین کشیدم.ایمان خیلی شبیه پدرش حاج احمد بود هم از نظر قیافه و هم از نظر رفتار. می دانستم یک مغازه صوتی و تصویری در یکی از پاساژهای خوب شهر دارد و وضع مالیش هم خیلی خوب است. چشم از روی من برنداشت.
- حال دختر کوچولوت چطوره؟ اسمش چی بود؟ آذین؟از این که اسم دخترم را می دانست ابروهایم بالا پرید. اصلاً فکر نمی کردم آذین را به خاطر داشته باشد چه برسد به این که اسمش را هم بداند. در واقع از این که اسم خودم را هم می دانست متعجب بودم چون در این همه سال نشنیده بودم حتی یک بار من را مخاطب قرار دهد و اسمم را صدا بزند.همیشه فکر می کردم ایمان هم مثل مادرش از من بدش می آید و یا از حرف زدن با من کراهت دارد. ولی مثل این که اشتباه می کردم. لبخند زدم.
- خدارا شکر خوبه.
- وقتی کار می کنید، بچه رو کجا می ذارین.
- می ذارمش مهدکودک.
سری به نشانه تاسف تکان داد.
- مهدکودک جای مناسبی نیست. بچه ها تو مهد مریض می شن. بچه باید توی خونه و در کنار مادرش بزرگ بشه. خانم من تو این همه سال حتی یه روز هم بچه ها رو از خودش دور نکرده.از حرفش دلخور شدم. چرا من را با زن خودش مقایسه می کرد. اگر من هم شوهری داشتم که بالای سرم بود و خرجم را می داد، مجبور نبودم بچه ام را از خودم دور کنم و توی یک درمانگاه کوچک در انتهای شهر کار کنم.
- من باید کار کنم تا بتونم خرج خودم و آذین رو در بیارم.اخم کرد.
- مگه آرش خرجی نمی ده بهتون؟
هدفش از این سوال و جواب ها چه بود؟ مگر از جریان من و آرش خبر نداشت؟ مگر نمی دانست ما از هم جدا شدیم؟چشم از ایمان گرفتم و گفتم:
- من و آرش از هم جدا شدیم. ایشون هیچ مسئولیتی در قبال من ندارن.
- در قبال شما شاید نداشته باشه ولی در قبال بچش که داره. باید به شما نفقه پرداخت می کرد.لب هایم را به هم فشار دادم دلم این بحث را نمی خواست. دلم یادآوری این که آرش از آذین متنفر بود و دوست نداشت چیزی در موردش بشنود را نمی خواست. به اندازه کافی در این مدت به خاطر حرف های آرش عذاب کشیده بودم. دوست نداشتم حرف دیگری درست شود.قاطعانه گفتم:
- من سرپرستی آذین را به طور کامل از آرش گرفتم، پس تمام مسئولیت آذین با منه. آرش هم ازدواج کرده و دغدغه های خودش رو داره. دلم نمی خواد به خاطر چندرغاز نفقه مزاحم زندگیش بشم.
کمی توی صورتم خیره شد. نمی دانم از حرفم چه برداشتی کرد که سرش را آرام تکان داد و لحنش مهربان شد.
- حالا از کارتون راضی هستید؟ حقوقتون خوبه؟ کفاف زندگیتون و می ده؟لحن صدای من هم آرامتر شد:
- خدا رو شکر خوبه. مشکلی ندارم.دروغ می گفتم مشکل داشتم. خیلی هم مشکل داشتم. هزینه های زندگیم با توجه به بیماری آذین زیاد بود و من از پس خرید خیلی از اقلام ضروری زندگیم برنمی آمدم. ولی مطمئنأ هیچ وقت در مورد مشکلات مالیم با ایمان حرف نمی زدم.آنقدر احمق نبودم که نفهمم این کار چه پیامدهای ممکن است برایم داشته باشد. من یه زن مطلقه بودم و ایمان یه مرد متاهل. هر حرف و یا حرکت اشتباهی می توانست باعث سوءتفاهمی بزرگ شود. آن هم برای خانواده من که منتظر بودند تا کوچکترین اشتباهی از من سر بزند و از کاه کوه بسازند.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سبزی_پلو_باماهی
مواد لازم :
✅یک عدد ماهی
✅آرد یک پیمانه
✅️یک قاشق چای خوری زردچوبه
✅ یک قاشق چای خوری نمک
✅ یک قاشق چای خوری ادویه ماهی
✅️چهار پیمانه برنج
✅ نیم کیلو سبزی پلویی
✅️به مقدار لازم روغن
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5776219113147859540.Mp3
12.89M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(نمیتونم دروغ بگم)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از نوستالژی ترین پادری ها که همه میبافتن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلم - سلام سحر خانم. سرم را بلند کردم و با بهت به مردی که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلویکم
ایمان همانطور که با تسبیحش بازی می کرد، نگاهی به اطراف درمانگاه انداخت و من در سکوت منتظر پایان این دیدار بودم.بلاخره دست از چرخاندن تسبیح برداشت و از داخل جیب کتش کارت کوچکی را در آورد و روی میز گذاشت.
- این کارت مغازه منه. شماره موبایلم هم روش نوشته شده. اگه به چیزی احتیاج داشتید بهم زنگ بزنید.با احتیاط کارت را از روی میز برداشتم و زیر لب تشکر کردم. نمی دانستم از این که پسر خاله ام میخواست کمکم کند باید خوشحال باشم یا نگران.سری به نشانه خواهش می کنم برایم تکان داد و با گفتن "پس با اجازه" به سمت خروجی درمانگاه رفت.از جایم بلند شدم و صدایش کردم.
- آقا ایمان.به سمتم چرخید.
- می شه به کسی نگید من و اینجا دیدید و باهام حرف زدید. نمی خوام خدای نکرده کسی فکر بدی کنه.چند ثانیه خیره در چشم هایم نگاه کرد. بعد سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بدون حرف دیگری از درمانگاه بیرون رفت.دوباره روی صندلیم آوار شدم. امیدوار بودم به کسی چیزی نگوید. نمی دانستم اگر بقیه می فهمیدن ایمان به محل کارم آمدم و به من تقاضای کمک داده چه برداشتی می کردند؟ ولی خوب می دانستم فکرهای خوبی در موردم نمی کنند.
- حالا چرا یه ساعته غمبرک زدی اون گوشه نشستی؟با بی حالی نگاهم را از روی پسر بچه موفرفری که با جدیتی بچگانه چیزی را برای آذین تعریف می کرد، برداشتم و به مژده که دست به کمر بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم.نیم ساعتی بود که به دنبال آذین آمده بودم ولی حوصله رفتن به خانه را نداشتم. خودم را مهمان گوشه خانه ی مژده کرده بودم و بدون حرف به بازی بچه هایی که منتظر آمدن مادرانشان بودند، نگاه می کردم.دلم گرفته بود و دوست نداشتم شبم را تنها در آن خانه ی سرد و بی روح بگذرانم. احتیاج داشتم کسی کنارم باشد. یک آدم بالغ، یکی که بتوانم با او حرف بزنم و دردل کنم. یکی که بدون هیچ قضاوتی به حرف هایم گوش کند.صدای زنگ خانه مژده را از گرفتن جواب منصرف کرد. مادر پسر بچه ی موفرفری پشت در بود.
- پاشو امیرمهدی مامانت اومده دنبالت.پسر با هیجان از جایش پرید و فریاد زد.
- آخ جووون، مامانم اومد.مژده خندان به سمت پسر رفت تا او را آماه کند و به دست مادرش بسپارد.پاهایم را توی شکمم جمع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و فکر کردم چقدر مادر داشتن خوب است. کاش من هم مادری داشتم که به دنبالم می آمد و من را از این زندگی سرد و کسل کننده نجات می داد و با خودش به خانه ای گرم و زیبا می برد.برای هزارمین بار در طول زندگیم به مادری که حتی چهره اش را به خاطر نداشتم فکر کردم. مادری که برای رسیدن به هوا و هوسش تنها دخترش را رها کرد و رفت.
- چته تو؟ سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و به مژده که دوباره بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. پسر رفته بود و فقط آذین مانده بود که بی توجه به ما برای خودش بازی می کرد.آهی کشیدم و گفتم:
- هیچی نیست؟
- هیچی نیست و اینطور آه می کشی؟قبل از این که جواب مژده را بدهم، آذین به سراغ مژده آمد و با دست کوچکش دو بار روی پای مژده زد.
- مجده جون. تبلبیزون اوشن کن.دخترم دیر به حرف افتاده بود ولی هر روز دایره لغاتش بیشتر می شد و بهتر از دیروز حرف می زد. البته من این را مدیون مژده بودم که یادم داده بود تا چطور با آذین حرف بزنم. چطور برایش کتاب بخوانم و قصه بگویم و چطور بدون این که مستقیماً تذکری به او بدهم با تکرار درست کلمات اشتباهات گفتاریش را تصحیح کنم.مژده به سمت آذین برگشت. دستش را گرفت و با دقت کلماتی را که آذین اشتباه تلفظ کرده بود، تکرار کرد.
- الان مژده جون برات تلویزیون و روشن می کنه.به رفتنشان نگاه کردم. از وقتی آذین داروهایش را می خورد صورتش از آن رنگ پریدگی همیشگی بیرون آمده بود. کمی وزن گرفته بود و تحرکش هم بیشتر شده بود. در کل حالش خوب بود و من از این بابت شکرگذار بودم.مژده بعد از روشن کردن تلویزیون برگشت و رو به رویم نشست و با جدیت بیشتری پرسید:
- خب، حالا بگو ببینم چی شده؟
- می شه امشب اینجا بمونم.
- داری من و می ترسونی سحر ؟
- اگه نمی ش.........با عصبانیت میان حرفم پرید و گفت:
- زر مفت نزن. من از خدامه تو پیشم بمونی. همیشه هم این و بهت گفتم ولی خودت نازت زیاده قبول نمی کنی و هی بهونه میاری که کار دارم و باید حتماً برم.راست می گفت بارها از من خواسته بود شب را پیشش بمانم ولی من قبول نکرده بودم. می ترسیدم. از این که کار بدی باشد. از این که خانواده اش فکر کنند من می خواهم از مژده سوء استفاده کنم.از این که کسی بفهمد من شب در خانه ی خودم نبودم و برایم حرف در بیاورد. از این که. از این که....و هزاران از این که های دیگر که از بچگی توی ذهنم فرو کرده بودند
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلودوم
ولی امشب حتی این بندهای نامرئی هم نمی توانستند من را از ماندن کنار مژده منصرف کنند. امشب نمی توانستم تنها بمانم.لبخند پوزش خواهانه ای به مژده زدم و در جوابش گفت:
- می دونم تو همیشه بهم لطف داری.مژده بدون توجه به تعارف من با نگرانی پرسید:
- نمی خوای حرف بزنی؟ نمی خوای بگی چی شده؟چرا می خواستم. اصلاً برای حرف زدن اینجا مانده بودم.
- امشب نامزدی نیماست.
- نیما دیگه کیه؟
- پسر داییم.
- خب، به تو چه؟ نکنه عاشق اونم بودی؟خندیدم.
- نه، عاشقش نبودم ولی روابطمونم با هم بد نبود. بچه تر که بودیم همبازی بودیم. خوب بودیم با هم. توقع داشتم دعوتم کنه.
- برای این که دعوتت نکرده این طور زانوی غم بغل کردی. ول کن بابا. دعوت نکرده که نکرده به جهنم.قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید. مژده لب هایش را با حرص به هم فشار داد.
- تا کی می خوای به خاطر آدمای که تو رو نمی خوان خودت و عذاب بدی؟
- اونا خانواده ی منن.
- اعضای خونواده اگه گوشت هم و بخورن استخون هم دور نمی ریزن. به خودت نگاه کن. نه ماه یه خبر ازت نگرفتن. نگفتن مرده ای، زنده ای؟ چی کار می کنی؟ هر وقتم بهت زنگ زدن یا برای خر حمالی بوده یا برای سوزوندنت. اینا خونواده نیستن، دشمنن. دشمن.نفسی گرفت و لحنش مهربانتر شد.
- ببیند سحر، باید رهاشون کنی. باید فراموششون کنی. وقتی تو رو نمی خوان تو هم نباید بخواهی شون.پوزخند می زنم.
- هر چند نغمه هم رفت دانشگاه و هم کار می کنه همه هم بهش افتخار می کنن.مژده هم لبخند می زند. کج و معنی دار. ادامه می دهم:
- مامانم تن به ازدواج با هر کسی هم نمی داده. به قول عزیز همه رو عاصی کرده بوده تا این بابام
- بابام بچه ی مشهد بوده. کامیون داشته و کارش این بوده که از بندر جنس میاورده برای مشهد و شهرهای اطرافش. یه بار که میاد شهر ما، مامانم و می بینه و یک دل نه صد دل عاشق مامانم میشه و پا میشه میاد خواستگاری مامانم. آقا جون که می بیننه وضع مالی بابام خوبه مامانم و مجبور می کنه باهاش ازدواج کنه. بعد از ازدواج بابام که میدونست دل مامانم باهاش نیست برای این که دل مامانم و بدست بیاره براش یه مغازه لباس فروشی می زنه. خودش از بندر جنس میاورده و مامانم هم تو مغازه می فروخته. تو این وسط مامانم و شاگرد مغازه ی رو به رویی عاشق هم می شن و یه دفعه که بابام رفته بوده بندر که جنس بیاره اونا هم دخل هر دوتا مغازه رو خالی می کنن و با هم فرار می کنن. عزیز می گفت همه اینا به خاطر این بوده که مامانم بیرون از خونه کار می کرده.میگفت اگه مامانم نشسته بود تو خونه اش، هیچ وقت اون پسره رو نمی دید و این بی آبرویی هم اتفاق نمی افتاد.
- نمی دونم چی بگم. واقعاً متاسفم.
- منم متاسفم. برای خودم. برای بابام. برای کل خونواده ام. حتی برای مامانم که به زور شوهرش دادن.
- دیگه خبری از مامانت نشد؟
- نه، هیچ وقت. مامانم رفت که رفت. بدون این که حتی یه بار دلش برای دخترش تنگ بشه. ولی می دونی بدبختی چیه؟ اینه که من دلم برای مادرم تنگ می شه. دلم برای مادری که حتی نمی دونم چه شکلی تنگ می شه. من حتی یه عکس از مادرم ندارم. دایی رضام همون موقع تمام عکسای مادرم و پاره می کنه و میندازه دور. برای همین من حتی یه عکس از مادرم ندارم.
- بابات چی؟ از بابات خبر داری؟
- نه، اونم من و ول کرد و از این شهر رفت. با رفتنش انگ حروم زادگی رو بهم چسبوند. همه می گن بابام چون شک داشته من بچه اش هستم این طور ولم کرده و رفته. می دونی مهم نیست من چقدر تلاش کنم، در نهایت همیشه من و با رفتار مادرم می سنجن و می گن منم دختر اون مادر هستم. تو نمی دونی من چقدر زحمت کشیدم تا خونواده ام من و بچه ی خوبی بدونن. هر حرفی زدن گوش کردم. هر کاری گفتن انجام دادم. ولی باز هم تا اتفاقی می افته تمام تقصیرا رو می نداختن گردن من و بهم می گفتن مثل مادرم بی آبروهستم.مژده کنارم نشست و من را در آغوش گرفت.سرم را روی شانه اش گذاشتم.
- من خیلی تنهام مژده، خیلی تنها. بهم خرده نگیر.می دونم برگردم پیش خونواده ام چیزی درست نمی شه و بازهم من و به چشم بد نگاه می کنن و اذیتم می کنن ولی هر چی هست بهتر از تنهایی. این نه ماه خیلی اذیت شدم. دیگه تحمل ندارم.متاسفم که گناه یکی دیگر رو به پای تو نوشتن و باهات بدرفتاری کردن ولی فکر می کنم باید نوع زندگیت و عوض کنی.دلیل نداره چون خونوادت نگاه بدی بهت دارن بقیه هم همین طور باشن. باید بیشتر تو اجتماع بگردی و برای خودت دوستای جدید پیدا کنی. کسایی که قضاوتت نکنن. کسایی که واقعاً و از ته دل دوستت داشته باشن. شاید حق با او بود ولی من بلد نبودم. من بلد نبودم توی اجتماع بگردم. بلد نبودم دوست پیدا کنم. بلد نبودم بدون ترس از حرف و نظر مردم زندگی کنم. من بلد نبودم طور دیگری زندگی کنم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما کودکانی هستیم که بزرگ شدیم ولی هنوز دل در دوران کودکی داریم ...
شاید دلمان هنوز جایی در گوشهٔ همین اتاقها جا مانده، بین همین پتو و لحاف یا در کمد قدیمی مادربزرگ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می خورد و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید: «زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: «شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»
خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که: «نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: «« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟»
ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: «می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f