eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلودوم ولی امشب حتی این بندهای نامرئی هم نمی توانستند من را
آن شب را پیش مژده ماندم و تا نزدیکی صبح برایش حرف زدم. آنقدر که صبح وقتی سرکار می رفتم حس بهتری داشتم. بعد ازظهر وقتی به خانه مژده برگشتم به سرعت به سراغ آذین رفتم. می خواستم زودتر به خانه بروم. خسته بودم و هزار کار نکرده در خانه داشتم و البته نمی خواستم بیشتر از این مزاحم مژده هم بشوم. از پله های ایوان بالا رفتم و در سالن را باز کردم و سرم را به داخل بردم و آذین را صدا زدم.آذین جلوی تلویزیون نشسته بود و با چشم های وق زده کارتون نگاه می کند. مژده به ندرت برای بچه ها تلویزیون روشن می کرد مگر این که بچه ای تنها می ماند و بدون همبازی می شد و یا خیلی بدقلقی می کرد.اعتقاد داشت بچه ها به اندازه کافی توی خانه هایشان تلویزیون نگاه می کنن و بهتر است وقتی اینجا هستند بیشتر با هم وقت بگذرانند تا دوست پیدا کردن و زندگی اجتماعی را یاد بگیرن.مژده روی ایوان به استقبالم آمد. -  سلام. صبح نفهمیدم کی رفتی؟ حالت خوبه؟ بهتری؟لبخند زدم. بهتر بودم. درد دل های دیشب حالم را بهتر کرده بود. -  ممنون خوبم. ببخشید که دیشب اذیتت کردم. -  این حرفا چیه؟ چه اذیتی، خوشحال شدم من و قابل دونستی برام حرف زدی. حالا چرا نمیای تو؟ -  نه باید برم خونه، خیلی کار دارم. فقط اگه می شه آذین و آماده کن من دیگه کفشام و در نیارم. خیلی خسته ام.مژده تنبلی نثارم کرد و به سمت  آذین که جلوی تلویزیون میخ کوب شده بود، رفت. -  خوشگل خانم پاشو مامانت اومده دنبالت.  باید بری خونتون.آذین بدون این که نگاه از تلویزیون بردارد، سرش را به نشانه نه بالا انداخت. خندیدم. دخترم برخلاف من نه گفتن را بلد بود.بدنم را به داخل هال کشیدم و گفتم: -  پاشو دخترگلی. پاشو بریم خونه. کار داریم باید شام بپزیم. حموم کنیم....... -  می خوام کارتون ببینم.مژده کنارش نشست. -  برو خونه تون بقیه اش رو اونجا ببین.آذین با اخم به مژده نگاه کرد. -  ما تبلبیزون ندایم. و لب هایش را جمع کرد و دوباره به تلویزیون خیره شد.مژده به سمتم برگشت و با تعجب پرسید: -  تلویزیون ندارید؟ -  نه اخم کرد. کفش هایم را از پایم در آوردم و وارد خانه شدم کنار آذین نشستم و سعی کردم کاپشنش را تنش کنم.دستم را پس زد و خودش را محکم بغل کرد. به ندرت پیش می آمد لجبازی کند. آهی کشیدم و برای لحظه ای دست از تلاش برداشتم و اجازه دادم آذین کاری را که دوست دارد، انجام دهد.مژده کنارم نشست و دوباره پرسید: -  واقعاً تلویزیون نداری؟ -  نه. یه مقدار پول جمع کرده بودم برای خرید تلویزیون که مجبور شدم بدم برای خرج و مخارج بیمارستان. الانم یه کم جمع کردم ولی کمه. حساب کردم یه پنج، شش ماه دیگه باید جمع کنم تا بتونم یه تلویریون کوچیک بخرم، البته اگه تا اون موقع گرون نشه. -  این جوری که خیلی سخته. -  آره ولی چاره چیه؟ -  می خوای من بهت قرض بدم.آهی کشیدم و به آذین نگاه کردم. اگر به اختیار خودش می گذاشتم تا ابد همانجا می نشست و کارتون نگاه می کرد.مژده دوباره گفت: -  می خوای من بهت قرض بدم.آذین را که چشمش روی صفحه تلویزون ثابت مانده بود، روی پایم گذاشتم و بدون توجه به مخالفت‌هایش دستش را داخل آستین کاپشنش فرو کردم و جواب مژده را دادم: -  همین جوریشم داری شهریه آذین و کمتر از بقیه می گیری. نمی تونم بیشتر از این شرمنده ات بشم. -  این چه حرفیه.  قرض می گیری بعدش پس می دی، این که شرمندگی نداره. -  نه مژده جان. به اندازه کافی استرس تو زندگیم دارم. دیگه نمی تونم استرس قرض داشتن رو هم بهش اضافه کنم. -  چه استرسی مگه از غریبه می خوای بگیری. قرض بهت می‌دم هر وقت داشتی پس بده. نداشتی هم فدای سرت نده.با چشم التماسش کردم که این بحث را دنبال نکند. کمی ساکت ماند ولی کوتاه نیامد. -  دست دوم چی؟ پولت به، یه تلویزیون دست دوم نمی رسه. آخه بی تلویزیون خیلی سخته. اونم تو که تنهایی. تلویزیون باشه لااقل شب که خسته و کوفته می ری خونه یه فیلم می ببینی حال و هوات عوض می شه. -  نمی تونم ریسک کنم و دست دوم بخرم اگه خراب از آب در بیاد همه ی پولم هدر می ره. -  قسطی چی؟ یه قسطی بردار. آذین را بلند کردم و زیپ کاپشنش را بالا کشیدم. -  نمی دونم، تا به حال بهش فکر نکردم. اصلاً نمی دونم قسطی می دن؟ نمی دن؟ شرایطش چطوریه؟ من از پس اقساطش بر میام یا نه؟ -  به نظرم یه پرس و جو کن.  چیزی رو که از دست نمی دی برای این که مژده دست از سرم بردارد با پیشنهادش موافقت کردم. -  باشه، یه پرس و جویی می کنم. مژده راضی از به کرسی نشستن حرفش، لبخند زد. من آذین را  که هنوز گردنش به سمت تلویزیون بود، در آغوش گرفتم و بعد از خداحافظی از خانه مژده بیرون رفتم.شب وقتی آذین خوابید به حرف های مژده فکر کردم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا دستانمان خالیست اما دلمان قرصه چون تو هستی به تو توکل میکنیم و اطمینان داریم به قدرتت دلخوشیم به بودنت که تنهایمان نمیگذاری بیشتر از همیشه مراقبمان باش! شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
_ برای شروع نباید عالی باشی! اما برای عالی شدن حتما باید شروع کنی صبح بخیر ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برگردیم به ۲۰ سال قبل زمانی که دنیای تکنولوژی با آتاری و واکمن سونی پر از خاطره‌های ناب بود ⁠ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوسوم آن شب را پیش مژده ماندم و تا نزدیکی صبح برایش حرف زدم
خرید تلویزیون قسطی به نظر فکر چندان بدی نمی آمد ولی هیچ ایده ای نداشتم که از کجا می توانم یک تلویزون قسطی بخرم.تصمیم گرفتم روز بعد به بازار بروم و از چند نفر پرس و جو کنم. شاید بخت با من یار بودم و من هم صاحب یک تلویزیون می‌شدم.بعد از ظهر قبل از خروج از درمانگاه به مژده زنگ زدم و اطلاع دادم که دیرتر به دنبال آذین می روم. وقتی فهمید که برای خرید تلویزیون می روم خوشحال شد و بازهم پیشنهاد کمکش را مطرح کرد ولی من دوباره پیشنهادش را رد کردم. مژده در این مدت آنقدر به من لطف کرده بود که دیگر نمی توانستم لطف دیگری را از جانب او قبول کنم. از این که در این دوستی چیزی برای ارائه به مژده نداشتم واقعاً شرمنده بودم.سوار اتوبوس شدم و به سمت بازار جدید رفتم. بازار جدید خیابان بزرگی در مرکز شهر بود که مغازه های لوکس  و به روزی داشت. من همیشه از این بازار خوشم می آمد.دوست داشتم توی بازار قدم بزنم و به ویترین مغازه ها نگاه کنم ولی به ندرت فرصت آمدن به اینجا را داشتم . چند باری با عزیز و خاله آمده بودم، یک بار هم به همراه آرش ولی هیچ وقت تنهایی نیامده بودم.ما همیشه خریدهایمان را از مغازه های اطراف خانه می کردیم و اگر هم قرار بود از بازار خرید کنیم به بازار قدیمی شهر که به خانه عزیز نزدیکتر بود، می رفتیم. خاله و عزیز از آن آدم هایی بودند که به راحتی حاضر نمی شدند تغییری در زندگیشان بوجود آورند. حتی اگر این تغییر خرید از یک مغازه جدید  بود. با دیدن اولین مغازه ی صوتی و تصویری وارد آن شدم و یک راست به سمت چند تلویزیون های کوچک و بزرگی که روی دیوار نصب شده بود، رفتم. تعداد تلویزیون ها زیاد نبود و با یک نگاه می شد همه آنها را دید.پسر جوانی که پیراهن مردانه سفید و شلوار جینی به پا داشت به من نزدیک شد. پسر چند سالی از من بزرگتر بود و قیافه خوبی داشت. -  درخدمتیم.به سمت پسر چرخیدم. -  ببخشید تلویزیون قسطی هم می دید؟ -  نه، ما اصلاً فروش قسطی نداریم.حدسش را می زدم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره پرسیدم: -  کسی رو می شناسید که تلویزیون قسطی بفروشه؟ -  تا اونجایی که من می دونم هیچ کدوم از مغازه دارای این راسته جنس قسطی نمی دن. ولی شنیدم  فروشگاه فرهنگیان جنس قسطی می ده. -  فروشگاه فرهنگیان؟ تا حالا اسمش و نشنیدم. لحن پسر راحت و خودمانی شد. -  تازه بازه شده. منم خودم تاحالا توش نرفتم ولی می گن فروشگاه خوبیه. -  کجا هست؟ -  خیابون ملک رو می شناسی؟ با حرکت سر جواب مثبت دادم. پسر گفت: -  خیابون ملک را تا انتها برو بعد بپیچ سمت چپ یه ساختمون چهار طبقه بزرگه. کاملاً مشخصه یه تابلوی بزرگ هم سر درش زدن. راحت پیدا می کنی از پسر جوان تشکر کردم و پیاده به سمت خیابان ملک راه افتادم.خیابان ملک پشت بازار قدیم بود. من این خیابان را خوب می شناختم. خیابانی بود که زمانی مادرم در آن مغازه لباس فروشی داشت. خیابانی باریک و قدیمی با مغازه های یک اندازه و یک شکل در دوطرفش. وارد خیابان که شدم دلم گرفت. خیابان خلوت  بود و جز چند مغازه، کرکره های فلزی و زنگ زده بقیه مغازه ها پایین بود. چند سالی بود که این خیابان در طرح ساخت یک بزرگراه قرار گرفته بود و قرار بود تمام مغازه های آن خراب شود ولی شهرداری موفق نشده بود رضایت تمام مغازه دارها را برای فروش و واگذاری مغازه هایشان جلب کند برای همین طرح مدام به تعویق می افتاد و فقط روز به روز خیابان متروکه تر و  کهنه تر می‌شد. پا که درون خیابان گذاشتم خاطره آن روزی که با عزیز از آنجا رد  شدیم، برایم زنده شد. آن موقع خیابان اینقدر ساکت و متروکه نبود ولی همان موقع هم جایی قدیمی و دلگیری بود. عزیز با چشمانی پر از اشک برایم تعریف کرد که مادرم در یکی از این مغازه ها کار می کرده ولی نگفت کدام مغازه عزیز تنها کسی بود که با مهربانی از مادرم یاد می کرد. آقا جانم از وقتی شنید مادرم فرار کرده تا لحظه مرگش دیگر اسم او را به زبان نیاورده بود.دایی رضا و خاله زهرا هم جز با فحش و ناسزا در مورد مادرم حرف نمی زدند.خاله لیلا اما به اندازه آنها بد مادرم را نمی گفت ولی همیشه مادرم را به خاطر کاری که کرده بود، سرزنش می کرد.اما عزیز گاهی در خلوتمان از مادرم می گفت از این که چه دختر زیبا و پرشوری بود. از این که دنیایش با دنیای بقیه فرق می کرد و چه افکار بلندپروازنه ای در سر داشت.عزیز همیشه می گفت نباید اسمش را رویا می گذاشتم. می گفت مادرت مثل اسمش رویایی بود و  همیشه دنبال چیزهایی بود که می دانست به آنها نمی رسد. می گفت تو مثل مادرت نباش و واقعیت زندگیت را قبول کن و برای خودت رویاهای بی خود نباف.به تک تک مغازه ها نگاه کردم تا شاید بتوانم مغازه ای را که مادرم در آن کار می کرد پیدا کنم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ مرغ ✅ سیب زمینی ✅ پیاز ✅ گوجه ✅ نمک ✅ آرد ✅ دارچین بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1038_50951964540465.mp3
9.53M
🎶 نام آهنگ: گل گلخونه 🗣 نام خواننده: حبیب😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر هنوز صدای بنزین زدن هواپیما تو گوشمه😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوچهارم خرید تلویزیون قسطی به نظر فکر چندان بدی نمی آمد ولی
احمقانه بود ولی در آن لحظه می توانستم مادرم را تصور کنم که جلوی در یکی از آن مغازه ها ایستاده و با لبخند به پسر جوانی که رو به رویش ژست گرفته، نگاه می کند.دوست داشتم بدانم آن پسر چه داشت که مادرم را این چنین شیفته ی خودش کرده بود؟ آیا توانسته بود مادرم را به رویاهایش برساند؟ اصلاً مادرم چه رویایی در سر داشت که به خاطرش قید شوهر، بچه و آبرویش را زده بود و رفته بود؟من  پدرم را به خاطر ندارم ولی عزیز برایم تعریف کرده بود که پدرم پانزده سالی از مادرم بزرگتر بوده و وقتی به خواستگاری مادرم آمده بود، برای خودش عاقله مردی بوده.می گفت مادرم هیچ وقت دلش با پدرم نبود و دوست نداشت با پدرم ازدواج کند ولی آقا جان او را مجبور کرده بود پای سفره عقد بنشیند تا شاید این مرد بتواند مادر خیال پرداز و سربه هوای من را سر عقل بیاورد.شاید اگر آقا جان مادرم را مجبور به ازدواج با مردی که پانزده سال از خودش بزرگتر بود و دلش با او نبود، نمی کرد، هیچ کدام از این اتفاق ها نمی افتد. اگر آقاجان و عزیز به جای این که مادرم را مجبور کنند دست از رویاهایش بکشد به او کمک می کردند که به سمت رویاهایش برود، او هم عاشق پسر جوانی نمی شد و با او فرار نمی کرد. بعد هم این همه بی آبرویی به بار نمی آورد و من را هم بدبخت نمی کرد هر چند هیچ کدام از این ها دلیلی بر خیانت مادرم نبود. مادرم باید راه دیگری برای رسیدن به رویاهایش پیدا می کرد.بلاخره فروشگاه فرهنگیانی را پیدا کردم. همانطور که آن پسر گفته بود فروشگاه نوساز و بزرگی بود. با این که دوست داشتم همه فروشگاه را بگردم ولی مستقیماً به قسمت وسایل صوتی و تصویری رفتم و در مورد شرایط گرفتن تلویزیون اقساط سوال پرسیدم.شرایطش خوب بود و من از پس قسط های ماهیانه اش بر می آمدم ولی مشکل این بود که اگر کارمند رسمی دولت نبودم باید بابت اقساط چک می دادم و من نه چک نداشتم و نه ضامن معتبر.دست از پا درازتر از فروشگاه بیرون آمدم. دوباره به در بسته خورده بودم. همان موقع بود که به یاد ایمان افتادم. شاید ایمان می توانست کمکم کند. ایمان مغازه صوتی و تصویری داشت. شاید می توانستم از او یک تلویزیون قسطی بخرم.گوشه ی خیابان ایستادم و شروع به گشتن کیفم کردم. به خاطر داشتم که کارت ایمان را همان روز داخل کیفم انداخته بودم. بلاخره کارت را از توی یکی از جیب های کیفم پیدا کردم. کارت را بالا گرفتم و با دقت به نوشته روی کارت نگاه کردم در بالای کارت با فونت درشت و بولد نوشته شده بود " فروشگاه صوتی و تصویری سهند" و زیر آن آدرس و شماره تلفن مغازه با فوت کوچکتری چاپ شده بود و کمی پایین تر شماره موبایلی را با خودکار اضافه کرده بودند. می دانستم آن شماره موبایل، شماره شخصی ایمان است همان که گفته اگر مشکلی داشتم می توانم با آن تماس بگیرم. کارت را توی دستم فشردم. باید فکر می کردم چه کار کنم. زنگ زدن به موبایل به طور کلی منتفی بود. من آدم زنگ زدن و پشت تلفن حرف زدن نبودم. ولی رفتن به مغازه ایمان هم برایم سخت بود. نمی دانستم این  کار اصلاً درستی است یا نه؟هزار اما و اگر توی ذهنم وول می خورد. اگر کسی من را ببیند چه فکری می کند؟ اگر به گوش خاله زهرا برسد چه عکس العملی نشان می دهد؟ اگر زنش بشنود من از شوهرش کمک خواستم، ناراحت می شود؟ خود ایمان چه برداشتی از رفتنم به مغازه اش می کند؟ عقلم نهیب می زد که رو انداختن به ایمان کار درستی نیست ولی قلبم دوست داشت کاری برای دخترکم انجام دهد.فکر چشم های براق و لب هاب خندان آذین بعد از دیدن تلویزیون تمام تردیدهایم را از بین برد. این کمترین کاری بود که می توانستم برای آذین انجام بدهم. تمام شجاعتم را جمع کردم و به سمت آدرسی که روی کارت نوشته شده بود، راه افتادم. مغازه ی ایمان داخل یک پاساژ شیک و بزرگ در یکی از خیابان های خوب شهر بود.  جلوی ویترین مغازه ایستادم و به داخل نگاه کردم. ایمان پشت میز بزرگی ایستاده بود و با زن و مرد مسنی که رو به رویش ایستاده بودند، حرف می زد.آنقدر جلوی مغازه ایستادم تا زن و مرد خریدشان را کردند و از مغازه بیرون رفتند. نفسی گرفتم و پا درون مغازه گذاشتم.  با شنیدن صدای پای من ایمان سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد.خجالت زده چادرم را جلو کشیدم و سلام کردم. -  سلام از ماست سحر خانم، قدم رنجه کردید.خجالتم بیشتر شد. انتظار این لحن صمیم را از طرف ایمان نداشتم. به صندلی که کنار میزش قرار داشت، اشاره کرد. -  بفرمائید، بفرمائید بشنید. -  نه، مزاحم نمی شم. -  چه مزاحمتی؟ بفرمائید. -  واقعیتش باید زود برم. فقط اومد بپرسم.....سکوت کردم. گفتنش سخت تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. -  چیزی احتیاج دارید؟ -  من.... من می خواستم یه تلویزیون بخرم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لبخند زد: -  مبارک باشه سرم را پایین انداختم و به لبه ی چادرم چنگ زدم. دلم می خواست فرار کنم. اصلاً آمدنم به اینجا اشتباه بود. ایمان پرسید: -  تلویزیون خاصی مد نظرتون هست.آب دهانم را قورت دادم. -  نه، -  خب بذارید من ...........میان حرفش پریدم. -  واقعیتش من پول زیادی ندارم. اومده بودم بپرسم شما کسی رو مشناسید که بتونم ازش یه تلویزیون قسطی بخرم.  -  این حرفا چیه سحر خانم. هر کدوم و خواستید ببرید پولش رو هم ندید. -  نه آقا ایمان اینجوری نمی شه من ........... -  چرا نمیشه........... شما فقط.......دیگر ماندن جایز نبود. -  پس اگه کسی رو نمی شناسید من رفع زحمت کنم.به سمت در برگشتم تا از مغازه بیرون بروم. -  از خودم قسطی بردار ایستادم. نفسم را بیرون دادم و دوباره به سمت ایمان برگشتم. -  نه، نمی خوام به خاطر من روش فروشتون عوض کنید. می رم سراغ......... -  یعنی چی روش فروشم و عوض کنم. -  خب، من می دونم شما جنس قسطی نمی فروشید.اخم کرد: -  کی این حرف و زده.لبم را گزیدم. کسی نگفته بود ولی به شکل و قیافه مغازه اش نمی آمد که مشتریانش دنبال خرید جنس قسطی باشند. اصلاً به لول این پاساژ نمیآمد که داخلش جنس قسطی بفروشن.ایمان که تعللم را دید از داخل کشوی میزش پوشه ای بیرون آورد و کاغذها و رسیدهای داخل آن را روی میز ریخت. -  اینا رسیدا و مدارک مشتریای هست که ازم قسطی جنس برداشتن. شما هم یکی مثل اینا.به رسیده هایی که روی میز ریخته شده بود، نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم. یعنی واقعاً جنس قسطی به مشتری هایش می فروخت؟ ایمان دوباره کاغذها را داخل پوشه برگرداند و پرسید: -  حالا چه تلویزیونی مد نظرتون هست.بلافاصله جواب دادم. -  کوچکترین و ارزونتری تلویزونی که دارید.با صدای بلند خندید. منم خنده ام گرفت. دیگر مثل قبل معذب نبودم. ایمان مرد خوبی به نظر می رسید.توضیح دادم: -  من پول زیادی ندارم. نمی تونم زیاد قسط بدم. حقوقم خیلی نیست و باید حواسم به خرج و مخارجم باشه. -  حاضرم نیستی از کسی کمک بگیری.در کلامش کمی سرزنش بود. لبخند زدم. -  همین که دارید بهم جنس قسطی می دید کمکه دیگه. -  اگه فروش قسطی برام سود نداشت نمی فروختم. پس خیالت راحت باشه لطفی بهت نکردم.به قول مژده باید کمی از سر سختیم می کاستم. لبخند زدم و گفتم: -  پس اگه می خواین بهم لطف کنید، اقساط و یه ذره طولانی تر بگیرید که منم راحت تر از پس پرداختش بربیام.باشه ای گفت و سرش را تکان داد.نیم ساعت بعد با در دست داشتن رسید خرید تلویزون از پاساژ بیرون آمدم. بعد از مدت ها احساس خوشحالی می کردم. فکر اینکه توانسته بودم با تلاش خودم چیزی برای آذین بخرم به من احساس غرور می داد.با حس خوبی جلوی خط عابر پیاده ایستادم  تا از خیابان عبور کنم. همین که سرم را چرخاندم  با آرش که داخل ماشین شاسی بلندش از کنارم گذشت، چشم در چشم شدم. تماس چشمی من با آرش به یک ثانیه هم نرسید ولی همان تماس چشمی کوتاه باعث شد در جایم خشک شوم. مثل مسخ شده ها  چرخیدم و به مسیر رفتن ماشین آرش نگاه کردم. اثری از ماشین نبود. شاید توی یکی از کوچه های اطراف پیچیده بود. سعی کردم قیافه آرش را در آن لحظه به خاطر بیاورم. ولی نتوانستم.آنقدر سریع از کنارم گذشت که نتوانسته بودم درست ببینمش فقط متوجه شدم یکی کنارش نشسته بود. یک زن. حتماً نازنین بود.لابد داشتن به خانه اشان برمی گشتند. هر دو با هم سوار بر یک ماشین مدل بالا به خانه بزرگ و شیکشان که پر بود از وسایل گران قیمت می رفتند و یک شب رویایی و دوست داشتنی را در کنار هم سپری می کردند.من آدم حسودی نبودم ولی در آن لحظه واقعا به نازنین حسادت کردم. نازنین زن خوشبختی بود او همه چیز داشت. پول، احترام، عشق، خانواده و من هیچ کدام را نداشتم. هیچ وقت نداشتم.دو روز بعد وقتی ایمان را پشت در خانه دیدم هول کردم. قرار نبود ایمان خودش بیاد، قرار بود شاگردش تلویزیون را بیاورد و تحویل بدهد و برود. با دستی که به لرزه افتاده بود در ساختمان را باز کردم. دوست نداشتم ایمان خانه و زندگیم را ببیند. در واقع خجالت می کشیدم.با این که همه جا تمیز و مرتب بود ولی این چیزی از فقر و فلاکت خانه کم نمی کرد. من دوست نداشتم ایمان زندگیم را با زندگی نازنین مقایسه کند و برایم دل بسوزاند.کمی طول کشید تا ایمان با جعبه تلویزونی به بغل، هن هن کنان از پله ها بالا بیاید. با دیدنش در آن وضع  معذبانه لبخند زدم و از جلوی در کنار رفتم تا وارد خانه شود. -  دستتون درد نکنه. زحمت افتادید.ایمان به سختی کفش هایش را همان بیرون خانه در آورد و وارد شد.جعبه را با احتیاط روی زمین گذاشت و کمر راست کرد. -  خواهش می کنم.آذین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ایمان به سمت من دوید و پشت چادرم پنهان شد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f