eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
35.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ مرغ ✅ کشمش ✅ برنج ✅ پیاز ✅ رب گوجه ✅ نمک ادویه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1025_52053076865411.mp3
13.04M
🎶 نام آهنگ: ثریا 🗣 نام خواننده: علی شیبانی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کی یادشه😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پنجاهودوم -  نزدیک خونه ی تو؟ من اصلاً نمی دونم خونت کجاس.تک
ولی من مثل مژده نبودم. من در آب دریا زندگی نکرده بودم. من لب تشنه ای بودم که در بیابانی گرم و سوزان گیر کرده بود و برای رسیدن به یک لیوان آب حاضر به انجام هر کاری بود. از نظر من تنها و بی کس داشتن خانواده ای که تو را نمی خواهند و دوستت ندارند بهتر از نداشتن همان خانواده است. مخصوصاً در شهر کوچک ما که قبل از این که بپرسند خودت چه کسی هستی می پرسند از کدام خانواده هستی.مژده استکان خالی چایم را از روی سینی برداشت و پرسید: -  یه چای دیگه می خوری؟قبل از این که بتوانم جوابش را بدهم زنگ موبایلم به صدا در آمدم. با دیدن اسم خاله لیلا که روی صفحه تلفنم نقش بسته بود، لب هایم را روی هم فشار دادم. از آن روز که خاله بدون هماهنگی با من به آرش گفته بود قرار است با هم زندگی کنیم دیگر با هم حرف نزده بودیم. نه من به خاله زنگ زده بودم و نه او به من.من به خاله زنگ نزدم بودم چون نمی دانستم حرف خاله چقدر جدی است و اصلاً چه منظوری پشت آن خوابیده و منتظر بودم تا خود خاله زنگ بزند و در مورد آن روز و آن حرف توضیح دهد. تنها زندگی کردن از من زنی صبور و محتاط ساخته بود که یادگرفته بود نباید به راحتی با هر پیشنهادی که به ظاهر به نفع ام هست موافقت کنم. من یاد گرفته بودم قبل از هر تصمیمی چشم هایم را باز کنم و با دقت بیشتری به عمق مسئله  نگاه کنم. شاید اگر این دیدگاه را روز اول داشتم هیچ وقت موافقت نمی کردم تا گناه جدایی خودم و آرش را به گردن بگیرم.ایکون تماس را وصل کردم: -  سلام خاله جان -  سلام و زهرمار. سلام درد بی درمون. دختره حرومزاده ی هرزه. با چه روی به من سلام می کنی. خاک تو سر من که توی ولدزنا رو می خواستم بیارم پیش خودم. نمی دونستم چه ماری هستی. نمی دونستم منتظری که نیشت و تو زندگی من و بچه ام فرو کنی. به خداوندی خدا اگه یه مو از سر عروس و نوه هام کم بشه خودم با دستای خودم می کشمت. خودم نابودت می کنه. کاری می کنم تا آخر عمرت بری گوشه زندون. بشین ببین چیکارت می کنم سحر، بشین ببین چه بلایی سرت میارم.مسخ شده به تلفن توی دستم نگاه می کردم. صدای گریه و ناله و نفرین خاله هنوز بگوشم می رسد. معنی هیچ کدام از حرف هایش را نمی فهمیدم. مژده که متوجه حال خراب من شده بود، تلفن را از دستم گرفت و به گوش خودش چسباند. صورتش سرخ شد و ابروهایش در هم رفت. تلفن را بدون حرفی قطع کرد و به من که گیج و گنگ به او خیره شده بودم، نگاه کرد. -  چی شده سحر، خالت چی می گه؟سرم را به نشانه ندانستن تکان دادم. شوکه تر از آن  بودم که بتوانم حرف بزنم. مژده از جایش بلند شد و لیوان آبی را از شیر پر کردم و به دستم داد. -  بخور.لیوان را با دستی لرزان گرفتم ولی نخوردم. مژده لیوان را به سمت لب هایم هدایت کرد. -  یه کم بخور. داری پس می افتی.به حرفش گوش کردم. آب خنک از درون مری ام به سمت معده ام راه افتاد و به تمام رگ های بدنم نفوذ کرد و باعث شد از آن بهت زدگی بیرون بیایم. به آنی چانه ام شروع به  لرزید کرد و اشک درون چشم هایم روی صورتم روان شد. خاله من را هرزه و ولدزنا خطاب کرده بود، چرا؟ مگر من چه کار کرده بودم؟مژده دستش را روی دست هایم که شل و بی حس روی میز افتاده بود، گذاشت. -  سحر چرا خالت گریه می کرد؟ چرا بدو بیراه می گفت؟ چی شده؟چشمان خیسم را بالا آوردم و به صورت نگران مژده نگاه کردم. -  نمی دونم، به خدا نمی دونم. مژده اخم کرد: -  همین جوری الکی که تلفن و برنمی داره فحش بده؟ یه چیزی شده حتماً. -  گفت اگه یه مو از سر عروس و نوه هاش کم بشه من و می کشه. گفت کاری می کنه بیفتم زندان. خودش را کمی عقب کشید: -  یعنی چی؟ -  نمی دونم؟ -  تو کاری کردی؟ -  من؟ نه، من کاری نکردم. -  این حرف خالت یعنی تو یه کاری کردی؟ -  من اصلا نمی فهمم. به خدا اصلاً نمی فهمم خالم چی می گه؟مژده موبایلم را که روی میز افتاده بود برداشت و به سمتم گرفت و گفت: -  زنگ بزن. -  چی؟ -  زنگ بزن به اون ختر داییت که گفتی باهات خوبه، از اون بپرس چی شده؟ اون حتما می دونه چی شده. ندونم هم می تونه پرس و جو کنه بفهمه چی شده. به نظر من این قضیه جدیه سحر. باید بفهمی چی شده.آب دهانم را قورت دادم. حق با مژده بود. حال خاله اصلاً خوب نبود. وقتی فحش می داد و بد و بیراه می گفت صدایش می لرزید و کلمات را به درستی ادا نمی کرد. حتماً اتفاق بدی افتاده بود که خاله به این حال و روز افتاده بود. ولی چه اتفاقی؟ اصلاً آن اتفاق چه ربطی به من داشت؟ چرا گفته بود اگر یک مو از سر عروس و نوه هایش کم شود من را به زندان می اندازد؟ منظور از عرسش نازنین بود ولی نوه هایش؟ در مورد کدام نوه ها حرف می زد؟ بچه های  بهاره و بنفشه یا بچه ی نازنین و آذین؟ اصلاً نازنین چه ربطی به آذین داشت؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گیج بودم و از حرف های خاله سر در نمی آوردم.مژده که حالا موبایلم را جلوی صورتم گرفته بود، با تحکم گفت: -  زنگ بزن.موبایل را از دستش گرفتم و با دست هایی لرزان شماره نغمه را گرفتم. در دلم رخت می شستند و شدیدا از چیزی که ممکن بود بشنوم هراس داشتم.بوق اول به دوم نرسیده، جواب تلفنم را داد. -  سلام نغمه. -  چرا به من زنگ زدی؟ لحن صدای نغمه سرد بود. به سردی یک تکه یخ. آب دهانم را قورت دادم. درست بود در این مدت رابطه من و نغمه کمی تیره شده بود ولی هیچ وقت با من اینطور حرف نزده بود.با صدایی که می لرزید پرسیدم: -  چی شده نغمه؟ الان خاله زنگ زد هر چی از دهنش در اومد بهم گفت. من ........... -  یعنی می خوای بگی نمی دونی چی شده؟ -  نه به خدا نمی دونم. اگه می دونستم که به تو زنگ نمی زدم.از سردی کلامش کاسته نشد. -  نازنین بیمارستانه. از پله ها افتاده. حالش خوب نیست. احتمال داره بچه هاش سقط بشن. -  بچه هاش؟ -  آره دو قلو حامله اس. یعنی می خوای بگی اینم نمی دونستی؟پس منظور از نوه هایش بچه های نازنین بوده. نمی دانم چرا یک کم خیالم راحت شد که مسئله ربطی به آذین ندارد.لحنم کمی طلبارانه شد. -  خب اینا چه ربطی به من داره. چرا خاله به من زنگ زده و فحش می ده؟ -  نازنین گفته تو رفتی خونش و اون و از بالای پله ها پرت کردی پایین.نفسم بند آمد. -  من؟ چرا من باید یه همچین کاری بکنم؟ -  یعنی کار تو نبوده؟صدایش پر از شک و تردید بود. قلبم از این که حرفم را باور نکرده بود، شکست. -  حرفم و باور نمی کنی، نه؟ -  آخه چه دلیلی داره نازنین دروغ بگه؟داد زدم: -  دلیلیش اینه که نمی خواد بذاره من با خاله زندگی کنم. داره این تهمت و به من می زنه که من و از چشم خاله بندازه. اون روز وقتی خاله گفت می خواد من و ببره پیش خودش دیدم چطور رنگش عین گچ سفید شده بود. بعدش هم که آرش و فرستاد پیشم که باهام دعوا کنه.نغمه انگار هیچ کدام از حرفهای من را نشینده باشد، گفت: -  حال نازنین خیلی بده. دکتر  گفته شدت ضربه زیاد بود و احتمال داره هر دوتا بچه اش رو از دست بده. سحر چرا یه آدم تو این موقعیت باید دروغ بگه؟  -  راست می گی، اون چرا باید دروغ بگه. دروغگوی عالم منم. اونی که همیشه دروغ گفته، به همه بدی کرده. خیانت کرده. زیر آبی رفته، زندگی بقیه رو نابود کرده، منم. بقیه هیچ دلیلی برای دروغ گفتن ندارن.و بدون این که اجازه بدهم نغمه حرف دیگری بزند تلفن را قطع کردم.دلم از این همه بی عدالتی آتش گرفته بود. چرا هیچ کس من را باور نداشت؟ چرا؟صورتم را بین دست هایم پنهان کردم و با صدای بلند گریه کردم. آنقدر که دیگر نفسی برایم نماند.تا شب تلفنم مدام زنگ می خورد. خاله زهرا، دایی رضا، الناز و حتی ایمان. وقتی اسم ایمان را روی صفحه موبایلم دیدم طاقت نیاوردم و تماس را وصل کردم. سلام سحر خانم.بدون این که جواب سلامش را بدهم سرش فریاد زدم: -  اگه زنگ زدی که به خاطر کار نکرده سرزنشم کنی، بهم بگو همین الان تلفن و قطع کنم.لحن ایمان برعکس من آرام بود: -  من فقط خواستم حالت و بپرسم. -  حالم؟ توقع دارید حالم چطوری باشه وقتی همه من و مقصر کاری که نکردم می دونند؟ می دونید تو این چند ساعت چند نفر زنگ بهم زدن و فحش و بد وبیراه گفتن و تهدیدم کردن. من اصلاً نمی دونم چه اتفاقی برای نازنین افتاده و چرا من و مقصر کرده؟ من نازنین و پرت نکردم. به خدا من پرتش نکردم. به پیر به پیغمبر من پرتش نکردم. من اصلاً نمی دونم خونه نازنین کجاست که بخوام برم و اون از روی پله های خونش پرت کنم پایین.دوباره به گریه افتادم. ایمان گفت: -  لطفاً گریه نکنید. خنده تلخی روی لب هایم نشست. -  شما هم باور نمی کنید من کاری نکرده باشم.کمی مکث کرد: -  من باور می کنم کار شما نبوده.برای لحظه ای ضربان قلبم تند شد. یکی بود که حرفم را باور می کرد. یکی بود که قبول داشت من گناهکار نیستم. -  واقعاً باورم می کنید؟ -  آره باور می کنم. -  به نظرتون چرا نازنین اون حرف رو زده؟ چرا دروغ گفته؟ -  شاید نازنین خانم یکی رو با شما اشتباه گرفته. شاید هم اونقدر ترسیده که نفهمیده چی می گه. خب این هم از ایمان. او هم باور نداشت نازنین دروغ می گوید. ولی چرا؟ چرا همه مطمئن بودند من دروغ می گویم، نه نازنین.  یاد رفتارهای نازنین در خانه خاله افتادم. نازنین آدم با سیاستی بود. او در تمام مدتی که در کنار هم بودیم، لبخند زده بود و با مهربانی با من حرف زده بود. طوری رفتار کرده بود که انگار اصلاً از بودن من در خانه ی خاله ناراحت نیست.احتمالاً در تمام دیدارهایش با خانواده هم همین رفتار را از خودش نشان می داده.  یک دختر خونگرم، خوشرو  و مهربان که هیچ مشکلی با زن سابق شوهرش ندارد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گرمابه قدیمی🛁🚿🤗 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد:" البته که دوست دارم." روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورَد. بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پنجاهوچهارم گیج بودم و از حرف های خاله سر در نمی آوردم.مژده ک
برعکس من که در نظر همه خانواده یک دختر احمق و دیوانه بودم که زندگی خوبم را خراب کرده بودم و حالا داشتم از حسادت می مردم. ایمان ادامه داد: -  الان اینا مهم نیست. الان مهم حال نازنین خانم و بچه هاس. باید امیدوار باشیم اتفاقی براشون نیفته. -  من واقعاً دوست ندارم برای نازنین و بچه هاش اتفاقی بیفته. -  می دونم دلتون پاک تر از اونیه که بد کسی رو بخواین. الانم فقط برای این رنگ زدم  چون نگرانتون بودم. می خواستم مطمئن بشم حالتون خوبه.فکر این که کسی توی این دنیا وجود دارد که حتی برای لحظه ای نگرانم شود، لبخند روی لب هایم نشاند.آرام زمزمه کردم: -  ممنون من خوبم. -  خدا رو شکر. نگران هم نباشید انشالله که این سوءتفاهم به زودی برطرف می شه.من مثل ایمان اعتقاد نداشتم این اتفاق یک سوءتفاهم باشد. مطمئن بودم نازنین از قصد این کار را کارده تا مطمئن شود پای من برای همیشه از خانه خاله بریده می شود. با وجود این در جواب ایمان "امیدوارمی" زیر لب زمزمه کردم.آن شب را پیش مژده ماندم و صبح با حالی خراب و ترس از این که آرش به سراغم بیاید به درمانگاه رفتم چهار روز از وقتی نازنین در بیمارستان بستری شده بود، می گذشت و هنوز سرزنش‌ها و توهین های فامیل به من بی خبر از همه جا تمام نشده بود. ولی چیزی که این وسط من را بیش از همه می ترساند، سکوت آرش بود. آرشی که می دانستم از چنین مسئله ای به راحتی نمی گذرد  و دیر یا زود به سراغم می آید تا تقاص کار نکرده را از من بگیرداین که آرش قرار بود کی و کجا روی سرم آوار شود و چه بلایی سرم بیاورد به شدت  من را می‌ترساند.از نغمه شنیده بودم که خطر هنوز رفع نشده و حال نازنین زیاد خوب نیست. البته خود نغمه هم زیاد در جریان نبود چرا که نازنین ممنوع الملاقات بود و جز آرش کسی به دیدنش نمی رفت.من با تمام وجود دلم می خواست هرچه زودتر حال نازنین خوب شود. هم به این خاطر که واقعاً دلم نمی خواست اتفاقی برای آن بچه های بیگناه بیفتد و هم به این خاطر که اگر بلایی سر نازنین و آن بچه ها می آمد خوانوده ام بدون این که اجازه دهند از خودم دفاع کنم زنده، زنده پوستم را می کندند. ساعت پنج بعد از ظهر بعد از تحویل کار به خانم رفیعی از درمانگاه بیرون آمد و مستقیم برای گرفتن آذین راهی خانه مژده شدم. وقتی رسیدم آذین خواب بود.مژده اصرار داشت تا بیدار شدن آذین آنجا بمانم ولی خسته بودم و می خواستم زودتر به خانه برگردم تا شاید بتوانم کمی استراحت کنم. برای همین آذین را بغل کردم، کیف لوازمش را روی دوشم انداختم و به سمت خانه راه افتادم به خانه که رسیدم با بدبختی از پله ها بالا رفتم. آذین بچه ی زیاد سنگینی نبود ولی من هم آدم زیاد قوی نبودم. فشار کار و سنگینی آذین و ساک لباس هایش تمام رمقم را گرفته بود.در آن لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم رسیدن به خانه و دراز کشیدن جلوی تلویزیون بود.رو به روی در آپارتمان که رسیدم آذین را توی بغلم جا به جا کردم و با هزار زحمت کلید را از توی جیب ژاکتم بیرون کشیدم و در خانه را باز کردم ولی هنوز قدم اول را به درون خانه نگذاشته بودم که کسی با دست محکم به پشتم کوبید و من را به درون خانه پرت کرد.شدت ضربه آنقدر زیاد بود که کیف و ساک آذین از دستم رها شد و خودم با سر به وسط هال خانه پرت شدم. تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که بدنم را دور بدن آذین حلقه کنم و نگذارم موقع برخورد با زمین آسیبی به او وارد شود.هنوز از شوک اتفاقی که افتاده بود بیرون نیامده بودم که در آپارتمان با صدای بلندی به هم کوبیده شد و کسی با قدم هایی بلند به سمتم آمد. ندیده هم می دانستم آرش است. من صدای نفس های آرش را می شناختم. من بوی عرق آرش را که فضای هال خانه ام را پر کرده بود می شناختم.خواستم به سمتش بچرخم که موهایم را توی دستش گرفت و سرم را با شدت به عقب کشید. از شدت درد فریادی کشیدم که لا به لای صدای گریه آذین گم شد.آرش اما بی توجه به آذین که هنوز در بغل من بود من را به سمت دیگر هال پرت کرد. در حالی که درد تمام وجودم را پر کرده بود به پشت روی زمین افتادم وآذین را محکم تر به خودم چسباندم.حالا می توانستم چهره خشمگین آرش را ببینم. این آرش، آرش همیشگی نبود، لباس هایش نامرتب و موهایش به هم ریخته بود و در خط به خط صورتش می شد درد و خشم و خستگی را دید.آرش با چشم هایی که از شدت بیخوابی و خشم پف کرده و قرمز شده بود، نگاهم می کرد.زبانم از ترس بند آمده بود. خوب می دانستم آرش برای شنیدن حرف هایم به اینجا نیامد، آمده بود تا انتقام اتفاقی که برای زن و بچه هایش افتاده بود را از من بگیرد و تا این کار را نمی کرد، دست از سرم برنمی داشت. آرش با قدم هایی سنگین دوباره به سمتم آمد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزهای سخت وجود دارن اما موندگار نیستن … نزار گل امید توی دلت پژمرده بشه 🪴🌸🌱 شبتون سرشار از آرامش 🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f