eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ زیتون ✅ گردو ✅ پیاز ✅ سیر ✅ چوچاق ✅ نعنا خشک ✅ رب انار ترش ✅ آب انار ✅ گلپر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - حاج محمود کریمی.mp3
37.19M
📝 نشست و بست نگاهی... 🎤 حاج_محمود_کریمی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خاله بازی بدون این زنبیل ها اصن معنی نداشت یادش بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوپنج صبح روز بعد قبل از اینکه نریمان بهم بگه آماده شدم ک
خب حرف حالیش نمیشه داره با یک دختر که خودش میگه سی سال داره ازدواج می کنه این درسته ؟ گفت بهترین کار اینه که حساب تون رو از بابا تون جدا کنین ولش کنین فکر کنین نیست یا یک غریبه اس و همینطور که حرف می زدن راه افتادن طرف پذیرایی منم رفتم طرف اتاقم نباید توی بحث اونا شرکت می کردم ولی سارا خانم گفت پریماه توام بیا من کارت دارم.با شنیدن این حرف رنگ از صورتم پرید آخه اون چه کاری می تونست با من داشته باشه؟همه با هم رفتیم توی پذیرایی که نادر و کامی و آقای سالارزاده نشسته بودن و چای می خوردن سارا خانم نشست روی یک مبل و گفت خواهر میشه یک آبگوشت برای ظهر بار بزاری ؟ خیلی هوس کردیم خواهر بلند شد و گفت چرا نمیشه پس بچه ها هم ظهر نرین اگر خواستین بعد از ناهار برین سارا خانم ادامه داد بیا پریماه بشین اینجا درست برای من بگو چه وقتا اینطوری میشه ؟و چقدر طول میشه ؟و دقیق بگو اینطور موقع ها چیکار می کنه و چی میگه ؟نفسی که توی سینه ام حبس کرده بود بیرون دادم و گفتم آهان در مورد خانم ؟ گفت آره دیگه می خوام وقتی برگشتم  فرانسه با دکترش حرف بزنم ببینم چیکار باید بکنیم که بدتر نشه  و اگر دارویی تجویز کرد براتون می فرستم حتی اگر لازم شد می برمش اونجا فکر می کنم اینطوری بهتره از این عمارت که دل نمی کنه  توی این جای دور افتاده نمی تونه زندگی کنه باید بره توی شهر چسبیده به این عمارت و ول کنم نیست گفتم من چیز زیادی نمی دونم اوایل که اومده بودم به من گفت من فراموشی ندارم هر وقت ناراحتم و یا از کسی خوشم نمیاد تظاهر می کنم که بتونم بیرونشون کنم منم باورم شد کامی از جاش بلند شد و اومد طرف ما و روی مبل کنار من نشست و گفت : خب ادامه بده گفتم هیچی دیگه دقیق یادم نیست ولی حدود یک ماهی هیچ کار غیر عادی ازشون ندیدم یا اگر فراموش می کرد یادش بود و می دونست که یک مدت همه چیز از ذهنش رفته به من می گفت عمدا کردم ولی بعدش یکی دوبار پیش اومد  که نتونست انگار کنه ولی می فهمید که یک کارایی کرده اما نمی دونست چه کاری اما حالا مدتیه که بدتر شده و هر بار فکر می کنه آقا کمال می خواد بیاد و دستور ته چین میده نریمان رو هم فراموش نمی کرد ولی دفعه قبل برای چند لحظه اونونشناخت خواهر گفت وقتی شما ها رفتین گرگان همش به جا خیره می شد و گله داشت که چرا پریماه نیست و مرتب به من می گفت تو برو خونه ی خودت نمی خوام اینجا باشی حتی چند بار منو به گریه انداخت و دید که دارم اشک میریزم ولی به روی خودش نیاورد یا متوجه ی کاراش نبود یا عمدا می کرد من نفهمیدم اما به محض اینکه پریماه رو دید حالش خوب شد کامی زد به بازوی منو خیلی خودمونی گفت خب اگر این فراموشیه چرا پریماه رو یادش نمیره ؟من می دونستم مامان بزرگ سیاست داره  ازش بر میاد که تظاهر کنه خودشم اینو به پریماه گفته الان دید که دایی و نادر جر و بحث می کنن می خواد اینطوری اونا رو ساکت کنه بهتون قول میدم که حالش خوبه با استناد به  چیزایی که پریماه میگه داره تظاهر به فراموشی می کنه که توجه ما رو جلب کنه به هر حال من فکر نمی کنم اوضاع به اون وخیمی باشه که ما نگرانش هستیم مامان بزرگ الان هفتاد و پنج سالشه اصلا طبیعه که یکم فراموشی بگیره گفتم نه اینطور نیست من می دونم خانم زن قوی و با اراده ایه محال بخواد شما ها رو که تازه اومدین ناراحت کنه نریمان گفت تو چی میگی کامی ؟ دکتر گفته که مغزش داره کوچک میشه و این یک بیماریه خود مامانت اونو برده دکتر مگه بهش نگفتی  عمه ؟سارا خانم با نگرانی گفت فکر نمیکنم تظاهر باشه اگر بود به پریماه هم نمیگفت دارم تظاهر می کنم؛ما که اونو می شناسیم اینطوری گفته که این بچه نترسه اینکه فکر می کنه کمال می خواد بیاد نشون میده که حالش خوب نیست یعنی بر می گرده به خاطراتش در قدیم و بیشتر چیزایی که آزارش میده رو به یاد میاره نادر گفت خدا ازم بگذره بی فکری کردم همش   تقصیر منه نباید حرف می زدم ولی اونقدر عقده توی دلم هست که دلم می خواست از فرصتی که دارم استفاده کنم و دقم رو خالی کنم ببخشید از همه معذرت می خوام دیگه تکرار نمیشه آقای سالارزاده گفت تو از اولم عقده ای و کینه ای بودی وگرنه من همون پدری هستم که برای نریمان هم بودم اون چرا عقده نداره ؟برای اینکه ذاتت بده همون بهتر که رفتی و یک کشور دیگه زندگی می کنی نادر گفت باشه بابا قبول من بدم تمومش کن آقای سالارزاده گفت اگر به عقده ای شدنه که من باید داشته باشم یادت نیست اومدم خونه ات با من چیکار کردی که دوماه فرانسه بودم پامو توی خونه ی تو نذاشتم دوساعت نتونستی تحملم کنی من نباید عقده کنم ؟کامی خندید وخودشو سُر داد طرف من و سرشو آورد نزدیک گوشم و در حالیکه نفسش رو احساس می کردم گفت پاشو در بریم الان ما هم فراموشی می گیریم از این کارش چندشم شد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دستم رو گذاشتم روی گوشم و از جام پریدم نریمان فورا گفت پریماه بریم من طرح دیشب تو رو ببینم و اینطوری حرف هم عوض بشه تمومی که نداره اما همه متوجه شده بودن که من ناراحت شدم راه افتادم از در اتاق برم بیرون نریمان هم با من میومد که شنیدم سارا خانم گفت کامی رعایت کن اینجا فرانسه نیست دخترای ایران مثل اونجا نیستن و در آخرین لحظه صدای کامی رو شنیدم که با لحن شوخی گفت مگه من چیکار کردم ؟ مشکلش چی بود؟ نریمان یک لحظه ایستاد دستهاشو مشت کرد و سرشو تکون داد و از اتاق خارج شدیم گفتم طرح حاضر نیست کشیدم ولی هنوز تموم نشده همون طور که بهم گفته بودی دوتا حلقه جفت زنونه و مردونه کشیدم با مهربونی نگاهم می کرد و آروم گفت خیلی ناراحت شدی ؟ گفتم یکم اشکال نداره تو کار نداشته باش به اندازه ی کافی حرف و سخن بین شماها هست بیشتر نشه فکر نکنم منظور بدی داشت اون به خاطر تو اومده من خودم به وقتش اگر لازم باشه جواب میدم ولی الان می دونم حتما منظوری نداشته گفت باشه تو برو طرح رو بیار ببینم اینجا می مونم تابرگردی وقتی طرح ها رو به نریمان می دادم ساراخانم از اتاق اومد بیرون و گفت پریماه تلفن با تو کار داره هولگی برگشتم به پذیرایی و گوشی تلفن رو برداشتم و گفتم مامان ؟ سلام خوبین برگشتین تهران ؟ گفت سلام عزیز دلم تو خوبی ؟ آره مادر دیروز صبح رسیدیم  تو نمیای ؟ گفتم چرا صداتون اینطوریه حالتون خوبه ؟گفت والله خودمم نمی دونم تو باید یک سر بیای خونه من تکلیفم رو نمی دونم مفصله وقتی اومدی برات تعریف می کنم گفتم در مورد چی ؟ گفت والله یحیی دست بردار نیست و ظاهرا زن عموت رو راضی کرده و اومدن به دست و پای ما افتادن پریماه مادر من نمی دونم با یحیی چیکار کنم اصلا تو هنوز اونو می خوای یا نه ؟ فعلا بهشون گفتم شرط دارم به این آسونی پریماه رو نمیدم یحیی میگه هر شرطی باشه قبول می کنم ول کنم نیست عموت و زن عموت و یحیی دیشب شام خونه ی ما موندن کلی هم چیز و میز آورده بودن شاید برای عذر خواهی حالا من چیکار کنم نمی دونم گفتم می خواستین قبول نکنین گفت نمیشد عزیزم حالا تو چی میگی؟همینطور که گوش می دادم دست و پام می لرزید خب نمی خواستم جلوی اونا حرف بزنم گفتم باشه مامان احتمالا بعد از ظهر یک سر میام شما هیچ کاری نکنین و هیچ قولی ندین گفت ندادم عزیزم خاطرت جمع باشه حالا که به غلط کردن افتادن نمی دونم تکلیفم چیه گفتم ممکنه نتونم بعد از ظهر بیام اگر نیومدم منتظرنباشین ولی فردا حتما میام گفت باشه مادر منتظرتم حتما بیا گفتم شما حرفی نزن تا خودم بیام گوشی رو که قطع کردم نگاهی به بقیه انداختم حواسشون به من نبود و همه داشتن از طرح حلقه ها که نریمان نشونشون داده بود حرف می زدن نادر گفت پریماه بیا اینجا به نظرمن که خیلی خوبه  همینطوری پیش بری  دیگه نیازی نیست به فکر طرح جدید باشیم این واقعا ایده ی خودت بود یا قبلا جایی دیدی ؟گفتم نه ندیدم چند روز پیش به فکرم رسید گفت تو واقعا این کاره ای نریمان که برام تعریف کرد باورم نشد ولی درست می گفت هستی نریمان گفت مگه این کارا شوخی برداره؟ من بی خودی ازش تعریف نکردم در حالیکه تازه این کارو یاد گرفته اگر خوب نبود که نمی گفتم در موقعیتی نبودم که از تعریف اونا خوشحال بشم با یک لبخند زورکی گفتم ممنونم لطف دارین ببخشید من باید برم به خانم سر بزنم و با سرعت خودمو رسوندم به اتاق خانم و نگاهی کردم خواب بود رفتم به اتاق خودمو در رو بستم.در حالیکه نفس نفس می زدم به در تکیه دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم که اونقدر تند می زد که همه ی بدنم نبض شده بود با خودم گفتم چی شده پریماه ؟ مگه تو همینو نمی خواستی ؟ یقه ی بلوزم رو که تا روی گردنم بود گرفتم و کشیدم پایین از این فکر احساس خفگی کردم باز از خودم پرسیدم تو دیگه یحیی رو دوست نداری ؟ درسته ؟ و بلند جواب دادم نه من دیگه نمی خوام زن یحیی بشم معلومه که نمی خوام بعد از اون همه کارایی که با من کردن چطور اونو ببخشم ؟و بی هدف اسم نریمان به زبونم جاری شد فورا گفتم ای بس کن دختر نریمان این وسط چیکارس ؟خب من بهش گفتم باکسی ازدواج نمی کنم مخصوصا یحیی اصلا به اون چه مربوط؟ که یکی زد به در آروم و با بغض پرسیدم کیه ؟صدای نریمان رو شنیدم که گفت پریماه میشه بیام تو اتاقت ؟ با دو دست سرمو گرفتم و ناله ای از گلوم خارج شد انگار یکی توی سرم صدا می زد نریمان نریمان نگاهی به دور اطراف کردم که چیزی نباشه و آهسته و با تردید در رو باز کردم نگاهی به من کرد و گفت چی شده ؟ مامانت چی گفت که این همه بهم ریختی ؟به جای جواب فکر کردم چرا  اون همش مراقب منه آخه برای چی ؟چرا داره با من این کارو می کنه ؟دوباره پرسید می خوای حرف بزنیم ؟ لباس بپوش بریم توی باغ حالت بهتر میشه یا می خوای بریم گلخونه چطوره ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ی کم بزرگتر خریدیم که سال دیگه هم بتونی بپوشیش و من هرچندسال که میپوشیدم همچنان اندازم بود آخرین نسلی که در کوچه و خیابان بازی کردآخرین نسل ضبط کرون صداها روی نوار کاست صاحبان اولین بازی های تلویزیونی نسلی که با ۵تومن دنیایی خوراکی میخریدو بقیه را برمیگرداند آری حرف از نسل سوخته است •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 قطعه‌ای از کتاب 🍃 مارها قورباغه ها را می خورند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها! قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است، اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوهفت دستم رو گذاشتم روی گوشم و از جام پریدم نریمان فورا
چیزی نیست درستش می کنیم تا ناهار خوردیم راه میفتیم نگران نباش بریم ؟گفتم نه لطفا می خوام تنها باشم گفت باشه ولی بهم بگو مامانت چی گفت که این همه بهم ریختی ؟ می ببینی که ناراحتم ؟ پس یک چیزی بگو حرف بزن دلم داره می ترکه اینطوری اشک نریز خواهش می کنم تو دختر قوی هستی گفتم چیزی نیست خودم می دونم چیکار کنم عمو و زن عموم با یحیی اومدن عذر خواهی کردن و میگن هر شرطی داشته باشیم قبول دارن با تندی گفت غلط کردن یعنی چی هر کاری دلشون خواسته با تو کردن حالا چه معذرت خواهی ؟تو می خوای چیکار کنی ؟ مردد شدی ؟گفتم نه بابا ولی می دونم که دوباره یک درد سر دیگه خواهم داشت کلا هر وقت پای زن عموم به میون میاد من اعصابم داغون میشه.در حالیکه نریمان  توی راهرو ایستاده بود و من توی پاشنه ی در اتاق  با ناراحتی گفت تو اصلا نمی خواد بری خونه من میرم با مادرت حرف می زنم و بهش میگم عقیده ی تو چیه با اعتراض  گفتم تو چی داری میگی ؟ مگه میشه تو بری به جای من حرف بزنی ؟  حالا از زن عموم که چه چیزایی پشت سرم درست کنه به کنار مامانم نمیگه دختر من رفته راز دلشو به یک غریبه گفته ؟ خب اونا نمی دونن که چطوری شد ما با هم دوست شدیم نه من باید خودم برم و همینطور که نریمان می گفت خب بهشون بگو توضیح بده که من کی هستم خانم فریاد زد پریماه ؟ با عجله دوتایی خودمون رو رسوندیم به خانم روی تخت نشسته بود گفت تو کجایی دختر می خوام از تخت بیام پایین عصام کجاست ؟ نریمان گفت من اومدم که عصاتون باشم دیگه لبخندی زد و گفت آقای عصا تو قرار بود بری کارگاه چرا اینجایی ؟ نباید وقت تلف می کردین نریمان نگاهی به من کرد و در حالیکه از خوشحالی ابرو هاشو بالا مینداخت گفت نگران نباشین ناهار بخوریم میریم گفت وقت ناهار شده ؟ من گرسنه شدم گفتم نه خانم خواهر آبگوشت درست کرده هنوز آماده نیست ولی یک چیزی براتون میارم بخورین همینطور که با نریمان میرفت تا دستشویی گفت سارا کجاست ؟ بقیه کجان ؟غم و خوشحالی های افراد اون خونه به لحظاتی بند بود که برای هم می ساختن  و من احساس می کردم حتی در پس خنده ها و دعوا هاشون نمی شد حقیقتی رو پیدا کرد که حق با چه کسی هست و همه ی اون آدم ها به خاطر خودخواهی هاشون تنها بودن تنهای تنها وقتی همه دور میز نشسته بودن و آبگوشت می خوردن دیگه اون آدم های شب قبل نبودن انگار تازه با هم آشنا شدن و می گفتن و می خندیدن نادر گفت خدای من این آبگوشت بوی بهشت میده دستت درد نکنه خواهر کاش مامان بزرگ اجازه میداد که بچه هات رو بیاری دور هم باشیم و شما هم تا ما هستیم از اینجا نرین و برامون غذا های خوشمزه درست کن خانم گفت میشه دیگه این بحث رو پیش نکشین ؟ والله من به خاطر خود بچه ها نمی خوام بیان اینجا دچار دوگانگی میشن و وقتی میرن خونه ی خودشون این تفاوت رو حس می کنن و غصه می خورن شما فکر می کنین من اون بچه ها رو دوست ندارم ؟ هرچی  باشه نوه ی من هستن ول کنین دیگه وقتی من مُردم هر کاری دلتون می خواد بکنین سارا خانم گفت این حرفا چیه مادر خدا سایه ی شما رو از سرمون کم نکنه شاید مادر راست میگه بی خودی بحث نکنین ناهارتون رو بخورین راستی خواهر چی شد که بعد از هفده سال تو آهو رو بدنیا آوردی کامی زد زیر خنده و در حالیکه لقمه توی دهنش بود به زور قورت داد و گفت این چه سئوالیه معلومه که چطوری شد و خداداد و خواهر چیکار کردن و خودش غش و ریسه رفت و ادامه داد درستش اینه که می پرسیدین چرا ؟ چی شدش که معلومه و همه شروع کردن به قاه قاه خندیدن خواهر که خودشم می خندید گفت بی حیا کامی تو خیلی پر رو شدی این حرفا چیه خدامرگم بده بابا من صد بار گفتم والله ناخواسته بود ولی به خدا بچه های من عیبی ندارن چرا اینطوری در موردشون حرف می زنین حداقل برای من که مادرشون هستم بی عیب ترین بچه های عالمن ساده پاک و بی ریا.آهو جز اینکه دست و پاش یکم لاغره چیزیش نیست یک دختر با احساس و مهربونه برای خودش رویاهایی داره و با همون ها زندگی می کنه ندیدم که از کسی کینه ای به دل بگیرن ندیدم که از کسی توقعی داشته باشن اونا حتی برای اینکه مادر بزرگشن قبول نمی کنه که بیان خونه اش بهش حق میدن و هیچوقت نشده که گله ای داشته باشن از خیلی چیزایی که حق شون بود و دیگران به خاطر ظاهرشون قبولشون نکردن گذشتن و برای خودشون یک دنیای قشنگ توی همون خونه ی محقر ساختن و حالشون خوبه منم اصراری ندارم که اونا رو بیارم اینجا نمی خوام دلشو آلوده به بدی های دنیا بشه بزارین توی دنیای خودشون خوش باشن در حالیکه سلامتی و دست و پای سالم رو خدا میده و خودش می گیره کسی نمی تونه به خاطر سالم بودن خودش با نظر تحقیر به اونا نگاه کنه چون ما چیزی از خودمون نداریم هر چی هست داده های خداست به نظرم کاری کنیم که پسند همون خدا باشه ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بشر هر جا که هستی، چون گل بی خار باش با ضعیفان همره و با مستمندان یار باش این جهان خواهی نخواهی بر همه خواهد گذشت فکر آن وادی بکن، خوش خلق و خوش رفتار باش 💖 شبتون بی غم و پر از نگاه خدا 🌙🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸آغاز یک روز خوب با سلامی 🌸پر از حس خوب زندگی 🌸ســـــ🌸ــــلام 🌸روزتون بخیر 🌸وسرشار از لحظه های ناب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لوازم قدیمی دهه ۴۰/۵۰ کدومو داشتید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جمعه سیاه... - @mer30tv.mp3
4.73M
صبح 9 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوهشت چیزی نیست درستش می کنیم تا ناهار خوردیم راه میفتیم
خواهر برای لحظاتی احساساتی شد و سعی کرد فورا جو رو عوض کنه و ادامه داد قربونتون برم که به فکر اونا هستین ممنونم حالا  یک روز باید بیان خونه ی ما بچه ها خیلی خوشحال میشن اون می خندید ولی نمی تونست بغض صداش رو از کسی پنهون کنه دیگه همه سکوت کردن شاید اگر خانم وضعیت خوبی داشت دوباره بحث بالا می گرفت ولی در اون موقع همه می خواستن که اون آرامش داشته باشه بعد از ناهار تند و تند آماده شدم در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از چیزی که به فکرم می رسیدمیترسیدم از اینکه یحیی وزن عمو اونقدکوتاه اومده باشن که نتونم مخالفتی بکنم و این برام عجیب بود چون روزی من چنان عاشق یحیی بودم که تنها آرزوی زندگیم رسیدن به اون بود ولی حالا از اینکه این آرزو عملی بشه هراس داشتم و این تلاطمی وحشتناک در وجودم به پا کرده بود بالاخره نریمان صدام کرد و با وجود مخالفت های خانم که نمی خواست من همراه اونا برم و نریمان راضیش کرده بود  راه افتادیم نادر زودتر ازهمه رفت بیرون ونشست جلو و من باید با کامی عقب می نشستم به محض اینکه به ماشین رسیدیم نریمان در جلو رو باز کرد و گفت داداش شما بشین عقب پریماه هم با ماست نادر سریع پیاده شد و گفت اوه بله خانم معذرت می خوام و رفت عقب نشست و یکبار دیگه بهم ثابت شد که نریمان واقعا به فکر منه در تمام طول راه اونا در مورد کار حرف می زدن و من در فکر اینکه چطور با یحیی و زن عموم بر خورد کنم و چی بگم که مشکلی برام درست نشه قصد داشتم خیلی منطقی حرف بزنم و کینه های گذشته رو پیش نکشم در واقع از خانواده ی سالارزاده درس عبرت گرفته بودم و اونقدر در فکر بودم که متوجه نشدم نریمان یکراست رفت کارگاه در حالیکه اصلا من آمادگیش رو نداشتم کارگاه توی بازار و یک کوچه ی باریک و خاکی بود انتهای کوچه یک در کوتاه چوبی رو زدن و یک جوون کلون پشت در رو که پشت در های قدیمی مینداختن باز کرد که باید سرمون رو خم می کردیم تا بتونیم وارد بشیم یک خونه ی قدیمی و یک اتاق بزرگ جلوی ساختمون نرده ی آهنی سرتاسری کشیده بودن و گاوصندوقی بزرگ توی دیوار اتاق جاسازی شده بود که سنگ های قیمتی و شمش های  طلا  رو اونجا نگهداری می کردن چهار نفر اونجا مشفول کار بودن نریمان بعد از اینکه گاو صندوق رو باز کرد و جواهرات رو به نادر و کامی نشون داد اومد سراغ منو یکم برام از کار ساخت اونا توضیح داد در حالیکه من اصلا حواسم نبود و آمادگی شنیدنش رو نداشتم آروم گفتم ببخشید نریمان میشه منو ببری خونه الان حالم خوب نیست کاش می دونستم که اول منو نمی بری  باید بهت می گفتم نگاهی به من کرد و سرشو آورد جلو و آهسته گفت دلم نمی خواد بری امروز از خیرش بگذر گفتم نمیشه مامانم منتظره خودمم می خوام برم ببینم چی میشه دلشوره داره منو می کشه رفت سراغ گاوصندوق و چیزایی که بیرون آورده بود دوباره گذاشت سر جاش نادر گفت پریماه خیلی عالی شده اونایی که تو طرح داده بودی واقعا عالین بی خود نبود نریمان اون همه تعریف می کرد عالیه فکر می کنم رو دست ببرن خانم ها خیلی از اون گردنبند سه رج استقبال می کنن مثل کارای ایتالیایی شده گفتم طرح اون مال خانم بود به من گفت کشیدم چون می تونستم تصور کنم که چقدر قشنگ میشه تعریف های شما بهم نیروی داده که چیزای بهتری طراحی کنم امیدوارم مایوس تون نکنم کامی گفت من که خیلی خوشم اومد فکر می کنم شما خیلی موفق میشین اگر برین ایتالیا که مرکز این چیزاست بهتون قول میدم یکسال نشده جزو ثروتمندان شهر میشین من خودم بهتون کمک می کنم و با کسانی شما رو آشنا می کنم که راه ترقی براتون باز بشه نادرم هست خیلی دوست و آشنا داره اونا تعریف می کردن و من فکر می کردم حالا بزارین از پس زن عموم بر بیام شما ها از زندگی من چه خبر دارین فکر می کنین از دل خوشم دارم این کار رو می کنم ؟ نریمان در گاوصندوق رو که بست و قفل کرد گفت بچه ها شما یواش یواش برین طلا فروشی اونجا رو هم ببینین من میرم پریماه رو می رسونم و بر می گردم بعد با هم میریم میرداماد فکر می کنم دو سه روز دیگه کار دکور بندیش تموم بشه و تا هفته دیگه افتتاحش کنیم نادر گفت کلید ؟ نریمان گفت محمود هست بازه وقتی از اونجا بیرون اومدیم تا دم ماشین نریمان با حالتی که احساس می کردم عصبانی هست حرف زد و گفت نمی فهمم تو اصلا چرا می خوای بری و با اونا بحث کنی ولشون کن یک کلام به مامانت بگو نمی خوام چرا داری میری که باهاشون روبرو بشی ؟ یادت رفت چقدر اذیتت کردن من شاهد گریه هات بودم حالا اومدن قند و نبات چشم روشنی می خوان ؟این اصلا معنی داره ؟ همین  هفته پیش تو به من نگفتی زن عموت تا گرگان رفته و بد گویی تورو کرده ؟ توی این یک هفته چی شده که یادش اومده تو رو می خواد بگیره برای پسرش نمی فهمم اصلا شما ها چرا دارین قبول می کنین ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ گوشت ✅ پیاز ۲عدد ✅ لپه ✅ سیب زمینی ✅ رب گوجه ✅ لیمو عمانی ✅ زعفران ✅ نمک ،فلفل ،زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - حاج محمود کریمی.mp3
37.19M
📝 نشست و بست نگاهی.. 🎤 حاج_محمود_کریمی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از این گوشی داشتید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیونه خواهر برای لحظاتی احساساتی شد و سعی کرد فورا جو رو ع
گفتم چته نریمان چرا داری داد می زنی مردم دارن نگاه می کنن کی گفته که من می خوام قبول کنم ؟ مامان من از پس اونا بر نمیاد مگر خانجون که خب یحیی هم نوه ی اونه زود تحت تاثیر قرار می گیره خودم باید برم ببینم چه خبره یواش برو نفسم بند اومد به ماشین نزدیک می شدیم اون قدم هاشو تند کرد و رفت نشست توی ماشین احساس می کردم از عصبانیت داره منفجر میشه نشستم توی ماشین و گفتم نریمان تو چرا داری با من اینطوری می کنی ؟منم نمی فهمم چرا داری این کارو با من می کنی بهت میگم مجبورم برم ببینم چی میگن گفت ببخشید باشه راست میگی من کاره ای نیستم نباید اظهار نظر می کردم نمی دونم چم شده برات نگرانم و نمی دونم چطوری عنوانش کنم خب ما سالارزاده ها همیشه همینطوریم این دوروز خودت دیدی از دستمون در میره و روشن کرد و راه افتاد اما می فهمیدم که حال خوشی نداره گفتم نریمان تو رو خدا اوقاتت تلخ نشه ولی یک چیزایی هست که تو نمی دونی اما  تو حق داری این حرفا رو بهم بزنی منم بودم شاید همینکارو می کردم چون خوبی منو می خوای ولی جای من نیستی تو نمی دونی چه چیزا توی دل من هست که نمی تونم به زبون بیارم در واقع شدم کفتر دو بوم به هیچ کجا تعلق ندارم گفت نباش کفتر دو بوم نباش نمی فهمی که چقدر همه دوستت دارن ؟ نمی ببینی که مامان بزرگ بدون تو یک لحظه نمی تونه زندگی کنه ؟ حتی عمه سارا رو هم تحت تاثیر قرار دادی صبح داشت ازت تعریف می کرد که چه دختر با شخصیتی هستی دیگه باید چیکار کنیم بفهمی؟گفتم درسته می دونم من ازتون ممنونم ولی من مادر دارم دوتا برادر دارم که در مقابلشون احساس وظیفه می کنم دوستشون دارم توام اینا رو بفهم گفت و حتما یحیی گفتم منظورت چیه حتما یحیی ؟ گفت خب بگو می خوای باهاش آشتی کنی و الان موندی که روی حرفت حرف نزنی درسته هر کاری دلت می خواد بکن  من مشکلی با این موضوع ندارم نه ندارم چرا داشته باشم به من چه مربوط هر کاری دلت می خواد بکن گفتم که به من ربطی نداره ولی من صلاح تو نمی دونم زن عموت فردا همین چیزا رو بهانه می کنه و خودت می دونی باهات چیکار می کنه گفتم چرا فکر کردی من برای آشتی اومدم ؟ محاله محال چند بار ازم پرسیدی بهت گفتم تو فکر می کنی من اینقدر احمقم که اینا رو نفهمم ؟ گفت پس چرا می خوای بری خونه و باهاشون روبرو بشی؟گفتم حرف حساب دارم باید برم و بزنم و تمومش کنم گفت پریماه تو چند بار این کارو کردی یحیی دست از سرت بر نداشته دوباره می خوای امتحان کنی ؟ از تو بعیده به در خونه ی ما که رسیدیم نریمان با لحن آرومی گفت پریماه مراقب خودت باش وقتی کارمون تموم شد میام دنبالت خوبه ؟ یا می خوای شب بمونی ؟ گفتم نه شب نمی مونم اگر زحمتت نیست بیا دنبالم اینجا نباشم بهتره تازه نگران خانم هم هستم اگر حالش بد بشه فقط منو می شناسه و آهسته پیاده شدم و در ماشین رو بستم تردید داشتم چون می دیدم نریمان بی اندازه ناراحته و نتونستم آرومش کنم از طرفی نمی فهمیدم برای چی این کارا رو می کنه از روی دوستی ؟ نمی دونستم بفهمم در زدم و منتظر شدم نریمان بازم ایستاد تا من برم توی خونه فرهاد در رو برام باز کرد و خودشو انداخت توی بغلم و فریاد زد پریماه اومدی ؟ همه منتظرت بودن با آقا نریمان اومدی ؟ گفتم تو خوبی عزیزم ؟ برگشتم نگاه کردم ولی نریمان حرکت نکرد پس دست فرهاد رو گرفتم و رفتم توی خونه و در رو بستم از فرهاد پرسیدم داداش جون کسی اینجاست ؟کی منتظرم من بود ؟ گفت کسی نبود  فقط عمو و زن عمو و یحیی گفتم اینا کس نیستن ؟ تو خوبی ؟ از درس عقب نمونده بودی ؟ انگار می خواستم برای خودم وقت بخرم و پام کشیده نمیشد برم جلو گفت مامان باهام کار کرده بود ولی بازم عقب موندم امروز دیکته ننوشتم چون بلد نبودم خانم گفت برو دفعه دیگه ازت دیکته می گیرم دستی به سرش کشیدم و یک نفس عمیق و با مشت زدم توی سینه ام و سعی کردم با اعتماد به نفس وارد بشم مامان توی ایوون منتظرم بود تا ما با هم روبوسی کردیم  فرهاد جلوتر از من رفت توی اتاق گفتم خبرشون کردین؟ چرا ؟ صبر می کردین با هم حرف بزنیم در اتاق باز مونده بود و صدای یحیی رو شنیدم که  پرسید پریماه با کی اومد؟ فرهاد فورا گفت  با آقا نریمان مامان با اعتراض گفت تو چرا باز با اون اومدی ؟ بهت نگفتم یحیی اینجاست ؟ گفتم از کسی نمی ترسم بهترم شد بزار بدونن هیچ واهمه ای ندارم و رفتم توی اتاق یحیی بر خلاف همیشه که میومد به استقبالم سر جاش نشسته بود و سرش پایین گفتم سلام و رفتم با خانجون رو بوسی کردم و کنارش نشستم عمو گفت سلام خسته نباشید چه خبر عمو جون ؟ و زن عمو جواب زورکی داد ولی بهم نگاه نمی کرد گفتم همه چیز خوبه دارم کار می کنم وتا مامان با یک سینی چای اومد توی اتاق  سکوت مرگباری برای من حکم فرما شد که هیچکس تکلیف خودشو نمی دونست ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاملا معلوم بود که یحیی از شنیدن اسم نریمان عصبی شده بالاخره خانجون گفت بهتره الان چای بخوریم دهن تون رو شیرین کنین و حرفای خوب بزنیم و بقیه اش رو هم بزاریم برای فردا گفتم خانجون من یکی دو ساعت دیگه باید برم نمی تونم بمونم کار دارم مامان پرسید مگه قرار نبود بیای بمونی ؟ گفتم نه همچین قراری نبود واقعا نمی تونم گفتین بیا منم اومدم ولی به سختی یحیی گفت خب دیگه نرو ما اومدیم حرف بزنیم به زن عمو گفتم هر شرطی گذاشته بودی   قبول می کنم جلوی همه به شرفم قسم می خورم ولی تو دیگه سر کار نرو خودم هر کاری باشه می کنم گفتم مثلا چه شرطی رو قبول می کنی ؟ گفت همون ها که بهم گفتی بالاخره ما یک خانواده ایم هر چی هست با هم خرج می کنیم گفتم یعنی میگی ما دست گدایی جلوی شما دراز کنیم ؟برادرای من اینطوری بزرگ بشن ؟ بهتون گفتم من نمیخوام ازدواج کنم حالا دیگه ماجرا فرق کرده نه من دیگه اون پریماه سابقم و نه شما ها اون آدم هایی که من می شناختم زن عمو گفت ببین پریماه الانم به خواست یحیی اومدم که نگه تو نکردی من که می دونستم جوابت چیه ولی یحیی نمی خواد قبول کنه رو کردم به مامان و گفتم اینطوری اومدن روی دست و پای شما افتادن ؟ بازم حرف ناحق گوش کنیم یا توی سر و گله ی هم بزنیم ؟ آقا یحیی حرف مادرت رو قبول کن من کلفت شدم هوایی شدم با مرد غریبه میام و میرم حرفی داری ؟ تو رو به اون خدایی که می پرستی دست از سرم بردار برین دیگه ولمون کنین یا می خواین منم دهنم رو باز کنم و هر چی به فکرم می رسه بگم ؟ خانجون گفت بشین پریماه سر جات احترام نگه دار لازم نیست تو سر کار بری بسه دیگه روزی رو خدا می رسونه از یحیی هم بهتر برات پیدا نمیشه شرط کن یک مدت حشمت رو نبینی تا کینه ها از بین بره شما ها از بچگی همدیگر رو می خواستین و این با یک اختلاف خاله زنکی از بین نمیره چرا بی خودی لجبازی می کنین ؟یک مرتبه یحیی بلند شد و گفت مامان پاشین بریم نه خانجون فایده ای نداره دارم از چشمش می خونم ظاهرا این خانم راست میگه دیگه اون پریماهی که من می خواستم نیست چشمش به آدم های پولدار افتاده و منو می خواد چیکار ؟با ماشین بنز میاد و میره از همون اول می دونستم که پاش به اون جور جاها باز بشه دیگه به درد من نمی خوره گفتم اگر بهم اعتماد می کردی اگر می فهمیدی که برای چی میرم و کار می کنم یکم فقط یکم درکم می کردی بعد می فهمیدی که من آدمی نیستم که پول جلوی چشمم رو بگیره صد بار بهت گفتم نفهمیدی چرا نمیگی حرفایی که برای من درست کردین از من یک پریماه دیگه ساخت ؟چرا نمیگی چون بابای من مرده بود مامانت ترسید و پای ما رو از خونه ی شما برید گفت باشه خودت خواستی  میرم زن می گیرم بعدا نگی یحیی بی وفایی کرد تو اول این کارو کردی زن عمو که انگار خدا دنیا رو بهش داده بود بلند شد و گفت بریم حسن آقا تاکار به جای باریک نکشیده و راه افتادن و خیلی با اکراه خداحافظی کردن و رفتن و در خونه زدن بهم یک نفس راحت کشیدم ولی صدای ضربات محکم در همه ی ما رو به هراس انداخت همه رفتیم توی ایوون و فرهاد دوید در رو باز کرد یحیی مثل دیوونه ها اومد توی حیاط و با سرعت اومد طرف من و گفت این بود کثافت آشغال عوضی.برای من چهره ای که یحیی از خودش نشون می داد باور کردنی نبود چقدر آدما می تونن عوض بشن نمی دونستم چه اتفاقی افتاده در یک چشم بر هم زدن خودشو به من رسوند و مچ دستم رو گرفت و کشید و از پله ها رفت پایین و منو با خودش برد داد زدم ولم کن یحیی دردم می گیره چی شده ؟ اینطوری نکن خواهش می کنم ولم کن حرف بزن بگو ببینم چی شده دوباره ؟  داد زد منو مچل خودت کردی ؟احمق گیر آوردی ؟  مرتیکه در دم منتظرته بیا برو پیشش برو دیگه حالا دیدی هرزه ای و مامانم دروغ نگفته بود ؟ نمک نشناس من بهت بد کردم ؟ چیکارت کردم که اون مرتیکه رو به من ترجیح دادی به خاطر پول بود؟به خاطر ماشین بنز منو ول کردی زدی روی همه ی قول و قرار هات ؟ مامان با مشت زد به بازوی یحیی و فریاد زد خفه شو حق نداری به بچه ی من این حرفا رو بزنی دو روزه داری التماس می کنی.صداش کردم اومد این برخورد شما ها بود ؟ پس چی شد ؟ می خواستی باهاش این کارو بکنی ؟ و خانجون سعی می کرد اونو آروم کنه و می گفت یحیی مادر نکن این راهش نیست بهت گفتم یکم کوتاه بیا من درستش می کنم صبر کن این کارا فایده ای نداره یحیی مچ دستم رو محکمتر فشار داد و  داد زد چی فایده داره ؟ اون مرتیکه دم در منتظر این خانم وایساده به ریش من می خنده  خاک بر سرم کنن که باید در این موقعیت باشم و منو کشید به طرف در حیاط در حالیکه من تقلا می کردم خودمو از دستش نجات بدم.عمو و زن عمو هم وارد حیاط شدن برای اینکه مچم رو رها کنه با دست دیگه ام می زدم توی سینه اش و اون بازم می خواست منو ببره توی کوچه  ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمی یاد، اون وقتا سلاح گرم محسوب میشد😂😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 جدول 🍃 توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم ، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم خواندم سه عمودی یکی گفت: بلند بگو گفتم یک کلمه سه حرفیه نوشته: ازهمه چیز برتر است حاجی کنارم بود ، گفت: پول تازه عروس مجلس گفت: عشق شوهرش گفت: یار کودک دبستانی گفت: علم حاجی پشت سرهم میگفت: پول، اگه نمیشه طلا، سکه گفتم: حاجی اینها نمیشه گفت: پس بنویس مال گفتم: بازم نمیشه گفت: جاه خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است. سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار ديگری خندید و گفت: وام یکی از آن وسط بلندگفت: وقت خنده تلخی کردم و گفتم: نه اما این را فهمیدم , تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید ! هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش کشاورز بگوید: برف لال بگوید: حرف ناشنوا بگوید: صدا نابینا بگوید: نور و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: 🍃" خــــــدا "🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f