eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
و سالها بعد هنگام ورق زدن یک آلبوم قدیمی در می یابی که چقدر زیبا بوده ای ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این داستان اززبان‌ دو نفر روایت خواهد شد. این داستان کاملا واقعی هست. تو آینه نگاهی به خودم کردم و با اون حجم مو تو صورتم به قول داش علی آقا الفت بودم تا الفت خالی.نمیدونم ننه ام سر حاملگی من چی خورده بود که با همه بچه هاش فرق داشتم.خواهرام همه تپل و سفید و کم مو اما من برعکس بلند قد و لاغر و پر مو برا همین زیاد پاپی من نبودن کجا میرم کجا میام چیکار میکنم.برعکس آبجی هام اجازه دادن من برم درس بخونم اون موقع تو تبریز دخترا کمتر حق داشتن برن درس بخونن ولی من خوندم راهم ازسمت بازار بود و همیشه یه چرخی هم تو بازار سر پوشیده میزدم و عصر برمیگشتم خونه.کسی کاری به کارم نداشت.همه مغازه ها رو تماشا میکردم ولی دریغ از پول که بتونم اون چیزی رو که میخوام بخرم من ته تغاری ننه بابام بودم و قبل من ده تا بچه دیگه هم داشتن ۸ تا دختر و ۲ تا پسر داداشام و خواهرام همه ازدواج کرده بودن و من زنگوله پای تابوت بودم با دختر برادر و خواهرم هم سن بودم.پدرم از کار افتاده بود و گاهی میرفت روستا رو زمین این و اون کار میکرد ننه ام هم تو خونه نخ ریسی میکرد و من میبردم تحویل میدادم و پشم میگرفتم گاهی داداشام یه چند تومنی میدادن بهم که اونم رفته رفته کلا قطع شد تنها دلخوشیم درس خوندن بود اون موقع حجاب کم رنگ شده بود و از ترس آقام چادرمو سر خیابون برمیداشتم و تا میکردم و میزاشتم تو کیفم و میرفتم مدرسه تو این بازار گردی ها همیشه از جلوی یه مغازه کفش فروشی رد میشدم که ویترینش همیشه سوای بقیه بود و جذاب تر و بروز تر بود چند دقیقه ای همیشه جلوی مغازه توقف میکردم و کفشها رو نگاه میکردم چشمم بدجور یه جفت کفش مشکی رو گرفته بود فروشنده اش یه پسر جوون بود که چون هر روز منو جلو مغازه اش دیده بود کم کم باهم سلام و علیک میکردیم و حرفهامون از سلام و علیک داشت فراتر میرفت سال اخر دبیرستان بودم و به خودم که اومدم دیدن فروشنده اون مغازه بیشتر از تماشای کفشها و بازار گردی و مدرسه برام مهم شده بود و لحظه شماری میکردم که مدرسه تعطیل بشه و برم سراغ اون اون موقع مد بود و یه شلوار لی دمپا کشاد میپوشیدم و یه بلوز سفید هم میپوشیدم و موهام بلند بود تا زیر کمرم میرسید همه عاشق موهام بودن هر روز ارتباط ما بیشتر میشد تا جایی که میرفتم داخل مغازه و باهم چند کلامی حرف میزدیم دوست صمیمی نداشتم هیچ وقت برعکس بقیه دخترا که باهم جور بودن من با هیچ کس نمیتونستم صمیمی بشم تنها کسی که حرف زدن باهاش برام لذت بخش بود بهرام بود برام یه صندلی مخصوص اورده بود تو مغازه تقریبا ساعت خلوتش بود اون تایم و میرفتم پیشش گاهی براش شعر میخوندم گاهی کتاب میگفت صدات خیلی آرام بخش هست اگه یه روز نمیرفتم روزم شب نمیشد.با اینکه زیاد بر و رو نداشتم اما بلد بودم چطور عشوه گری کنم بهرام خیلی وابسته ام شده بود و گاهی براش غذا میپختم میبردم گاهی شیرینی درست میکردم دیگه روزهای اخر مدرسه بود و بعد دیپلم دیگه اجازه نداشتم اینطور آزادانه برم بیرون یه روز بهرام بهم گفت باید باهات حرف بزنم خوشحال شدم که میخواد حتما بهم پیشنهاد ازدواج بده نشستم رو صندلی فلزی که مخصوص من بود بهرام با اون موهای لخت بلندش که رو شونه هاش ریخته بود نشست روبروم و با دست با سیبلهای باریکش بازی میکرد و تو فکر بود بشکنی جلوش زدم و گفتم کجایی؟ بگو خب سرشو انداخت پایین و گفت ببین الفت از وقتی یادم میاد همه منو پسر ناخلف حاجی میدونستن و میدونن آقام تو راسته فرش فروشا حجره داره و از تاجرهای فرش تبریز هست وضع مالیش خیلی خوبه و قبل من هم ۳ تا پسر دیگه داره که هر کدوم برا خودشون کار و کاسبی خوبی دارن و همه ازدواج کردن و پیش آقام تو یه خونه زندگی میکنن.همشون مومن و نماز خون و سر به راهن.تنها پسری که از بچگی به حرف خودش بوده من بودم و این مغازه رو هم آقام برام خرید تا ازدواج کنم با دختری که اون میگه.هر لحظه که جلوتر میرفت قلبم بیشتر خودشو میکوبید به قفسه سینه ام گفتم خب تو هم الان میخوای ازدواج کنی و من مزاحمم گفت نه صبر کن بزار بگم بقیه رو مادرم تو روضه هاش دختر یکی از تاجرها رو برام در نظر گرفت و هر روز از کمالاتش میگفت و مجبورم کردن برم خواستگاری ،قبول کردم چون میدونستم با سابقه ای که من دارم کسی از این خونواده بهم زن نمیده رفتیم بار اول بود که من مریم و میدیدم دختر خوشگل و مومنی بود همون که مادرم میخواست مثل بقیه عروسهاش بود همرو مادرم برای داداشام انتخاب کرد خیال راحت نشسته بودم که قراره جواب رد بدن اما در کمال ناباوری گفتن پسر حاج مسلم نیاز به تحقیق و پرس و جو نداره و قرار مدار عقد و عروسی رو گذاشتن و من در کمال ناباوری بود و بعد برگشت تو خونه دعوا راه انداختم که نمیخوام زن بگیرم و دختر مردم و بدبخت کنم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رو به آقام گفتم آبروت تو کل تبریز میره بیا و بگذر از زن گرفتن برا من ولی آقام کشیده ی محکمی تو گوشم خوابوند و گفت رفتیم خواستگاری و رو دختر مردم اسم گذاشتیم.الان یادت افتاده که نمیخوای زن بگیری رفت جلو مادرم و از گره روسریش گرفت و گفت این پسر و آدم میکنی تا روز شیرینی خورون وگرنه خودتم جمع کن و برو روستا پیش جد و آبادت.مادرم التماس کرد که ابروشونو نبرم گفت اگه عیب داره بگو ولی من چی میگفتم حتی با دختره یه کلمه هم حرف نزده بودم شب تا صبح فکر کردم و گفتم شاید با ازدواجم رفتار خانواده هم باهام بهتر بشه و بقیه هم یه حساب دیگه ای روم باز کنن من و مریم ازدواج کردیم چشام گرد شد یعنی چی بهرام زن داشت و با من اینطور گرم گرفته بود با شنیدن این حرفها بلند شدم و گفتم چرا این همه مدت حرفی نزدی گفت چون نمیخواستم از دستت بدم الفت من عاشق تو شدم و میخوام باهات ازدواج کنم گفتم حرفشم نزن و از مغازه زدم بیرون حس میکردم سرم خورده جایی داشت میترکید سرم رفتم یه گوشه تو خیابون رو جدولا نشستم هنوز تو بهت بودم یعنی اون همه حرفهای عاشقانه و ابراز،علاقه همش الکی بود در حالی که فکر میکردم قراره خوشبخت ترین دختر فامیل بشم با سر خوردم به یه حقیقت تلخ برگشتم خونه حال مادرم خوب نبود همیشه خدا سرفه میکرد و میگفت سرم درد داره براش یکم سوپ درست کردم نمیدونم شاید حق با بقیه بود من خیلی سرسخت بودم یادم نمی اومد کی گریه کرده بودم.با اینکه حجم غم رو قلبم زیاد بود ولی جوری وانمود میکردم انگار هیچی نشده مادرم حالش خوب نبود اما هنوز هم داشت نخ ریسی میکرد رفتم وسایلشو از جلوش برداشتم و انداختم یه گوشه و گفتم نمیخواد با این وضعت کار کنی خودم میرم سر کار بعد این گفت کجا اقات سرتو میبره گفتم بهتر از اینه دستم جلو داداشام دراز باشه مادر آهی کشید و گفت اخه نمیدونم سر پیری خدا چرا تو رو داد بهمون بدبختت کردیم تو دلم گفتم اره واقعا چرا باید من بعد ازدواج بچه هات بدنیا می اومدم نگاهی که به دخترای برادرا وخواهرام میکردم همه خوشبخت بودن و تو نعمت اما من لنگ دو قرون پول.اعصابم بدجوری داغون بود سعی میکردم فراموش کنم اما نمیشد وسوسه ای که افتاده بود به جونم ولم نمیکرد با شنیدن اینکه چقدر وضع مالیشون خوبه خیلی وسوسه میشدم که با بهرام ازدواج کنم.امتحانهام هم داشت تموم میشد و سراغ. بهرام نرفتم اصلا اخریین امتحانم بود که از در که خارج شدم دیدم بهرام تکیه زده به درخت جلوی در مدرسه.شوکه شدم قلبم انگار داشت تو دهنم میزد نزدیک بود از حال برم متوجه من شد و اومد نزدیک و گفت بیا با هم حرف بزنیم اعتنایی بهش نکردم و راهمو ادامه دادم.بند کیفمو کشید و وایسادم.کلی خواهش کرد تا باهاش برم یکم حرف بزنیم.قبول کردم و جلوتر رفت در یه ماشین کادیلاک و باز،کرد و منتظر. وایساد تا سوارش بشم.تو عمرم همچین ماشینی ندیده بودم.نشستم و راه افتاد و رفت شهناز جلوی یه بستنی فروشی نگهداشت و رفت دوتا فالوده خرید و اومد تو ماشین گفتم نیومدم برای خوردن چیزی حرفتو بزن فالوده رو داد دستم و گفت چشم حرفمم میزنم.ماشین روند و رفت یه گوشه خلوت نگهداشت گفت اون روز نزاشتی حرفهامو کامل بگم گفتم دلیلی نداره که من حرفهاتو کامل بشنوم دیگه چیزی بین من و تو نیست زد رو فرمون ماشین و گفت اخه لامصب منم دل دارم حق دارم باعشق زندگی کنم گفتم چرا وقتی دوسش نداشتی ازدواج کردی اینا همه توجیه هست گفت مجبور شدم وگرنه بابام از ارث محرومم میکرد و همراه مادرم پرتم میکرد تو خیابون اصلا قصدم این بود سر به راه بشم اما نزاشتن نمیزارن گفتم کی نمیزاره گفت اُلفت تو رو جون هر کی برات عزیزه اینطور نکن مادر مریم کاری کرده دخترش هر روز پیش یه دعانویس هست هر روز هزار تا جادو جنبل سعی داره به خوردم بده گفت من زنی میخوام که با دلم راه بیاد منم همه جوره نوکرشم نمیدونم چرا این زبون لامصبم عین نیش مار شده بود تو دلم میخواستم براش بمیرم اما تا حرف میزدم میخواستم سر به تن بهرام نباشه گفتم ببین من بابا ننه ام وضع درست و درمونی ندارن من اخرین بچه اشون هستم نمیتونن چیزی خرجم کنن بعد هم من. نمیخوام رو زندگی کسی اوار بشم گفت اصلا قرار نیست مریم بفهمه من به زندگی اونم میرسم زندگی خودمم میکنم تو قبول کن بقیه اش با من گفتم باید چند روز فکر کنم گفت باشه یه هفته فکراتو بکن هفته بعد بیا مغازه جوابتو بده قبول کردم و من و برد تا نزدیک خونه دوتا خیابون مونده بود به خونمون پیاده شدم و چادرمو از تو کیفم دراوردم و سرم کردم و رفتم سما خونه.تو مغزم هزار تا حرف و سوال بود و دلم داشت از جاش کنده میشد نمیدونستم چیکار میکنم و چیکار باید بکنم.در زدم مادرم اومد در و باز کرد و مثل همیشه یه روسری دور سرش بسته بود و دستش رو سرش بود و ناله میکرد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا میدونن این چیه؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟» شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردی‌مان را از دست می‌دهیم.» استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟» شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.» سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.» استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_دوم رو به آقام گفتم آبروت تو کل تبریز میره بیا و بگذر از زن
رفتم تو دیدم داداش مجیدمم اومده سلام دادم و گفت تا الان کدوم گوری بودی.یه لحظه رنگم پرید گفتم نکنه منو با بهرام دیده گفتم هیچ جا امتحان داشتم و سر راه هم یه سریی به بازار زدم و اومدم گفت هواست باشه سر خود نیستی هر غلطی بکنی و هر جا میخوای بری ننه پرید تو حرفش و گفت ای ننه بعد چند ماه اومدی اونم افتادی به جون این طفل معصوم اون بیچاره که کاری به کسی نداره.رفتم تو آشپزخونه و خودمو مشغول کردم چیز زیادی تو خونه نبود یکم سیب زمینی و پیاز بود که هر شب به یه شکلی باهاشون باید غذا میپختم چند تا سیب زمینی شکستم و گذاشتم تو قابلمه و روش آب ریختم تا آبپز کنم همونجا کنار اجاق گاز نشستم و زانوهامو تو بغلم جمع کردم تصمیم و گرفته بودم بهرام بهترین موقعیت بود که از این زندگی خلاص بشم اما بعد من ننه و آقام چی میشدن خب بهشون سر میزدم و میرسیدم بهشون قرار نبود که ممنوع ملاقات بشم با خانواده ام تو همین فکرا بودم که صدای داداش مجید اومد که تو حیاط داشت به ننه سفارش میکرد که اگه کسی پیدا شد که منو خواست بدن برم دیگه فامیل اسم ترشیده روم دارن میزارن ۱۸ سالم شده بود و یه خواستگار هم برام پیدا نشده بود مجید رفت و بلند شدم رفتم تو خونه ننه یه متکا انداخت زیر سرش و دراز کشید و گفت سرم داره از درد میترکه عادت کرده بودم به این حرفهاش و رفتم تو پستو و لباسهامو عوض کردم و برگشتم پیش ننه که دیدم داره گریه میکنه و دو دستی سرشو گرفته گفتم ننه پاشو بریم دکتر گفت نمیتونم راه برم میخورم اینور اونور نمیدونم این چه مرضی هست که داره از پا میندازه منو دلم یه جوری شد اقامو صدا زدم و گفتم ننه حالش بده بیا ببریمش بیمارستان آقام سیگار دستسازشو تو جا سیگاری خاموش کرد و بلند شد و اومد تو خونه رفت نزدیک ننه ام و با پاش آروم زد به پهلوش و گفت هان راضیه چته اُلفت میگه حالت بده ننه نگاهی به آقام کرد و اشک از گوشه چشمش جاری شد و گفت خوبم یه بار ندیدم این مرد حرف محبت آمیز از دهنش در بیاد رفتم جلو و گفتم نه خوب نیست داره دروغ میگه آقام با دستش زد وسط سینه ام و گفت چته شلوغش کردی میگه خوبم دیگه هوس گردش کردی این زن و با خودت اینو اونور نکش نشستم کنار ننه دستشو گرفتم داشت تو آتیش میسوخت حالش خیلی بد بود منتظر شدم آقام بره مسجد بعد ببرمش بیمارستان امام خمینی راهش دور بود بهمون اما اول باید به پسر همسایه میگفتم ماشین پیدا کنه بلند شدم و چادرمو سرم کردم آقام تو حیاط داشت برا خودش سیگار درست میکرد سرشو بالا آورد و نگاهی بهم کرد و گفت کجا گفتم میرم از همسایه روغن بگیرم تموم شده به کار خودش ادامه داد و رفتم سر کوچه زهرا خانم با چند تا دیگه از همسایه ها نشسته بودن رو پله جلو خونشون گفتم زهرا خانم یه لحظه میشه بیای گفت چی شده اُلفت یاد فقیر فقرا کردی و همه با هم خندیدن گفتم بیا حرف دارم به زور پاهای گنده اشو حرکت داد و اومد پیشم گفتم حال ننه ام اصلا خوب نیست آقامم محل نمیده میشه به پسرات بگی یه ماشین جور کنن ننه ام و ببریم بیمارستان زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده راضیه چش شده گفتم میگه سرم داره میترکه و نمیتونه راه بره گفت باشه برو من خبرت میدم گفتم فقط بعد اینکه آقام رفت مسجد بیا اگه بفهمه نمیزاره گفت خیالت راحت و رفت به سمت خیابون که پاتوق پسرا بود.برگشتم تو خونه ننه خواب بود آقام وسایلشو آورد و گذاشت تو طاقچه کنار پنجره و کت زوار در رفته اش و برداشت و پوشید و راه افتاد یاد سیب زمینی ها افتادم و خودمو رسوندم آشپزخونه آبش کامل خشک شده بود زیرش و خاموش کردم و برگشتم پیش ننه رفتم تو پستو چادرشو که از میخ اویزون بود و برداشتم جوراباشو هم اوردم و همونطور که خواب بود آروم پاش کردم خودمم چادرمو حاضر کردم منتظر نشستم دلشوره داشتم که نکنه ماشین پیدا نشه و آقام برگرده خونه رفتم تو حیاط کنار در منتظر موندم که صدای زهرا خانم و شنیدم که داشت با پسرش حرف میزد زن خیلی چاقی بود که راه رفتن هم براش سخت بود با کلیدی که تو دستش داد زد به در خونه زود باز کردم و خودشو از در هل داد تو و گفت ننه ات کجاس گفتم تو اتاق دمپایی های سبز رنگش و کند و رفت تو پسرش پشت سرش اومد تو حیاط و گفت ماشین دوستم و گرفتم بیارید ببریمش رفتم تو خونه زهرا خانم بلند شد و گفت دختر دست بجنبون زن بیچاره از هوش رفته ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهِ من امشب بتابان🌙🌸 نور خود برجان من کز تمام ظلمت و تاریکی شب خسته ام ...🍂 شبت بخیر رفیق🌙❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💕سلام صبح زیباتون بخیر☕️ 🌸شنبه تون عالے 💕امروز ازخدا میخوام 🌸 بهترین لبخندها 💕بر صورت ماہ تڪ تڪتون 🌸نقش ببندد 💕لبخند براے حال خوب 🌸لبخند موفقیت 💕لبخند از آرامش و 🌸لبخند خدا بہ زندگیتون 💕روزتون شاد و دلتون پر از آرامـش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش به خیر.... 😋😋یه مزه خاصی داشت یه طعم خاص تکرار نشدنی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دی ماه خاص... - @mer30tv.mp3
4.64M
صبح 1 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سوم رفتم تو دیدم داداش مجیدمم اومده سلام دادم و گفت تا الان
پسرشو صدا زد و گفت صادق بیا تو بیچاره از هوش رفته بزاریمش تو پتو بلندش کنیم دست و پامو گم کردم برگشت سمتم و گفت چته دختر نترس برو از اون پتو طوسی هاتون دوتا بیار رفتم تو پستو و با هزار زحمت وتا پتو رو از زیر رختخوابها بیرون کشیدم با کمک صادق ننه رو گذاشتیم رو پتو و یکی هم انداختیم روش من از بالا دو طرف پتو رو گرفتم و صادق هم از پایین بردیمش تو ماشینی که سر کوچه پارک شده بود گذاشتیم زهرا خانم گفت برو بشین پشت سر ننه ات و بزار رو پاهات خودشم کنار پسرش نشست و راه افتادیم ننه ام بدنش تو گرما داشت میسوخت خدا خدا میکردم که چیزیش نشده باشه رسیدیم بیمارستان امام خمینی صادق جلوتر پیاده شد و رفت تو بیمارستان و دوتا مرد با یه تخت اومدن پیشمون و ننه رو بلند کردن و گذاشتن رو تخت پیاده شدم و چادرمو زدم زیر بغلم و دنبالشون راه افتادم یه مرد چهار شونه بالا سر ننه ام بود و داشت معاینه اش میکرد زهرا خانم تا چشمش بهم افتاد گفت این دخترشه دکتر رفتم نزدیکتر دکتر بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید چند وقته حالش خوب نیست گفتم همیشه میگفت سرم درد میکنه اما این یه ماه اخیر هر روز داشت سر دردش بیشتر میشد دکتر گفت دیگه چی میگفت گفتم امروز بهم گفت نمیتونم راه برم میخورم اینور اونور دکتر منو کنار زد و رو کرد به یه پرستار خانم و گفت خانم موسوی ببرینش عکس بیام خودم دوتا پرستار اومدن نزدیک تخت و با دستش منو هل داد کنار و گفت برو اونورت بزار کارمونو بکنیم.تخت و هل دادن و بردن دنبالشون راه افتادم که پرستاری که یکم سنش بالا بود داد زد سرم که تو کجا بغضم ترکید و گفتم ننه ام هست بزارید بیام تو رو خدا اون یکی پرستار گفت بیا دنبال تخت راه افتادم و بردنش انتهای سالن تو یه اتاق پرستار بهم گفت دیگه تونمیتونی بیای تو ببریم ازش عکس بگیریم برگردیم دکتر هم پشت سرشون رفت داخل صادق اومد پیشم و گفت اُلفت چی شد گفتم نمیدونم بردن عکس بگیرن زهرا خانم با هزار زحمت خودشو رسوند به صندلی های فلزی تو سالن و خودشو انداخت روشون منتظر همونجا موندم و بلاخره بعد چند دقیقه ننه رو آوردن پشت سرشون راه افتادم و برگشتیم همون سالنی که اول رفته بودیم دکتر اومد بالا سر ننه و رو کرد به پرستار و گفت باید عمل بشه چشام گرد شد گفتم مگه چشه دکتر اینبار سرشو بالا آورد و نگاهی بهم کرد و گفت کس و کار دیگه ای نداره گفتم چرا داداشام و خواهرامم هستن گفت برو یکی از داداشات و خبر کن بیاد باید مادرتون عمل بشه افتادم به دست و پاش و گفتم مگه چشه ننه ام گفت ببین دختر جون من الان برات توضیح هم بدم نمیفهمی مادرت تومور داره اندازه یه پرتقال باید ببرم اتاق عمل ببینم خوش خیمه یا بد خیم همونجا خشکم زد زهرا خانم زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده تومور چیه صادق آروم بهش گفت همون سرطان زهرا خانم رو کرد به صادق و گفت برو دم مغازه مجید بهش بگو بیاد این دختر طفل معصوم اینجا تنهایی چیکار میتونه بکنه صادق باشه ای گفت و دویید سمت در زهرا خانم منو کشید و نشوند رو چهار پایه کنار تخت ننه هنوز خواب بود رو کردم به پرستار که داشت سرم میزد بهش و گفتم چرا از خواب بیدار نمیشه نگاهی بهم کرد و گفت بیهوشه خواب کجا بود.پرستار رفت و نگهبان اومد که یدونه همراه بیشتر نباشه زهرا خانم بیچاره رو بیرون کرد بیچاره مادرم چقد عذاب کشیده این مدت و دم نزده یکی دو ساعتی گذشت و با صدای مجید به خودم اومدم اومد نزدیکتر و گفت چی میگه این پسره گفتم کی گفت صادق دیگه اومده بود که ننه حالش خرابه بغضم ترکید و با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم اره دکتر از سرش عکس گرفت میگه تومور داره صادق گفت دکتر غلط کرده چیزیش نیست گفتم صادق ننه بیهوش هست دکتر چی رو غلط کرده عکس گرفته خب دستشو فشار داد رو شونم و گفت زیاد حرف مفت نزن بشین برم ببینم چی میگن.مجید رفت صادق بیچاره از گوشه پرده داشت ما رو نگاه میکرد رفتم نزدیکش و گفتم دستت درد نکنه زهرا خانم و هم بردار برو داداشم اومد باشه ای گفت و رفت برگشتم کنار ننه پرستار اومد و یه سرنگ دستش بود خالی کرد تو سرم ننه گفتم خانم پرستار اگه عمل نشه چی میشه.نگاه با محبتی بهم کرد و گفت نگران نباش دکتر راضی میکنه پدرتو گفتم بابام نیست که داداشم هست گفت بابات زنده هست گفتم اره گفت برا عمل رضایت بابات مهمه نه داداشت نمیدونست بابام از داداشم بدتر هست تا صبح تو بیمارستان بودم و خبری از مجید نداشتم.صبح آبجی کلثوم اومد بیمارستان از دیدنش دلم یکم آروم شد گفتم تو رو خدا آبجی با مجید حرف بزن با آقام حرف بزن بزارن ننه عمل بشه اینطور بمونه میمیره ها از دیشب عصر چشم باز نکرده آبجی بغلم کردم و گفت نگران نباش ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f