eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
گاو ما ما می کردگوسفند بع بع می کردسگ واق واق می کردو همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. این درس کلاس دوم رو یادتونه🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورق زدن کتاب درسیامون یه حس خوبی داره 😍 کتاب علوم اول ابتدایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎کوکو سبزی بادکوبه💎 یکی از نوستالژی ترین غذاهای شهرمون کوکو سبزی بادکوبه‌ هستش که من رسپیش رو از مادربزرگم یاد گرفتم . این غذا ترکیبی از سبزیجات بومیه که هر کدومش خواص درمانی خاص خودش رو داره . کوکو سبزی با این روشِ پخت یک وعده غذایی کامل و پر خاصیته و سبزی‌های کوهی که درون این غذا استفاده شده، طعم به یاد موندنی رو از این غذا تو خاطرتون به جا میذاره . من این غذا رو به روش سرتش بن تش درست کردم که از بالا و پایین توسط آتیش هیزم به غذا گرما داده می‌شود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😄 یه آبمیوه گیری قدیمی ناسیونال نارنجی رنگ داریم؛ موقع کار کردن اگه بگیریش تموم گوشت تنتو آب میکنه. ولش هم کنی میره تو کوچه میفته دنبال مردم😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚حرفش را به کرسی نشاند هرگاه کسی در اثبات نظر خود پافشاری کند و سرانجام آن را به دیگری بقبولاند و یا تحمیل نماید، می‌گویند :"سرانجام حرفش را به کرسی نشاند". در گذشته پس از آن که بین خانواده عروس و داماد راجع به مهریه و شیربها توافق حاصل می‌شد و قباله عقد را می‌نوشتند، بین عقد و عروسی فاصله زمانی کمی بود و در ظرف چند روز مراسم عروسی را تدارک می‌دیدند و عروس را بزک کرده و به دلیل نبودن مبل و صندلی، بر کرسی می‌نشاندند و در معرض دید و تماشای اقوام قرار می‌دادند. عروس هنگامی بر کرسی می‌نشست که پیشنهادات پدر ومادر عروس مورد قبول خانواده داماد واقع شده و به کرسی نشانیدن عروس دال بر تسلیم خانواده داماد در مقابل پیشنهادات خانواده عروس بود. لذا از آن پس دامنه معنی و مفهوم به کرسی نشانیدن حرف گسترش پیدا کرد و اصطلاح اندک اندک دامنه‌ی معنایی گسترده‌تری یافت و به معنای قبولاندن حرف و عقیده به کار رفت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه میمون‌های شیطون شما هم از کارهاشون حرص میخوردید 😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حیاط خیس آب پاشی شده بوی غذای مادر جمع خانواده دور سینی روی فرش پهن شده جلوی ایوان حتی فکر کردن بهش حال آدمو خوب میکنه.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨✨✨ ✍️دوستی نقل می‌کرد، پدر بسیار بهانه‌گیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود. ✨دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه می‌سازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد. ✨گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش می‌کند، هرگز چشم را نمی‌سوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. ✨آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادران‌مان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم می‌چرخند، انگشت فرو نکنیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با پیری و سستی، این دو دشمن استهزاگر عشق و زندگی، رستمانه نبرد می کرد، نه برای آنکه دو روز بیشتر زنده بماند، نه برای خاطر خودش، بلکه بخاطر عشقی که مانند یک گل لطیف و کوتاه عمر در گلخانه ی وجودش زندگی زمـ ـستانی را از سر می گذارند؛ برای آنکه فقط یکروز، یکساعت یا حتی یک دقیقه ی بی ارزش در این بزم شورانگیز نقش جوانان را بازی کند. با این کیفیات، اگر هما در گذشته به همه ی احوال عاشقانه ی شوهر از زاویه ی مخصوص بدبینی مینگریست، ترس و تشویشی مبهم همیشه گوشه ی دلش را خالی کرده بود، اکنون بعد از آنکه تجربه های مکرر چپ و راست باو ثابت کرده بود که وی چنانکه مینماید هست دیگر برایش جای نگرانی نبود. با همه ی برازندگی و زیبایی و رعنائی کم نظیرش پنج سال با عشق این مرد ساخته بود، او که بعد از قطع امید از حاجی بنّا و دوقلوهای عزیزش، کوچکترین شاخه ای را که پرنده ی امید بر آن بنشیندو نغمه ای سر دهد در گلستان وجود خود سراغ نمی کرد، خواه ناخواه نمیتوانست بدوستی و اعتماد شوهرش چنگ در نیاویزد. عشق سید میران باو نه بخاطر شخص خودش یا دنباله هایی از شخص خودش (که تصادفاً و با کمال تأسف دست تقدیر یا اتفاق قطعش کرده بود.) بلکه فقط و فقط بخاطر گل وجود وی بود. این مسئله مسلم بود که اونه از سید میران و نه از هیچ مرد دیگری بچه دار نمی شد؛ پس بدون یکچنان عشق پر تب و تاب و درخشان برای او جهان وادی شومی بود که بزیستنش نمیارزید. در محبتهای متقابله ی او نسبت بمردش، با همه ی رگه های تلخی که گاهگاه زیر زبان می آمد و غده های چشائی را میازرد، چنان رنگ و بوی اشتها انگیز و طعم دلپذیری دیده می شد که جهش و جوشش، کشش و کوشش عاشق را صدچندان میکرد و کار او را بمعنی حقیقیِ کلمه گاه بمرحله ی بیچارگی میکشاند. دو یار جان در یک قالب بر نردبان عشق و عاشقی هر روز که می گذشت یک پله بالاتر می رفتند و با هر پله چشم انداز رنگین دیگری ازرمزها،کشفها و الهامها بروی آنان گشوده می شد. در دایره و مکان همچنانکه امروز طبیعی دانان از پیوند دو نوع مختلف نوع ثالثی خلق می کنند، آندو در تهیه مقدمات چنین آزمایشی بودند که از پیوند دو روح یا مـ ـستهلک کردن یکی در دیگری روح یگانه ی ثالثی بسازند که بنظر و فلسفه ی سید میران می توانست در جسم جاندار دیگری مثلاً یک گل یا پروانه ی زیبا که خارج از حیطه ی احتیاج و گناه و زمان و مکان بود بزندگی جاوید ادامه دهد. در علاقه ی هما به سید میران بدون شک بدرفتاریهای کلبی مآبانه ی شوهر قبلی او که وی را تا لب پرتگاه برده بود تاثیر کلی داشت، اما بطور مسلم اگر وجود آهو و چشم و همچشمی های با او را از این میان حذف میکردند موضوع قابل ذکری باقی نمی ماند. اما برخلاف تصور هما و سید میران و همه حدسهائی که هر یک از آنها آنشب پیش خود زدند، آهو نه بخانه ی میرزا نبی وآقابزرگ رفته بود نه خانواده ی خویشِ دورش خیرالله. شاید اگر جام جهان نمای جم را نیز پیدا می کردند و بدست سید میران میدادند نشان او را در هیچ نقطه ی دور و نزدیکی از آن شهر نمی یافت. زیرا آهو در هیچ جا نبود جز در همان خانه که میباید نسل بعد نسل نوه و نتیجه هایش را زیر سقف خود بپروراند. عصر آنروز پس از آنکه شوهر بیرحم با آن خشونت و خواری نگفتنی از در خانه راند و بیرونش کرد و در را پشت سرش بست، زن بینوا سر و پا برهـ ـنه و بدبخت خود را وسط کوچه ای دید که سالیان سال کوچک و بزرگ ساکنینش او را کدبانوی تمام عیار خانه و کلانتر زنِ محل می شناختند. اهانتی بالاترازاین‌ نبود از بخت نیمه مساعد آهو لنگه ی در خانه ی صاحب خانم، زن آقابزرگ، باز بود و او پیش از آنکه بآن وضع بـ ـوسیله ی کسی دیده شده باشد خود را بدرون گذاشت. ده دقیقه بعد اکرم کفش و چادرش را باو رسانید . همینکه هوا تاریک شد علی رغم تهدید سفت و سخت مرد که گفته بود هر او را به خانه راه بدهد چنان و چنینش خواهد کرد با قایم موشک بازی مخصوص بطوری که هما ابداً بو نبرد بخانه اش آوردند؛ باین ترتیب که اکرم با عکسهای یک جورنال خیاطی سر هما را در اطاقش گرم کرد و خورشید خانم با دادن چادر نماز خود باو وی را باطاق خود که نزدیک دالان بود برد. سر شب را تا آمدن سیدمیران و شام خوردن و خوابیدنش، بحال مفلوکی در صندوقخانه اطاق خورشید گذراند. از وضع خوار و زار و در عین حال مفلوک خود گاه می گریست و گاه میخندید. خیلی زود بچه ها نیز از موضوع خبردار شدند؛ اگر غیر از این بود آنها تا صبح سُدّه می کردند. بهوای رفتن بمـ ـستراح به رهبری خورشید و با قید احتیاط کامل، یکی بکی بآن اطاق بمادر سر می زدند و بر می گشتند، یا بعضی از آنها که کم طاقت تر بودند همانجا پیشش می ماندند. خورشید خانم از شاهکاری که زده بودراضی بود اما خواه ناخواه نمی توانست دلواپس نباشد. اگر سید میران شستش از قضیه با خبر می شد چه تصمیماتی برای او می گرفت. https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این مرد مثل اغلب اهالی کرمانشاه هر چه در لحظات معمولی نرم و دمدمی، دهن بین و باری بهر جهت بود در لحظات بحرانی، یکدنده، نازک بین و کج تاب می گردید؛ آن چرمی می شد که به هیچ آبی نمی خیسید. خصوصاً اینکه زن فقیر و بینوا که قصد داشت به اطوکشی برود از او خواسته بود که پیش صاحب کار ضامنش بشود. برعکس خورشید، خود آهو هیچگونه ترسی از شوهر نداشت. وقتی شنید شوهرش بعد از بیرون کردن او چه به همسایه ها گفته است با بی اعتنایی کسانیکه آب از سرشان گذشته است شانه ها را بالا انداخت و چیزی نگفت. قضیه ی عصر چنان روح و شخصیت زنانه ی او را از پای درآورده و احساساتش را جریحه دار کرده بود که نمیخواست و نمی توانست به خوب یا بد طلاق بیاندیشد. کلارا جریان آمدن پدر باطاق، شکستن چفت صندوق و برداشتن گلوبند و انگشترها را بیان کرد و مادر با همان خودسری اندوهگینانه اش جواب داد: - لابد آن را هم می خواهد خرج قِر یارش بکند. میبینم روزی را که کشکول گدادی بدست، دور کوچه ها بگشت راه افتاده است. زیر زبانش آمد که بگوید شوهرش هزار تومان قرض دارد خویشتن را نگه داشت و در دل بصد زبان نکوهش کرد: - این چه خبری است که می خواهی بخورشید بدهی زن! تو که می دانی این زن نخود زیر زبانش نمیخیسد میخواهی با یک کلمه آبرو اعتبار شوهرت را میان سر و همسر بر باد دهی. فرداست که یک کلاغ چهل کلاغ ورشکستگی او را همه جا اعلام کنند. سید میران این خبر را حتی به هما نگفته است. شوهر خورشید که در خانه بود چیزی نمیگفت، مثل اینکه اصلاً اتفاقی در خانه نیفتاده است. چون هر لحظه احتمال می رفت که هما هنگام بحیاط آمدن غفلتاً به این اطاق بیاید زری خواست در اطاق را ببندد مادرش مانع شد؛ اینکار بدگمانی هما را بیشتر می کرد. زیرا تابستان بود و بستن در اطاق معنی نداشت. بیژن با کله خشکی همیشگی اش که عصبانیت و انتقام آن را شدیدتر کرده بود چماق جلال را از گوشه ای چیدا کرده بود و گفت: - اگر بخواهد باین اطاق بیاید جلوی ایوان مغزش را خواهم کوبید. آهو باو لبخند زد و پرسید: - اگر آقا بیاید چکارش خواهی کرد؟ بیژن با این سوال حیران ماند چه جواب بدهد. آنجا در صندوقخانه اطاق خورشید کندوی گلی دوخرواری بزرگی که در اصل جای آرد و آذوقه خانواده صاحبخانه بود گوشه ای را اشغال کرده بود، بی آنکه هرگز مصرف حقیقی پیدا کرده باشد. اتفاقاً در همان موقعی که آهو این سوال را میکرد سید میران در زد و وارد خانه شد. مهدی در عوض برادرش گفت: - اگر آقا فهمید و مباین اطاق آمد مامان را توی کندو خواهیم کرد. آهو خندید و اشکش را با چادر پاک کرد. خورشید گفت: - این کندو را گذاشته ایم برای خود تو. وقتی خواستیم دودولت را ببریم برای آنکه خجالت نکشی مجبوریم ترا در کندو بکنیم. آهو گونه ی او را گرفت و بـ ـوسید: - الهی ته تغاری عزیز من که اینقدر دلسوز مادر هستی! برای انکه حسودیش نشود کلارا را نیز که کنارش نشسته بود بـ ـوسید. دختر اگر بخانه ی شوهر هم برود باز در نظر مادر بچه ای بیش نیست، حال انکه کلارا در سن هفده سالگی واقعا هنوز بچه بود. آخرین باری که سید میران بحیاط آمد و باطاق برگشت، هما چراغش را پایین کشید. آهو با خاطرجمعی نسبی از نهانگاه پست و محقر خود که همان صندوقخانه باشد ببرون خزید و نیمساعت بعد در اطاق خود کنار بچه هایش خفته بود. صبح روز بعد هما زودتر از معمول از خواب خوش خود برخاست. شوهرش سماور را آب و آتش کرده بود. مسواک و صابونش را برداشت و برای شستشو پایین رفت. اما بی انکه بتواند دندانش را مسواک بزند زود باطاق برگشت. ضمن اینکه خبر بودن آهو را در همان خانه بشوهر می داد با اثر کمی از ناراحتی در لحن صدایش گفت: - این زن هم اگر بسادگی زیر بار می رفت طلاقش کار نادرستی بود. رگ و ریشه را از هم جدا کردن در حکم جنایت است. همانطور که دیشب بتو گفتتم باز هم تکرار می کنم، اگر می خواهی از دردسر دو زنی و عذاب آسوده شوی مرا طلاق بده! این مطلب را کاملا جدی می گویم سرابی، مرا طلاق بده و خودت و هم جمعی دیگر را راحت کن. طلاق من آسانتر از اوست. سید میران از زیر ابروهای پرپشت خود با شماتتی شوخ او را نگریست. بتدریج که نگاه یکی طولانی تر می شد رخسار دیگری از شرم شکفته تر و رنگ بهار مانندش گلگون تر می گشت. مرد از این جنگ یا بازی نگاه ها دست برداشت: - پرت و پلا می گوئی هما! https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توکل مفهموم قشنگی داره، یعنی خدایا من نمی‌دونم چه جوری ولی تو درستش کن🌙 شب همگی بخیر خسته نباشید دوستان گلم تا درودی دیگر بدرود...✋ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🦋فواره ی حوض سیب، رقصانت باد🦋 🦋مستانه چکاوکی غزلخوانت باد🦋 🦋ای نازگل شکفته ی صبح بهار🦋 🦋لبخند خدا سهم دل و جانت باد🦋 🌼سلام صبح آدینه تون بخیر🌼 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیاصبح‌ جمعه شونو باروشن‌ کردن رادیو و شنیدن برنامه ی🦋صبح جمعه🦋شروع میکردن🙋‍♀ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه ها روزتمیزکاری مامانامون بود هروقت که این پخش می‌شد من چنددقیقه ای رو به جنب وجوش میفتادم که کاروکمک‌ کنم ولی به محض تمام شدن یادم میرفت که قراربوده‌ چه کاری کنم سریع میزدم شبکه دو برا دیدن. فیتیله ها وازپاتلوزیون جُم نمیخوردم🤦‍♀😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8904899505894.mp3
12.97M
✌مروری بر خاطرات✌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من میگم داشتن یه آدمی که بتونی دعوتش کنی به یه چای✨ تو عصر جمعه که شاید دلتم گرفته یکی از بهترین خوشبختی های دنیاست... بشینی کنارش حرف بزنی و حرف بزنی چای بخوری و چای بخوری❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨✨✨✨ 🍃عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب میخورد، دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد، لذا گفت: 🍃عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت چند می‌خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. 🍃عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی! 🍃 رعیت گفت: قربان من با این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست، عتیقه است.! ✨✨👈*دیگران را احمق فرض نکنیم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌱 هرسال، وقتِ نوبَر کردنِ دُلمه‌ی برگ مُو که می‌رسید، مادرجان قیچیِ باغبانیِ بابابزرگ را قرض می‌گرفت، یکی از پسرهایِ رشیدَش را هم خَبر می‌کَرد تا برگ‌های نازک و پَهنِ مِیمِ کُنجِ حیاط را بچینَد برای دُلمه پَزانِ فردا که قرار بود همه را دورِ خودَش جمع کُنَد به صَرفِ دُلمه‌های بی نظیر و جانانه‌اَش . برگ‌ها دانه دانه، با صِدای گوش خراشِ قیچیِ بابابزرگ که روغن کاری نیاز داشت، از شاخه دل می‌کَندَند و روی موزاییک‌های حیاط می‌اُفتادَند، مادَرجان هم همانطور که یکریز قربان صدقه‌ی قد و بالایِ گل پسرش می‌رَفت و پشتِ سَرِ هَم از خُدا برایَش خیر می‌خواست ، یکی یکی از روی زَمین برِشان می‌داشت و آرام می گذاشتِشان توی سَبَدِ چوبی که در دست داشت. هَراَز گاهی هم نگاهی به شاخه‌های عریانِ درخت می‌انداخت ، خیلی جِدّی مخاطَب قرارش می‌داد و می گُفت:« هنوز بایَد قَدِّ چَند تا دُلمه پَزونِ دیگه برگ به ما بدی ها...» بَعد هَم با یک «آخ کَمَرَم شکست» می‌نِشَست روی پله‌ی حیاط ، سَبَد را می‌گذاشت روی دامَنَش و چین و خَمِ برگ‌ها را باز می‌کرد و باز قربان صدقه‌ی پسر جانَش می‌رَفت... حالا سال‌هاست که مادَرجان ، توانِ سُفره داری ندارَد و دُلمه را ما برایَش نوبَر می‌کُنیم، امّا همچنان یکریز، قربان صدقه‌ی بچه ها و نوه نتیجه‌هایَش می‌رَوَد ، از خُدا برایِمان خیر می‌خواهَد و تنها یک دُعا و قربان صدقه‌اَش می‌ارزَد به تمامِ نوبرانه‌های جَهان… •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚آب ریخته با کوزه نیاید عبیدالله زیاد بسیار مکار بود و ضحاک قیس را میگفت تو شیخ قریش و زاهدی و مرتبه تو از عبیدالله زبیر بیشتر است‌. چرا به نام او خلق را دعوت کنی و به نام خود نمی‌کنی. ضحاک فریفته شد و با نام خود مردم را دعوت کرد. مردم گفتند تو به نام زبیر از ما بیعت گرفتی و اکنون بیعت با خود می‌خواهی. تو بر چیزی نیستی. او پشیمان شد و دوباره دعوت به نام زبیر کرد. اما سودی نداشت. این مثل را در مورد هر چیزی که از دست رفته و دیگر جبران شدنی نیست به کار می‌برند. و به شکل‌های دیگری نیز استفاده شده و می‌شود. مانند: آب ریخته جمع نگردد. آب رفته به جوی بازنگردد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چرا پرت و پلا، بخدا از ته دل می گویم. باور نمی کنی؟ - خیلی خوب، اگر بمحضر رفتم هر دوی شما را طلاق خواهم داد؛ دوباره یکروز رفتم یکی از دندانهایم را بکشم سیزده دندان کشیدم و خانه برگشتم. اصلا میخواهم از این تنها باشم. هما بتو گفتم، تو مگر بمیری و از دست من خلاص بشوی؛ مانند همان زندانی که خوذ را بمردن زد و باین حقّه از بند نجات پیدا کرد. غیر از این دیگر راهی نیست. چرا، یک راه دیگر هم هست، و اینست که من بمیرم. هما با بیقراری دستش را پیش آورد که جلوی دهان او را گرفت: - واه، ترا بخدا! خدا چنین روزی را پیش نیاورد! دشمنت بمیرد! آرزو میکنم روی زمین نباشم که مرگ ترا بچشم ببینم. عزیزم من تحمل سیاه پوشیدن و بیوه نشستن بعد از مرگ شوهر را ندارم. اگر چنان زن بی باک و قوی اراده ای نباشم که پس از دلداده ام مانند کلئوپاتر با مار در یک تخت بخوابم لااقل اینقدر صفت دارم که دعا کنم از تو بمیرم. - اگر دعای تو مـ ستجاب نشد؟ - آنوقت عهد می بندم که پس از مرگ شوهر مانند ساتیاکها لبخند به لب با او بقبر بروم. سید میران بصدای بلند قاه قاه خندید و هما در چای که می نشست تا بریزد گفت: - حرف من خنده نداشت. آیا خودت برایم تعریف نکردی که در هندوستان طایفه ای بوده یا هستند که باین رسم عمل میکرده اند؟ اگر هم افسانه باشد من از این جهت که مقام عشق را باسمان هفتم بالا می برد دوست دارم که حقیقت باشد. و اگر تخیلات و احساس دور از عمل را کنار بگذارم بتو صراختاً قول میدهم، همچنان که تا بحال همه جور در من ای بوده، من هم تا آخرین لحظه ی عمر ناقابلم را در راه تو باشم. فقط بشرطی که بگویی فی الواقع مرا دوست داری؟ چه چیز من توجه به تو را کرده است؟ - سر تا پای وجود تو، کمال جسمانی تو. من زیبایی تو را می پرستم و این ساده تنها چیزی است که با افزایش سن زوال خواهد یافت. برو عقل یاد بگیر که روز بروز بر مقدارش اضافه شود. - برای من فرقی نمی کند که خودم را دوست دارم باشی یا زیبائیم را. بگو اگر من بمیرم تو چه خواهی کرد؟ - اگر داشتم شاه جهان آرامگاه بزرگی از مرمر سفید برایت خواهم ساخت. در تابوت بلور جایت خواهم داد. پس از تو دیگر زن نخواهم گرفت و وصیت هواهم کرد که هنگام مرگ در کنار تو خاکم کنند. اگر نداشتم یک چهارطاقی و من با دست خودم برایت بسازم قناعت خواهم کرد. - خوب سرایی، اما من گفتم می دهم که آن چهارطاقی را در زنده بودنم و همان روی خودم ساختن نه روی قبرم! چهارطاقی محکمی که شمعکی نیز در وسطش باشد. ثواب این کا مطمئنا از ساختن مسجد هم بیشتر است. اما از شوخی گذشته تنها خواهش من این است که پس از مرگم حتما زن بگیری نه اینکه نگیری، منتها زنی که از من خوشگل تر باشد. گوش کن، آیا فی الحقیقه قصد داری امروز بمحضر بروی؟ - همین حالا. - او را هم خواهی برد؟ - نه، چه لازم کرده است که او را با خود ببرم. همان کسی که صیغه ی عقد را پس می خواند موظف است حکم را بزن طلاق گرفته است تصویب کند. سید میران با این گفته آخرین جرعه ی چایش را خورد و استکان را با صدا در نعلبکی گذاشت. با این که عادت معمولش یک چای دیگر داشت که از جابرخاست و بپوشیدن لباس می خورد. هما با تشویش مبهمی او را نگاه کرد: - وای سرابی، بخدا تو از حاجی بنا سنگدل تری؛ من از آن می ترسم که آه آهو هر دوی ما را بگیریم. پس لااقل تومثل آن مرد نکن، بچه هایش را از او نگیر، هان؟ خدایا چطور شد؟! مردم چه بمن خواهند گفت؟! صبر کن ببینم، بند شلوارت از پشت تاب خورده است. این یراهن را همظهر که آمدی عوض کن. من تعجب میکنم تو چرا اینقدر عرق می کنی. اگر هر روز یک پیراهن بپوشی باز کافی نیست. هما بند رودوشی شلوار شوهر را که تاب خورده بود درست کرد. هر دو یک لحظه گوش فرا داد، گویا کسی در حیاط در را زده بود. دختر خورشید بپاسخ گفتن رفت و برگشت. جلوی پنجره ی ساحبخانه آمد و با کمـ ـروئی و پخمگی چشم نیمه مهجور سرزبانی گفت: - هما خانم، هما خانم، دم درحیاط یک آجان مشهدی را می خواهد. میگوید با صاحبخانه کار دارم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هما بشوهرش نگاه کرد. سید میران کمی رنگش پرید، اما جا نخورد. آجان اسم سنگینی بود ولی آنرا که حساب پاک است از چه باک است. با خود فکر کرد و گفت: - پر دور نیست از طرف نظام وظیفه باشد. من از این پس دیگر غلط بکنم کار خیری برای کسی نکنم. بیست سال پیش که خودم اصلا یادم نیست برای پسر موسی تیرفروش «شهود» شده ام تا سجل بگیر. حالا وقتش رسیده می خواهد او را به خدمت اجباری ببرند. پدرش هیجده سال است گور شده و خودش هم معلوم نیست کجاست، زنده است یا مرده. و در این میانه من گیرمکافات آمده ام. هما از پشت شیشه بیرون را نگاه کرد. درحال همان سید میران با عجله کتش را پوشید، سیـ ـگاری به چوب زد و از ایوان پایین آمد. حیاط با صفری در نیمه سیـ ـنه اش را صاف کرد. آجان گفته شده که هیکل متوسط، شکم برآمده، و گونه های فرورفته داشت، مثل عسکرهای عثمانی در دوره های اشغال ایران با گستاخی مخصوص تا دم در ورودی دالان پیش آمده بود. عوض چکمه شلوار راستا بپا داشت. یکپایش روی پله دالان و پای دیگرش داخل حیاط بود. سید میران نزدیک تر که شد چند هیکل ناموافق دیگر را در زاویه نیمه تاریک دهلیز خانه تشخیص داد. دلش مانند دیوار چینه ای با صدای وحشتناک فرو ریخت. ترس و ترس جهان بر سرش تاخت اورد؛ در میان آنها قیافه ی صغرا مفتش با لباس مردانه ای که می پوشید و همه ی اهل شهر علم به احوالش هستند و می خوردند. چشمهای بی عاطفه و کاونده اش را که چون سرب سرد و سنگین بود به دوخته بود. گوئی می خواست از خود طرز قدم برداشتنش مطلب کشف کند. - بما گفته اند در این خانه جنس قاچاق هست، ممکن است چند دقیقه مزاحم شما بشویم؟ سید میران از محکمی کار خود و همچنین جای پارچه ها مطمئن بود. در حالیکه سرش از یک تکان ناشناس می پرید جواب داد: - گویا خلاف بعرض مبارک شما رسیده است. بفرمائید هر جا را که می نمایاندید. (دستش را بطرف حیاط وسیع گشود.) پاسبان شکم گنده همانجا که ایستاده بود ماند تا تمام حیاط و آمد و رفت همسایگان را زیر نظر داشت. و چنانکه بعد معلوم شد پاسبان دیگری نیز در همان موقع در بیرون کشیک میداد. مفتشین که از طرف گمرک بودند از صاحبخانه پرسیدند چه اطاقهائی در دست خانواده خود اوست. سید میران دو اطاق بزرگ و کوچک را بآنها نشان داد. بهمراه او و با تعارف و تکلفی خشک و یزده که از هر فحشی بدتر بود ابتدا باطاق آهو رفتند. خود زن هم آنجا بود. ظرف مدت کمتر از پنج دقیقه، سه مرد و یک زن بازرس، صندوق و همه جای اطاق او را زیر و رو کردند. فرشها را کنار زدند. دشکها را سیخ آژین کردند. لحاف کرسی را از رختخواب ها بیرون کشیدند و همه جایش را امتحان کردند. چیزی نیافتند. باطاق ها رفتند آنجا هم چیزی نیافتند. از بهم خوردگی صندوق هما و حرکاتیکه این زن از خود نشان می داد به شک افتادند. صغرا مفتش که برای همین گونه مواق همراه آنها آمده بود در گوشه ی اطاق کوچک بدن او را گشت. یک قواره ساتن کرمی گلدار را با سنجاق زیر پیراهن بسته و از نظر مامورین پنهان کرده بود. رنگ هما مثل گچ دیوار سفید شد. حالت های نازنین او که در شرایط معمولی هر مردی را از پای میافکند در روح مردان از ریخته شدن ابدا تاثیری نداشت. هما مطلقا خود را باخت و بلکنت گفت: - این را شوهرم از سفر خراسان برایم سوغات آورد، قاچاق نیست. مامورین با پارچه بحیاز آمدند. سید میران وقتی که از کنار هما رد میشد زیر لب باو غرید: - این دسته گل چه بود که بآب دادی؟ چرا قبلاً بمن نگفتی این را داری تا فکر کنم برایش کنم؟ هما که هنوز حالش بجا نیامده بود با ترس و پشیمانی گفت: - میخواستم همین امروز آن را بخیاطی ببرم. - خوب، ناراحت نباش، در صندوق هر زنی یک قواره از این پارچه ها هست، می گیرد و نمی گیرد. خدا کند فکر کنند همان یکی است. اگر پرسیدند چرا پنهانش کردی بگو ترسیدم. هما دهان گشود که چیزی دیگر بگوید. سید میران که یکی از ماموران در همان دو قدمی انتظارش را میکشید و پیش سایرین بحیاط رفت. از نگاههای شیطانی مامورین بدور و بر حیاط و سوراخ ثقبه های آن پیدا بود که باز خیال ادامه ی تفتیش را دارند. صغرا مفتش، این زن مرد مانندی که از سالها پیش از کشف حجاب لباس مردانه یتن میکرد و با روی و موی باز هر جا دلش می خواست در شهر می گشت، کسی که از نگاه سرد و بی روحش حتی عابرین معمولی خیابان نیز می ترسیدند، وقتی که دستها زیربغـ ـل کنار سید میران ایستاده بود خودمانی آهسته از او پرسید: - این قواره ساتن را خانم شما از کجا آورده است؟ سید میران با تردید و تأمل جواب داد: - سابق بر این بخیاطی می رفت، شاید آن را از آنجا آورده بود. من درست نمیدانم و شاید هم از اول آنرا داشته باشد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب.. بهانہ ی قشنگیست برای سکوت شب، طبیعت هم ساکت است و بہ صدای خدا گوش می دهد سکوت کنیم تا صدای خدا را بشنویم...! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌‌‌براے لذت بردن از زندگی‌🌱 در آسمان خودت پرواز ڪن🕊 •| |• •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f