eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
خونه های قدیمی بین اتاق هاش،یه در بزرگ داشت کیا از این مدل خونه ها داشتن 😉 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌ 📚 دوستی ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺎﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺧﯿﻠﯽ ﻧﯿﺴﺎﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺷَﻢ ﺗﻌﺼﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺍﯾﻨﻘﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!! ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﺷﺪ؟ ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﺗﺮﮎ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎ، ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ... ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﮐﻨﻪ! ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳِﺶ ﺩﺍﺷﺖ... ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ هم ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻢ...! ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻧﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﻣﻮﻧﻮ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺻﻼﺣﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭگﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ... ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺩﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ! ﻫﻤﯿﻦ ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﻮﺩﯾﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻦ... ﻫﻤﯿﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻤﺸﻮﻥ!!! ‎‎‌‌‎ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همان مردی که در ابتدای ورود بخانه با او حرف زده بود و قد بلند و خشکیده داشت و هنگام حرف زدن پلکهایش را می بست با تذکر گزنده و شومی باو گفت: - غیر از این یک قواره پارچه در اینخانه اجناس بیشتری هست که شما مخفی مرده اید. ما از این موضوع اطمینان داریم. اگر شخصاً جای آن را نشان بدهید که موجب سرگردانی و اتلاف .قت ما نشود بدیهی است طبق قانون در جرم شما تخفیف رعایت خواهد شد. (سید میران به چپ و راست سر تکان می داد.) بسیارخوب، میفرمائید نیست، پس شروع می کنیم؛ از همینجا. ممکن است بفرمایید این زیرزمین که درش قفل است مال چیست؟ سید میران اندکی خود را باخت، با اینوصف براحتی جواب داد: - این زیرزمین در دست زن و شوهری بود که حالا مرده لند. یعنی خیلی وقت نمی شود که مرده اند. اسبابهای آنها هنوز اینجاست و کلیدش در دست.. میخواست بگوید کلیدش در دست خواهر همسایه ی مرده است که در همان خانه مینشست، سر را نیز بطرف اطاق خورشید . خود زن که در ایوان ایستاده بود برگرداند اما فورا حرف دهانش را عوض کرد و گفت: - بله، کلیدش در دست پسر آنهاست. - پسر انها چه کاره است و محل کارش کجاست؟ - محل کار معینی ندارد. هر دو روز یک جا کار می کند. اینروزها گویا سنگ کشی می کند اما نمیدانم برای کی. - روزها معمولا چه وقت بخانه میاید؟ - آنهم پر معلوم نیست. از سه روز پیش که آمده بیل اسپار پدرش را برده است که بفروشد تا بحال دیگر پیدایش نشده است. او پسر لات و بیشعوری است که هر بار بخانه میاید با عمه خود بر سر همین اشیاء بی اهمیت جنجالی بپل می کند که ما مجبور می شویم بزور بیرونش کنیم. با همه این احوال چون یتیم است و پدرش نیز کارگر من بود نخواسته ام جوابش کنم. بعلاوه این زیرزمین به چه درد من میخورد که بخواهم او را جواب کنم. مفتشین بیشتر از آن گوش بتوضیحات وی ندادند. با یک تیکه سیم قفل را باز کردند. گربه ای معو کرد و از سوراخ هواکش اطاق که بزیر پله ها گشوده می شد بیرون پرید، خود را تکان داد و رفت از لب حوض آب خورد. زیرزمین نمناک و نیمه تاریکی بود که گمان نمی رفت هرگز محل سکونت کسی بوده است. بوی پوسیدگی و نا و هوای مانده اش چندان چنگی به دل نمی زد. روی زمین فرش و گلیمی دیده نمیشد ولی گوئی خود همین موضوع برای مفتشین از پاداش هنگفتی حکایت می کرد. بر دیوار کاهگلی و بدون طاقچه آن چند غربیل بوجاری قد و نیم قد ریزچشمه و درشت چشمه بمیخ زده شده بود و بتدریج که چشم بتاریکی عادت می کرد یا قی اشیاء و اثاث اطاق متروک معلوم می گردید. در یک گوشه کندوی بزرگی دیده می شد که روی آن یک کرسی بطور وارونه گذاشته بودند. در درون کرسی یک منقل لب شکسته گلی، متکای پر درامده چرک، پارویی چوبی و یک سبد پر از پنبه کهنه لحاف بود. در گوشه دیگر تغاری شکسته پر از سوسک و پهلویش یک تله موش و مقدار زیادی هسته هلو که یادگار آخرین سفر گلمحمد از ماهیدشت بود روی زمین بچشم میخورد. دیگر از چیزهایی که آنجا می شد دید مقداری روده ی خشک شده و تابیده بود که بدرد ساختن غربیل می خورد و دوک شکسته ی مرحوم خاله بیگم. هر یک از این اشیا فرسوده ی یک غازی از نقطه نظر مامورین می توانست راهنمای بزرگی برای کشف جرم باشد یا نباشد. یکی از آنها با عصای دستش بتخـ ـته های پوسیده ی سقف و همچنین کف زمین زد و بصدای آن گوش فرا داد. درروی کف اطاق جایی نظر آنها را جلب کرد که صدای خالی می داد. سید میران گفت که سابقاً جای چال کرسی بوده است، گوش نکردند. با یک میله آهن که سرش از میان کرسی بیرون بود زمین را کندند. خاک را کنار زدند و مثل اینکه پیش از کار از موفقیت صد در صد خود اطمینان داشتند. بی آنکه اظهار تعجبی بکنند کیسه ی برزنتی بزرگی را بیرون کشیدند. تفتیش بهمین جا پایان یافت. ده دقیقه بعد وقتی که مامورین برای استراحت و در عین حال تنظیم صورتمجلس روی تخـ ـتخواب میان حیاط نشسته بودند همسایه ها با تاسف فراوان دریافتند که موضوع از چه قرار است و صاحبخانه ی نیک آنها با چه بدشگونی تلخ و ناگفتنی روبرو گشته است. توپها و قواره های ساتن و سلک و اطلس، کرپدوشین، فایدوشین و سایرممنوعات از این قبیل برنگهای شیرین و دلربا روی تخـ ـت کومه لغزان بزرگی را تشکیل داده بود. همه تعجب می کردند که آن همه جنس قاچاق چه وقت و چگونه وارد خانه شده و چطور سید میران آنها را در زیرزمین چال کرده بود که کسی بو نبرده بود. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین فکری که بخاطر هر یک از زنها و دختران همسایه می رسید این بود که ایکاش می توانستند در انموقع قواره ای از آن ثروت بر باد رفته را بنحوی مال خود کنند تا هم بنوائی رسیده باشند و هم بآن وسیله جرم صاحبخانه سبک تر شده باشد. اما دریغ از آرزوها و حسرت های بی حاصل، این نوزادانی که چشم به جهان نگشوده طعمه مرگ می شوند! مامور قد بلند و خشکیده مشغول پاک کردن کلاه و لباسش از تارهای عنکبوت بود. زنک مردنما دور باغچه می گشت، روی پنجه ی دو پا می نشست و با ساقه ی گلها بازی می کرد، مثل اینکه هنوز دلش می خواست چیزی بچنگ آورد. سید میران خاموش و با چهره ی سخت بیخون و تیره و تار، روی تخـ ـت نشسته پیشانیش را بدست تکیه داده بود. کاردش می زدند خونش در نمی آمد. آهو در زاویه ی اطاق خود ماتمزده و پریشان نشسته درد اصلی خود را از یاد برده بود. مثل مادر مرده ها به طور تبناکی آه می کشید. از روی بیقراری و ماتم همانند زبانه ی شاهین ترازو بدنش را به چپ و راست موج می داد و در خاموشی دستها را صلیب وار به سیـ ـنه می کوفت. مثل اینکه می گفت: خانه ام خذاب شد!...بچه ها حیران و بیدل، بیقرار و مضطرب از حیاط به مادر و از مادر به حیاط می رفتند. آنها نیز به بچگی خودشان از روی احساس می فهمیدند که خمیر تازه برای پدر چقدر آب بر می داشت. در دریای نومیدی و غم این کودکان و حتی زنهای سید میران پَرِ کاهی زیر و بالا می شد که همگی به آن چنگ زده بودند، شاید مفتشین که مانند همه ی انسانها احساس داشتند و می فهمیدند دلشوان می سوخت و از او در میگذشتند. او که در حقیقت امر گناهی نکرده بود! از دیوار خانه ی کسی بالا نرفته و مال کسی را ندزدیده بود. او که مرد نان بده، نیکوکار و با همه ی احوالات خوش نیّت و نیکخواهی بود؛ واقعا حیف نبود بخاطرِ حالا بگوئیم، یک اشتباه، نابودش کرد؟! این افکار کسانی بود که اینجا و آنجا در گوشه و کنار حیاط با حیرت کامل تماشاچی آن صحنه ناخوشایند بودند. اما وقتی که سید میران ، ضربت خورده و گیج، صورتمجلس را امضا کرد و همراه مامورین با کیسه ی برزنتی از منزل بیرون رفت همه فهمیدند آنچه که نباید بشود شده و کار از کار گذشته است. آب ریخته شده جمع شدنی نبود، با این وجود سید میران جانب تلاش و تشبّث را رها نکرد. آنشب بکوشش میرزا نبی و یکی دیگر از نانواها، آقای چَلَبی معروف به اکبر قوش، به قید ضمانت آزاد و بخانه بازگشت. و خود این موضوع عجاله اولین موفقیت بود. زیرا مرد آبرودار و نیکنام که مسئولیت اداره صنفی را نیز بعهده داشت نمی خواست اسم حبس و زندان رویش بماند، هر چند برای یکساعت بود. همانشب، قبل از اینکه شامش را بخورد به دیدن یکی از اعضاء دون رتبه ی عدلیّه رفت که با وی سابقه ی آشنایی داشت. براهنمائی او وکیل گرفت. روز بعد به مشورت با وکیل خود و موافقت پنهانی یکی از مامورین ذی مدخل در شکایت مفصلی که تسلیم عدلیه کرد منکر این شد که اصلا اجناس مال او بوده است. به بهانه نداشتن سواد و عدم تشخیص سیاه و سفید صورت مجلسی را هم که آنروز در خانه پایش را امضا کرده بود از درجه اعتبار ساقط دانست. بخورشید و سایر همسایه ها سفارش کرد که اگر از آنان تحقیقاتی بعمل آمد بگویند که زیرزمین مورد تفتیش در دست صاحبخانه نبوده و از زمان فوت گلمحمد درش همچنان بسته بوده است. از جلال هم لازم نبود دیگر اسمی به میانآورده شود. در حقیقت خود خورشید هم با این نقشه مخالفتی نداشت بلکه کاملا موافق بود گفته شود اجناس مال برادر متوفای او بوده است. و مسلما دولت با مرده ای که دستش از دنیا کوتاه شده بود کاری نمی کرد و نمی توانست بکند. ظاهر قضیه تا آنجا که قانون بال و پر می گسترد حق بجانب بود. سید میران، راضی و نسبتاً خوشحال، تا آنجا پیش رفت که در یک دادگاه حرفش بکرسی نشست. اما در دادگاه دوم با کمال بی لطفی ادعای او بی اساس و نوعی تشبّث برای فرار از جرم تشخیص داده شد. محکوم شد و در نتیجه ی این محکومیت علاوه بر جرمی که باو تعلق گرفت و حقّ وکیل و دهن شیرین کنی باین و آن که از جیبش بیرون آمده بود، مخارج دادگاه را نیز پرداخت و روز آخری که پس از یک ماه و نیم کش واکش و تلاش پر تب و تاب کار خود را بآن ترتیب پایان یافته دید و دست از پا کوتاه تر به خانه آمد همه اقسوسش از این بود که چرا همان روز اول جرم قاچاق را هر چه بود نداد و خود را راحت نکرد. چنین به نظر می رسید مه دستگاه پر طول و عرض عدلیه، از وکیل و منشی و مشاور گرفته تا مدعی العموم و عضو دادگاه و عریضه نویس دم در، مثل خالبازهای گذر چغا سرخ که یکی ورق می انداخت و همدستش بعنوان بازیکن اتفاقی که هرگز نمی باخت دهاتیان ساده دل را بطمع بُرد برام میکشید، جز بیچاره کردن بندگان خدا کاری نداشت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌙هیچ شبی،پایان زندگی نیست🌙 ✨از ورای هر شب دوبارہ ✨خورشیدطلوع می‌کند ✨و بشارت صبحی دیگر میدهد ✨این یعنی امیدهرگز نمیمیرد! ‍•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌻خدای مهربانم‌ 🌻یک صبح زیبای دیگر را‌‌ 🌻با ترنم دلنشین پرندگان‌ 🌻آغاز نمودم‌ 🌻شکر برای بوی خوش زندگی‌ 🌞سلام دوستان صبحتون پربرکت🌞 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فردا شاید هیچوقت نیاد امروز رو به بهونه فردا از دست نده امروز همون کاری رو انجام بده که چندسال بعد بتونی با هیجان و ذوق واسه بقیه تعریفش کنی... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا مثه من عاشق ومنتظر این برنامه کودک بودن🙋‍♀ مدرسه ی ما دوشیفت‌ بودهمش دلم میخواس بعدازظهری‌ باشیم‌ که صبحا خانوم بهاروببینم😍😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
04-Salam-Sobh-Bekheyr.mp3
6.21M
بریمممم سمت شروع یه صبح گل اناری🍓 آهای امواج منفی بشید ازمافراری😡 تمام حال گیریابمونیدتوخماری😝 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موادلازم: گوجه🍅 سیر🧄 تخم مرغ🥚 زردچوبه🌯 روغن🥣 نمک🧂 همینقدساده😳 شمالیامون بیان‌ بگن این غذا واقعاخوشمزس‌ یانه به امتحانش میرزه🧐🧕 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Collection-Arian-Yari-DjOstad.mp3
46.31M
بریم که داشته‌ باشیم‌ یه😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚آب ریخته با کوزه نیاید عبیدالله زیاد بسیار مکار بود و ضحاک قیس را میگفت تو شیخ قریش و زاهدی و مرتبه تو از عبیدالله زبیر بیشتر است‌. چرا به نام او خلق را دعوت کنی و به نام خود نمی‌کنی. ضحاک فریفته شد و با نام خود مردم را دعوت کرد. مردم گفتند تو به نام زبیر از ما بیعت گرفتی و اکنون بیعت با خود می‌خواهی. تو بر چیزی نیستی. او پشیمان شد و دوباره دعوت به نام زبیر کرد. اما سودی نداشت. این مثل را در مورد هر چیزی که از دست رفته و دیگر جبران شدنی نیست به کار می‌برند. و به شکل‌های دیگری نیز استفاده شده و می‌شود. مانند: آب ریخته جمع نگردد. آب رفته به جوی بازنگردد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو پاسخ جالبی داد: گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه گفتم یعنی چی؟ گفت من عاشق بچم هستم همه کارهاش رو دوست دارم همه افکارش رو و همه حرکاتش رو همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه... ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو میپرستم. وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را میبینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم. وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم. وقتی به خاطر من چندین سال با ناملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم زن هر چقدر هم که بزرگ شود، همسر شود، مادر شود، مادر بزرگ شود، درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است، انتظار میکشد برای لوس شدن، محبت دیدن، دستی میخواهد برای نوازش، و چشمی برای ستایش، مهم نیست چند ساله شدی، زن که باشی دنیای درونت همیشه صورتی ست تقدیم به همه ی بانوان سرزمینم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. به حس خوب اون روزها، قالى هاى پر نقش، پشتى هاى زرشكى، روميزى هاى توربافت... 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر اون روزا خونه‌ی مادربزرگ همه دور هم جمع میشدیم و با کمک هم رب درست میکردیم درست کردن رب سخت بود ولی عطر و طعم خوبی داشت انقدر خوشمزه بود که حتی الان هم با دیدن این عکس میشه عطر و طعمش رو حس کرد‌ . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادته کلاس اول که بودی از املا میترسیدی؟ نگذشت؟ رد نشد؟ يادته واسه ریاضی راهنمایی ترس داشتی؟ الان چی؟ اصلا یادت میاد امتحانش رو؟ یادته واسه امتحان نهایی‌های دبیرستان تا صبح بیدار موندی؟! یادته واسه کنکور چه روزا و شبایی رو با استرس و نگرانی گذروندی؟! ولی الان چی؟ یه لحظه از اون استرس‌ها موند؟ تموم نشدن؟! نمیدونم الان تو چه مرحله‌ای هستی و داری چه فشاری رو تحمل می‌کنی ولی همش رد میشه... الکی خودتو اذیت نکن رفیق و به خودت استرس نده!... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آب ریخته شده جمع شدنی نبود، با این وجود سید میران جانب تلاش و تشبّث را رها نکرد. آنشب باکوش میرزا نبی و یکی دیگر از نانواها، آقای چَلَبی معروف به اکبر قوش، به قید ضمانت آزاد و خانه بازگشت. و خود این موضوع عجله اولین موفقیت بود. زیرا مرد آبرودار و نیکنام که مسئولیت اداره صنفی را نیز بعهده داشت نمی خواست اسم حبس و زندان رویش نگه دارد، هر چند برای یکساعت بود. همانشب، قبل از اینکه شامش را بخورد به دیدن یکی از اعضاء دون رتبه ی عدلیّه رفت که با وی سابقه آشنایی داشت. براهنمائی او وکیل گرفت. روز بعد به بررسی با وکیل خود و پنهانی یکی از مامورین ذی مدخل در شکایتی که تسلیم عدلیه کرد منکر این بود که اصلا اجناس مال او بوده است. به بهانه نداشتن سواد و عدم تشخیص سیاه و سفید صورت مجلسی را هم که آنروز در خانه پایش را امضا کرده بود از درجه اعتبار ساقط می دانست. بخورشید و سایر همسایه ها سفارش کرد که اگر از آنها تحقیقاتی بعمل آمدند می گویند که زیرزمین مورد تفتیش در دست خانه نبوده و از زمان فوت گلمحمد درش همچنان بسته بوده است. از جلال هم لازم نبود دیگر اسمی به میانآورده شود. در حقیقت خود خورشید هم با این نقشه مخالفتی، بلکه کاملا موافق بود گفته می شود اجناس مال برادر متوفای او بوده است. و مسلما دولت با مرده ای که دستش از دنیا کوتاه شده بود کاری نمی کرد و نمی کند. ظاهر قضیه تا آنجا که قانون بال و پر می گسترد حق بجانب بود. سید میران، راضی و نسبتاً خوشحال، تا آنجا پیش رفت که در یک دادگاه حرفش برسی نشست. اما در دادگاه دوم با کمال بی لطفی ادعای او بی اساس و نوعی تشبّث برای فرار از جرم تشخیص داده شد. شد و در نتیجه ی این محکومیت علاوه بر جرمی که با تعلق گرفت و حقّ وکیل و دهن شیرین کنی باین و آن از جیبش بیرون آمده بود، مخارج دادگاه را نیز پرداخت و روز آخری که پس از یک ماه و نیم کش واکش. جستجو بر تب و تاب کار خود را بآن ترتیب پایان یافته دید و دست از پا کوتاه تر به خانه آمد همه اقسوسش از این بود که چرا همان روز اول جرم را هر چه نداشت و خود را راحت نکرد. چنین به نظر می رسد مه دستگاه پر طول و عرض عدلیه، از وکیل و منشی و مشاور گرفته تا مدعی العموم و عضو دادگاه و عریضه نویس دم در، مثل خالبازهای گذر چغا سرخ که یکی ورق می اندازد و همدستش بازیکن اتفاقی که هرگز نمی تواند. باخت دهاتیان ساده دل را بطمع بُرد برام میکشید، جز بیچاره کردن بندگان خدا کاری نداشت. این خال سیاه، این خال سفید، هر خال سیاه را برداشت یکنومان روی زمین از اوست. و صد رحمت به مأمورین عبـ ـوس گمرک و صغرا مفتّش آنچنانی که او حتی جرات نکرد سیـ ـگاری تعارفشان کند. در این مدت چیزی که اصلا به فکر سید میران نمی آمد موضوع تصمیم او به طلاق آهو بود. از شکست و ضرر تلخی که متحمل گشته بود بهمان نسبت که جمعا تحلیل رفته بود حال و فروتن شده بود. از خشونتهای گذشته و بخصوص عمل آنروزش نسبت به زن نجیب و بردبار خود شدیدا احساس پشیمانی می نمود. با خود می گفت: این خدای او بود که مرا گوشمال داد. تا تو باشی سید میران که دیگر دست بروی زن ضعیف و بی دفاع بلند نکنی! – زن با وفای او که خود را در غم شوهر شریک می دید نه تنها از سیـ ـنه ریز و انگشترهای طلا- چیزی که دیگر وجود خارجی ندارد- صحبتی بمیان نیاورده بود، بلکه در طول یک ماه و نیمی که صبح بصبح یک پاسبان خوش لباس حمایل بودبسته و مودب، مثل نوکر شخصی بدون تفنگ دنبالش بدر خانه می آمد و بآگاهی و عدلیه و اینور و آنور می رفتند، چون حس کرده بود شوهرش در آن موقعیت حساس در تنگنای بی پولی است یکبار سی تومان بود و بار هیجده تومان باو. داده بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
. پاسبانی که به درخانه می آمد و او را می برد اگر پیاده می رفتند همیشه یک فاصله می گیرند تا کسی نفهمد دنبال اوست. و گاهی اوقات وظیفه اش فقط باین محدود می شود که بیاید او را خبر کند و خود را برود تا ظهر در قهوه خانه بنشیند. آهو آه میکشید و خود را میخورد. غم بر غم مثل ناخوشی بر ناخوشی او را از پای در می آورد. دست بر دست میزد و ناله میکرد: - دیدی این مرد چه بروز خود آورد! بخود تسلیت می داد: - خیلی خوب، تا چشمش کور شود، اینهم بالای قِرِ یار! هنوز برای هیچکس روشن نبود که چه شیر پاک خورده بود به مامورین خبر داده بود که در آن خانه جنس قاچاق هست. اکرم که از فرط زیرکی نادان و از فرط نادانی فضول و بی ثبات و غیرقابل اعتماد بود با همه ی احوال بعید می نمود چنین کاری کرده باشد. از شوهرش که خلق و خوی ولگردان را داشت خیلی دور نبود اما شک سید میران، بی آنکه اساس درستی داشته باشد، همینطور بی دلیل به بی بی، خواهر خورشید، میرفت که به آن خانه رفت و آمد و در این اواخر چه بس روزها بود. خود و دختر بزرگسالش کوکب تا دیروقت شب آنجا می ماندند. در زندگی اجتماعی که بر اساس ارتباطات متقابل استوار شده است بسیارند کسانی که شادی های خود را از ترس این که مدعی پیدا کنند مثل گربه ی دزد و گوشته می برند و نجویده میبلعند، اما کمند کسانی هستند که با غم خود را برای دیگران سرایت نکند. بتنهائی بر دوش میکشند. اینگونه کسان مانند فیلان مارگزیده که بعمق دره ای پناه می برند و تا دم مرگ یا بهبود کامل تنها می مانند گوئی دردی دارند که نمی توانند بدیگران بگویند، یا ظاهرا چاره ی آنرا هیچکس نمی بینند. بی بی خانم خواهر خورشید نیز یکی از اینگونه کسان بود. او زن دوم شوهرش سلطانقلی بود و از شوی اول خود یک دختر هیجده ساله بود که همان کوکب داشت. سلطانقلی با اینکه پیر و ناتوان بود شب و روز کار می کرد تا سعادت خانواده ی کوچکش تامین باشد. کار و زحمت لاینقطع مثل یک غریزه ی سخت بنیان در خمیره ای او جا گرفته بود. از پاکدلی فداکارانه یا همین بس که در آن عالم فقر و بیوسیلگی بهترین جهاز ممکن را برای نادختریش ارائه کرده بود. جهازیکه در محیط گرداگرد او برای دختران در حکم اکسیر و کیمیا بود! همه این موضوع را خوب می دانست، کوکب دختر سبزه روی بی بی خانم شش کلاس در مدرسه درس خوانده و اکنون که سوادش تکمیل شده بود در خانه بدیگران درس می داد. و آیا همین کوکب و مدرسه رفتن عجیب یا نبود که سرمشق دختر آهو و بهمین منوال خیلی های دیگر شد؟ باری، سید میران که ارزش انسانها را در درجه ی آمیزش پذیرای آنان می دانستند این خانواده را که در لاک بی نیازی فقیرانه فرو رفته بودند خوش نداشتند. از مرد به این اسم که پالهنگ زنش را بگردن نهاده است و از زن باین بهانه که شوی را ابله گیر آورده بیزار بود. از آنجایی که خودش بی بی بدش می آمد فکر می کرد می کرد بی بی نیز وی بدش می آید و روی این دشمنی پوچ می آید که در طول زمان به شاخ و برگ بدگوئی ها و افترائات سخن چینان نیز آراسته شده است پای زن را از خانه. خود بریده بود و اکنون که موضوع کشف دهان ها بمیان آمده بود حدس می زد بی بی از اکرم چیزی شنیده و بخاطر حقّ کشف یا بدذاتی جبلی رفته و بمامورین خبر داده است. درست بود که بی بی در خانه من می نشست که صاحب آن یک ماموریت بود، اما این موضوع چه دخلی بمطلب داشت. لهو با دیرباوری و حیرت چنین حدسی را می پذیرفت. اکرم که خود بود پیش سید میران را جا کند مطلقاً از تهمت مبرا بود. اما اگر هم مطلب دانسته یا ندانسته از زبان این زن جائی درز کرده بود در هر حال از نظر آهو همه ی آتش ها از گور هما بر میخاست که اگر با ادا اطوار و هـ ـوس های سیرایی ناپذیر خود دست و پای مرد ساده دل را در پوست گردو نمی گذارد و زیر هزار تومان قرضش فرو نمی کند، سید میران صد سال سیاه بفکر قاچاق نمی افتد. زن تلخی دیده از این جوش می خورد که پس از آن همه پیشامدها و تجربه های ناگوار که میباید برای شوهرش درس عبرت می شود هوویش همچنان بر مسند عزت و احترام قرار داشت. بنظر می آمد اگر همه ی دنیا به جوالدوز تبدیل می شوند و بتن این مرد فرو می رفت از خواب گران بیدارش نمی کرد. اما اگر هم مطلب دانسته یا ندانسته از زبان این زن جائی درز کرده بود در هر حال از نظر آهو همه ی آتش ها از گور هما بر میخاست که اگر با ادا اطوار و هـ ـوس های سیرایی ناپذیر خود دست و پای مرد ساده دل را در پوست گردو نمی گذارد و زیر هزار تومان قرضش فرو نمی کند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺گویند برای ⭐️کلبه کوچک همسایه‌ات 🌺چراغی آرزو کن ⭐️قطعأ حوالی خانه تو نیز 🌺روشن خواهد شد ⭐️من خورشید را برای 🌺خانه دلتان آرزو میکنم ⭐️تا هم گرم باشد و 🌺هم سرشار از روشنایی 🌙شبتون نورانی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه بخواهیم چه نخواهیم باید از کوچه های زندگی عبور کنیم گاهی تلخ، گاهی شیرین... عبورها میسازند کوچه های زندگی ما را ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌💖 صبحتون بخیر💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر پرواز میکردیم وقتی معلما بهمون میگفتن برو از دفتر مدرسه گچ بردار بیار ^_^😂 امااشتباه نکنیداین‌ گچارومدرسه هانداشتن‌ گچای‌ مدرسه گرد بودن ونرم زودم پاک میشدن‌ ایناروماخودمون‌ براخونه میخریدیم‌ خیلیم بدپاک‌ میشدن‌ و سفت بودن همشم‌ صدای قیژقیژمیدادن😄 حالا روچی مینوشتیم‌ رو بشکه های نفت یا نهایتادر خونه هامون😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونید به نظرمن‌ بود و نبود تو بچگی ما معنایی نداشت بودمون کودکی شادمون بود بودمون خنده های مادر و زحمت های پدرمون‌ بود بودمون دوستایی بودن‌ که رازدارمون‌ بودن نبودمونم فکر نکردن به غم وغصه های رنگارنگ بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
02-Babak-Afra.mp3
2.86M
نشین اینجورپکر😟 پاشو تِ بِلامِسَر🗣🫀 گوش بده به حرف خیاااااممممم👂 سخت وآسون‌ هرچی هس میگذره ایااااام🫂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کتلت دستپخت هر مامانی مثل اثر انگشتشه امکان نداره دو تا مامانی تو دنیا شبیه هم کتلت بپزن...❤️ 🌱 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f