فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهکدهی روسینیر، سوییس
روستایی که ما قدیمیترها با آنت و لوسین و دنیِ کوه آلپ توش زندگی کردیم👌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5818672665845578675.mp3
18.72M
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
سلام به آشنایان قدیمی ویاران جدید کانالمون 😘به جمع ما خوش اومدید😌 اینجا دور هم جمع شدیم تا قدیم ندیم
دوستای عزیزم لیست کامل سریال ها و کارتون هایی که داخل کانال هست👆👆👆
ما نسلی بودیم که با تهدید "تا سه میشمارم"
چشم میزاشتیم....ولی اِنقدر با وجدان بودیم که،اون وسط یه "دو و نیم" جا میکردیم تا
دوستمون بهتر قایم شه.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_دهم اگر چه فقط به حرفهای خان باجی گوش میدادم اما دیگه یا
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_یازدهم
اکرم زن از خود راضی بود وچون از خانواده سرشناس و پولداری بود خیلی به دل غلام رضا کار نمیکرد.
مدام فخر میفروخت به همه و حالا که جریان بچه دار نشدنش علنی شده بود بشدت عصبی و بداخلاق شده بود.
به طوری که گاهی که غلام رضا پیشم میومد روی بدنش جای پنجه های اکرم بود که وقتی از غلام رضا میپرسیدم فقط با تاسف سر تکون میداد.
قبل از بارداریه من شهلا خانوم خیلی بهش بها میداد الان که من باردار بودم دیگه اونقدر ها بهش توجه نمیکرد و رفته رفته اکرم با من بدو بدتر میشد به طوری که یکبار که از اتاقم برای دست به اب بیرون اومدم حس کردم یکی داره منو نگاه میکنه
اما هرچی اطرافمو نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم اونشب تقریبا همه عمارت خواب بودند و غلام رضا هم پیش اکرم بود و منم طبق معمول تنها بودم با ترس و لرز به سمت پله ها رفتم چون دستشویی انتهای راهرو طبقه اول بود یادمه زمستون بود و هوا سوز سردی داشت
با یه بالا پوش پشمی بدنمو پوشونده بودم و بدون اینکه برق روشن کنم اروم پامو روی اولین پله گذاشتم همچین که خواستم بالا پوشو کمی محکم تر کنم روی شونه هام یک نفر باشدت از کمرم منو به پایین هول داد و من با شدت به پایین پرتاب شدم
همه ی بدنم درد داشت و در هنگام سقوط از پله ها سعی میکردم بادست مانع از اسیب دیدن شکمم بشم شاید باور کردنی نباشه اونقدر یکهویی این اتفاق افتاد که حتی فرصت فریاد زدنم پیدا نکردم و فقط از روی پله های چوبی قل میخوردم و با هربار قل خوردن یه جایی از بدنم تیر میکشید.
به پله اخر که رسیدم سرم محکم به لبه پله برخورد کرد و تنها چیزی که متوجه شدم صدای اکرم بود که صدام میکرد و دیگه سیاهیه مطلق،وقتی به هوش اومدم درد بدی توی بدنم و سرم پیچید.
غلام رضا و خان باجی بالای سرم بودند
اول یه کم زمان برد تازمان و مکان و درک کنم
و وقتی یکم حال خودمو پیدا کردم تازه فهمیدم چی به سرم اومده.
متاسفانه در اثر شدت ضربه پام اسیب جدی دیده بود و برای همیشه یه پام از پای دیگم چند سانت کوتاهتر شد.
و اسیب هایی که به سرم وارد شده بود متاسفانه قسمتی از حافظمم از دست داده بودم.
کبودی ها و بخیه ها و افتادن و شکستن چند جای بدن دندونها و استخوان هامم از یه طرف دیگه،وتنها شانس اون شبم از بین نرفتن بچه م بود و بس
اونم مثل معجزه بود.
و از همه بدتر اینکه من میدونستم کار اکرمه اما هرچی اصرار میکردم کسی به حرفم گوش نمیداد و همین هم باعث شده بود که دچار افسردگی شدید بشم طوریکه حتی دلم نمیخواست غلامرضا رو هم ببینم ساعت ها داخل اتاق می نشستم و از پنجره به باغ خیره می شدم.
خیلی اتفاق تلخی بود برای من و تحمل آسیب دیدگی پاهام برام از همه چیز سخت تر بود ولی هر کاری می کردم نمی تونستم حتی یک قطره اشک هم بریزم دلم فقط اون لحظه ها و روزها مرگ میخواست و بس حتی به دنیا آوردن بچه و فکر کردن بهش هم نمیتونست حال من رو خوب کنه همونطور روزها برام خسته کننده و عذابآور میگذشت غلامرضا و ستار خیلی سعی میکردندبا خریدن کادو های قشنگ برای من و نوزادی که قرار بود به زودی به دنیا بیاد حال من رو بهتر کنند .
اما همه اینها بی فایده بود غلامرضا به من قول داده بود که هر وقت بچمون بدنیا اومد سه تایی ما رو به مشهد میبره اون زمون مثل الان نبود و فقط عده معدودی می تونستند
به پابوس امام رضا بروند �ا شاید باورتون نشه که حتی دادن این پیشنهاد شوهرم هم نتونست ذرهای از غمی که توی دلم ایجاد شده بود رو کم کنه.
روزها گذشت تا بالاخره یک روز من از صبح دل درد و کمر درد بدی گرفتم تا بالاخره نزدیک های غروب دردهام شدیدتر شد و به خان باجی اطلاع دادم خان باجی هم خیلی زود شهلا خانوم و غلامرضا رو مطلع کرد و برام قابله فرستادند شب خیلی سختی بود میتونم بگم شاید حتی تا پای مرگ هم رفتم و برگشتم تا بالاخره نزدیکای اذانه صبح بود که پسرم به دنیا اومد.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیبی همیشه میگفت :
ننه خوشبختیتو هیچوقت جار نزن
نزار کسی بگه خوشبحالش،
همین خوشبحالش گند میزنه به زندگیت...⚘
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔹نصیحتهای مادربزرگ و پدربزرگها برای جوونها؛
🔸دستی رو که نمیتونی گاز بگیری، ببوسش.
یعنی وقتی کسی آزارت داد و زورت بهش نرسيد بجای جنگ و دعوا با خوبی و سیاست باهاش رفتار کن.
🔸دلتون برا کسی از ته دل نسوزه و خیلی عمیق ناراحت نشین، چون همون بلا سر خودتون میاد.
یعنی خدا قهرش میگیره چون ما هرچقدر هم مهربون باشیم بازم به پای مهربونی خدا نمیرسیم، پس حکمت خدا رو زیر سوال نبریم.
🔸به هیچکس نگو بیچاره، بینوا ! چون خودت بینوا میشی.
🔸هیچوقت تعریف هیچ زنی رو جلوی شوهرت نکن. چون باعث میشه شوهرت به زنهای اطرافش دقت کنه و عادتش بشه.
🔸شبها هيچ وقت جدا از هم نخوابيد، حتی اگر قهريد. شايد شب يه دفعه پاتون به هم گير كرد.
🔸نونت رو واسه دل خودت میخوری، لباستو واسه دل مردم میپوشی.
یعنی که توی خونه ات ممکنه نون خالی بخوری کسی نمی بینه، ولی لباست رو همه می بینن، پس خوب و تمیز و مرتب بپوش.
🔸هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه تون تموم نشه. نصفه شبی کسی بیاد خونه تون، ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه نیمرو میزاری جلوش.
🔸هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشتتو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی!
یعنی نمیخواد هر چیزی رو به شوهرت بگی.
🔸جایی نشین که ور نخیزی حرفی بزن که ور نتیزی!
یعنی مراقب نشست و بر خواستت با اطرافیانت باشه.
🔸اگه شوهرت دوستت باشه، دنیا دشمنت باشه خیالت راحت باشه، ولی اگه دنیا دوستت باشه شوهرت دشمنت باشه فایده نداره.
🔸جاری جاری رو زرنگ میکنه... هوو هوو رو خوشگل!
یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن و جاری ها تو کارو تلاش از هم پیشی میگیرن.
🔸همیشه پوستو بشکاف، پولتو بزار توش.
یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش.
🔸اول و آخر زندگیت فقط شوهرت(زنت) برات میمونه، نه بچه هات، نه پدر مادرت... پس همیشه هواشو داشته باش!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عروسکای زمان مااین شکلی بودن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترانه گل سنگم با اجرای گروه کر دختران
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزهم به پایان رسید
الهی
اگربدبودیم یاریمان کن،
تافردایےبهترداشته باشیم
خدایابه حق مهربانیت
نگذارکسی باناامیدی وناراحتی،
شب خودرابه صبح برساند
🙏الهی آمین🙏
شبتون بخیر ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مهم حالِ خوبه 🪴
حال خوب کافه نادری نمیخواد🪴
ســـ🌺✋ــــلام
🌺صبح زیباتـون بخیر و شـادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد قدیم ندیما واقعا به خیر
که شیرین گذشت
و تنها چیزی از آن روزها برایمان باقی مانده
یک دنیا حسرت است
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
طعم زندگی... - طعم زندگی....mp3
5.05M
صبح 21. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_یازدهم اکرم زن از خود راضی بود وچون از خانواده سرشناس و پ
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_دوازدهم
اسم پسرم رو غلامرضا خان خسرو گذاشت.
پسری که خیلی به پدرش شباهت داشت و خیلی بچه ساکت و مظلومی بود.
با به دنیا اومدن خسرو متاسفانه حال من از اونی هم که بود بدتر شد و از همه بدترش این بود که شیر اصلا نداشتم که به گفته طبیب بخاطر استفاده بیش از حد از دارو بود.
خسرو دوماهه بود که یکروز غلامرضا بهم گفت برام یه سوپرایز داره و میخواد منو با خودش ببره به شهر از دادن این پیشنهاد اونقدر ها خوشحال نشدم ولی بدمم نیومد پس چند دست لباس برای خودمونو خسرو جمع کردم و با غلامرضا راهی شدیم.
درشکه که حرکت کرد خیلی زود از حرکت ایستاد میدونستم اینجایی که هستیم هنوز داخل روستاست ولی کنجکاوی نکردم و فقط خسرو رو محکم به سینم چسبوندم تا در اثر حرکت از دستم نیوفته.
همون طور که به صورت خسرو خیره بودم صدای اشنایی رو شنیدم که گفت:
وای گلچهره جان فدات بشم.
نگاهمو دنبال صدای اشنا چرخوندم و منیره رو دیدم.
تقریبا از یکماه قبل از ازدواجم توی عمارت حمام درست کرده بودند و من دیگه منیره رو ندیده بودم و اونقدر هم همون دوران برام اتفاق های عحیب و غریب افتاده بود که فرصت بیرون رفتن و حتی اجازشم نداشتم پس با خوشحالی همو بغل کردیم و منو به داخل دعوت کرد.
چند لحظه برای کسب اجازه به صورت خندان غلامرضا نگاه کردم که با لبخندی منو بدرقه کرد بعدم پدر و مادر منیره اومدن استقبالمونو هر چی غلامرضا گفت که جلوی در منتظر میمونه عمو اجازه نداد و گفت:
درسته ما رعیت زاده ایم و کلبه درویشی داریم شما مارو قابل بدونید ارباب،و غلامرضا که هنوز از ارباب شدن ستار یه جورایی دلخور بود،با شنیدن کلمه ارباب انقدر ذوق زده شد که بدون حرفی دعوتشو پذیرفت و باهم داخل رفتیم.
خیلی به من خوش گذشت اونقدر حالم ازاین دیدار دوباره خوب شده بود که حدو حساب نداشت.
اونروز ما با منیره که به تازگی نامزد شده بود از هر دری حرف زدیم و بعد سالها من دوباره بلند بلند میخندیدم.
پرویز رو که دیدم برای چند لحظه قلبم از حرکت انگار ایستاد.
اما با سلام علیک گرم و صمیمیش دوباره تونستم تعادل حالم رو بدست بیارم .
اون روز تا نزدیکای بعدظهر ما اونجا موندیم و حتی نهار هم اونجا بودیم البته غلامرضا نموند و رفت و سر یه ساعتی باهام قرار گذاشت که اماده باشم ولی من تونستم چندین ساعت پیش اونایی ک از بچگی دوستشون داشتم بمونم و لذت ببرم منیره مثل همون روزها شاد و سرزنده بود و با شادی اون حال من هم خوب می شد خلاصه که از هر دری حرف زدیم و تعریف کردیم و من حسابی برای منیره و مادرش درد و دل کردن در آخر هم لحظه خداحافظی فرا رسید و غلامرضا دنبالم اومد و با هم راهی جاده شدیم تا به شهر برویم بعد از خداحافظی با منیره به راه افتادیم در حالی که حال من واقعا خیلی بهتر از صبح شده بود تو راه همش به منیره و خانوادهاش و گذشته و بی بی و عمه فکر میکردم.
تقریباً نزدیکای صبح بود که ما به شهر رسیدیم غلامرضا که انگار داخل شهر هم منزل داشتند ما رو به منزل برد و اونجا من تونستم
کمی استراحت بکنم خداروشکر پسرم خسرو هم خیلی آروم و مظلوم بود و اصلاً منو اذیت نکرده بود بعد از خوردن چند لقمه نان و پنیر که منیره برامون گذاشته بود هر سه به خواب عمیقی فرو رفتیم و از فردا شهر گردی و خرید غلامرضا هم شروع شد منو به بازار برد و کلی برام لباس و هدایای قشنگ خرید، از جمله هدایای قشنگ غلامرضا خرید یک توگردنی و یک انگشتر خیلی زیبا بود که واقعاً از دیدنش خیلی خوشحال شدم و یک روسری پلیسه گل دار زیبا که چندین سال بود آرزوی داشتنش رو داشتم خلاصه تقریبا سه شب ما توی شهر موندیم و هر روز بیشتر از دیروز بهمون خوش میگذشت حال من واقعاً بهتر شده بود و توی دلم خدا خدا میکردم که دیگه ما به روستا بر نگردیم و همینجا داخل شهر کنار غلامرضا زندگی کنم اما خوب شدن این بود و ما بعد از سه روز بسیار شاد و مهیج دوباره به امارت برگشتیم برگشتن ما به امارت موجب شادی شهلا
خانوم و بقیه اهالی به جز اکرم شده بود که با این مسافرت سه نفره مشخص بود که حالش بیشتر از پیش گرفته شده من بعد از جریان سقوط از پله ها دیگه زیاد جلوی اکرم آفتابی
نمیشدم و از غلامرضا خواسته بودم که دیگه اتاق اکرم رو تمیز نکنم و این هم پذیرفته بود اگرچه خیلی مواقع متوجه می شدم که تا بچه رو پیش شهلا خانوم میزارم طرفش میره و یه جور عجیبی بهش خیره میشه که واقعاً بند دلم را از ریشه میلرزوند،
که با خودم عهد کرده بودم نذارم حتی یک لحظه خسرو با اکرم تنها بمونه نمیدونم چرا از تنها موندن بچم با اکرم به شدت وحشت داشتم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم "مادر بزرگ " که میاد دلم برای مامان بزرگ مهربونم پَر میکشه 💔
از آخرین باری که صداشون رو شنیدم یکسال میگذره.
گاهی با تمام وجود غمگین میشم از اینکه صدای قشنگ مادربزرگم و عطر خوشِ نفس هاشون؛ تو دنیایی که توش نفس میکشم نیست.
اما چیکار میشه کرد؟
زندگیه دیگه!
درد و دلتنگی داره، رفتن و برنَگشتن داره ...
چیکار میشه کرد عزیز من ..؟
تنها دلخوشم به همین؛
همین که جای مادربزرگ ها همیشه در جانِ زندگی سبزه 🌱
#مادربزرگ
#نوستالوژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5927254915171747713.mp3
12.95M
چند سال پیش رفتم خونه خالهام، یه پیرمرد سبزی فروشی بود هر وقت با ماشینش میومد آهنگ «شب گریه از اِبی» رو میذاشت تو بلندگو کوچه به کوچه میگشت، امروز بعد مدتها اومدم اینجا دوباره همین پیرمرد با همون نیسان و آهنگ اومد، کنجکاو شدم که چرا هر روز همین آهنگ آخه؟ از خالهام پرسیدم، گفت جوونیاش همسرش رو از دست داده و این آهنگ رو زنش خیلی دوست داشته، اینم از همون زمان فقط همین رو پخش میکنه، دیگه تو بلندگو ماشینش هم حرفی نمیزنه که سبزی خوردن و..
کل محله از همین آهنگش میفهمن کی اومده.
بخدا که ما آخرین نسلی هستیم که همچین عشق و تعهد عمیقی رو بین انسانها میبینیم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میخام ببرمت صحرای کربلا
این یجوری درد داشت ک کمربند بابا نداشت
یادتونه🤧😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_دوازدهم اسم پسرم رو غلامرضا خان خسرو گذاشت. پسری که خیلی
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_سیزدهم
یکی دو ماه بعد از اون مسافرت به یاد ماندنی غلامرضا به من اجازه داد که از این به بعد با منیره در ارتباط باشم و هر چند وقت یکبار از امارت خارج بشم و با منیره ملاقات داشته باشم و این هم یکی از خوشحال کننده ترین کارهایی بود که غلامرضا برام انجام داد چون واقعاً معاشرت با منیره و داشتن یک همدم و همراز خارج از امارت که من رو به حال و هوای بچگی و کودکی ام می برد حال من رو خیلی خوب کرده بود گاهی با هم مثل گذشته ها به حمام می رفتیم و آنجا از هر دری با هم صحبت می کردیم قرار بود که تا چند ماه دیگه منیر عروسی کنه و من و غلامرضا هم به جشن عروسی منیره دعوت شده بودیم.
گاهی دلم می گرفت از فکر کردن به این که شاید منیره با ازدواج کردن من رو از یاد ببره و دیگه من نتونم به دوستیم با منیر ادامه بدم.
همون روزها شهلا خانوم یک روز گفت که چند ماه من مادر خسرو بودم و باید اجازه بدم که چند ماهی هم اکرم از خسرو نگهداری کنه.
اگر چه میدونستم دادن این پیشنهاد زیر سر اکرمه اما نمیتونستم مخالفت خودم رو با این پیشنهاد ابراز کنم میدونستم که اکرم از پسر من اصلا خوشش نمیاد اما شهلا خانوم می گفت: همین که بعد از به دنیا اومدن بچه تو رو بیرون نکردیم و هنوز اجازه دادیم که کنار ما توی امارت به عنوان زن دوم غلامرضا بمونی باید خدا تم شکر کنی اماچه خدا شکر کردنی وقتی من اختیار این رو نداشتم که بتونم خودم بچه ام را بزرگ کنم شهلا خانوم و اکرم پاشون رو توی یک کفش کرده بودند تا برای خسرو دایه اختیار کنند تا خسرو بهراحتی بتونه کناره اکرم بمونه شهلا خانوم میگفت باید به بچه یاد بدی که به اکرم هم بگه مامان.
به غلامرضا گفتم که من مخالف این کار هستم اما گفت که نمیتونه روی حرف شهلا خانوم حرف بزنه و بهم دلداری داد که اکرم شاید از من خوشش نیاد ولی بچه ای که از وجود اون هم هست رو نمیتونه دوست نداشته باشه خلاصه که هر کاری کردم و به هر دری زدم شهلا خانوم
و اکرم از تصمیم شون منصرف نشدند و قرار شد که بچه رو چند ماهی به اکرم بسپارم.
راستش خودم خوب میدونستم که اگه بچه به اکرم عادت کنه و دیگه حس مادرانه نسبت
به من نداشته باشه خیلی راحت میتونن بچه ام رو ازم بگیرن و من رو از عمارت بیرون کنن اما جرات بیان این صحبت ها رو نه پیش شهلا خانوم و نه پیش غلامرضا نداشتم. پیش تنها کسی که محرم اسرارم بود و گاهی باهاش درد و دل می کردم یکی منیره بود و یکی همدم همیشگیم خانباجی مهربونم. خلاصه روز موعود فرا رسید و یک روز صبح
خانباجی بعد از حمام کردن خسرو کمی از وسایلش رو همراه بچه به داخل اتاق اکرم برد بعد از اینکه بچه رو از من جدا کردند با صدای بلند گوشه اتاق به بخت سیاهم اشک ریختم و غصه خوردم و دعا میکردم که اکرم بلایی سر بچه م نیاره.
از همه بدتر اونجایی بود که متوجه شدم
دایه ای که برای خسرو آوردند از فامیل های دور اکرم هست و از همون نگاه های اول متوجه شدم که اصلا از من خوشش نمیاد این طوری شد که روز به روز و لحظه به لحظه من نسبت به خسرو دلتنگ تر بودم و آنها سعی میکردند که این فاصله رو روزبه روز بیشتر کنند و این از اونجایی معلوم شد که شهلا خانوم به من گفت که باید چند وقتی رو با غلامرضا داخل شهر زندگی کنم.
با اشک و گریه مجبور شدم همراه غلامرضا مدتی رو شهر توی همون خونه که قبلا رفته بودیم زندگی کنم .فقط خدا میدونه چه حسی داشتم وقتی دور از فرزندم زندگی میکردم.
خداروشکر به بهانه زن گرفتن ستار من و غلامرضا دوباره به عمارت برگشتیم.
دایه ی خسرو از هر فرصتی استفاده میکرد که من نتونم به بچم دسترسی داشته باشم و همه این رفتارها باعث شده بود من دوباره افسرده بشم.
رفتار اکرم با خسرو در ظاهر خیلی خوب بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم و اون چیزی که بیشتر موجب عذابم بود فقط دوریش بود،
توی یه عمارت زندگی میکردیم اما گاهی روزی یکبارم نمیتونستم بچمو ببینم.
تا اینکه از دست روزگار اکرم باردار شد.
خبر بارداریه اکرم تو کل روستا مثل بمب پیچیده بود و همه حیرت کرده بودند.
من راستش یکم خوشحال شدم و با خودم میگفتم حالا که اکرم خودش بچه دار میشه من میتونم خودم بچمو بزرگ کنم
این پیشنهاد رو وقتی به غلامرضا دادم قبول کرد اما گفت فعلا نمیشه و اون الان ب خسرو عادت کرده و اگه بچه رو ازش بگیریم اذیت میشه و باشنیدن این حرف بازهم دلم برای هزارمین بار شکست که از منی که مادر واقعی اون بچه بودم به راحتی بچمو گرفتند و هیچکس نگفت ممکنه اذیت بشم اما من بچه خودمو نمیتونم از اکرم طلب کنم که نکنه یه وقت عرصه بهش سخت و تنگ بشه
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۷۳ درصد خرابی دندون ما دهه شصتیا بابت این جناب بود 😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پا بـــه پای کــــودکی هــایــــم بیـــا
کــفــــش هایت را به پا کن تا به تا
قــاه قـــاه خــنـــده ات را ســـاز کن
باز هـــم با خــنده ات اعــــجاز کن
پا بکـــوب و لج کن و راضــی نشو
با کســــی جـــز عشق همبازی نشو
بچه های کوچــــــه را هـــم کن خبر
عـــاقــلی را یــک شب از یادت ببر
خـــــالــه بازی کــن به رسم کودکی
با هــــمان چـــــادر نــــماز پــولکی
طـــعـــم چای و قــــــوری گلدارمان
لـــــحــــظه های ناب بی تکرارمان
مــــادری از جـــنـــس باران داشتیم
در کــــــــنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اســـــــــطوره دنــــــــیای ما
قـــــهرمــــــان باور زیبــــــــای ما
قصه های هـــــر شــب مادربزرگ
ماجـــرای بزبز قـــندی و گــــــرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خــنده های کــودکـــی پایان نـداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هــــر بچه قـــــدری تیله بود
ای شریــک نان و گـــردو و پنیر !
هـــمکلاسی ! باز دســــــتم را بگیر
مثـل تــو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نــازت برایم تـــنگ نیست ؟
رنگ دنـیایـــت هــنوزم آبی است ؟
آسمــــان بـــــاورت مهـتابی است ؟
هـــرکجایی شــــعر باران را بخوان
ســـاده بــاش و باز هــم کودک بمان
باز بـاران با ترانه ، گـــــــریه کن !
کودکی تو ، کـــــود کانـــه گریه کن!
ای رفــیـــق روزهای گــرم و ســرد
ســـادگــی هــایم به سویــم بـاز گرد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f