eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
28a9dd945d3e787a9ac7fda198f749dd.mp3
5.1M
‏كُل الدُعَاء والرَجآء إلهي لَا تَحرمنا زِيارة كَربلآء همه‌یِ‌ دعا و امیدم خدایا مرا از زیارت حسین محروم نکن✨ -الی‌الحبیب- 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
‏كُل الدُعَاء والرَجآء إلهي لَا تَحرمنا زِيارة كَربلآء همه‌یِ‌ دعا و امیدم خدایا مرا از زیارت حسین
دوستای عزیزم هرکی آنلاینه‌ برا شادی روح این‌ سید عزیز♡ سیدجوادذاکر ♡ یه فاتحه یا صلوات بفرسته یکی از شیفتگان‌ واقعی امام حسین‌ علیه السلام🏴
چه پاهایی که توی این کتونی میخی ها داغون شد. چه مشقهایی که به عنوان جریمه توی این دفترها نوشتیم. چه ترقه هایی که با اون دارت ترکوندیم و چه سوتهایی که با اون سوت سوتک زدیم و چقدر هم آب دهن ازش بیرون میزد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوچهارم با عجله دستی به لباسهایم کشیدم و به سمت در رفت
📜 میدونستم برای چی اومده اما جرات مخالفت نداشتم از طرفی حالم آنقدر خراب بود و ناراحت بودم که دلم میخواست با دستور خودم خفش کنم.اسماعیل نگاهم کرد زانو به بغل گوشه ای از اتاق کزکرده بودم از فرط ناراحتی دیگه اشکی برای ریختن نداشتم. اصلا چرا باید گریه میکردم وقتی با آدمای سنگدل روبرو بودم که به راحتی هر دو بچمو ازم گرفته بودند. مگه این ادما احساس داشتند که هی با زجه زدن خودمو کوچیک میکردم براشون؟ اسماعیل روبروم کمی اونطرف تر نشست و گفت چیه چته چرا غمباد زدی ؟؟؟ سکوت کردم گفت این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی. میدونستم صورتم و بقیه جاهای بدنم از کتک کبود شده درسته تو آینه ندیده بودم خودمو اما از دردی که تو تک تک اجزای بدنم حس میکردم می فهمیدم چی به سرم اومده بازم جوابی ندادم. گفت از این به بعد باید بهتر به خودت برسی دوست ندارم هروقت نگاهت میکنم فکر کنم ...استغفراللهی گفت و ادامه حرفش و نزده گذاشت. گفت پاشو نور اتاق و کم کن میخوام بخوابم خسته ام یه جایی هم بنداز برام. یه حسی میگفت ولش کن محلش نذار یه حس دیگه میگفت پاشو تا دوباره عصبانی نشده.کلی از حرفام توی دلم تلنبار شده بود.نمیدونم از کجای ذهنم این حرف بیرون اومد که خودم از شنیدن وحشت کردم زیر لب گفتم. دلم نمیخواد کنار نامردا باشم. با ترس نگاهی به چهره اسماعیل انداختم با عصبانیت بهم زل زده بود. میدونستم حرف بدی زدم. با دستپاچگی به زمین خیره شدم. که گفتی نامرد منم ؟ اره راست میگی اگه گذاشته بودم عمو زاده هام تو و بچهاتو به اسارت ببرن و بکشن حتما دیگه نامرد نبودم. اگه اون چند ماه بدون اینکه کاری بهت داشته باشم و کاری ازت بخوام اینجا نگهت نمیداشتم و اجازه نمی دادم بچتو صحیح وسالم بدنیا بیاری الان بهم نامرد نمی گفتی. حرفام توی گلوم مونده بود حس کردم اگه نگم غمبار میگیرم. با خودم گفتم تو که یبار کتک خوردی این بیارم روش اما خودتو سبک کن. پس گفتم شما زیر حرفت زدی روز اول نگفتی نگهم داشتی برای اینکه چشم به بچه هام داری. نگفتی من باید جور بچه نداشتن زنای دیگه تورو بکشم،نگفتی قراره از من بگیریشون و بدیشون ب یکی دیگه. حالا منت چی رو تو سرم می زاری؟ من گفتم که از عمارت شوهرم بدزدیدم؟ من خبر داشتم که باید تاوان بدم؟ یه بدهی از ارباب داشتید که راست و دروغ معلوم نیست شبانه رفتید مردامونو کشتید و عزادارمون کردید بعد دزدیدی و شبانه غارتمون کردید. بعدم آوردی اینجا حبسم کردی و وقتی حالم خراب بود پسرم و ازم گرفتی و حالا که دخترم به دنیا اومد در حالی که هنوز از بوی تنش سیر نشده بودم ازم گرفتی و عقدم کردی و اون بچمو سپردی به زنای دیگت بعد به خودت میگی خیلی مردی، با اینکه نمیخواستم بازم گریه کنم اما چشمه ی اشکم جوشید. بی اختیار گریم شد هق هق و ادامه دادم. اسماعیل خان هرچی گفتی نه نگفتم اما بچه هام و ازم نگیر دارم دق میکنم بخدا توی این دنیا من به جز بچه هام هیچکس و ندارم‌. من زنم و ضعیفه هیچ گناهی ندارم ظلم نکن دلم شکسته،من شیر دارم سینه هام لبریزه بخدا بچه گرسنه است بذار شیرش بدم حداقل، بخدا دق میکنم از غصه‌. کلافه دستی به صورتش کشید بلند شد و با عصبانیت توی اتاق قدم زد. نمیدونم توی دلش چه خبر بود اما خدا خدا میکردم حرفام روش تاتیر گذاشته باشه بعد چند دقیقه نشست و گفت اگه بزارم شیر بدی مشکلت حله؟؟؟ نمیتونم بدمش به خودت اما میتونم بزارم شیر بدی و بشی دایه براش. اما یادت باشه حبیبه و اشرف بزرگش میکنند تو فقط شیر بده روزی چند دقیقه ام برو خسرو رو ببین. اما هیچوقت نباید بدانند تو مادرشونی تو دوباره بچه دار میشی اما اونا رو بسپار به حبیبه و اشرف. نگاهم به نگاهش خیره شد خدایا چه امتحان سختی بود . چطور باید دایه بچه هام میبودم اما میسپردمشون به یکی دیگه در حالی که پاره تنم بودند.اما انگار چاره ای نداشتم همینم غنیمت بود باسر رضایت اجباریمو اعلام کردم و گفتم درو دیگه قفل نکنید من زندانی ام، چشمامو کمی مظلوم کردم و گفتم اسماعیل خان حالا که قراره برات بچه بیارم درو به روم نبندچند دقیقه طولانی مکث کرد و گفت باشه نمی بندم اما یادت باشه اگه بخوای فرار کنی یا بدون اجازه به بچه ها نزدیک بشی روزگارت رو سیاه میکنم. باسر تایید کردم. ته دلم کمی خوشحال بودم اونشب هم دوباره با اسماعیل همبستر شدم و دعا دعا میکردم زودتر باردار بشم. دلم میخواست زودتر صبح بشه تا بتونم بچه هارو ببینم و به سارا شیر بدم. اما آنقدر خسته بودم که تا چشمامو روی هم گذاشتم خوابم برد. صبح که بیدار شدم بازم اسماعیل نبود آدم سحر خیزی بود بدو به سمت در رفتم میخواستم ببینم از مستی نگفته باشه حرفای دیشب و و وقتی دیدم در بازه نفس راحتی کشیدم. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقد بی دغدغه خونه ی مامان بزرگ خوابمون می برد. اگر کنارتونن قدر بدونید اگر دستشون از دنیا کوتاهه برای ارامش روحشون یه کار خیر بکنید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خانه‌های بزرگ اما خانواده‌های کوچک داریم، مدرکِ تحصیلیِ بالا، اما درک پایینی داریم، بی هیچ ملاحظه‌ای روزها را می‌گذرانیم اما دل‌مان عُمر نوح می‌خواهد! کم می‌خندیم و زود عصبانی می‌شویم، کم مطالعه می‌کنیم اما همه‌چیز را می‌دانیم، زیاد دروغ می‌گوییم اما همه از دروغ متنفریم، زندگی ساختن را یاد گرفته‌ایم، اما زندگی کردن را نه... ساختمان‌های بلند داریم اما طبعمان کوتاه است، بیشتر خرج می‌کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می‌خریم اما کمتر لذت می‌بریم! فضای بیرون را فتح کرده‌ایم اما فضای درون را نه، بیشتر برنامه می‌ریزیم اما کمتر عمل می‌کنیم، عجله کردن را آموخته‌ایم، و نه صبر کردن را... مگر بیشتر از یک‌بار فرصتِ زندگی کردن داریم؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش میشد بنویسم که گرفتار شدم مثل خورشید گرفتار شب تار شدم مرد این شهرم و به پیر زنی مدیونم این هم از غربت من بود که ناچار شدم من نمیخواستم علت دلواپسی حضرت زینب کبری شوم... انگار شدم من در این خانه تو در خانه خولی ...تازه  با تو همسایه دیوار به دیوار شدم کاش میشد بنویسم کفنی برداری کفنی نیست اگر پیرهنی برداری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا