نوستالژی
به نام خدا شروع میکنیم به خواندن سرگذشت زیبای حوریه 💌💌💌💌💌💌💌💌💌💌 📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_دوم
اونقدر هام بی اطلاع نبودم کمو بیش از حرفای اطرافیان بخصوص ننه بتول فهمیده بودم دردش چیه
که انقدر از من متنفره.
قضیه ازون قراره که آقام و ننم باهم دور از چشم همه سر و سر داشتن و یبار که تا خونه باغ قدیمی قرار میزارن پدرم که قبل اعتیادش خیلی خوشگل و خوشتیپ بوده و توی روستا مثلا بیشتر دخترا دوست داشتن زنش بشن با کلی وعده وعید مادرمو خام میکنه و بدون حتی یه عقد یا یه نامزدیه ساده مادرم بند و آب میده و همون روز منو حامله میشه.
ننم تا چند وقت نمیدونسته که حاملست ولی وقتی ننش از حالتاش متوجه میشه میوفته زیر دست برادرش و تا میخورده میزنش تا زبون باز کنه و بگه کار کی بوده.
خلاصه با کلی کشمکش و پادرمیونیه بزرگای روستا برای اینکه بیشتر از این آبرو ریزی به بار نیادننمو که حالا چهار ماهش بوده بخ عقد آقام در میارن و میفرستنشون سر زندگیشون تا دهن مردنو ببندن.
و ۵ ماه بعدم دخترشون یعنی منه بخت برگشته بدنیایی پا میزارم که از همون اول هم پدرم هم مادرم هم همه اهالی روستا ازم متنفر بودن.
هیچوقت هیچ دوستی نداشتم
هیچوقت بچه ها تو جمع خودشون راهم نمیدادن.
البته همون بهتر که ننم زیاد اجازه بیرون رفتن بهم نمیداد.
یعنی اونقدر کار رو سرم میریخت که اگه میخواستمم وقت نمیشد.
بعدها فهمیدم آقام عاشق دختر خالش بوده و باهم کلی قول و قرارم داشتن ولی گندی که با ننم دوتایی زدن باعث شد هیچوقت بهم نرسن.
اسم منو گذاشتن حوریه متولد سال ۱۳۲۹ تو یکی از شهر های خدا.
دختری که از بدو تولد همه دل خوشی ازش نداشتن بخصوص اقام که قشنگ پیدا بود به خونم تشنه است.
بارها برای خوب انجام ندادن کارها بیخود و بیجهت کتکم میزد.
مادرم یکم بهتر بود ولی بازم چندان محبت مادرانه ای تو وجودش نداشت به جاش جونشون برای ۴ تا برادرم میرفت.
و از گل نازک تر بهش نمیگفتن
ی خواهر دیگم داشتم که باز اوضاعش به نسبت من بهتر بود.
اما خب خانوادها اون زمان بیشتر پسر دوستداشتن و دخترا تا خونه پدر بودن حمال و خدمتکار اونا بودن و تا وقتی ام شوهر میکردن میشدن تو سری خوره خانواده شوهر و نوکر و حماله مادرشوهر.
ما از اول خونه مادربزرگ پدریم زندگی میکردیم یعنی اون موقع ها رسم بود دخترو پسر که ازدواج میکردن خونه پدرشوهر ی اتاق بهشون میدادن.
تا کم کم بتونن خودشونو جم و جور کنن و بتونن برن.
مادرپدر منم رفتن خونه پدر بزرگم از اولش ولی ازون جایی که پدرم بعد ازدواج با مادرم معتاد شد.
همش تو خونه خورد و خوابید و خیلی کم سرکار میرفت که همونم خرج عمل خودش بود و برای همین با ۶ تا بچه هنوز همون طور فلاکت بار تو ی اتاق ۱۲ متری همه رو دل هم میخوابیدیم.
و صدامون در نمیومد،این درصورتی بود که ۴ تا عموی دیگم همه خیلی زودمستقل شده بودن وهمه رفتن بودن سر زندگیه خودشون.
و ما حتی شکممون هم به سختی سیر میکردیم بخصوص وقتی هوا کمی سرد تر میشد و کار به نسبت کمتر بود.
اوضاع زندگیمون همین بود تا اینکه ننه بتول مرد.
و عموها ادعای ارث و میراث کردن ک البته حقشون هم بود ولی خب این وسط
اونی که بیشتر از همه ضرر کرد پدر من بود.
پدر بزرگم مرد پولداری نبود و جز همون خونه و یه زمین کوچیک و چند تا گوسفد و مرغ و خروس چیزدیگه ای نداشت و همونا هم وقتی تقسیم شد ازش چیز زیادی گیر بقیه نیومد.
بنده خدا مادرم حسابی ناراحت بود تا حرفم میزد زیر مشت و لگد اقام سیاه و کبود میشد.
همه اینا در صورتی بود که علاوه بر کارهای خونه سالی چند بار هم دار قالی علم میکرد و تموم قالی هایی که میبافت هم پولش تو جیب آقام میرفت.
و طبق معمول بیشترشو دود میکررمیرفت هوا.بعد فروش خونه ما بلاجبار ساکن خونه عموم شدیم و وضع از اونی هم که بود بدتر شد کارهای من رفته رفته چند برابر شد.
زن عمو خودش ۳ تا دختر و ۴ تا پسر داشت
و زیاد از بودن ما تو خونه راضی نبود مادرم سعی میکرد بیشتر کارهارو خودش بکنه تا بهونه دستش نده ولی بازبیشتر اوقات زن عمو به پرو پای مادرم میپیچید.حتی وقتی بچه ها با هم بازی میکردن خدا نمیکرداگه یه وقت از ما کسی به بچه هاش از گل نازک تر میگفت اونوقت با ترکه به جون ما ها میوفتاد و همه دق و دلیشو سر ما خالی میکرد.
مادرمم هرچی به اقام میگفت یه فکری بکنه
عین خیالش نبود.
تا اخر سر به وساطت عموم با پولی که بهمون رسیده بود یه زمین خیلی کوچیک خریدیمو
با هزار مکافات پدرم یه اتاق توش ساخت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
435.6K
دوستای عزیزم سلام وویس رو حتما بازکنید وگوش کنید
(این پست وحتما ذخیره کنید🙏)
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این لینک کانال 👆👆👆
@Adminn32
اینم آیدی من👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_سنتی
#ایرانی 🇮🇷
دوستای زیادی مرتب پیام دادن و گفتن آشپزی چینی بذار منم کلی گشتم تا از زنای هنرمندوباسلیقه و زحمتکش خودمون فیلم بذارم حقیقتا کجای دنیااین همه زیبایی،هنر،خلاقیت و نبوغ آشپزی پیدامیشه
بله باافتخاااررررایرااان🇮🇷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mohammad Hossein Pooyanfar - Hossein Jan Be Yade Labat (128).mp3
10.03M
أنی ترکت الکل الأبقی معک..
که من همه را رها کردم تا با تو بمانم!
#روز_هفتم_محرم🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی فقط این 😂
یادتونه با بسته هاى ساندیس کیف میدوختن؟ یعنى تباهتر از این حرکت تو تاریخ بشریت دیده نشده و نمیشه😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_دوم اونقدر هام بی اطلاع نبودم کمو بیش از حرفای اطرافیان بخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سوم
اتاقی ک دیوارها همه کاهگل بود و زمینش خاکی،درش فقط یه پرده بود و برای دستشویی رفتن هم چاله کنده بود.
بدون اب و برق و...خیلی سخت بود واقعا.هنوز خونه کامل نشده بود که یه روز برادر کوچیکم با پسر عموم که ۵ سال از برادر من بزرگتر بود دعواشون میشه وکلی کتک کاری میکنن که البته زور پسر عموم خیلی بیشتر از برادرم بود ولی زن عمو همین و که دید آشوب وداد و بیداد راه انداخت و ما مجبور شدیم تو ابان ماه ب اتاق نیمه ساخت خودمون بریم.
اون موقع ها سرما مثل الان نبود یادمه کلی برف اومده بود و ما بدون حتی کوچکترین وسیله گرمایشی تو سوز سرما ساکن اتاق نیمه ساخت خودمون شدیم که حتی درم نداشت.
یک هفته از اومدنمون گذشت که برادر کوچیکم دوشب به شدت تب کرد و تا بردیمش بهداری گفت سینه پهلو کرده.
بهش چند تا دوا داد و اوردیمش خونه ولی متاسفانه روز بعدش برادرم فوت شد.
پدرم ک خیلی بیخیال بود با فوت برادرم خیلی بیتاب شد و گریه میکرد طوری که من فکر میکردم چی میشد اگه اقام منم مثل پسراش دوست داشت.مادرم بنده خدا هم حالش خراب شد و هرشب تا صبح زیر لحاف متوجه میشدم گریه میکرد طی روزم که اقام نبود گاهی به سینه ش میزد و زن عمومو نفرین میکرد.چون خیلی التماسش کرد دوسه ماه صبر کنه تا هوا یه کم بهتر بشه یا حداقل خونه کامل بشه بعد ازاونجا بریم.یه روز که اقام برای کار رفته بود وقتی برگشت گفت دیگه موندنمون اینجا فایده نداره باید بریم شهر.هرکی اینجاست زمین داره یا حداقل گاوی گوسفندی چیزی تا شکم زن و بچشو سیر کنه ولی ما هیچی نداریم.موندنمون اینجا بیخوده.بعدم گفت فردا میره شهر و دنبال کار میگرده وضعش که خوب شد میاد مارو هم باخودش میبره.بعدم اخرین قالیه بافته شده رو تازه تموم کرده بودیم با تنها النگویی که مادرم داشت و برداشت رفت.مادر بدبختم موند و۵ تا بچه قد و نیم قد دست خالی،گاهی واقعا میمونم اون روزای سخت و چطوری دوام اوردیم.چون واقعا کوچکترین پولی نداشتیم پدرم که رفت اخرای شهریور بود هرچی هم داشتیم با خودش برد.مادرم بنده خدا میرفت کمک زنای روستا نونی فتیری چیزی میپخت یا کره و پنیر درست میکرد و کلی کارای دیگه تا شکمومونو سیر کنه. برادرمو ک فقط۱۱ و ۹ و ۷ ساله بودن میفرستاد چوپانی وسر زمین کارگری تا با محصول یا پول کمی که بهشون میدادن شکممون سیر بشه.
هنوزهیچ وسیله گرمایشی نداشتیم و خیلی سخت میگذشت.عید شد و همه چشم به راه پدر بودیم اما هیچ خبری ازش نبود.هرکس که به هر نحـوی میرفت شهر مادرم میسپرد اگه از پدرم خبری داره بهمون بگه.
ولی دریغ از یه خبر.اونسال عید خیلی بد بود مادرم ناراحت و نگران و عصبی شده بود کارای من زیادتر و هرچی میبافتیم باید میفروختیم به یه دلال که از شهر میومد و حاصل چند ماه زحمتمونو نصف قیمت میخرید.اسمش فتاح بود ی ادم تقریبا ۴۷ ۴۸ ساله با سیبیلهای کلفت و موهایی کم پشت و صورتی کریه.هیچوقت یادم نمیره وقتی میومد برای بازدید فرش با اون نگاه های هیز و کثیفش انگار میخواست ماهارو بخوره.ولی خب چاره ی دیگه هم نبود چون هیچکس دیگه خریدار فرشا نبود چون تو روستایی که ما زندگی میکردیم رسم بود همه زنها فرش میبافتن و کسی به کار کسی نیاز نداشت.
بهار از نیمه گذشته بود که یه روز در اوج ناامیدی بالاخره پدرم اومد و گفت کارو بارش گرفته و میخواد مارو باخودش به شهر ببره.
انقدر خوشحال بودیم همگی که حد و حساب نداشت فکر میکردیم زندگیه شاهانه شهری در انتظارمونه.مادرم که از همه ما خوشحالتر بود بالاخره مردش برگشته بود و چی ازین بهتر که دیگه پدرم کنارمون بود.چند هفته طول کشید تا پدرم خونه نیمه ساختمونو که با هزار امید و ارزو ساخته بودیم فروختیم و یکی دوتا فرش دیگم که از قبل اماده کرده بودیم فروخت به فتاح و اوایل تابستون بود که راهی شهر شدیم.نصف مسیرو باید پیاده طی میکردیم و ازونجا سوار مینی بوس شدیم.حتی مینی بوس سواری هم بهمون کلی کیف میداد چون برای اولین بار بود سوار میشدیم.
به شهر که رسیدیم بیشتریا نگاهمون میکردن با این لباسای کهنه و رنگ و رو رفته سر و وضع های نا مرتب و شیطنت های برادرا انگار خیلی دیدنی بودیم.۵ ساعتی توی راه بودیم و حسابی گرسنه و تشنه،مادرم با خودش نون اورده بود یه گوشه از خیابون ردیفی کنار هم نشستیم و لقمه های نون خالی که مادرم دونه دونه دستمون میداد و با ولع گاز میزدیم.یادمه روسریمو تا اخرین حد جلوی صورتم داده بودم که از نگاه رهگذرا در امان باشم و خجالت نکشم.دوروز تمام وضعمون همونطوری بود گوشه پارک البته پارک که نه بیشتر شبیه ی فضای خالی که چند تا درخت و یکم سبزه داشت میخوابیدیم.مادرم بنده خدا تاصبح بیدار میموند تا کسی نیاد و همون چند قرون پولی که همه زندگیمون بود رو باخودش نبره.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر زمان خودش از جذاب ترین سریالای طنز بود...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🖌#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی
در قابلمه رو که ورداشتم بخار غذا دستمو سوزوند.
بعد در قابلمه روکه خراب شده بود یه طرف پرت کردم
آقاجون عصا زنون اومد تو اشپزخونه وگفت چی شده بابا؟
با غیظ گفتم هیچی شما برو بشین سرجات.
از دست برادرم دلخور بودم نوبت من برای نگهداری آقاجون سه روز بود که تموم شده بود اما برادرم شرکت در هیئت محله رو بهانه کرده بود .
با غرولند گفتم حالا اگه داداش نره هیئت. عزا داری امام حسین برگزار نمیشه .
آقاجون گفت بابا جون سعادتیه که آدم بتونه برای مولا عزا داری کنه منم تا دوسال پیش که مادر خدابیامرزت زنده بود ......
گریه اش گرفت و ادامه نداد
میدونستم چقدر ارادت به ائمه خصوصا حضرت ابوالفضل داره و شب تاسوعا دوست داره در هیئت محل خودمون باشه اما نوبت من تموم شده بود .پس باید میرفت .
🖤
.....نزدیک ظهراز محل کار به خونه زنگ زدم یه بار دوبار سه بار
اما آقاجون گوشی رو ورنداشت
خیلی ترسیدم البته بیشتر به این دلیل که نکنه بلائی سر خودش آورده باشه و گرفتاری من بیشتر شده باشه.نیم ساعت بعد
بالاخره گوشیو ورداشت
گفتم کجا بودی؟
گفت هیچ جا
گفتم پس چرا گوشیو ورنداشتی ؟
گفت نشنیدم بابا جون
گفتم بعد از تعطیلی اداره نزدیک خونه که شدم زنگ میزنم فوری بیا پایین .
گفت چشششم باباجون
اینو در حالی گفتم که میدونستم آقاجون خیلی کند حرکت میکنه. چه اینکه بخواد ازپله ها تند تند پایین بیاد .
......دم در خونه که رسیدم آقاجون لبه جدول در حالیکه به عصاش تکیه داده بود نشسته بود
منو که دید لبخندی زدو به سختی از جاش بلند شد .
🖤
سر کوچه خونه برادرم پیاده اش کردم.
همون طور که ساکش توی یک دستش و عصاش دست دیگش بود آروم آروم از من دور شد
نفس راحتی کشیدم و گفتم خوب تا چهار ماه دیگه که دوباره نوبت من بشه خدا.....
از خودم خجالت کشیدم وبقیه حرفمو ادامه ندادم ..
وارد خونه که شدم اولین چیزی که دیدم یک جعبه کادو پیچ روی اوپن آشپزخونه بود
یک قابلمه نو
و یک یادداشت از طرف آقاجون :
باباجون صبح که دستت سوخت جیگرم کباب شد
این قابلمه رو از مغازه توی میدون خریدم
با فروشنده طی کردم اگر نپسندیدی ببری عوض کنی .....
خونه روی سرم آوار شد پس اون موقع که از اداره زنگ زدم آقاجون رفته بود برام قابلمه بخره.
کز کردم گوشه اتاق....
🖤
تاسوعای همان سال آقاجون که نوکری حضرت ابوالفضل را افتخار میدونست برای همیشه از پیش ما رفت
چند سالی هست که شبهای تاسوعا به نیت آقاجون توی این قابلمه شیر کاکائو درست میکنم. و توی هیئت پخش میکنم .
به این امید که منو ببخشه
یعنی منو میبخشه ؟؟؟؟؟؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علی اکبر(ع) نخستین فردی بود که از بنی هاشم به میدان رفت. او فرزند بزرگ امام است و نزدیک ترین فرد به ایشان. چون غربت پدر را در میان خیل گرگ های خون آشام کوفه و شام می بیند ، از همه یاران و افراد خاندان پیشی می گیرد و خود را در راه آرمانی فدا می کند. او گام به میدان می نهد تا حجت را تمام کند و شوق رسیدن به فیض شهادت را در دل یاران حسین(ع) قوت بخشد. علی اکبر(ع) الگوی سبقت گرفتن در شهادت است.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا همه بندگان تو هستیم
کلید همه بستهها دست توست
دوای همه خستهها دست توست
به احسان ولطف وکرمت خود
گره مشکلات همه را بازکن
شب خوبی را برای
شماخوبان آرزومندم❤️
شبتون بخیر🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح یعنے یڪ ســلام آبی🌸🍃
ڪہ بوے زنـدگے بده
صبح یعنے امید
بـراے یـڪ شروعے زیبـا🌸🍃
صبح یعنے یڪ معجزه
یعنے یڪ ایمان دوباره🌸🍃
بہ قدرت خــداونـد
صبحتان پر از آرامش🌸🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این کلیپ
میخندید، بغض میکنید و شاید اشک بریزید
خیلی زود بزرگ شدیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موفقیت در زنگی... - موفقیت در زنگی....mp3
4.84M
صبح 4 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_سوم اتاقی ک دیوارها همه کاهگل بود و زمینش خاکی،درش فقط یه پ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_چهارم
همچین که هوا یکم روشن میشد منو بیدار میکرد تا مراقب اطراف باشمو خودش اون یکی دوساعت و فقط میخوابید.اقامم که بیخیاله بقیه چیزا از سرشب تا خود صبح یه کله خرناسش هوابود.
صبح روز سوم بالاخره یه جا رو پیدا کردیم و اجاره کردیم.
یه خونه با حیاط بزرگ که چند تا اتاق هر طرف حیاط بود و ما ساکن یکی از همون اتاقا شدیم بجز ما ۵ خانواده دیگه هم تو اون حیاط زندگی میکردن.
وسط حیاط یه شیر آب مشترک بود که یه حوض سیمانی و خیلی کوچیک کنارش.
و یه گوشه هم یه دستشوییه مشترک برای همه خانواده ها.
اتاقمون دوتا اتاق تو در توی ۱۲ ۱۳ متری بود با یکم خرت و پرت برای پخت و پز و چند تا پتو
و یه حصیر و یه گلیم کهنه و دیگه هیچی.
دیگه از رنگ و روی اتاق و سقف داغونش و... نگم بهتره.
اون روز به محض رسیدن یکی از زنای ساکن اونجا برامون گوجه و انگور و چند تا نون اورد.
یادمه چه ذوقی میکردیم از دیدن اون چند خوشه انگور و سه چهار تا گوجه ای که قرار بود بخوریم.
البته مادرم یه کمشو برداشت و گفت.
شبم باید داشته باشیم و اینطوری شد ک۸ ۹ نفری نونو با دوتا خوشه و دوتا گوجه خوردیم.
و از اون روز زندگیه ما رسما توی شهر اغاز شد.
مادرم که انگار کاخ پادشاهی بهش داده بودن با لذت از صبح زود مشغول تمیزکاری شد و کیف میکرد.
اول از همه پتو و زیرانداز هارو تو حیاط باهم شستیم و کف اتاق و آب و جارو کردیم.
و انقدر ساییدیم که دیگه جونی برامون نمونده بود.
خدا خیرشون بده صدیقه خانوم همون که برامون خوراکی اورده بود با خواهرش اومدن کمکمون.
ازهمون روز سر درد و دلا بازشد و با مادرم شدن دوسته جون جونی.
صدیقه خانم زن اول اقا میرزا بود که چون بچه دار نشده بود اقا میرزا سکینه دختر خاله صدیقه هم گرفته بود یعنی دوتا دختر خاله ها هووی هم شده بودن.
مادرم تا شنید تند تند چند بار روی پاش زد و گوشه لبشو گاز میگرفت و درگوشی از صدیقه خانم سوال میپرسید که من نفهمم.
سکینه خانم که سن و سال زیادی ام نداشت شاید ۲۳ ۲۴ سالش بود دوتا دختر و یه پسر برای شوهرش اورده بود که بچه ها هم به خودش هم به خالشون مامان میگفتن.
اقام تو یه نساجی نگهبان بود و فقط اخر هفته ها میومد میگفت چند وقت که نگهبان باشه دیگه دوشیفت میشه و میتونه یه روز درمیون بیاد خونه.
یکی دوماه که گذشت اوضاع یکم بهتر شد
مادرم اینجا خیلی راضی تر بود بیشتر وقتم همه کارا رو میریخت سر منو خودش میرفت پیش سکینه خانم و بقیه زنا به تعریف کردن و سبزی پاک کردن.
خواهر برادرامم بجز برادر بزرگه که بیشتر اوقات با پدرم میرفت سرکار بقیشون تو حیاط با بچه های دیگه بازی میکردن و تو سرو کله هم میزدن.
یه مدت که گذشت اقام کمتر میومد خونه میگفت کارم زیاده
ماهم که سرمون گرم بود.
اون زمان رسم نبود همه بچه ها درس بخونن
بیشتریا بی سواد بودن و یا در حد خوندن نوشتن و حساب کتاب دودوتا چهار تا یاد میگرفتن و میرفتن پی یه کاری.
دخترام که معمولا قبل اینکه بفهمن دست راست و چپشون کدومه شوهر کرده بودن و به بیست نرسیده سه چهار تا بچه از سرو کولشون بالا میرفت.
چند وقتی بود اقام خیلی به خودش می رسید لباسای جدید خریده بود و کلاه فرنگی سرش میذاشت.
اوضاع خونه هم بهتر شده بود خورد و خوراکمون نسبت به قبل خیلی خوبتر بود و مادرمم که ازش میپرسید میگفت
کارمن خوب بوده حقوقمو زیاد کردن.
یبار مادرم گفت حالا که پول بهتری میگیری این بچه ها گناه دارن یه لباس نو تا بحال تنشون نرفته.
پول بده از بزاز براشون پارچه بگیرم بدم سکینه خانوم بدوزه براشون.
پدرمم پول نسبتا خوبی به مادرم داد و اونم همراه دوتا از خانوما رفت و برامون پارچه و روسری و برای پسرا پارچه شلوار و کلی وسیله دیگه خرید.وای که اون روز چه روز قشنگی بود برای ما
پارچه آبی رنگ برای منو خواهرم با شکوفه های سبز و صورتی که وقتی به لطف سکینه خانم دوخته شد خودمونو خوشگل ترین دختر شهر میدونستیم.
همه چیز خوب و خوش بود تا یه روز پدرم که به خونه اومد یه خانم همراهش بود.
یادمه داشتم تو حیاط ظرفا رو میشستم و مادرم داخل داشت جم و جور میکرد که پدرم کلید انداخت و داخل شد اون خانم که اول فکر میکردم اشنایی از فامیلا باشه وقتی جلوتر اومد شناختمش کوکب بود.
معشوقعه سابق پدر با چادر سفید گلدار و روسری سرخابی رنگی که از پشت گره زده بود.
لبخند نه چندان خوشایندی که کج و ماوج روی لبای اقام بود حس خوبی بهم نمیداد.
_چیه دختر مگه جن دیدی؟ برو به ننت بگو مهمون داریم.
بدون توجه به شیر آبی که باز مونده بود بدو بسمت اتاقمون اون سمت حیاط دویدم.
نگاهم ب فخری و فاطمه دوتای دیگه از زنای اون حیاط که داشتن در گوش هم پچ پچ میکردن افتاد نفسم انگار سخت شده بود بدون توجه به اونهاسه تا پله منتهی به خونه رو بالا رفتم و با هول درو باز کردم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند مازندرانی طبخ غذای نذری در تاسوعا و عاشورا ماه محرم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5908808971233268336.mp3
5.5M
ارباً اربا دل بابای علیاکبر بود!
_علی اکبررشیدم_
#روز_هشتم_محرم🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😊امیر آقای جمالی (مانی نوری) و آقای پدرِ (امیرحسین صدیق) «زیزیگولو» در گذر زمان
سریال محبوب «قصههای تا به تا» بکارگردانی مرضیه برومند در سال ۱۳۷۴ از برنامهٔ کودک و نوجوان شبکهٔ دو پخش میشد.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_چهارم همچین که هوا یکم روشن میشد منو بیدار میکرد تا مراقب ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_پنجم
مادرم داشت جارو میکرد از سراسیمه بودن من دست از کارش کشید و گفت
_صدبار گفتم اونطوری نیاید داخل چه وضعشه.
آب دهانمو قورت دادم و داشتم نفس نفس میزدم که گفت
چته حوریه مگه با تو نیست بکن اون گالشاتو مگه طویلست
فقط تونستم بگم.
_آقا آقاااااا.ا.. و با دست به حیاط اشاره کردم.
مادرم که انگار نگران شده بود جلو اومد و منو کنار زد.
همون موقع صدای آقام اومد که میگفت زن کجایی؟ یالا و بعد داخل اومد.
مادرم که هنوز متوجه کوکب نشده بود گفت
شماییدد چقدر امروز....
که باقیه حرفش و بادیدن کوکب قورت داد و اونم مثل من هاج و واج به کوکب چشم دوخت.
کوکبم پشت چشمی نازک کرد و درحالی که
لبخند نمایانی میزد بقچشو از زیر چادر بیرون اورد و سلامی اهسته با ننم کرد.
خیلی بچه نبودم برای فهم اونجور چیزا ولی هنوز نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته.
اقام گفت یه چایی برامون بیار حوریه، به جای نگاه کردن لحن کلامش اونقدر تند و خشن بود که تنم لرزید.
بدو داخل حیاط رفتم تا استکانارو بیارم
چند دیقه زمان برد تا باصدای گریه های بلند مادرم بخودم اومدم نمیدونم،
بدو دوباره سمت اتاق رفتم مادرم گریه میکرد و به سر و صورتش چنگ مینداخت.
کوکب کناری نشسته بود و به دیوار روبرو زول زده بود .
اقام تسبیح تو دستشو با عصبانیت چرخوند و لا اله الله هی گفت و باصدایی مثل فریاد گفت
ببند دهنتو زن چه خبرته معرکه گرفتی اما مادرم هنوز باصدای بلند زجه میزد.
صدای هیاهوی بچه ها و زنای توی حیاط که بلافاصله جلو در اتاق جمع شده بودن
منو به خودم اورد که به سمت مادرم برم شاید بفهمم چشه که پدرم از کتفم گرفت و چنان پرتم کرد به اون سمت اتاق که محکم به دیوار خوردم و با صدای آخم سکینه خانم یالا هی گفت و خواست وارد اتاق بشه که پدرم با عصبانیت بیرونش کرد در اتاقو بست و کلیدو تو قفل چرخوند و
به سمت مادرم حمله ور شد.
هنوز روی زمین افتاده بودم و با وحشت به صحنه رو برو خیره بودم
مادرم زیر مشت و لگد اقام بود و کوکب با یه نگاه وحشت زده اما خونسرد یه گوشه فقط نظاره گر بود.
بلند شدم و سمتشون رفتم میخواستم جلوی اقامو بگیرم ولی مگه زورم بهش میرسید.
از موهای ننه بدبختم گرفته بود و تو اتاق میکشیدش یک ریزم فحش میداد و میگفت خودتو بزور غالب کردی بروم نیاوردم زنیکه هرجایی،حالا صداتو رومن بلند میکنی که چی بد کردم آبروتو خریدم؟ هان؟
چقدر گاهی ما ادما سنگدل میشیم آقام از آبرویی که خودش باعث ریختنش شده بود حرف میزد.
ولی بجای اینکه بگه خودم ریختم میگفت خودم جمش کردم.
وقتی دیدم نمیتونم مانع اقام بشم سمت در رفتمو بازش کردم صدیقه خانمو سکینه و بقیه زنا سریع ریختن داخل و به هر زحمتی بود.
ننه بیچارمو از زیر دستو پای اقام بیرون کشیدن و بردنش تو حیاط.
بچه ها یه گوشه با چشمایی وحشت زده کز کرده بودن و جرات نمیکردن حرف بزنن.
مادرم یه چند دیقه ای توی حیاط نشست و گریه کرد و بقیه زنا هم سعی کردن ارومش کنن.
شاید نیم ساعتم نشده بود که اقام
با غیظ صداش کرد.
و اونم بدون حرف دوباره ب اتاق برگشت.
پشت بندش اقام
ماهارم صدا کرد و همه توی اتاق جمع شدیم
کوکب هنوز یه گوشه نشسته بود لام تا کام حرف نمیزد.
هیچکس نمیدونست باید چکار کنه انگار همه منتظر بودیم اقام حرفی بزنه تا حساب کارمون دستمون بیاد.
اقام که با ابروهای گره کرده بالای اتاق نشسته بود،تسبیحی تو دستش چرخوند و بلند گفت.
گوش کنید توله جنا ببینید چی میگم ازین به بعد دوتا ننه دارید یکی ننه خودتون یکی هم کوکب.
نبینم کمتر از گل بهش بگین و پایین تر از ننه صداش کنیداااااا
وگرنه خودم زبونتونو از ته حلقتون بیرون میکشم.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f