eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این شبها ببخشیم.... - @mer30tv.mp3
5.52M
صبح 12 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دوم بانو خواهر بزرگترش، نگاهش کرد و از همان لبخند های
به شخصی می گفت: دایی بفرمایید بالا... شما اینجا بشینید، من و سیاوش می‌ریم اون طرف؛ اونجا جا هست. سر بلند کرد و متوجه اشاره منصور شد؛ دقیق داشت به مقابل آنها که جای خالی بود اشاره می کرد. منصور برادرش و سیاوش می آمدند درست مقابل آنها می نشستند؟ هیجان و استرس با هم به قلبش سرازیر شد. به خودش نگاه کرد؛ پیراهن زرد بر تن داشت. دور تا دور کمر و آستینش گل های رز سورمه ای دوخته شده بود و با دامن و روسری سورمه ای که گل های زرد داشتند.لباسش هنر دست بانو بود؛ یک خیاط ماهر که هیچ کس نمی توانست مثل او زیبا لباس بدوزد. قاشق و چنگال را توی بشقاب گذاشت؛ کمی آب نوشید و دستانش را مشت کرد و محکم فشار داد، تا قدری از استرسش کم شود.سیاوش و منصور آمدند و روبه روی او نشستند؛ منصور از آن طرف سفره خم شد و آهسته لپ آیلار را کشید. هنوز عادت بچگی هایش را ترک نکرد بود و پرسید: چطوری قشنگ من؟ از صبح تا حالا کجایی ندیدمت؟آیلار که نگاهِ مستقیم سیاوش را روی خودش می دید، دامنش را میان دستش مچاله کرد و به منصور لبخند زد و گفت: من هستم؛ تو سرت گرم مسافرِت بود.به سیاوش نگاه کرد و ادامه داد: خوش اومدی سیاوش؛ رسیدن بخیر. سیاوش لبخند گرمی زد.- ممنون؛ سلامت باشی.همین سه کلمه کافی بود که دل دخترک ضعف برود و با خودش فکر کند چقدر برای شنید صدایش دلتنگ بوده! دلتنگ بود و البته بی قرار. حالا که سیاوش روبه رویش نشسته بود، حالش شبیه دختر های بود که برایشان خواستگار آمده؛ استرس داشت، به همراه شور و حالی خاص. دامنش را همچنان میان دستانش می فشرد. نگاهش به سفره بود؛ به سبزی خوردن تازه ی توی سفره و کاسه‌ی سالاد شیرازی کنارش که سیاوش صدایش زد: آیلار؟قلبش هری ریخت؛ نامش چه زیبا بود! هر وقت سیاوش صدایش می کرد همین فکر از سرش می‌گذشت؛ اصلاً از روزی که مرد محبوبش آن‌قدر زیبا نامش را بر زبان آورد، عاشق نامش شد.سربلند کرد خیره به چشمان زغالی سیاوش منتظر شد تا او ادامه سخنش را بر زبان بیاورد؛ سیاوش گفت: چرا غذا نمی‌خوری؟ابرو بالا انداخت؛ به بشقابش اشاره کرد و گفت: یخ کرد؛ بخور.هل شد؛ قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: دارم می‌خورم. سیاوش لبخند زد؛ از آن‌ها لبخند ها که ازشان محبت چکه می کرد. دلش رفت برای لبخند مرد روبه رویش؛ دلش رفت برای حواس سیاوش که سمت بشقاب دست نخورده او پرت شده بود.دومین قاشق از محتویات مرغ شکم پر را که گوشه‌ی بشقابش ریخته بود، در دهانش گذاشت و چقدر طعم گردو و آلو با چاشنی رب انار این‌بار خوشمزه تر بود.غذایش نوش جانش شد وقتی مرد قلبش با آن لبخند مهربان او را دعوت به خوردن کرد؛ غذایش نوش جانش شد چون که سیاوش درست روبه رویش نشسته بود. هر چند جرات نمی کرد میان جمع شلوغ فامیل آن گونه که دلش می‌خواهد نگاهش کند؛ اما همین که بود، همین که گاهی زیر چشمی نگاهش می کرد، همین که وقتی با منصور صحبت می کرد صدایش را می شنید کافی بود برایش. روی تخت چوبی درحیاط زیر درخت گیلاس درازکشید؛ تیرماه بود فصل رسیدن گیلاس ها. چشمش به گیلاس هاس سرخ میان برگ های سبز بود اما حواسش در خانه عمویش. از دو روز پیش که سیاوش را دید یاد رفتار او رهایش نمی کرد؛ غیر از سر سفره برخورد دیگری با هم نداشتند.سیاوش هم هیچ تلاش دیگری برای اینکه برخورد داشته باشند نکرد. از همان روز به بعد هم ندیده بودش؛ مرد جوان از طرفی درگیر مهمان ها و از طرف دیگر درگیر کارهای درمانگاهش بود. دخترک می ترسید مبادا فراموشش کرده باشد و دیگر به او فکر نکند؛ توقع رفتار مهربانانه تری از پسر عمویش داشت و اصلاً فکر نمی کرد اولین دیدار بعد از دو سال انتظار انقدر ساده بگذرد. غرق افکارش بود که بانو صدایش کرد: آیلار کجایی؟بلند شد نشست.- جانم بانو؟ اینجام.بانو گفت: بیا این سبد رو ازم بگیر، یک مقدار سبزی برای شام بچین آبگوشت داریم.از روی تخت بلند شد و به سمت بانو رفت و سبد را از او گرفت؛ قسمتی از حیاط سبزی کاشته بودند. حیاط بزرگی داشتند؛ پر از انواع و اقسام درختان میوه. از درِ حیاط تا درِ وردوی خانه دو طرف درخت کاشته بودند. زیر درخت گیلاس محبوب او هم یک تخت بزرگ چوبی قرار داشت که هر وقت دلش تنهایی می خواست روی آن می نشست.کنار سبزی ها جوری که خرابشان نکند نشست و شروع کرد به چیدن؛ عطر ریحان که بیشتر از هر سبزی دیگری دوستش داشت، را استشمام کرد و سعی کرد کمتر به سیاوش و رفتارش فکر کند.شب موقع شام کل خانواده غیر از پدرش دور سفره جمع بودند؛ سفره روی تخت دوست داشنی اش و زیر درخت گیلاس پهن شد. بانو داشت آبگوشت توی کاسه های چینی گل سرخ می ریخت.عاطفه توی کاسه ها نان می ریخت؛ شعله، مادرشان، در حالی که سعیده کوچولو را روی پایش نشانده بود، به او غذا می‌داد. منصور و رضا شوهر ریحانه هم گرم صحبت بودند. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ ۴ لیوان آرد ✅ نصف استکان آب ✅ یک قاشق نمک ✅ یک قاشق شکر ✅ ۱/۵ قاشق خمیرمایه ✅ یک لیوان شیر ✅ ۴ قاشق روغن ✅ ۲ عدد تخم مرغ ✅ کنجد ✅ سیاه دانه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220422-WA0006.mp3
8.35M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیستم قرآن کریم ⏱زمان:۳۴دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
46.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش دوم دوستای عزیزم این‌ سه روز به احترام مولا امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام نقطه چین نمیذاریم.🙏🏻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چراغ لامپا (گردسوز) 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سوم به شخصی می گفت: دایی بفرمایید بالا... شما اینجا ب
پدرش باز هم نبود؛ چند سالی میشد که خیلی کم به آن ها سر میزد. از سیزده سال پیش! درست از همان وقتی که مادرشان شعله از اسب که رَم کرد بود افتاد، اسب در حال دویدن شعله را بر زمین انداخت؛ شعله از ناحیه کمر آسیب جدی دید و از دو پا فلج شد. محمود زن ناقص به کارش نمی آمد و وفاداری در قاموسش جایی نداشت؛ پس جمیله را گرفت. زن که باشی هر بلایی که سر مردت بیاید باید وفادار بمانی، حتی پایبند بودن به مَرد مُرده ارزش و احترامت را پیش مردم بیشتر می کند.هر چقدر هم که جوان باشی، هر چقدر هم که آرزو داشته باشی، ماندنت پای مرد علیل یا مُرده را نشانه زنیت می دانند. اما مَرد که شدی با اولین اشتباه، اولین نقص، اولین ناتوانی مجوز ازدواج های بعدی‌ات صادر می‌شود. همه می گویند مرد که نمی تواند یک عمر جوانی‌اش را اسیر فلان ایراد زن کند؛ مرد که نمی تواند جلو غریزه اش را بگیرد. مرد نمی تواند دست تنها خودش یا بچه هایش را جمع کند... انگار که زن جوانی نداشته، آرزو نداشته، غریزه نداشته... جمیله از اهالی روستا های اطراف بود؛ چهار سال قبل ازدواجش با محمود با شوهر سابقش متارکه کرد. حاصل ازداج قبلی اش یک پسر پانزده ساله بود که پیش پدر و خانواده پدری اش زندگی می کرد. مازار پسر جمیله که حالا در بیست و هشت سالگی به سر می برد چند ماهی یک‌بار اگر فرصتی دست می‌داد سری به مادر می‌زد. محمود و همسرش فرزندی نداشتند؛ انگار تقاص خانه ساختن روی ویرانه های زندگی، زنی علیل که هنوز در سال های جوانی به سر می برد و پا ها و شوهرش را با هم از دست داد، بچه ای بود که هرگز نصیب آن‌ها نشد.با همدیگر همسایه بودند؛ دیوار به دیوار. آیلار از جمیله خوشش نمی آمد. حس می کرد او پدر و مادرش را باهم گرفت؛ از وقتی که او آمد پدرش رفت و مادرش نیز آن طروات و شادابی گذشته را نداشت. انگار همراه شوهرش میل به زندگی را هم از دست داد. با حرفی که مادرش زد، حواسش از نبود پدرش پرت شد و به جمع برگشت. شعله گفت: بانو جان خواهر پروین دوباره پیغام فرستاده اجازه می‌دیم بیان خواستگاری؟ خودت می‌دونی تا تو نخوای مجبورت نمی کنم اما مادر سنت داره میره بالا، تا کی می‌خوای بگی نه؟ آیلار به مادرش که لبه تخت نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود نگاه کرد و شعله ادامه داد: مادر مگه چند تا خواستگار به درد بخور میاد برای آدم؟ نگاه بانو به کاسه مقابلش بود و سبزی خوردن توی دستش ماند، گفت: بهشون بگو نه؛ مادر نمی‌خوام بیان. شعله ملتمسانه گفت: یک کم فکر کن مادر، بخدا داره دیر میشه؛ اینم رد کنم معلوم نیست خواستگار بعدی کی بیادا. علیرضا چقدر عاشقت بود مادر؟ دو بار گفتی نه، رفت زن گرفت؛ فکر نکن دنیا صبر می کنه تا تو خسته بشی از یاد مردی که چند سال از رفتنش گذشته ها. بانو زیر لب نالید: رفت یا بیرونش کردن؟ چه کسی بود که نداند بانو سال‌ها پیش در آغاز هفده سالگی، همان زمانی که پدرش تازه نوعروس جدیدش را به خانه آورده بود، دل در گرو گروهبان جوانی، که در پاسگاه چند کیلومتری روستا خدمت می کرد، گذاشت. چه عاشقی ها که با هم نکردند و چه خاطره های زیبایی که با هم نداشتند. محمود و همایون وقتی موضوع را فهمیدند، جوان بی نوا را که ناصر نام داشت و تنها جرمش بی پولی بود، به ضرب و زور از آن پاسگاه و روستا بیرون انداختند و به شهر خودش برگرداذند. بعدها بانو شنید او را برای خدمت به یکی از مناطق محروم کشور فرستاده اند که به قول خودشان نه آب باشد نه علف تا عاشقی یادش برود؛ بیچاره ناصر باید در جای بی آب و علف می ماند تا عاشقی یادش برود. هر وقت این جمله بخاطرش می آمد قلبش درد می گرفت؛ گناه مردی که حالا در محروم ترین نقطه‌ی ایران کار می کرد تنها عاشقی بود. شعله به دخترش نگاه کرد؛ می سوخت از سوختن فرزند بزرگش که هنوز نتوانسته بود ناصر را فراموش کند. مهربان گفت: بیرونش کردن؛ درست مادر اما تا کی قراره چشم به راهش بمونی؟ بانو نگاهش را به مادر دوخته؛ هر دو فدای خود خواهی محمود شده بودند. هیچ وقت دلش نمی خواست او را برنجاند؛ می دانست مادرش اگر حرفی می‌زند از سر دلسوزی و نگرانی‌ست. پس او هم مثل مادرش با مهربانی گفت: چشم به راهش نیستم مادرم؛ فقط نمی‌خوام ازدواج کنم قربونت بشم. شعله خواست لب باز کند و حرفی بزند؛ منصور که متوجه بغض بانو شده بود، اشاره کرد و شعله ساکت شد.دور هم نشسته بودند و شام می‌خوردند که صدای در به گوش رسید؛ منصور بلند شد و رفت تا در را باز کند. عاطفه پرسید: یعنی کیه؟رضا گفت: هر کی که هست مادر زنش خیلی دوستش داره.بانو گفت: شاید بابا باشه؛ عصری به جمیله گفتم بهش بگه برای شام آبگوشت داریم بیاد اینجا.اما نه پدرشان نبود؛ آیلار توی تاریکی قامت مردی را تشخیص داد که حتی با حدس حضورش قلبش به تبش می افتاد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وسایل قدیمی رو دوست دارم چون با دیدنشون یاد دوران بچگیم میفتم... یاد خونه ی مادربزرگم و تمام خاطراتِ قشنگش. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب‌باشی آمد. طبیب گفت تو چه کردی. شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟ گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f