eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐پروردگارا مهربانم ⭐دستانم بــه سوی تـــوست ⭐نگاهم به مهربانی و کرم توست ⭐با تــو غیر ممکن‌ها ممکن می‌شود ⭐نا ممکن‌های زندگی‌ام را ممکن بفرما ⭐که باخدای بی‌همتایی چون تــــو ⭐معجزه زندگی جــان می‌گیرد.آمـیـــن🙏🏻 ⭐شب زیبایت بخیر و سرشار از 🌙آرامش و عشق الهی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼 سلام 😊✋ 🌺 صبح آخر هفته تون شاد ☕️ 🌼 آخر هفته تون 🌺 به زیبایے لبخند 🌼 رابطه هاتون 🌺 پاک و عاشقانه 🌼 وجودتون سلامت 🌺 دلتون گرم از محبت 🌼 عمرتون با عزت 🌺 و زندگیتون مملو از خوشبختی💐 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعـای روز بیستوچهارم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدر دان باش... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 16 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهاردهم بی آنکه منتظر سخنی از سوی آیلار باشد شروع به
با قدری پنیروکره بعدازاینکه نان های داغ رادر دستمال سفیدی گذاشت همه وسایل راداخل سبدکوچکی قرار داد و راهی شد. قبل از آمدن سیاوش رسید.چای گذاشت و روی میز وسط آبدارخانه وسایل صبحانه را چید.سیاوش که رسید،قصد رفتن به اتاقش را داشت که آیلار صدایش زد و به داخل آشپزخانه دعوتش کرد.سیاوش با دیدن صبحانه‌ی آماده لبخندی زد و با چشمانی پرمحبت به آیلارنگاه کرد وگفت: به به دست گلت درد نکنه. چه کرده آیلار خانوم. آیلار در حالی که توی استکان‌ها چای می‌ریخت گفت دیروز مربای زردآلو درست کردم تو خیلی دوست داری. امروز که دیدم بانو داره نون می پزه فکر کردم با مربا بیارم اینجا با همدیگه صبحونه بخوریم.سیاوش قدردان نگاهش کرد وگفت: دست کدبانوی خودم درد نکنه. نزدیک میز ایستاد یک قاشق مربا به دهان گذاشت و با لذت خورد و ادامه داد: اومممممم چقدر خوشمزه شده. سیاوش فدات بشه. ایلار با لپ‌های گل انداخته نگاهش را به دومین قاشق مربا که سیاوش به دهان می برد دوخت و گفت: چرا نمیشینی بخوری؟ هر چند مطمئنم زن عمو نمیذاره بدون صبحانه بیایی بیرون ولی حالا چند لقمه...سیاوش حرفش را قطع کرد و همانطور که پشت میز می نشست گفت: از دست پخت تو و این سفره با سلیقه‌ای که چیدی محاله بگذرم.سپس به او که هنوز ایستاده بود نگاه کرد و گفت: چرا ایستادی؟ بشین بخور تا منم نهایت لذت از اولین صبحونه دو نفرمون رو ببرم. اولین صبحانه دو نفره! چه تعبیر زیبایی.دل دخترک ضعف رفت برای اولین صبحانه دونفره‌شان.اولین وعده غذا که با هم تنها می‌خوردنند مثل عروس و دامادها. پشت میز نشست، دست برد تا تکه نانی بردارد که سیاوش انگار ذهن او را خوانده باشد گفت: اگه خانوم خانوما اجازه بدن هرچه زودتر ازدواج می‌کنیم وهمه صبحانه ها رو با هم میخوریم. خودمون دوتایی. آیلار خجالت زده با لبخند کمرنگی استکان چای را برداشت به دستش داد. سیاوش استکان را گرفت، کمی نوشید مثل زن و شوهرها دلش لرزید با این تعبیر زیبا که به یکباره از ذهنش گذشته بود و در جواب مرد جوان گفت: زیاد معطلت نمی کنم. قول میدم خیلی زود همه چیز رو به راه بشه. سیاوش یک لقمه کوچک به سمتش گرفت.لقمه را از دستش گرفت به دهان گذاشت و در دل اعتراف کرد این لقمه خوشمزه ترین کره مربای عمرش بود. با لذت جوید وتمام مزه اش را با جان ودل حس کرد سیاوش گفت: برای من که همین فردا هم دیره، آیلار من میخوام تو پیشم باشی سر زندگیمون باشیم. بخدا از بلاتکلیفی خسته شدم. دوست دارم خودم رو جمع وجور کنم. زندگیم رو جمع وجور کنم. زنم توی خونه ام باشه. کنارم خودم سر روی بالین بذاره. کنار خودم بیدار بشه. آیلار منحرف بود. افکارش سمت خوابیدن های مثبت هجده رفت صورتش از انار هم سرخ تر شد پسرک بیچاره داشت برای چه کسی از امنیت خاطر حرف میزد. او چه می گفت و آیلار به چه چیزی فکر می کرد.سیاوش حرف هایش را این گونه تمام کرد: من نمیدونم تو کی میخوای دست از این خجالت کشیدنات برداری.وبه لپهای گل انداخته آیلار خیره شد.خبر نداشت دخترک منحرف با کلمه پیش هم خوابیدن و با هم بیدار شدن. چه رویاهای خاک‌ برسری‌ای را در ذهنش مرور نکرده.خودش هم از این همه بی حیایی خودش تعجب کرد! توقع نداشت مغزش توانایی تصور این همه صحنه‌ی خاک برسری را آن هم در آن لحظات کوتاه داشته باشد. یک باره نگاهش دوخته شده به بازوی سیاوش و از مغزش گذشت یعنی سر گذاشتن روی این بازو ها چه حسی دارد؟ سرش را بگذارد روی بازوی پهن و عریض سیاوش و تا صبح تکان نخورد. سیاوش یک لقمه دیگر به دستش داد وگفت: راستی فهمیدی این هفته برای لیلا خواستگار میاد؟آیلار اما همه حواسش به بازوی سیاوش و افکار خودش بود. پس صدای او را نشنید. مرد جوان رد نگاه دخترک را که گرفت و به بازوهای خودش رسید افکار او را خواند و با یک لبخند شیطان بر لب گفت: آیلار کجایی؟شنیدی چی گفتم؟آیلار یکباره از اتاق خواب مشترکان به آبدار خانه پرت شد؛ هُل زده گفت :آره لیلا بهم گفت.به چشمان سیاوش نگاه کرد و از خنده‌ای که درشان پنهان بود حس کرد که او افکارش را خوانده.خجالت زده نگاهش را به میز دوخت سیاوش برای اینکه جو را عوض کند گفت: لیلا بهم گفت شما دوتا قبلا پسره رو دیدین.آیلار لقمه را قورت داد و گفت: پارسال توی جنگل دیدیمش.سیاوش با کنجکاوی نگاهش کرد: خوب چطوری بود؟ شب که اومدن خونه‌ی ما من نبودم، ندیدمش. آیلار با هیجان گفت: والا ما که یکبار بیشتر ندیدیمش اما پسره خوشتیپیه. سیاوش به یکباره سر بلند کرد و به آیلار چشم دوخت توقع نداشت آیلار اینطور با صراحت از خوشتیپی یک مرد دیگر بگوید آیلار ادامه داد: خوش قد و بالا هم بود ...مرد جوان عصبانی شد تکه نانی را که در دست داشت روی میز پرت کرد و گفت: باشه متوجه شدم. انگار خیلی مورد پسند واقع شده. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
15.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک لیوان آرد رو ۱۰ دقیقه تفت بدید تا تغییررنگ بده،بعد سه بار الک کنیدو نصف لیوان روغن یاکره‌ بهش اضافه کنید هم بزنید تا حدی روغن باشه که شل بشه بعد هم یک لیوان آب و نصف لیوان گلاب بایک‌ لیوان شکر وچندقاشق زعفران دم کرده اضافه کنید و هم بزنید تا یک گوشه تابه جمع بشه و به صورت گهواره ای بشه و به همین راحتی حلوای خوشمزه ی ما آماده ست‌. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220501-WA0023.
8.31M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و چهارم قرآن کریم ⏱زمان:۳۴دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤پنجشنبه است، 🕯شاخه گلی را نثار کن 🖤این زندگی را رها کن 🕯دل اختیار کن... 🖤یادی کن از تمام کسانی که نیستند 🕯خدایا همه‌ی رفتگان را بیامرز ‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پانزدهم با قدری پنیروکره بعدازاینکه نان های داغ رادر
آیلارجا خورد توقع این جمله را از سیاوش نداشت متعجب پرسید :منظورت چیه سیاوش؟سیاوش حق به جانب گفت منظورم من چیه؟توداری اینجوری با هیجان از خوشتیپی وخوش قدوبالایی یکی دیگه حرف میزنی.مثل پسر بچه ها حرف میزددخترک حسابی از شنیدن حرفهایش غافلگیر شد.واقعا که مرد ها هیچ وقت بزرگ نمیشوند از سیاوش توقع همچین برداشتی را نداشت. سعی کرد از درصلح واردشودپس بالحن ملایمی گفت تو پرسیدی چطوری بود؟سیاوش با حرص گفت من گفتم چطوری بود ؟منظورم خصوصیاتش بود اما انگار تو فقط ظاهرشودیدی.آیلار باز هم سعی کرد با آرامش حرف بزند پس گفت خب معلومه که فقط ظاهرش دیدم.آخه مگه اون ماجراکلا چقدرطول کشید.اونم توی اون شرایط من بایدبه خصو صیات اخلاقیش پی میبردم.سیاوش همچنان عصبانی بود چطورتوی اون شرایط تیپش دیدی؟آیلار هم داشت عصبانی میشد کمی تن صدایش را بالا برد وگفت کور که نبودم.نمی تونستمم چشمام بدوزم آدم بود منم دیدمش.سیاوش بلند شد ایستاد و گفت :چشمات بدوز ،برای خوشتیپی و خوش قد و بالایی مردهای اطرافت کور باش .تا بعدش توی چشمای من نگاه نکنی و ازشون تعریف کنی.آیلار با عصبانیت خندید و گفت :چی داری میگی سیاوش ؟تو پرسیدی منم جواب دادم بلند شد ایستاد و گفت :از حرفم هیچ منظور خاصی نداشتم .پرسیدی منم بی منظور گفتم خوشتیپه همین .وبرای اینکه بحث بیشتر از این ادامه پیدا نکند از آبدارخانه بیرون رفت وارد اتاقش شد.این هم از اولین صبحانه دونفراشان چه فکر می کرد وچه شد قرار بود کنار هم یک صبحانه مفصل بخورند وحسابی حالشان از کنار هم بودن خوب شود.تا خود ظهر سر کیف باشند و به بهترین شکل به کارهایشان برسند اما چه شد ؟حرف خواستگاری لیلا همه چیز را خراب کرد. از شانس بدش آن روز هیچ مراجعی نداشت. او هم برای اینکه مجبور نباشد همه وقتش را بدون هیچ کاری در اتاقش بگذراند به حیاط درمانگاه رفت و مشغول رسیدگی به باغچه شد.روزهای گذشته در قسمتی از با غچه چند قلمه گل رز کاشته بود و حالا جوانه زده بودند.با دیدنشان ذوق کرد وقدری از حال بدش کاست .سعی کرد با رسیدگی به گلها و باغچه خودش را سرگرم کند. اولین صبحانه اشان که قرار بود بهترین باشد با اولین دعوایشان خراب شد سرش را تکان داد تا افکار منفی را از مغزش بیرون بریزد.داشت قدری کود با خاک باغچه مخلوط می کرد که دختری وارد درمانگاه شد مانتو آبی بلند بر تن داشت با کفش پاشنه بلند آبی ویک روسری زیبا زرد که دور تا دورش طرح آبی داشت وکیف زرد .دسته گل رز غیر طبیعی زیبایی هم در دست داشت به سمت آیلار رفت ومهربان گفت :سلام .ببخشید من با دکتر کار دارم.آیلار از کنار باغچه بلند شد وایستاد به او وآرایش ملیح روی صورتش نگاه کرد وگفت :سلام .بیمار هستین ؟دختر با ناز خندید وگفت :نه خوشکلم .من از دوستاش هستم .اومدم ببینمش.از دوستانش؟!عجب دوستانی داشته سیاوش و او نمی‌دانست! یعنی از صبح تا شب با این آدم ها معاشرت می کرد؟ حس حسادت در قلبش جوشید؛ به دستهای خاکی اش نگاه کرد وگفت: بذارید دستم رو بشورم راهنمایتون می کنم.سیاوش از دیدن ترانه واقعا تعجب کرد. ترانه در کنار آیلار دم در اتاقش ایستاده بود و با یک لبخند بزرگ به او سلام داد. از پشت میزش بلند شد، جواب سلامش را داد و گفت: سلام تو اینجا چیکار می کنی؟!آیلارهم از لحن صمیمی سیاوش جا خورد. توقع این لحن را نداشت. ترانه دسته گل توی دستش را به سمت سیاوش گرفت وگفت: قابلی نداره. ببخشید که دسته گل طبیعی نیاوردم چون میدونستم روستاها گل فروشی ندارن ترسیدم شهر نزدیکتون هم گل فروشی خوب نداشته باشه قبل حرکت این رو برات خریدم. ترسیدم خراب بشه نشد گل طبیعی بیارم.سیاوش دست دراز کرد گل را گرفت وگفت: خیلی هم خوبه. بیا داخل.ترانه وارد شد. هردو روی صندلی نشستند و سیاوش گفت:خیلی از دیدنت جا خوردم! اصلا توقع نداشتم اینجا ببینمت! ترانه خندید. ناز هم خندید.آیلار رفت چای بیاورد و جواب او را نشنید. چند لحظه بعد با استکان های چای وکمی بیسکویت برگشت. سیاوش و ترانه مشغول حال واحوال بودند سیاوش حال برادر و خانواده اش را پرسید.اول سینی را مقابل ترانه گرفت ترانه برداشت و با مهربانی گفت: ممنون عزیزم. دومین استکان مال سیاوش بود؛ او برخلاف ترانه لحنش هیچ مهربانی وعطوفتی نداشت و به یک تشکر خشک بسنده کرد.ترانه در اتاق چشم چرخاند وگفت: واقعا لیاقت تو اینجاست؟ این محیط؟ حیف تو و اون همه زحمتی که کشیدی نیست؟ سیاوش استکان را به بالا برد و عطر خوش هل زیر بینی اش پچید. گفت: من اینجا رو دوست دارم. درسته که جای پیشرفت نداره ولی میخوام یک مدت بمونم به مردمم خدمت کنم بعدش شاید...سکوت کرد و دوباره کمی از چای نوشید. آیلار که حس مزاحم بودن می کرد گفت: من توی اتاقم هستم اگه کاری داشتین صدام کنید. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f