یه نامه دهه شصتی ناب😁
ارتباط برقرار کردن اون موقع ها خیلی سخت بود. معمولا نامه مینوشتن. اینکه اون نامه رو چه جوری برسونن به دست طرف مقابل خودش یه داستان دیگه داشت. اصلا اگه اون شمع و قلب تیر خورده و .... این چیزها تو نامه قید نمیشد انگار اون نامه کاغذ خالی بود و اعتباری نداشت.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوچهارم شعله اما با آرامش ظاهری فقط به حرفهای آنها
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوپنجم
ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: خیلی قشنگه.سیاوش دستی نوازش گونه بر سر اسبش کشید وگفت:چرا دور ایستادی بیا جلو. ترانه پاسخ داد: نه می ترسم لگد بزنه. سیاوش خندید وگفت: مگه گاوه؟دل ترانه ضعف رفت برای خنده هایش.خوش به حال آیلار که قرار بود سالها با این مرد زندگی کند وخنده هایش را ببیند.آیلار هم داشت نگاهشان می کرد از اینکه ترانه این همه با سیاوش صمیمی برخورد می کرد حس خوبی نمی گرفت.
خودش هم نمی دانست زندگی در شهر باعث شده او هیچ حد فاصله ای را با مرد غریبه رعایت نکند یا آنقدر سیاوش به خانه اشان رفت وآمد داشته که در صد صمیمیتشان این همه بالاست.دانیال که نگاه خصمانه آیلار را روی سیاوش وخواهرش دید از جایش بلند شدو گفت: خوب دیگه سیاوش تو برو بشین یک چای بخور من بروا و ترانه رو با هم آشنا می کنم.سیاوش گفت: تو بیا ببینم اصلا بروا خودتُ یادش میاد؟دانیال جلو آمد و شروع به نوازش کردن حیوان کرد وگفت :چطوری رفیق؟ منو که یادت نرفته.دانیال چند دقیقه ای را به نوازش کردن و حرف زدن با حیوان گذراند سپس منصور افسار اسب را گرفت و دانیال سوارش شد یک دور کوتاه سواری کرد وقتی مطمن شد اسب او را شناخته وآرام است گفت: ترانه میخوای بیایی پشت من بشینی سوار بشی.سیاوش که در حال چای خوردن بود گفت:آهای مرتیکه این اسبه ها .خر نیست که چند نفری سوارش بشین.دانیال انگار مگس مزاحمی را می پراند دستی در هوا تکان داد و گفت: برو ببینم ندید بدید.سیاوش: اون که عمه اته، ولی با اسب من درست رفتار کن. اسبم نازک نارنجیه با اون هیکل گنده ات کمرش می شکنی.دانیال: برو بابا هیکل تو که از من گنده تره ...ترانه بدو بیا نترس.بانو خندید وگفت:ببین اینا چطور با هم حرف میزنن انگار نه انگار دکتر مملکت هستن.لیلا هم گفت: وای به حال مملکتی که این دوتا دکترش باشن.ترانه به سمت دانیال رفت با کمک او سوار اسب شد. تا حیوان حرکت کرد صدای داد وفریاد دخترک بلند شد، می ترسید و می خواست پیاده شود.شالش از سزش افتاده بود و موهایش روی شانه اش رها بود .با دو دستش محکم کمر بردارش را چسبیده وحتی جرات نمی کرد شالش را درست کند.همه با هم به آنها نگاه می کردند. اما نگاه آیلار فقط به چشمهای سیاوش بود که معلوم نمیشد اسب را دنبال می کند یا سوارش را ولی یک لحظه هم از آنها کنده نمیشد.زیر لب گفت: چقدر لوسه.لیلا نگاهش کرد و آهسته گفت:انگار ازش خیلی خوشت نمیاد.اوهم صدایش را مثل لیلا پایین آورد وگفت: خیلی دوست داشتنی میشد اگر این همه دور سیاوش نمی پلکید.لیلا خیره نگاهش کرد:ولی چشمای سیاوش فقط تو رو می بینه.آیلار ابرو بالا انداخت به سیاوش که هنوز چشمش به اسب بود و می خندید اشاره کرد وگفت: فعلا که چشمش از ترانه خانوم کنده نمیشه که بخواد کسی دیگه ای رو ببینه.لیلا سرش را به طرفین تکان داد وگفت: دیوونه شدی دختر، اون فقط حواسش به اسبشه وگرنه من که میدونم شب و روزش تویی.آیلار اخم هایش را در هم کرد و گفت:خدا کنه برن، من از این دختره هیچ حس خوبی نمی گیرم.لیلا سکوت کرد.سیاوش که حرفهای آنها را شنیده بود بلند شد. چند استکان چای ریخت وبه بهانه گذاشتن استکان مقابل آیلار پشت سرش خم شد وآهسته در گوشش گفت: بیخود فکر خودت درگیر نکن .چشم سیاوش غیر تو هیچ کس نمی بینه لیلا راست گفت.
ایستاد و به سمت منصور و علیرضا رفت ونفهمید جمله اش قلب دخترک را از کار انداخت و نفس گرمش که به صورت آیلار خورد او را به آتش کشید.نگاهش همراه سیاوش رفت. چشمان این مرد فقط او را می دید. دیگر از خدا چه می خواست سیاوش برایش کافی بود منتهی آرزویش بود. اینکه اینجا میان دشت آهسته در گوشش گفته بود چشمانش فقط او را می بیند زیباترین اعتراف دنیا بود.دیگر اهمیت نداشت ترانه چه مانتو شیکی بر تن دارد . دیگر اهمیت نداشت که رنگ لاک و رژلبش را با مانتو صورتی اش ست کرد وموهای بلندش در باد چه دلبری می کند.فقط یک چیز مهم بود اینکه چشمان زغالی سیاوش تنها او را می دید.تنها او..دو، سه روزی از رفتن مهمان ها می گذشت.شب خواستگاری لیلا بود. آیلار به اصرار لیلا آمده بود خانه عمویش تا او تنها نباشد.هردو با هم در اتاق لیلا نشسته بودندو اوچنددوری دراتاق قدم زده بود.ازاول مهمانی تاآن ساعت فقط یکبارعروس راصدا زدندرفت چنددقیقه ای نشست و برگشت.اینبار مطمن شد خواستگار همان جوانی بود که در جنگل دید همان روزی که مثل بچه ها دنبال یک خرگوش دویدوتوی چاله افتاد وافشین آمده بود وکمکش کرده بود.به آیلار که نشسته بود وفقط راه رفتن او را تماشا می کرد گفت :پس چرا این همه طولش دادن.اصلا چرا نذاشتن منم اونجا بشینم .مثلا زندگی منه ها.آیلار خندید:لابد توقع داشتی بشینی اونجا و زل بزنی به آقاتون.لیلا ذوق کرد وگفت :آخ الهی من فدای آقامون بشم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کنجخانه!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش میشد خاطره ها رو پنبه زد،
کاش آدمهایی بودند مثل همین پنبه زن ها...
توی کوچه پس کوچه ها...
سر ظهر خلوت شهر،
دستشان را میگذاشتند کنار دهانشان و داد میزدند،
آی خاطره میزنیم...!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما همه چی قشنگ تر بود...
پیشنهادویژه ی ادمین برای دانلود،دیدن کلی حال خوووب😍😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوپنجم ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: خیل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوششم
دختر باید بودی می دیدی وقتی رفتم توی هال تا سلام کردم وصدام شنید سرش بلند کرد یک جوری قشنگی نگام کرد قند آب شد توی دلم.آیلار دستش را گرفت نشاند وگفت :چه خبرته دختر ؟چرا انقدر خوشحالی .تازه امشب خواستگاریه هنوز مونده تا بوس وبغل واین حرفا .قندات بذار برای اون موقع تو دلت آب کن.لیلا با پر رویی تمام گفت :نمیرم اون روز ببینم.آیلار نچ نچی کرد وبی حیایی گفت ولیلا خندید .آخر شب بود که مهمان ها رفتند.هرچه پروین ولیلا اصرار کردنند آیلار قبول نکرد که شب را آنجا بماند و همراه سیاوش راهی خانه خودشان شد .
یک شب مهتابی زیبا بود .نور ماه کل فضا را روشن کرده بود.همه جا خلوت وساکت
جز صدای باد وجیر جیرک ها والبته صدای قدم های سیاوش وآیلار چیز دیگری شنیده نمیشد.سیاوش با صدای ملایمی گفت :اینم از خواستگاری لیلا .اونم همین روزا ازدواج می کنه میره.آیلار پرسید :چطور آدم هایی بودن ؟پسره چطور بود.سیاوش جواب داد :آدم های خوبی بنظر می رسیدن .افشین هم بنظرم پسر خوبی بود ....آیلار من چند وقت د یگه می تونم بیام خواستگاری تو ؟آیلار متعجب و همرا با خنده گفت :الان چه وقت این سوال بود ؟سیاوش گفت :نمیدونم یکهو به ذهنم رسید ولی واقعا میخوام بدونم کی قراره رابطه ما جدی بشه ؟آیلار به رو به رو نگاه کرد وگفت :سیاوش چی شده ؟من و تو همین چند روز پیش درباره اش صحبت کردیم قرار شد یک مدت صبر کنیم.سیاوش هم جدی گفت :همین یک مدت یعنی چقدر آیلار .چند روز ؟چند ماه ؟
آیلار بذار راستش بگم ...من فقط میخوام تو کنارم باشی .پیشم باشی .زنم باشی تا با خیال راحت زندگی کنم .آخه این نشد زندگی عشق یواشکی .آیلار دستهایش را توی هم گره کرد وگفت :سیاوش فکر می کنی این خواسته من نیست ؟با هم بودن ؟کنار هم بودن ؟با خیال راحت زندگی کردن ولی باور کن من فقط خواستم یک مدت بگذره با بانو حرف بزنم.سیاوش ایستاد :خوب حرف بزن .همین روزا باهاش حرف بزن .بعدم من میام خواستگاری و ازدواج .بعدشم شاید از اینجا رفتیم.ایلار لبخند زد فکر آینده .فکر بودنشان کنار هم عجب رویایی قشنگی بود :از اینجا میریم ....اگه از اینجا بریم مشکلی با درس خوندن و دانشگاه رفتن من نداری.سیاوش :معلومه که ندارم .بذار ازدواج کنیم خودم کمکت می کنم توی هر رشته ای که دلت میخواد قبول بشی.ادامه راه در سکوت گذشته بود با هم قدم زدنند وآهسته آهسته به سمت خانه رفتند و هر کدامشان در فکر خیالشان به آینده فکر می کردنند .به آینده زیبایی که قرار بود کنار هم داشته باشند
ویقینا آینده زیبا بود پر از اتفاقات خوب .پر از رویاهایی که به واقعیت تبدیل شده بودند .اگر .....
وارد کوچه شدند.سیاوش توی تاریکی هوا مرد جوانی را دید که جلو در خانه محمود وجمیله از ماشین پیاده شد.رو به آیلار پرسید:اون کیه جلو در خونه بابات؟نگاه آیلار هم به همان سمت رفت، شانه بالا وانداخت وگفت: نمیدونم.نزدیک ماشین که شدند هر دو بی اعتنا در حال عبور بودند، مرد جوان درحالی که چمدان به دست منتظر ایستاده بود تا در را برایش باز کنند گفت: سلام شب بخیر.
آیلار و سیاوش هردو به سمت او برگشتند سیاوش روی چهره اش که در تاریکی خوب مشخص نبود مکث کرد و بالاخره شناختش جلو رفت دست داد وگفت: مازار!سلام چطوری؟رسیدن بخیر.مازار دستش را فشرد و گفت: ممنون سلامت باشی.سیاوش: تاریکه نشناختمت، خیلی وقته همدیگه رو ندیدم.مازار: ولی من از همون دور شما دوتا رو شناختم.چه خبر سیاوش؟سیاوش: خبر سلامتی، تو چه خبر؟این طرفا نمیایی چرا؟مازاردر گیر کارم.گردنش را کمی کشید تا آیلار که پشت سیاوش و با فاصله ایستاده بود را ببیند وگفت: خوبی آیلار؟آیلار هیچ وقت از مازار خوشش نمی آمده با لحن سردی گفت: متشکرم.مازار که متوجه لحن سرد آیلار و عدم تمایلش برای جلو آمدن شد.صحبت را کوتاه کرد با نگاه به سیاوش و گفت: مزاحمتون نباشم انگار داشتین می رفتین خونه.سیاوش گفت: آره ما بریم، تو هم خسته ای، بعدا می بینمت.چند قدم که دور شدند آهسته به آیلار گفت: چرا اینجوری برخورد کردی؟ یک سلام وعلیک می کردی چی میشد؟آیلار در جواب اخم در هم کشید وگفت: خوشم نمیاد ازش بره به جهنم.سیاوش: فکر نمی کنی احساست بی دلیله؟ توی ازدواج پدرت و جمیله اون بی گناه ترین آدم دنیاست.آیلار کینه ای نبود اما روزهای بچگی همان زمانی که مادر مازار آمد و پدرش را گرفت.همان زمانی که حس می کرد پدرش دیگر دوستش ندارد. مازار عروسک محبوبش را تکه تکه کرد.چشم هایش را با چاقو در آورد، دست وپایش را کند و موهایش را آتش زد همان عروسک چشم آبی که چشمهایش باز وبسته میشد و موهای بلوند داشت.همان عروسکی که پدرش قبل ازدواج با جمیله برایش خریده بود او هر وقت یکی گوشه ذهنش نهیب میزد پدرت دیگر دوستت ندارد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دراین شب زیبا
دعا میکنم خدا به همتون
یه قلب زیبا و مهربون بده
قلبی که فقط و فقط برای
رضایت و خشنودی خدا بتپه
و جز یاد خدا یادی توش نباشه
با قلبهای مهربونتون ما رو هم دعا کنید
شبتون در پناه خداوند یکتا و مهربان🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f