کنجخانه!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش میشد خاطره ها رو پنبه زد،
کاش آدمهایی بودند مثل همین پنبه زن ها...
توی کوچه پس کوچه ها...
سر ظهر خلوت شهر،
دستشان را میگذاشتند کنار دهانشان و داد میزدند،
آی خاطره میزنیم...!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما همه چی قشنگ تر بود...
پیشنهادویژه ی ادمین برای دانلود،دیدن کلی حال خوووب😍😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوپنجم ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: خیل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوششم
دختر باید بودی می دیدی وقتی رفتم توی هال تا سلام کردم وصدام شنید سرش بلند کرد یک جوری قشنگی نگام کرد قند آب شد توی دلم.آیلار دستش را گرفت نشاند وگفت :چه خبرته دختر ؟چرا انقدر خوشحالی .تازه امشب خواستگاریه هنوز مونده تا بوس وبغل واین حرفا .قندات بذار برای اون موقع تو دلت آب کن.لیلا با پر رویی تمام گفت :نمیرم اون روز ببینم.آیلار نچ نچی کرد وبی حیایی گفت ولیلا خندید .آخر شب بود که مهمان ها رفتند.هرچه پروین ولیلا اصرار کردنند آیلار قبول نکرد که شب را آنجا بماند و همراه سیاوش راهی خانه خودشان شد .
یک شب مهتابی زیبا بود .نور ماه کل فضا را روشن کرده بود.همه جا خلوت وساکت
جز صدای باد وجیر جیرک ها والبته صدای قدم های سیاوش وآیلار چیز دیگری شنیده نمیشد.سیاوش با صدای ملایمی گفت :اینم از خواستگاری لیلا .اونم همین روزا ازدواج می کنه میره.آیلار پرسید :چطور آدم هایی بودن ؟پسره چطور بود.سیاوش جواب داد :آدم های خوبی بنظر می رسیدن .افشین هم بنظرم پسر خوبی بود ....آیلار من چند وقت د یگه می تونم بیام خواستگاری تو ؟آیلار متعجب و همرا با خنده گفت :الان چه وقت این سوال بود ؟سیاوش گفت :نمیدونم یکهو به ذهنم رسید ولی واقعا میخوام بدونم کی قراره رابطه ما جدی بشه ؟آیلار به رو به رو نگاه کرد وگفت :سیاوش چی شده ؟من و تو همین چند روز پیش درباره اش صحبت کردیم قرار شد یک مدت صبر کنیم.سیاوش هم جدی گفت :همین یک مدت یعنی چقدر آیلار .چند روز ؟چند ماه ؟
آیلار بذار راستش بگم ...من فقط میخوام تو کنارم باشی .پیشم باشی .زنم باشی تا با خیال راحت زندگی کنم .آخه این نشد زندگی عشق یواشکی .آیلار دستهایش را توی هم گره کرد وگفت :سیاوش فکر می کنی این خواسته من نیست ؟با هم بودن ؟کنار هم بودن ؟با خیال راحت زندگی کردن ولی باور کن من فقط خواستم یک مدت بگذره با بانو حرف بزنم.سیاوش ایستاد :خوب حرف بزن .همین روزا باهاش حرف بزن .بعدم من میام خواستگاری و ازدواج .بعدشم شاید از اینجا رفتیم.ایلار لبخند زد فکر آینده .فکر بودنشان کنار هم عجب رویایی قشنگی بود :از اینجا میریم ....اگه از اینجا بریم مشکلی با درس خوندن و دانشگاه رفتن من نداری.سیاوش :معلومه که ندارم .بذار ازدواج کنیم خودم کمکت می کنم توی هر رشته ای که دلت میخواد قبول بشی.ادامه راه در سکوت گذشته بود با هم قدم زدنند وآهسته آهسته به سمت خانه رفتند و هر کدامشان در فکر خیالشان به آینده فکر می کردنند .به آینده زیبایی که قرار بود کنار هم داشته باشند
ویقینا آینده زیبا بود پر از اتفاقات خوب .پر از رویاهایی که به واقعیت تبدیل شده بودند .اگر .....
وارد کوچه شدند.سیاوش توی تاریکی هوا مرد جوانی را دید که جلو در خانه محمود وجمیله از ماشین پیاده شد.رو به آیلار پرسید:اون کیه جلو در خونه بابات؟نگاه آیلار هم به همان سمت رفت، شانه بالا وانداخت وگفت: نمیدونم.نزدیک ماشین که شدند هر دو بی اعتنا در حال عبور بودند، مرد جوان درحالی که چمدان به دست منتظر ایستاده بود تا در را برایش باز کنند گفت: سلام شب بخیر.
آیلار و سیاوش هردو به سمت او برگشتند سیاوش روی چهره اش که در تاریکی خوب مشخص نبود مکث کرد و بالاخره شناختش جلو رفت دست داد وگفت: مازار!سلام چطوری؟رسیدن بخیر.مازار دستش را فشرد و گفت: ممنون سلامت باشی.سیاوش: تاریکه نشناختمت، خیلی وقته همدیگه رو ندیدم.مازار: ولی من از همون دور شما دوتا رو شناختم.چه خبر سیاوش؟سیاوش: خبر سلامتی، تو چه خبر؟این طرفا نمیایی چرا؟مازاردر گیر کارم.گردنش را کمی کشید تا آیلار که پشت سیاوش و با فاصله ایستاده بود را ببیند وگفت: خوبی آیلار؟آیلار هیچ وقت از مازار خوشش نمی آمده با لحن سردی گفت: متشکرم.مازار که متوجه لحن سرد آیلار و عدم تمایلش برای جلو آمدن شد.صحبت را کوتاه کرد با نگاه به سیاوش و گفت: مزاحمتون نباشم انگار داشتین می رفتین خونه.سیاوش گفت: آره ما بریم، تو هم خسته ای، بعدا می بینمت.چند قدم که دور شدند آهسته به آیلار گفت: چرا اینجوری برخورد کردی؟ یک سلام وعلیک می کردی چی میشد؟آیلار در جواب اخم در هم کشید وگفت: خوشم نمیاد ازش بره به جهنم.سیاوش: فکر نمی کنی احساست بی دلیله؟ توی ازدواج پدرت و جمیله اون بی گناه ترین آدم دنیاست.آیلار کینه ای نبود اما روزهای بچگی همان زمانی که مادر مازار آمد و پدرش را گرفت.همان زمانی که حس می کرد پدرش دیگر دوستش ندارد. مازار عروسک محبوبش را تکه تکه کرد.چشم هایش را با چاقو در آورد، دست وپایش را کند و موهایش را آتش زد همان عروسک چشم آبی که چشمهایش باز وبسته میشد و موهای بلوند داشت.همان عروسکی که پدرش قبل ازدواج با جمیله برایش خریده بود او هر وقت یکی گوشه ذهنش نهیب میزد پدرت دیگر دوستت ندارد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دراین شب زیبا
دعا میکنم خدا به همتون
یه قلب زیبا و مهربون بده
قلبی که فقط و فقط برای
رضایت و خشنودی خدا بتپه
و جز یاد خدا یادی توش نباشه
با قلبهای مهربونتون ما رو هم دعا کنید
شبتون در پناه خداوند یکتا و مهربان🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح مسافریست
با چمدانی پر از لبخند
کافیست عاشقانه
به استقبالش بروی...
سلام صبح بخیر ☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعـای روز بیستوهشتم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاد باش... - @mer30tv.mp3
5.14M
صبح 20 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوششم دختر باید بودی می دیدی وقتی رفتم توی هال تا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوهفتم
می رفت عروسک را بغل می کرد و می گفت: بابام اگه دوستم نداشت اینو برام نمی خرید، بین چقدر قشنگه. از همه عروسکها قشنگتر.مازار با بی رحمی تمام، آخرین امیدش را، آخرین نشانه دوست داشته شدن توسط پدرش را هم گرفته بود.هشت ساله بود وهمین عروسک برای اثبات عشق پدرش کفایت می کرد. اما دیگر عروسکی هم وجود نداشت. با منصور برای عرسک کور بدون دست وپا که هیچ جز تنی زخمی وموهای سوخته نداشت قبر کنند وخاکش کردند.دخترک چند روز سر خاک عروسکش گریه کرد بود در ظاهر برای مرگ اسباب بازی محبوبش ودر باطن برای پدری که فکر می کرد دیگر دوستش ندار.برای سیاوش توضیحی نداد و سیاوش که سکوت او را دید گفت: اینجا چیکار می کنه؟آیلار پوزخند زد: حتما اومده به ننه اش بابت حاملگیش تبریک بگه.سیاوش سعی کرد بحث را عوض کند: خانوم این طرز حرف زدن در شان شما نیستا.آیلار سکوت کرد.دیدن مازار حال خوبش را خراب کرد بود.شب قشنگی بود اگر او را نمی دید وخاطرات تلخ روزهای اول ازدواج پدرش با جمیله یاد آوری نمیشد.شب عروسی لیلا بود.جمع زنانه داخل عمارت و مردانه درون باغ بودند.لیلا در آن لباس زیبا مثل فرشته ها می درخشید.سه خواهر دست به دست هم داده وبرای لیلا که تکدانه بود خواهری می کردندعاطفه هم برای عروسی دختر عمویش آمده بود اما باید زود برمی گشت.آیلار لباس بلند فیروزه ای زیبایی بر تن داشت.که تا کمرتنگ و از کمر به پایین گشاد میشد.دامن لباس کاملا ساده اما روی سینه اش با سنگ های زیبایی تزئین شده بود.موهای مشکی شلاقی اش تا پایین کمرش می رسید .جلو موهایش را یک سمت کج ریخته و تل زیبایی روی موهایش بود که یک گل فیروزه ای شیک روی آن قرار داشت.از یک طرف به لیلا می رسید و از سوی دیگر هوای مهمان ها را داشت.خواهری می کرد برای دختر عموی بی خواهرش داشت با یکی از مهمانها خوش وبش می کردکه سیاوش و منصور جعبه های شیرینی را با به سمت آشپزخانه بردند.سیاوش وقتی که از کنار آیلار رد میشد از سرعت راه رفتنش کاست.آهسته گفت از در پشتی میام بالا تو اتاقم تا نیایی نمیرم.سربلند تا به راهی که سیاوش از آن رفته بود نگاه کند اما نگاهش به نگاه سحر خواهرشوهر لیلا گره خورد.دخترک ریز نقش زیبایی که اگر از نگاه های گاه وبی گاهش در مراسم های عقد و حنابندان و....به سیاوش فاکتور می گرفت دختر بدی نبود.زیبا و مهربان و خوش اخلاق و قدری مظلوم.سیاوش را می شناخت.می دانست سر حرفش می ماند تا او بالا نرود سیاوش منتظر می ایستد.بعد از کمی رسیدگی به مهمان ها بالاخره خودش را به اتاق مرد محبوبش رساند
سیاوش در اتاق ایستاد بود.تا در را باز کرد و وارد شد جلو آمد وگفت :به به آیلار خانوم، چرا انقدر دیر کردی؟آیلار گفت: سیاوش دیوونه شدی؟! چرا گفتی بیام بالا میدونی اگه یکی ببینه چه فکری می کنه؟سیاوش اما بی توجه به حرفهای دخترک فقط محو تماشای او بود.چند گام جلو رفت.روسری بزرگی که آیلار روی موهایش انداخته بود را برداشت و گفت: چرا روسری گذاشتی؟ اون پایین همه محرمن من نامحرم همه حق دارن موهای قشنگت رو ببینن غیر من؟آیلار سر پایین انداخت وگفت: اونجا همه خانوم بودن نامحرم نبود؟سیاوش تکه ای از موهایش را به دست گرفت خیره صورت آرایش شده زیبایش گفت: اینجا نامحرمی هست؟آیلار با خجالت گفت: من و تو محرم نشدیم سیاوش.سیاوش روی همان تکه از مو که میان انگشتانش بود را بویید وگفت: ما دل هامون محرمه همه کسم.آرام با انگشتش روی قسمت جلوی موهای آیلار را نوازش کرد و ادامه داد:توی این دنیا از من و تو محرم تر هیچ کس نیست وبا همان انگشت آهسته تا روی چانه آیلار نوازش کرد.با انگشت شصت واشاره چانه آیلار را گرفت آهسته زمزمه کرد: زیبا ترین دختر دنیا تو هستی؟آیلار لبخند زد.صبر در برابر عشق او چیز زیادی نبود.شانه هایش را گرفت و بی میل گفت: اگه میخوای بری برو.آیلار لب زد: نمیخوام ولی باید برم.میلش را به ماندن به رخ می کشید؟!خبرازالتهاب درون مرد جوان نداشت؟نمی دانست حالا که با این لباس و آرایش با بوی عطر فرانسوی معرکه اش که عمو محسن در آخرین سفرش برایش آوردبا موهای سیاهش چه برسر پسرک آورده.دنبال بهانه می گرددکه او را در همین اتاق نگه دارد.
آیلار پر ناز دامن لباسش را گرفت چه خبر داشت که با هر حرکت چه آتشی می اندازد به جان مردجوان پر هوس رو به رویش دو گام برداشت اما انگار پشیمان شده باشد برگشت با چشمان سرمه کشیده سیاهش که با سایه ملیح فیروزه ای بسیار زیبا آ راسته شده بود و انقدر کم رنگ بود که باید دقت می کردی تا می دیدی.به سیاوش نگاه کرد و گفت: من میرم ولی حواسم بهت هستا، انقدر نیا تو مجلس زنونه بابا چشم همه دخترها رو در آوردی.سیاوش مردانه وبا صدای بلند خندیدآیلار گفت:چیه انگار خوشت اومد؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#رشته_خشکار
موادلازم:
✅ ۲لیوان آرد گندم
✅ ۱ لیوان آرد برنج شسته شده
✅ نصف لیوان نشاسته گندم
✅ ۴لیوان آب 🥛
مواد میانی:
✅ ۱۵۰ گرم گردو
✅ ۳قاشق غذاخوری پودر قند
✅ ۱ قاشق مرباخوری دارچین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f