یه نامه دهه شصتی ناب😁
ارتباط برقرار کردن اون موقع ها خیلی سخت بود. معمولا نامه مینوشتن. اینکه اون نامه رو چه جوری برسونن به دست طرف مقابل خودش یه داستان دیگه داشت. اصلا اگه اون شمع و قلب تیر خورده و .... این چیزها تو نامه قید نمیشد انگار اون نامه کاغذ خالی بود و اعتباری نداشت.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوچهارم شعله اما با آرامش ظاهری فقط به حرفهای آنها
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوپنجم
ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: خیلی قشنگه.سیاوش دستی نوازش گونه بر سر اسبش کشید وگفت:چرا دور ایستادی بیا جلو. ترانه پاسخ داد: نه می ترسم لگد بزنه. سیاوش خندید وگفت: مگه گاوه؟دل ترانه ضعف رفت برای خنده هایش.خوش به حال آیلار که قرار بود سالها با این مرد زندگی کند وخنده هایش را ببیند.آیلار هم داشت نگاهشان می کرد از اینکه ترانه این همه با سیاوش صمیمی برخورد می کرد حس خوبی نمی گرفت.
خودش هم نمی دانست زندگی در شهر باعث شده او هیچ حد فاصله ای را با مرد غریبه رعایت نکند یا آنقدر سیاوش به خانه اشان رفت وآمد داشته که در صد صمیمیتشان این همه بالاست.دانیال که نگاه خصمانه آیلار را روی سیاوش وخواهرش دید از جایش بلند شدو گفت: خوب دیگه سیاوش تو برو بشین یک چای بخور من بروا و ترانه رو با هم آشنا می کنم.سیاوش گفت: تو بیا ببینم اصلا بروا خودتُ یادش میاد؟دانیال جلو آمد و شروع به نوازش کردن حیوان کرد وگفت :چطوری رفیق؟ منو که یادت نرفته.دانیال چند دقیقه ای را به نوازش کردن و حرف زدن با حیوان گذراند سپس منصور افسار اسب را گرفت و دانیال سوارش شد یک دور کوتاه سواری کرد وقتی مطمن شد اسب او را شناخته وآرام است گفت: ترانه میخوای بیایی پشت من بشینی سوار بشی.سیاوش که در حال چای خوردن بود گفت:آهای مرتیکه این اسبه ها .خر نیست که چند نفری سوارش بشین.دانیال انگار مگس مزاحمی را می پراند دستی در هوا تکان داد و گفت: برو ببینم ندید بدید.سیاوش: اون که عمه اته، ولی با اسب من درست رفتار کن. اسبم نازک نارنجیه با اون هیکل گنده ات کمرش می شکنی.دانیال: برو بابا هیکل تو که از من گنده تره ...ترانه بدو بیا نترس.بانو خندید وگفت:ببین اینا چطور با هم حرف میزنن انگار نه انگار دکتر مملکت هستن.لیلا هم گفت: وای به حال مملکتی که این دوتا دکترش باشن.ترانه به سمت دانیال رفت با کمک او سوار اسب شد. تا حیوان حرکت کرد صدای داد وفریاد دخترک بلند شد، می ترسید و می خواست پیاده شود.شالش از سزش افتاده بود و موهایش روی شانه اش رها بود .با دو دستش محکم کمر بردارش را چسبیده وحتی جرات نمی کرد شالش را درست کند.همه با هم به آنها نگاه می کردند. اما نگاه آیلار فقط به چشمهای سیاوش بود که معلوم نمیشد اسب را دنبال می کند یا سوارش را ولی یک لحظه هم از آنها کنده نمیشد.زیر لب گفت: چقدر لوسه.لیلا نگاهش کرد و آهسته گفت:انگار ازش خیلی خوشت نمیاد.اوهم صدایش را مثل لیلا پایین آورد وگفت: خیلی دوست داشتنی میشد اگر این همه دور سیاوش نمی پلکید.لیلا خیره نگاهش کرد:ولی چشمای سیاوش فقط تو رو می بینه.آیلار ابرو بالا انداخت به سیاوش که هنوز چشمش به اسب بود و می خندید اشاره کرد وگفت: فعلا که چشمش از ترانه خانوم کنده نمیشه که بخواد کسی دیگه ای رو ببینه.لیلا سرش را به طرفین تکان داد وگفت: دیوونه شدی دختر، اون فقط حواسش به اسبشه وگرنه من که میدونم شب و روزش تویی.آیلار اخم هایش را در هم کرد و گفت:خدا کنه برن، من از این دختره هیچ حس خوبی نمی گیرم.لیلا سکوت کرد.سیاوش که حرفهای آنها را شنیده بود بلند شد. چند استکان چای ریخت وبه بهانه گذاشتن استکان مقابل آیلار پشت سرش خم شد وآهسته در گوشش گفت: بیخود فکر خودت درگیر نکن .چشم سیاوش غیر تو هیچ کس نمی بینه لیلا راست گفت.
ایستاد و به سمت منصور و علیرضا رفت ونفهمید جمله اش قلب دخترک را از کار انداخت و نفس گرمش که به صورت آیلار خورد او را به آتش کشید.نگاهش همراه سیاوش رفت. چشمان این مرد فقط او را می دید. دیگر از خدا چه می خواست سیاوش برایش کافی بود منتهی آرزویش بود. اینکه اینجا میان دشت آهسته در گوشش گفته بود چشمانش فقط او را می بیند زیباترین اعتراف دنیا بود.دیگر اهمیت نداشت ترانه چه مانتو شیکی بر تن دارد . دیگر اهمیت نداشت که رنگ لاک و رژلبش را با مانتو صورتی اش ست کرد وموهای بلندش در باد چه دلبری می کند.فقط یک چیز مهم بود اینکه چشمان زغالی سیاوش تنها او را می دید.تنها او..دو، سه روزی از رفتن مهمان ها می گذشت.شب خواستگاری لیلا بود. آیلار به اصرار لیلا آمده بود خانه عمویش تا او تنها نباشد.هردو با هم در اتاق لیلا نشسته بودندو اوچنددوری دراتاق قدم زده بود.ازاول مهمانی تاآن ساعت فقط یکبارعروس راصدا زدندرفت چنددقیقه ای نشست و برگشت.اینبار مطمن شد خواستگار همان جوانی بود که در جنگل دید همان روزی که مثل بچه ها دنبال یک خرگوش دویدوتوی چاله افتاد وافشین آمده بود وکمکش کرده بود.به آیلار که نشسته بود وفقط راه رفتن او را تماشا می کرد گفت :پس چرا این همه طولش دادن.اصلا چرا نذاشتن منم اونجا بشینم .مثلا زندگی منه ها.آیلار خندید:لابد توقع داشتی بشینی اونجا و زل بزنی به آقاتون.لیلا ذوق کرد وگفت :آخ الهی من فدای آقامون بشم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کنجخانه!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش میشد خاطره ها رو پنبه زد،
کاش آدمهایی بودند مثل همین پنبه زن ها...
توی کوچه پس کوچه ها...
سر ظهر خلوت شهر،
دستشان را میگذاشتند کنار دهانشان و داد میزدند،
آی خاطره میزنیم...!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما همه چی قشنگ تر بود...
پیشنهادویژه ی ادمین برای دانلود،دیدن کلی حال خوووب😍😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوپنجم ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: خیل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوششم
دختر باید بودی می دیدی وقتی رفتم توی هال تا سلام کردم وصدام شنید سرش بلند کرد یک جوری قشنگی نگام کرد قند آب شد توی دلم.آیلار دستش را گرفت نشاند وگفت :چه خبرته دختر ؟چرا انقدر خوشحالی .تازه امشب خواستگاریه هنوز مونده تا بوس وبغل واین حرفا .قندات بذار برای اون موقع تو دلت آب کن.لیلا با پر رویی تمام گفت :نمیرم اون روز ببینم.آیلار نچ نچی کرد وبی حیایی گفت ولیلا خندید .آخر شب بود که مهمان ها رفتند.هرچه پروین ولیلا اصرار کردنند آیلار قبول نکرد که شب را آنجا بماند و همراه سیاوش راهی خانه خودشان شد .
یک شب مهتابی زیبا بود .نور ماه کل فضا را روشن کرده بود.همه جا خلوت وساکت
جز صدای باد وجیر جیرک ها والبته صدای قدم های سیاوش وآیلار چیز دیگری شنیده نمیشد.سیاوش با صدای ملایمی گفت :اینم از خواستگاری لیلا .اونم همین روزا ازدواج می کنه میره.آیلار پرسید :چطور آدم هایی بودن ؟پسره چطور بود.سیاوش جواب داد :آدم های خوبی بنظر می رسیدن .افشین هم بنظرم پسر خوبی بود ....آیلار من چند وقت د یگه می تونم بیام خواستگاری تو ؟آیلار متعجب و همرا با خنده گفت :الان چه وقت این سوال بود ؟سیاوش گفت :نمیدونم یکهو به ذهنم رسید ولی واقعا میخوام بدونم کی قراره رابطه ما جدی بشه ؟آیلار به رو به رو نگاه کرد وگفت :سیاوش چی شده ؟من و تو همین چند روز پیش درباره اش صحبت کردیم قرار شد یک مدت صبر کنیم.سیاوش هم جدی گفت :همین یک مدت یعنی چقدر آیلار .چند روز ؟چند ماه ؟
آیلار بذار راستش بگم ...من فقط میخوام تو کنارم باشی .پیشم باشی .زنم باشی تا با خیال راحت زندگی کنم .آخه این نشد زندگی عشق یواشکی .آیلار دستهایش را توی هم گره کرد وگفت :سیاوش فکر می کنی این خواسته من نیست ؟با هم بودن ؟کنار هم بودن ؟با خیال راحت زندگی کردن ولی باور کن من فقط خواستم یک مدت بگذره با بانو حرف بزنم.سیاوش ایستاد :خوب حرف بزن .همین روزا باهاش حرف بزن .بعدم من میام خواستگاری و ازدواج .بعدشم شاید از اینجا رفتیم.ایلار لبخند زد فکر آینده .فکر بودنشان کنار هم عجب رویایی قشنگی بود :از اینجا میریم ....اگه از اینجا بریم مشکلی با درس خوندن و دانشگاه رفتن من نداری.سیاوش :معلومه که ندارم .بذار ازدواج کنیم خودم کمکت می کنم توی هر رشته ای که دلت میخواد قبول بشی.ادامه راه در سکوت گذشته بود با هم قدم زدنند وآهسته آهسته به سمت خانه رفتند و هر کدامشان در فکر خیالشان به آینده فکر می کردنند .به آینده زیبایی که قرار بود کنار هم داشته باشند
ویقینا آینده زیبا بود پر از اتفاقات خوب .پر از رویاهایی که به واقعیت تبدیل شده بودند .اگر .....
وارد کوچه شدند.سیاوش توی تاریکی هوا مرد جوانی را دید که جلو در خانه محمود وجمیله از ماشین پیاده شد.رو به آیلار پرسید:اون کیه جلو در خونه بابات؟نگاه آیلار هم به همان سمت رفت، شانه بالا وانداخت وگفت: نمیدونم.نزدیک ماشین که شدند هر دو بی اعتنا در حال عبور بودند، مرد جوان درحالی که چمدان به دست منتظر ایستاده بود تا در را برایش باز کنند گفت: سلام شب بخیر.
آیلار و سیاوش هردو به سمت او برگشتند سیاوش روی چهره اش که در تاریکی خوب مشخص نبود مکث کرد و بالاخره شناختش جلو رفت دست داد وگفت: مازار!سلام چطوری؟رسیدن بخیر.مازار دستش را فشرد و گفت: ممنون سلامت باشی.سیاوش: تاریکه نشناختمت، خیلی وقته همدیگه رو ندیدم.مازار: ولی من از همون دور شما دوتا رو شناختم.چه خبر سیاوش؟سیاوش: خبر سلامتی، تو چه خبر؟این طرفا نمیایی چرا؟مازاردر گیر کارم.گردنش را کمی کشید تا آیلار که پشت سیاوش و با فاصله ایستاده بود را ببیند وگفت: خوبی آیلار؟آیلار هیچ وقت از مازار خوشش نمی آمده با لحن سردی گفت: متشکرم.مازار که متوجه لحن سرد آیلار و عدم تمایلش برای جلو آمدن شد.صحبت را کوتاه کرد با نگاه به سیاوش و گفت: مزاحمتون نباشم انگار داشتین می رفتین خونه.سیاوش گفت: آره ما بریم، تو هم خسته ای، بعدا می بینمت.چند قدم که دور شدند آهسته به آیلار گفت: چرا اینجوری برخورد کردی؟ یک سلام وعلیک می کردی چی میشد؟آیلار در جواب اخم در هم کشید وگفت: خوشم نمیاد ازش بره به جهنم.سیاوش: فکر نمی کنی احساست بی دلیله؟ توی ازدواج پدرت و جمیله اون بی گناه ترین آدم دنیاست.آیلار کینه ای نبود اما روزهای بچگی همان زمانی که مادر مازار آمد و پدرش را گرفت.همان زمانی که حس می کرد پدرش دیگر دوستش ندارد. مازار عروسک محبوبش را تکه تکه کرد.چشم هایش را با چاقو در آورد، دست وپایش را کند و موهایش را آتش زد همان عروسک چشم آبی که چشمهایش باز وبسته میشد و موهای بلوند داشت.همان عروسکی که پدرش قبل ازدواج با جمیله برایش خریده بود او هر وقت یکی گوشه ذهنش نهیب میزد پدرت دیگر دوستت ندارد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دراین شب زیبا
دعا میکنم خدا به همتون
یه قلب زیبا و مهربون بده
قلبی که فقط و فقط برای
رضایت و خشنودی خدا بتپه
و جز یاد خدا یادی توش نباشه
با قلبهای مهربونتون ما رو هم دعا کنید
شبتون در پناه خداوند یکتا و مهربان🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح مسافریست
با چمدانی پر از لبخند
کافیست عاشقانه
به استقبالش بروی...
سلام صبح بخیر ☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوهشتم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاد باش... - @mer30tv.mp3
5.14M
صبح 20 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوششم دختر باید بودی می دیدی وقتی رفتم توی هال تا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوهفتم
می رفت عروسک را بغل می کرد و می گفت: بابام اگه دوستم نداشت اینو برام نمی خرید، بین چقدر قشنگه. از همه عروسکها قشنگتر.مازار با بی رحمی تمام، آخرین امیدش را، آخرین نشانه دوست داشته شدن توسط پدرش را هم گرفته بود.هشت ساله بود وهمین عروسک برای اثبات عشق پدرش کفایت می کرد. اما دیگر عروسکی هم وجود نداشت. با منصور برای عرسک کور بدون دست وپا که هیچ جز تنی زخمی وموهای سوخته نداشت قبر کنند وخاکش کردند.دخترک چند روز سر خاک عروسکش گریه کرد بود در ظاهر برای مرگ اسباب بازی محبوبش ودر باطن برای پدری که فکر می کرد دیگر دوستش ندار.برای سیاوش توضیحی نداد و سیاوش که سکوت او را دید گفت: اینجا چیکار می کنه؟آیلار پوزخند زد: حتما اومده به ننه اش بابت حاملگیش تبریک بگه.سیاوش سعی کرد بحث را عوض کند: خانوم این طرز حرف زدن در شان شما نیستا.آیلار سکوت کرد.دیدن مازار حال خوبش را خراب کرد بود.شب قشنگی بود اگر او را نمی دید وخاطرات تلخ روزهای اول ازدواج پدرش با جمیله یاد آوری نمیشد.شب عروسی لیلا بود.جمع زنانه داخل عمارت و مردانه درون باغ بودند.لیلا در آن لباس زیبا مثل فرشته ها می درخشید.سه خواهر دست به دست هم داده وبرای لیلا که تکدانه بود خواهری می کردندعاطفه هم برای عروسی دختر عمویش آمده بود اما باید زود برمی گشت.آیلار لباس بلند فیروزه ای زیبایی بر تن داشت.که تا کمرتنگ و از کمر به پایین گشاد میشد.دامن لباس کاملا ساده اما روی سینه اش با سنگ های زیبایی تزئین شده بود.موهای مشکی شلاقی اش تا پایین کمرش می رسید .جلو موهایش را یک سمت کج ریخته و تل زیبایی روی موهایش بود که یک گل فیروزه ای شیک روی آن قرار داشت.از یک طرف به لیلا می رسید و از سوی دیگر هوای مهمان ها را داشت.خواهری می کرد برای دختر عموی بی خواهرش داشت با یکی از مهمانها خوش وبش می کردکه سیاوش و منصور جعبه های شیرینی را با به سمت آشپزخانه بردند.سیاوش وقتی که از کنار آیلار رد میشد از سرعت راه رفتنش کاست.آهسته گفت از در پشتی میام بالا تو اتاقم تا نیایی نمیرم.سربلند تا به راهی که سیاوش از آن رفته بود نگاه کند اما نگاهش به نگاه سحر خواهرشوهر لیلا گره خورد.دخترک ریز نقش زیبایی که اگر از نگاه های گاه وبی گاهش در مراسم های عقد و حنابندان و....به سیاوش فاکتور می گرفت دختر بدی نبود.زیبا و مهربان و خوش اخلاق و قدری مظلوم.سیاوش را می شناخت.می دانست سر حرفش می ماند تا او بالا نرود سیاوش منتظر می ایستد.بعد از کمی رسیدگی به مهمان ها بالاخره خودش را به اتاق مرد محبوبش رساند
سیاوش در اتاق ایستاد بود.تا در را باز کرد و وارد شد جلو آمد وگفت :به به آیلار خانوم، چرا انقدر دیر کردی؟آیلار گفت: سیاوش دیوونه شدی؟! چرا گفتی بیام بالا میدونی اگه یکی ببینه چه فکری می کنه؟سیاوش اما بی توجه به حرفهای دخترک فقط محو تماشای او بود.چند گام جلو رفت.روسری بزرگی که آیلار روی موهایش انداخته بود را برداشت و گفت: چرا روسری گذاشتی؟ اون پایین همه محرمن من نامحرم همه حق دارن موهای قشنگت رو ببینن غیر من؟آیلار سر پایین انداخت وگفت: اونجا همه خانوم بودن نامحرم نبود؟سیاوش تکه ای از موهایش را به دست گرفت خیره صورت آرایش شده زیبایش گفت: اینجا نامحرمی هست؟آیلار با خجالت گفت: من و تو محرم نشدیم سیاوش.سیاوش روی همان تکه از مو که میان انگشتانش بود را بویید وگفت: ما دل هامون محرمه همه کسم.آرام با انگشتش روی قسمت جلوی موهای آیلار را نوازش کرد و ادامه داد:توی این دنیا از من و تو محرم تر هیچ کس نیست وبا همان انگشت آهسته تا روی چانه آیلار نوازش کرد.با انگشت شصت واشاره چانه آیلار را گرفت آهسته زمزمه کرد: زیبا ترین دختر دنیا تو هستی؟آیلار لبخند زد.صبر در برابر عشق او چیز زیادی نبود.شانه هایش را گرفت و بی میل گفت: اگه میخوای بری برو.آیلار لب زد: نمیخوام ولی باید برم.میلش را به ماندن به رخ می کشید؟!خبرازالتهاب درون مرد جوان نداشت؟نمی دانست حالا که با این لباس و آرایش با بوی عطر فرانسوی معرکه اش که عمو محسن در آخرین سفرش برایش آوردبا موهای سیاهش چه برسر پسرک آورده.دنبال بهانه می گرددکه او را در همین اتاق نگه دارد.
آیلار پر ناز دامن لباسش را گرفت چه خبر داشت که با هر حرکت چه آتشی می اندازد به جان مردجوان پر هوس رو به رویش دو گام برداشت اما انگار پشیمان شده باشد برگشت با چشمان سرمه کشیده سیاهش که با سایه ملیح فیروزه ای بسیار زیبا آ راسته شده بود و انقدر کم رنگ بود که باید دقت می کردی تا می دیدی.به سیاوش نگاه کرد و گفت: من میرم ولی حواسم بهت هستا، انقدر نیا تو مجلس زنونه بابا چشم همه دخترها رو در آوردی.سیاوش مردانه وبا صدای بلند خندیدآیلار گفت:چیه انگار خوشت اومد؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#رشته_خشکار
موادلازم:
✅ ۲لیوان آرد گندم
✅ ۱ لیوان آرد برنج شسته شده
✅ نصف لیوان نشاسته گندم
✅ ۴لیوان آب 🥛
مواد میانی:
✅ ۱۵۰ گرم گردو
✅ ۳قاشق غذاخوری پودر قند
✅ ۱ قاشق مرباخوری دارچین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
977_38522535292053.mp3
8.6M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و هشتم قرآن کریم
⏱زمان:۳۴دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماها یادتون نمیاد ولی ما اگه این مقدار پول رو میبردیم مدرسه، ناظم میدید، دعوامون میشد که چرا این همه پول رو بردیم مدرسه؛ مسئولیت گم شدنش با کیه؟! بگو مادر پدرت بیان مدرسه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوهفتم می رفت عروسک را بغل می کرد و می گفت: بابام
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوهشتم
جلو رفت با کمترین فاصله ایستادکروات سیاوش را گرفت سرش را بلند کرد ومستقیم به چشمان سیاه مرد جوان نگاه کرد و گفت: خودم اون چشمی که دنبالت باشه رو در میارم.سیاوش از حسادت و غیرت دخترک سرحال آمد.دستش را بلند کرد روی صورت آیلار گذاشت و با لحنی که خواستنش را هوار می کشید گفت: تو به چشم دیگران چیکار داری ؟حواست بده به چشمای من، حواست فقط پرت چشمای من باشه که غیر تو پرت هیچ کس دیگه نیست.
*
پاییز رسید بود.روزها گذشتند و پاییز آمده بودزیبا و پر از رنگ. بچه ها تازه از خانه لیلا برگشته دور هم در حیاط خانه همایون نشسته بودند همایون آمد با خبری بد، برادر کوچکش محسن که سالها میشد در فرانسه زندگی می کرد دچار شکست مالی بزرگی شده و از طرفی هم با همسرش به مشکل برخوده بود.محمود و همایون بعد از چند روز فکر ودرگیری تصمیم گرفتند منصور وسیاوش را راهی فرانسه کنند تا بدانند چه بر سر برادرشان آمده ومشکل در چه حد است علیرضا هم دوست داشت همراهی اشان کند اما چون ناهید برای بار چهارم حامله بود تصمیم گرفت بماند و مراقب همسرش باشد.آیلار و سیاوش کنار رود نشسته بودند باز هم سفر ،باز هم دلتنگی از همین حالا برای مرد دوست داشتنی اش دلتنگ بود.قلبش طاقت کیلومترها فاصله را نداشت.دلگیری از لحظه شنیدن خبر به سراغش آمده بود.سیاوش به چشم های غمگین آیلار نگاه کرد وگفت: این مدت که من نیستم حواست به بروا باشه.آیلار با چشمان خیس نگاهش کرد و گفت: فقط نگران بروا هستی؟سیاوش لبخند زد:من بیشتر از همه دنیا نگران تو هستم.بیشتر از همه دنیا دلم برای تو تنگ میشه و ...
آیلار اشکهایش را پاک کرد منتظر نگاهش کرد .سیاوش سخنش را این گونه پایان داد:بیشتر از همه دنیا دوستت دارم.قلب دخترک از تپش ایستاد.اشکهایش بند آمد سیاوش همیشه خوب عاشقی می کرد.عاشقی کردن را بلد بود. می دانست کی وکجا چه بگوید تا غم را از قلب دخترک بشوید و به جایش عشق در رگ هایش تزریق کند. مرد جوان پس از دقایقی سکوت گفت: بغض نکن، گریه نکن.حیف اون چشمای قشنگته. چشم سیاه من.آیلارمیان گریه خندید.سیاوش گفت :زیاد طول نمی کشه، حدودا یک ماه، ولی وقتی که برگردیم هیچ عذر و بهانه ازت قبول نمی کنم آیلار فوری میام خواستگاری تو هم بهم بله میدی میریم سر زندگی خودمون باشه؟آیلار سر تکان :باشه.سیاوش با شیطنت گفت: برات نقشه ها دارم. بذار عقد کنیم.آیلار ارام گفت سیاوش،سیاوش پر احساس جواب داد: جان دل سیاوش؟برای اینکه مانع ادامه حرفهایش شود دستش را پر از آب کرد روی صورت سیاوش ریخت. بیچاره مرد جوان برای چند ثانیه شوک شد و سپس فریاد کشید: آیلار می کشمت.آیلار از ترس پا به فرار گذاشت.سه روز از رفتن سیاوش و منصور می گذشت.روی تخت محبوبش و زیر درخت گیلاس محبوبش که حالا خزان زده بود نشسته به باغ که داشت همه تلاشش را می کرد تسلیم پاییز نشود نگاه می کرد.امان از پاییز وقتی که با دلتنگی و دوری توامان شود.امان از دلتنگی که درد بی درمان است.امان از قلب که زبان نفهم است؛ به هیچ صراطی مستقیم نیست. وقتی که یکی را بخواهد وقتی که هوای یکی را بکند نه نبودن حالیش میشود نه دوری.
فقط هی بهانه می گیرد و نفس آدم را تنگ می کند.بهانه می گیرد و چشم آدم راخیس. جای یک چیزی توی بدنم آدم خالیست به نام میز مذاکره که آدم وقلبش دور آن بنشینند و برایش توضیح دهی که قلب جان کمی عقل داشته باش فلانی نیست.راهش دور است .فعلا دیدنش مقدور نیست وقلب هم سر همان میز تعهد بدهد که بهانه نگیرد .بی قراری نکند ....
*
ناهیدگوشه اتاق خودش را بغل کرده بوده و گریه می کرد.ده روز قبل حاملگی چهارمش هم به سرانجام نرسید و اینبار در چهل روزگی جنین سقط شد.یک ساعت گذشته در اتاقش غوغایی به پا شد. همایون آمده واتمام حجت کرد که دیگر به این زن ومادرش شدنش امیدی نیست وعلیرضا باید همین چند روز آینده دختری را انتخاب کند تا برای خواستگاریش بروند.درد هایش زیاد بود.مادرنشدن یک طرف، زخم زبان های اطرفیان یک طرف، اصرار همایون برای ازدواج علیرضا هم از سوی دیگر .درد جسمی هم که جای خودش را داشت.علیرضا پی در پی کف اتاق راه می رفت اما خشمش آرام نمیشد که نمیشد
پدرش حتی ملاحضه در بستر بودن ناهیدرا هم نکرد آمد حرفش را زد و رفت و علیرضا می دانست این رفتارهای پدرش تحت تاثیر حرفهای عمو محمودش است که یکسره در گوش برادرش پچ میزند این زن مادربشو نیست که نیست.مقابل ناهید نشست وگفت:بسه، گریه نکن. جون تو تنت نیست.ناهیدنگاهش کرد درد کشیده تر از همیشه. خسته تر از همیشه و نا امید تر از همیشه. با دیدن حال ناهیدقلبش در سینه مچاله شد دست هایش را در دست وگرفت وگفت: غصه نخور. پدر همه اشون در میارم .ناهید با صدای لرزان پرسید :میخوای چیکار کنی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یبارم تو بچگیا واس آخرین بار رفتیم تو کوچه بازی کردیم بدون اونکه بدونیم اون آخرین باره که تو کوچه بازی میکنیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت.
در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت:ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی.... شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست.
چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت.
در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند.
چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت:"
شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد !"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f