eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبـا می سپارمتان بـه اون کسی که تـو دیـار بـی کسی بین همه ی دلواپسی ها مونس و همدممان اسـت شبتون در آغوش اَمن خـدا💫💖 به امید فردایـی پراز بهترینها🌺💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺برخیز مهربان ڪه صبح آمده است 🌼تا زندگے را تقسیم ڪند در شهر 🌺و لبخند را تقدیم ڪند بر لب ها 🌼ما هم تقسیم ڪنیم عشق را 🌺لبخند را، مهربانے را، بین دوستان 🌼و با گرماے سلام در دلشان محبت بڪاریم 🌺سلام صبحتون پر از خیر و برکت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوهفتم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عید درونی ما ... - @mer30tv.mp3
5.3M
صبح 19 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوسوم آیلار متعجب ایستاد:چرا نیام؟!سیاوش باز رو ب
شعله اما با آرامش ظاهری فقط به حرفهای آنها گوش میداد.از رفتارهای جمیله یک حدس های زده بود.گوشت خام را که دید حالش دگرگون شد اما تا بوی کباب به مشامش خورد از همه برای خوردن بی قرار تر بود.بانو آهسته پرسید:خوبی مامان؟شعله سر بلند کرد دست بانو را که روی شانه اش بود فشرد وگفت:خوبم مادر، برای من نگران نباشین. من همون سیزده سال پیش از پدرتون دست شستم. حرف مردم هم باد هواست بچسبین به زندگی. هر کی هر چی میخواد بگه. آیلار بچگانه رفتار کرد:حرف مردم مهم نباشه، حرفهای خودمون چی آخه الان وقت بچه دار شدنه برای باباست؟ شصت سال رد کرد فکر نمی کنه یک خرده دیر شده؟ دیگه باید با نوه هاش وقت بگذرونه و بازی کنه نه بچه هاش. تازه این بچه اوله حتما ادامه داره .دست هایش را با حالتی عصبی توی هوا تکان داد وگفت: خوب حق هم داره اگه نیاره فردا پس فردا همه ارث ومیراث گیر بچه های شعله میاد اون می مونه مهریه اش بالاخره باید دو ،سه تا بچه پس بندازه که یک چیزی بهش بماسه یا نه. شب خوبی را نگذرانده بود.خسته از یک خواب بدون آرامش از رختخواب بلندشد.قرار بود بروند گردش دست و صورتش را شست ولباس زیبایی پوشید.کمی هم آرایش بر صورتش نشاند، رفت تا به بانو در جمع کردن وسایل کمک کند. قرار بود مادرشان خانه عمو همایون بماند.از بزرگترها کسی همراهشان نبود وفقط جوان ها می رفتند.بساطشان را پهن کردند.بعد از اینکه پسرها آتش درست کردند سفره صبحانه پهن شد ترانه اولین لقمه کره ومربا را در دهان گذاشت وبا ذوق گفت:به به چقدر خوشمزه اس.بانو با محبت گفت:نوش جونت مرباش دست پخت آیلاره،کره اش مامانم درست کرده.نون هم من پختم.ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: اینجا چقدر همه چی خوشمزه اس، هر لقمه غذا که آدم میخوره ده برابر غذا های معمولی مزه میده.دانیال به خواهرش نگاه کرد وگفت:گفته بودم که بهت اینجا همه چی طبیعی وارگانیکه .سیاوش هم یک قاشق مربا با لذت به دهان گذاشت وآیلار با دیدنش یاد صبحانه روز قبل که بیخود خراب شد افتاد.سیاوش لب زد: عالیه.آیلار هم چشم بر هم گذاشت ولب زد:نوش جونت چای آتشی وصبحانه اشان حسابی چسبید. بعد صبحانه آیلار روی تنه شکسته درختی نشسته بود سیاوش هم آمد وکنارش نشست و پرسید:آیلار دیشب سر سفره چی شد؟چرا یکهو اخمات رفت تو هم؟آیلار با یاد آوری حاملگی جمیله دوباره عصبی شد وگفت:چیزی نیست، فقط یکنفر دیگه داره به افراد فامیل اضافه میشه.سیاوش نگاهش کرد وپرسید: یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم! آیلار موهایش را زیر روسری فرستاد وگفت: هیچ چی قراره یک دختر عمو یا پسر عموی جدید به جمع فامیلت اضافه بشه.سیاوش گیج شده بود درست نمی فهمید آیلار چه می گوید گفت:قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی؟!ترانه در چند قدمی شان ایستاد وگفت: سیاوش چرا اسبتُ نیاوردی؟سیاوش جواب داد: یکی ،دو ساعت دیگه میرم میارمش.ترانه تو روخدا زودتر بیارش .خیلی دلم میخواد سوارش بشم.سیاوش گفت: باشه حتما میارم یک سواری حسابی بکنی.ترانه چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که آیلار با عصبانیت رو به سیاوش گفت: خیلی تحویلش می گیری وصمیمی برخورد می کنی ها.سیاوش کلافه دستش را میان موهایش کرد وگفت: آیلار خواهش می کنم دوباره مثل دیروز بیخودی بهانه نگیر.آیلار از روی تنه درخت بلند شد مقابلش ایستاد وگفت:سیاوش بیخود؟واقعا حساسیت من رو این دختره بیخوده؟چرا دیروز پا شده با یک دسته گل اومده دیدنت اونم تنها؟ اونجوری با ذوق و خوش تیپ؟اصلا مگه تو نمیگی خیلی از خانواده اش خوبی چرا دیروز با خانواده نبود وتنها بود؟سیاوش هم از روی تنه درخت بلند شد با آرامش و لبخندی مهربان بر لب گفت: آیلار جان میخوای اول صحبت قبلی تموم کنیم بعد درباره این ماجرا حرف بزنیم ؟داشتی درباره بچه حرف میزدی پسرعمو یا دختر عمو.اعصاب دخترک به هم ریخته بود واین در رفتارش کاملا هویدا وگفت: آره داشتم از شاهکار جدید بابام وزنش می گفتم.زنعمو جمیله ات حامله اس.سیاوش هم خنده اش گرفته بود هم نمی خواست جلوی آیلار بخندد پس با خنده کم رنگی که با همه تلاشش نتوانسته بود کنترلش کند گفت:واقعا؟!آیلار با غیض نگاهش کرد وگفت :کجاش خنده داره؟سیاوش دستش را توی هوا تکان داد وگفت ببخشید ...ببخشید ...ولی خیلی تعجب کردم. چطور بعد این همه سال؟! توی این سن؟!آیلار سرش را پایین انداخت خودش هم برای سوال سیاوش جوابی نداشت .برای کار پدرش هیچ دلیل منطقی نمی دید.دور هم نشسته بودند وچای میخوردند. سیاوش که رفته بود اسبش را بیاورد رسید.ترانه با ذوق بلند شد و به سمت آنها رفت.سیاوش از اسب پایین آمد افسارش را گرفت.ترانه نزدیکش ایستاد وگفت:عزیزم چه اسب نازی..به سیاوش نگاه کرد وپرسید: اسمش چی بود؟سیاوش پاسخ داد:بروا. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آلوچه دَلار (با توجه به گویش هر منطقه با نام خاص خودش شناخته می‌شود مانند: هِلی کُتُن، هالی دَشکن و ...). یادمه بچه که بودیم دل تو دلمون نبود تا فصل بهار با تمام قشنگی‌هاش برسه و بریم آلوچه بچینیم. موقع چیدنش که میشد از درخت آلوچه میرفتیم بالا و جیبامونو پر میکردیم از این میوه های ترش و خوشمزه. آلوچه‌ها رو میاوردیم خونه تا مامانمون واسمون با سبزی های معطر این دسر بهشتی رو درست کنه. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء27(معتزآقائی).mp3
4.07M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و هفتم قرآن کریم ⏱زمان:۳۳دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه نامه دهه شصتی ناب😁 ارتباط برقرار کردن اون موقع ها خیلی سخت بود. معمولا نامه می‌نوشتن. اینکه اون نامه رو چه جوری برسونن به دست طرف مقابل خودش یه داستان دیگه داشت. اصلا اگه اون شمع و قلب تیر خورده و .... این چیزها تو نامه قید نمیشد انگار اون نامه کاغذ خالی بود و اعتباری نداشت.‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوچهارم شعله اما با آرامش ظاهری فقط به حرفهای آنها
ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: خیلی قشنگه.سیاوش دستی نوازش گونه بر سر اسبش کشید وگفت:چرا دور ایستادی بیا جلو. ترانه پاسخ داد: نه می ترسم لگد بزنه. سیاوش خندید وگفت: مگه گاوه؟دل ترانه ضعف رفت برای خنده هایش.خوش به حال آیلار که قرار بود سالها با این مرد زندگی کند وخنده هایش را ببیند.آیلار هم داشت نگاهشان می کرد از اینکه ترانه این همه با سیاوش صمیمی برخورد می کرد حس خوبی نمی گرفت. خودش هم نمی دانست زندگی در شهر باعث شده او هیچ حد فاصله ای را با مرد غریبه رعایت نکند یا آنقدر سیاوش به خانه اشان رفت وآمد داشته که در صد صمیمیتشان این همه بالاست.دانیال که نگاه خصمانه آیلار را روی سیاوش وخواهرش دید از جایش بلند شدو گفت: خوب دیگه سیاوش تو برو بشین یک چای بخور من بروا و ترانه رو با هم آشنا می کنم.سیاوش گفت: تو بیا ببینم اصلا بروا خودتُ یادش میاد؟دانیال جلو آمد و شروع به نوازش کردن حیوان کرد وگفت :چطوری رفیق؟ منو که یادت نرفته.دانیال چند دقیقه ای را به نوازش کردن و حرف زدن با حیوان گذراند سپس منصور افسار اسب را گرفت و دانیال سوارش شد یک دور کوتاه سواری کرد وقتی مطمن شد اسب او را شناخته وآرام است گفت: ترانه میخوای بیایی پشت من بشینی سوار بشی.سیاوش که در حال چای خوردن بود گفت:آهای مرتیکه این اسبه ها .خر نیست که چند نفری سوارش بشین.دانیال انگار مگس مزاحمی را می پراند دستی در هوا تکان داد و گفت: برو ببینم ندید بدید.سیاوش: اون که عمه اته، ولی با اسب من درست رفتار کن. اسبم نازک نارنجیه با اون هیکل گنده ات کمرش می شکنی.دانیال: برو بابا هیکل تو که از من گنده تره ...ترانه بدو بیا نترس.بانو خندید وگفت:ببین اینا چطور با هم حرف میزنن انگار نه انگار دکتر مملکت هستن.لیلا هم گفت: وای به حال مملکتی که این دوتا دکترش باشن.ترانه به سمت دانیال رفت با کمک او سوار اسب شد. تا حیوان حرکت کرد صدای داد وفریاد دخترک بلند شد، می ترسید و می خواست پیاده شود.شالش از سزش افتاده بود و موهایش روی شانه اش رها بود .با دو دستش محکم کمر بردارش را چسبیده وحتی جرات نمی کرد شالش را درست کند.همه با هم به آنها نگاه می کردند. اما نگاه آیلار فقط به چشمهای سیاوش بود که معلوم نمیشد اسب را دنبال می کند یا سوارش را ولی یک لحظه هم از آنها کنده نمیشد.زیر لب گفت: چقدر لوسه.لیلا نگاهش کرد و آهسته گفت:انگار ازش خیلی خوشت نمیاد.اوهم صدایش را مثل لیلا پایین آورد وگفت: خیلی دوست داشتنی میشد اگر این همه دور سیاوش نمی پلکید.لیلا خیره نگاهش کرد:ولی چشمای سیاوش فقط تو رو می بینه.آیلار ابرو بالا انداخت به سیاوش که هنوز چشمش به اسب بود و می خندید اشاره کرد وگفت: فعلا که چشمش از ترانه خانوم کنده نمیشه که بخواد کسی دیگه ای رو ببینه.لیلا سرش را به طرفین تکان داد وگفت: دیوونه شدی دختر، اون فقط حواسش به اسبشه وگرنه من که میدونم شب و روزش تویی.آیلار اخم هایش را در هم کرد و گفت:خدا کنه برن، من از این دختره هیچ حس خوبی نمی گیرم.لیلا سکوت کرد.سیاوش که حرفهای آنها را شنیده بود بلند شد. چند استکان چای ریخت وبه بهانه گذاشتن استکان مقابل آیلار پشت سرش خم شد وآهسته در گوشش گفت: بیخود فکر خودت درگیر نکن .چشم سیاوش غیر تو هیچ کس نمی بینه لیلا راست گفت. ایستاد و به سمت منصور و علیرضا رفت ونفهمید جمله اش قلب دخترک را از کار انداخت و نفس گرمش که به صورت آیلار خورد او را به آتش کشید.نگاهش همراه سیاوش رفت. چشمان این مرد فقط او را می دید. دیگر از خدا چه می خواست سیاوش برایش کافی بود منتهی آرزویش بود. اینکه اینجا میان دشت آهسته در گوشش گفته بود چشمانش فقط او را می بیند زیباترین اعتراف دنیا بود.دیگر اهمیت نداشت ترانه چه مانتو شیکی بر تن دارد . دیگر اهمیت نداشت که رنگ لاک و رژلبش را با مانتو صورتی اش ست کرد وموهای بلندش در باد چه دلبری می کند.فقط یک چیز مهم بود اینکه چشمان زغالی سیاوش تنها او را می دید.تنها او..دو، سه روزی از رفتن مهمان ها می گذشت.شب خواستگاری لیلا بود. آیلار به اصرار لیلا آمده بود خانه عمویش تا او تنها نباشد.هردو با هم در اتاق لیلا نشسته بودندو اوچنددوری دراتاق قدم زده بود.ازاول مهمانی تاآن ساعت فقط یکبارعروس راصدا زدندرفت چنددقیقه ای نشست و برگشت.اینبار مطمن شد خواستگار همان جوانی بود که در جنگل دید همان روزی که مثل بچه ها دنبال یک خرگوش دویدوتوی چاله افتاد وافشین آمده بود وکمکش کرده بود.به آیلار که نشسته بود وفقط راه رفتن او را تماشا می کرد گفت :پس چرا این همه طولش دادن.اصلا چرا نذاشتن منم اونجا بشینم .مثلا زندگی منه ها.آیلار خندید:لابد توقع داشتی بشینی اونجا و زل بزنی به آقاتون.لیلا ذوق کرد وگفت :آخ الهی من فدای آقامون بشم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f