eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
☺️اوج خوشحالی من این بود پنج شنبه شیفت صبح باشیم و شنبه شیفت بعد از ظهر😅فکر میکردم اینجوری بیشتر تعطیل هستیم😍اوج خوشحالی شما چی بود؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابابزرگم همیشه دعاش این بود که: خدایا بلاهایی که به فکرمون نمیرسه سرمون نیار الان تازه می فهمم که چقدر خوب گفته!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستودوم بانو دستش را در دست گرفت آهسته فشار داد وگف
آیلار متعجب ایستاد:چرا نیام؟!سیاوش باز رو به رویش قرار گرفت: فردا میخوایم بریم جنگل گردش، شما هم بیاین بریم البته به منصور که گفتم، گفت اگه بانو وآیلار کاری نداشته باشن میایم.آیلار با غضب گفت: انگار داری همه تلاشت رو می کنی که به ترانه خانوم خوش بگذره؟سیاوش که لبخند و عصبانیتش توامان شده بود گفت: ای خدا باز شروع شد! آیلار چرا مثل بچه ها حرف میزنی؟ بابا اونا مهمون هستن دانیال خیلی از باغ چشمه براشون تعریف کرده ما هم باید مهمون نوازی کنیم وهمه جارو نشونشون بدیم دیگه، حالا هم بیا بریم شام بخوریم که کباب یخ کرد.آیلار هنوز ایستاد بود سیاوش برگشت نگاهش کرد و گفت: پس چرا نمیایی؟آیلار جواب داد: تو برو من بعد میام یکی می بینه با هم بودیم حالا فکر می کنن تو اون تاریکی وتنهایی چیکار می کردیم. سیاوش شیطنت کرد: مگه تو تاریکی چیکار می کنن؟آیلار اخطار گونه نامش را خواند: سیاوش؟مرد جوان مردانه خندید و گفت: خیلی خوب بیا تو برو من بعد میام.سر سفره نشسته بودند. جمیله در حال که سمت چپ بانو نشسته بود آهسته گفت: بانو جان، آیلار یک چیزی شده که فکر کردم شما هم باید بدونید. اگه صلاح دونستین به مادرتون ومنصور بگین.بانو نگاهش کرد و پرسید: چی شده ؟اتفاقی افتاده؟جمیله با غذایش بازی بازی کرد وگفت:من حامله ام.لقمه در دهان آیلار ماسید، نه می توانست قورتش بدهد نه بیرونش بیاورد.خبر حاملگی زن پدرش آن هم بعد از سیزده سال یک شوک بزرگ بود .این یعنی پدرش صاحب فرزندی میشد که حتی از سعیده دختر عاطفه هم کوچکتر بود.لیوان دوغ را برداشت وسر کشید تا بتواند به کمک دوغ غذایش را فرو دهد اما فرو دادن وهضم کردن این خبر به این راحتی ها امکان نداشت.به مادرش چطور می گفتند که هوویش حامله شده وقرار است برایشان بچه ای بیاورد که از نوه خانواده هم کوچکتر است؟!پدرش هم این ماجرا را می دانست؟خبر داشت نوازدی در راه دارد واینطور با ابهت و غرور بالای سفره نشسته بود ولقمه بر دهان می گذاشت؟ دقایقی میشد که به پدرش زل زده بود. و نگاه از او بر نمی داشت. محمود را خیلی دوست داشت و فکر می کرد نکند همان گونه که جمیله محمود را از مادرش گرفت حالا بچه اش هم محبت آنها را در دل پدرش کم رنگ تر از سابق کند.یاد مازار پسر جمیله افتاد حالا بیستو هفت ، یا بیست وهشت ساله بود اگر میشنید مادرش قرار است نی نی بیاورد حتما بال در می آورد وطوری با کله به سقف میخورد که مغزش بیرون بریزد وراحت شود از شرم این واقعه شوم.توی دلش غرید: یکی نیست بگه آخه زنیکه تو چهل و سه سالته چه وقته حامله شدنه .نه به اون پسرت که خودت میگی چهارده ساله حامله شدی نه به این یکی که گذاشتی سر پیری.به بانو نگاهی انداخت وگفت: مبارکمون باشه، باید قربونی کنیم زن بابامون هم از اجاق کوری در اومد.بانو که او هم ناراحت بود با حرف آیلار خنده اش گرفت وگفت:چیه از اینکه تو دیگه ته تغاری نیستی ناراحتی؟آیلار نگاه گذرایی به صورت خواهرش انداخت وگفت: الان وقت شوخیه؟بانو با غذایش مشغول شد وگفت: چیکار کنم؟ الان من و تو غصه بخوریم چیزی عوض میشه؟آیلار سکوت کرد سرش را با غذا گرم کرد تا بیشتر از این در جمع پچ پچ نکند.بعد شام در راه رفتن به خانه خودشان بودند که بانو به منصور ومادرش نگاهی کرد وگفت: مامان باید یک چیزی بهت بگم. فکر کنم از زبون ما بشنوی بهتر باشه.شعله منتظر نگاهش کرد.بانو برای گفتن تردید داشت نمی دانست چطور بگوید ماجرا از چه قرار است منصور که تردید خواهرش را دید گفت: اتفاقی افتاده بانو؟بانو سر بالاانداخت: نه بابا چیز مهمی نیست.به مادرش چشم دوخت. صورتش زیر نور مهتاب معصوم تر و رنج کشیده تر از همیشه دیده میشد. سعی کرد حرفش را با لحنی شمرده بر زبان بیاورد تا کمترین ضربه به مادر و برادرش وارد شود وگفت: مثل اینکه جمیله حامله ست.زیاد هم آرام و شمرده نگفت.بی مقدمه رفت سر اصل مطلب، انگار نتوانست خوب مدیریت کند.سر منصور به شدت به سمت خواهرش برگشت.متعجب پرسید:واقعا؟!یعنی منظورم اینه که واقعا دارن بچه دار میشن توی این سن وسال !آیلار با پوز خندی که بر لب داشت گفت: آره فردا باید شیرینی بپزیم توی ده پخش کنیم.منصور اگه پسر باشه دیگه تو هم پشت دار میشی.منصور سکوت کرد. انگار هضم این ماجرا برای اوهم زمان بر بود چند دقیقه بعد گفت: روش میشه به پسرش خبر بده؟آیلار با لحنی که ناراحتی وعصبی بودنش را به وضوح نشان میداد گفت:چرا نشه همونطور که تو فهمیدی اونم میفهمه، زن بابات حامله اس داداش، داره برامون خواهر یا برادر جدید میاره اخمت چرا توی همه؟منصور عمیق نفس کشید آه گونه و پر از حرف اما در مقابل مادرش.در حضور قلب شکسته او سکوت را بر هر چیزی ترجیح داد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبـا می سپارمتان بـه اون کسی که تـو دیـار بـی کسی بین همه ی دلواپسی ها مونس و همدممان اسـت شبتون در آغوش اَمن خـدا💫💖 به امید فردایـی پراز بهترینها🌺💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺برخیز مهربان ڪه صبح آمده است 🌼تا زندگے را تقسیم ڪند در شهر 🌺و لبخند را تقدیم ڪند بر لب ها 🌼ما هم تقسیم ڪنیم عشق را 🌺لبخند را، مهربانے را، بین دوستان 🌼و با گرماے سلام در دلشان محبت بڪاریم 🌺سلام صبحتون پر از خیر و برکت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوهفتم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عید درونی ما ... - @mer30tv.mp3
5.3M
صبح 19 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوسوم آیلار متعجب ایستاد:چرا نیام؟!سیاوش باز رو ب
شعله اما با آرامش ظاهری فقط به حرفهای آنها گوش میداد.از رفتارهای جمیله یک حدس های زده بود.گوشت خام را که دید حالش دگرگون شد اما تا بوی کباب به مشامش خورد از همه برای خوردن بی قرار تر بود.بانو آهسته پرسید:خوبی مامان؟شعله سر بلند کرد دست بانو را که روی شانه اش بود فشرد وگفت:خوبم مادر، برای من نگران نباشین. من همون سیزده سال پیش از پدرتون دست شستم. حرف مردم هم باد هواست بچسبین به زندگی. هر کی هر چی میخواد بگه. آیلار بچگانه رفتار کرد:حرف مردم مهم نباشه، حرفهای خودمون چی آخه الان وقت بچه دار شدنه برای باباست؟ شصت سال رد کرد فکر نمی کنه یک خرده دیر شده؟ دیگه باید با نوه هاش وقت بگذرونه و بازی کنه نه بچه هاش. تازه این بچه اوله حتما ادامه داره .دست هایش را با حالتی عصبی توی هوا تکان داد وگفت: خوب حق هم داره اگه نیاره فردا پس فردا همه ارث ومیراث گیر بچه های شعله میاد اون می مونه مهریه اش بالاخره باید دو ،سه تا بچه پس بندازه که یک چیزی بهش بماسه یا نه. شب خوبی را نگذرانده بود.خسته از یک خواب بدون آرامش از رختخواب بلندشد.قرار بود بروند گردش دست و صورتش را شست ولباس زیبایی پوشید.کمی هم آرایش بر صورتش نشاند، رفت تا به بانو در جمع کردن وسایل کمک کند. قرار بود مادرشان خانه عمو همایون بماند.از بزرگترها کسی همراهشان نبود وفقط جوان ها می رفتند.بساطشان را پهن کردند.بعد از اینکه پسرها آتش درست کردند سفره صبحانه پهن شد ترانه اولین لقمه کره ومربا را در دهان گذاشت وبا ذوق گفت:به به چقدر خوشمزه اس.بانو با محبت گفت:نوش جونت مرباش دست پخت آیلاره،کره اش مامانم درست کرده.نون هم من پختم.ترانه با لبخند بزرگی که بر لب داشت گفت: اینجا چقدر همه چی خوشمزه اس، هر لقمه غذا که آدم میخوره ده برابر غذا های معمولی مزه میده.دانیال به خواهرش نگاه کرد وگفت:گفته بودم که بهت اینجا همه چی طبیعی وارگانیکه .سیاوش هم یک قاشق مربا با لذت به دهان گذاشت وآیلار با دیدنش یاد صبحانه روز قبل که بیخود خراب شد افتاد.سیاوش لب زد: عالیه.آیلار هم چشم بر هم گذاشت ولب زد:نوش جونت چای آتشی وصبحانه اشان حسابی چسبید. بعد صبحانه آیلار روی تنه شکسته درختی نشسته بود سیاوش هم آمد وکنارش نشست و پرسید:آیلار دیشب سر سفره چی شد؟چرا یکهو اخمات رفت تو هم؟آیلار با یاد آوری حاملگی جمیله دوباره عصبی شد وگفت:چیزی نیست، فقط یکنفر دیگه داره به افراد فامیل اضافه میشه.سیاوش نگاهش کرد وپرسید: یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم! آیلار موهایش را زیر روسری فرستاد وگفت: هیچ چی قراره یک دختر عمو یا پسر عموی جدید به جمع فامیلت اضافه بشه.سیاوش گیج شده بود درست نمی فهمید آیلار چه می گوید گفت:قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی؟!ترانه در چند قدمی شان ایستاد وگفت: سیاوش چرا اسبتُ نیاوردی؟سیاوش جواب داد: یکی ،دو ساعت دیگه میرم میارمش.ترانه تو روخدا زودتر بیارش .خیلی دلم میخواد سوارش بشم.سیاوش گفت: باشه حتما میارم یک سواری حسابی بکنی.ترانه چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که آیلار با عصبانیت رو به سیاوش گفت: خیلی تحویلش می گیری وصمیمی برخورد می کنی ها.سیاوش کلافه دستش را میان موهایش کرد وگفت: آیلار خواهش می کنم دوباره مثل دیروز بیخودی بهانه نگیر.آیلار از روی تنه درخت بلند شد مقابلش ایستاد وگفت:سیاوش بیخود؟واقعا حساسیت من رو این دختره بیخوده؟چرا دیروز پا شده با یک دسته گل اومده دیدنت اونم تنها؟ اونجوری با ذوق و خوش تیپ؟اصلا مگه تو نمیگی خیلی از خانواده اش خوبی چرا دیروز با خانواده نبود وتنها بود؟سیاوش هم از روی تنه درخت بلند شد با آرامش و لبخندی مهربان بر لب گفت: آیلار جان میخوای اول صحبت قبلی تموم کنیم بعد درباره این ماجرا حرف بزنیم ؟داشتی درباره بچه حرف میزدی پسرعمو یا دختر عمو.اعصاب دخترک به هم ریخته بود واین در رفتارش کاملا هویدا وگفت: آره داشتم از شاهکار جدید بابام وزنش می گفتم.زنعمو جمیله ات حامله اس.سیاوش هم خنده اش گرفته بود هم نمی خواست جلوی آیلار بخندد پس با خنده کم رنگی که با همه تلاشش نتوانسته بود کنترلش کند گفت:واقعا؟!آیلار با غیض نگاهش کرد وگفت :کجاش خنده داره؟سیاوش دستش را توی هوا تکان داد وگفت ببخشید ...ببخشید ...ولی خیلی تعجب کردم. چطور بعد این همه سال؟! توی این سن؟!آیلار سرش را پایین انداخت خودش هم برای سوال سیاوش جوابی نداشت .برای کار پدرش هیچ دلیل منطقی نمی دید.دور هم نشسته بودند وچای میخوردند. سیاوش که رفته بود اسبش را بیاورد رسید.ترانه با ذوق بلند شد و به سمت آنها رفت.سیاوش از اسب پایین آمد افسارش را گرفت.ترانه نزدیکش ایستاد وگفت:عزیزم چه اسب نازی..به سیاوش نگاه کرد وپرسید: اسمش چی بود؟سیاوش پاسخ داد:بروا. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آلوچه دَلار (با توجه به گویش هر منطقه با نام خاص خودش شناخته می‌شود مانند: هِلی کُتُن، هالی دَشکن و ...). یادمه بچه که بودیم دل تو دلمون نبود تا فصل بهار با تمام قشنگی‌هاش برسه و بریم آلوچه بچینیم. موقع چیدنش که میشد از درخت آلوچه میرفتیم بالا و جیبامونو پر میکردیم از این میوه های ترش و خوشمزه. آلوچه‌ها رو میاوردیم خونه تا مامانمون واسمون با سبزی های معطر این دسر بهشتی رو درست کنه. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء27(معتزآقائی).mp3
4.07M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و هفتم قرآن کریم ⏱زمان:۳۳دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f