6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعـای روز بیستوهشتم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاد باش... - @mer30tv.mp3
5.14M
صبح 20 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوششم دختر باید بودی می دیدی وقتی رفتم توی هال تا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوهفتم
می رفت عروسک را بغل می کرد و می گفت: بابام اگه دوستم نداشت اینو برام نمی خرید، بین چقدر قشنگه. از همه عروسکها قشنگتر.مازار با بی رحمی تمام، آخرین امیدش را، آخرین نشانه دوست داشته شدن توسط پدرش را هم گرفته بود.هشت ساله بود وهمین عروسک برای اثبات عشق پدرش کفایت می کرد. اما دیگر عروسکی هم وجود نداشت. با منصور برای عرسک کور بدون دست وپا که هیچ جز تنی زخمی وموهای سوخته نداشت قبر کنند وخاکش کردند.دخترک چند روز سر خاک عروسکش گریه کرد بود در ظاهر برای مرگ اسباب بازی محبوبش ودر باطن برای پدری که فکر می کرد دیگر دوستش ندار.برای سیاوش توضیحی نداد و سیاوش که سکوت او را دید گفت: اینجا چیکار می کنه؟آیلار پوزخند زد: حتما اومده به ننه اش بابت حاملگیش تبریک بگه.سیاوش سعی کرد بحث را عوض کند: خانوم این طرز حرف زدن در شان شما نیستا.آیلار سکوت کرد.دیدن مازار حال خوبش را خراب کرد بود.شب قشنگی بود اگر او را نمی دید وخاطرات تلخ روزهای اول ازدواج پدرش با جمیله یاد آوری نمیشد.شب عروسی لیلا بود.جمع زنانه داخل عمارت و مردانه درون باغ بودند.لیلا در آن لباس زیبا مثل فرشته ها می درخشید.سه خواهر دست به دست هم داده وبرای لیلا که تکدانه بود خواهری می کردندعاطفه هم برای عروسی دختر عمویش آمده بود اما باید زود برمی گشت.آیلار لباس بلند فیروزه ای زیبایی بر تن داشت.که تا کمرتنگ و از کمر به پایین گشاد میشد.دامن لباس کاملا ساده اما روی سینه اش با سنگ های زیبایی تزئین شده بود.موهای مشکی شلاقی اش تا پایین کمرش می رسید .جلو موهایش را یک سمت کج ریخته و تل زیبایی روی موهایش بود که یک گل فیروزه ای شیک روی آن قرار داشت.از یک طرف به لیلا می رسید و از سوی دیگر هوای مهمان ها را داشت.خواهری می کرد برای دختر عموی بی خواهرش داشت با یکی از مهمانها خوش وبش می کردکه سیاوش و منصور جعبه های شیرینی را با به سمت آشپزخانه بردند.سیاوش وقتی که از کنار آیلار رد میشد از سرعت راه رفتنش کاست.آهسته گفت از در پشتی میام بالا تو اتاقم تا نیایی نمیرم.سربلند تا به راهی که سیاوش از آن رفته بود نگاه کند اما نگاهش به نگاه سحر خواهرشوهر لیلا گره خورد.دخترک ریز نقش زیبایی که اگر از نگاه های گاه وبی گاهش در مراسم های عقد و حنابندان و....به سیاوش فاکتور می گرفت دختر بدی نبود.زیبا و مهربان و خوش اخلاق و قدری مظلوم.سیاوش را می شناخت.می دانست سر حرفش می ماند تا او بالا نرود سیاوش منتظر می ایستد.بعد از کمی رسیدگی به مهمان ها بالاخره خودش را به اتاق مرد محبوبش رساند
سیاوش در اتاق ایستاد بود.تا در را باز کرد و وارد شد جلو آمد وگفت :به به آیلار خانوم، چرا انقدر دیر کردی؟آیلار گفت: سیاوش دیوونه شدی؟! چرا گفتی بیام بالا میدونی اگه یکی ببینه چه فکری می کنه؟سیاوش اما بی توجه به حرفهای دخترک فقط محو تماشای او بود.چند گام جلو رفت.روسری بزرگی که آیلار روی موهایش انداخته بود را برداشت و گفت: چرا روسری گذاشتی؟ اون پایین همه محرمن من نامحرم همه حق دارن موهای قشنگت رو ببینن غیر من؟آیلار سر پایین انداخت وگفت: اونجا همه خانوم بودن نامحرم نبود؟سیاوش تکه ای از موهایش را به دست گرفت خیره صورت آرایش شده زیبایش گفت: اینجا نامحرمی هست؟آیلار با خجالت گفت: من و تو محرم نشدیم سیاوش.سیاوش روی همان تکه از مو که میان انگشتانش بود را بویید وگفت: ما دل هامون محرمه همه کسم.آرام با انگشتش روی قسمت جلوی موهای آیلار را نوازش کرد و ادامه داد:توی این دنیا از من و تو محرم تر هیچ کس نیست وبا همان انگشت آهسته تا روی چانه آیلار نوازش کرد.با انگشت شصت واشاره چانه آیلار را گرفت آهسته زمزمه کرد: زیبا ترین دختر دنیا تو هستی؟آیلار لبخند زد.صبر در برابر عشق او چیز زیادی نبود.شانه هایش را گرفت و بی میل گفت: اگه میخوای بری برو.آیلار لب زد: نمیخوام ولی باید برم.میلش را به ماندن به رخ می کشید؟!خبرازالتهاب درون مرد جوان نداشت؟نمی دانست حالا که با این لباس و آرایش با بوی عطر فرانسوی معرکه اش که عمو محسن در آخرین سفرش برایش آوردبا موهای سیاهش چه برسر پسرک آورده.دنبال بهانه می گرددکه او را در همین اتاق نگه دارد.
آیلار پر ناز دامن لباسش را گرفت چه خبر داشت که با هر حرکت چه آتشی می اندازد به جان مردجوان پر هوس رو به رویش دو گام برداشت اما انگار پشیمان شده باشد برگشت با چشمان سرمه کشیده سیاهش که با سایه ملیح فیروزه ای بسیار زیبا آ راسته شده بود و انقدر کم رنگ بود که باید دقت می کردی تا می دیدی.به سیاوش نگاه کرد و گفت: من میرم ولی حواسم بهت هستا، انقدر نیا تو مجلس زنونه بابا چشم همه دخترها رو در آوردی.سیاوش مردانه وبا صدای بلند خندیدآیلار گفت:چیه انگار خوشت اومد؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#رشته_خشکار
موادلازم:
✅ ۲لیوان آرد گندم
✅ ۱ لیوان آرد برنج شسته شده
✅ نصف لیوان نشاسته گندم
✅ ۴لیوان آب 🥛
مواد میانی:
✅ ۱۵۰ گرم گردو
✅ ۳قاشق غذاخوری پودر قند
✅ ۱ قاشق مرباخوری دارچین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
977_38522535292053.mp3
8.6M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و هشتم قرآن کریم
⏱زمان:۳۴دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماها یادتون نمیاد ولی ما اگه این مقدار پول رو میبردیم مدرسه، ناظم میدید، دعوامون میشد که چرا این همه پول رو بردیم مدرسه؛ مسئولیت گم شدنش با کیه؟! بگو مادر پدرت بیان مدرسه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوهفتم می رفت عروسک را بغل می کرد و می گفت: بابام
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوهشتم
جلو رفت با کمترین فاصله ایستادکروات سیاوش را گرفت سرش را بلند کرد ومستقیم به چشمان سیاه مرد جوان نگاه کرد و گفت: خودم اون چشمی که دنبالت باشه رو در میارم.سیاوش از حسادت و غیرت دخترک سرحال آمد.دستش را بلند کرد روی صورت آیلار گذاشت و با لحنی که خواستنش را هوار می کشید گفت: تو به چشم دیگران چیکار داری ؟حواست بده به چشمای من، حواست فقط پرت چشمای من باشه که غیر تو پرت هیچ کس دیگه نیست.
*
پاییز رسید بود.روزها گذشتند و پاییز آمده بودزیبا و پر از رنگ. بچه ها تازه از خانه لیلا برگشته دور هم در حیاط خانه همایون نشسته بودند همایون آمد با خبری بد، برادر کوچکش محسن که سالها میشد در فرانسه زندگی می کرد دچار شکست مالی بزرگی شده و از طرفی هم با همسرش به مشکل برخوده بود.محمود و همایون بعد از چند روز فکر ودرگیری تصمیم گرفتند منصور وسیاوش را راهی فرانسه کنند تا بدانند چه بر سر برادرشان آمده ومشکل در چه حد است علیرضا هم دوست داشت همراهی اشان کند اما چون ناهید برای بار چهارم حامله بود تصمیم گرفت بماند و مراقب همسرش باشد.آیلار و سیاوش کنار رود نشسته بودند باز هم سفر ،باز هم دلتنگی از همین حالا برای مرد دوست داشتنی اش دلتنگ بود.قلبش طاقت کیلومترها فاصله را نداشت.دلگیری از لحظه شنیدن خبر به سراغش آمده بود.سیاوش به چشم های غمگین آیلار نگاه کرد وگفت: این مدت که من نیستم حواست به بروا باشه.آیلار با چشمان خیس نگاهش کرد و گفت: فقط نگران بروا هستی؟سیاوش لبخند زد:من بیشتر از همه دنیا نگران تو هستم.بیشتر از همه دنیا دلم برای تو تنگ میشه و ...
آیلار اشکهایش را پاک کرد منتظر نگاهش کرد .سیاوش سخنش را این گونه پایان داد:بیشتر از همه دنیا دوستت دارم.قلب دخترک از تپش ایستاد.اشکهایش بند آمد سیاوش همیشه خوب عاشقی می کرد.عاشقی کردن را بلد بود. می دانست کی وکجا چه بگوید تا غم را از قلب دخترک بشوید و به جایش عشق در رگ هایش تزریق کند. مرد جوان پس از دقایقی سکوت گفت: بغض نکن، گریه نکن.حیف اون چشمای قشنگته. چشم سیاه من.آیلارمیان گریه خندید.سیاوش گفت :زیاد طول نمی کشه، حدودا یک ماه، ولی وقتی که برگردیم هیچ عذر و بهانه ازت قبول نمی کنم آیلار فوری میام خواستگاری تو هم بهم بله میدی میریم سر زندگی خودمون باشه؟آیلار سر تکان :باشه.سیاوش با شیطنت گفت: برات نقشه ها دارم. بذار عقد کنیم.آیلار ارام گفت سیاوش،سیاوش پر احساس جواب داد: جان دل سیاوش؟برای اینکه مانع ادامه حرفهایش شود دستش را پر از آب کرد روی صورت سیاوش ریخت. بیچاره مرد جوان برای چند ثانیه شوک شد و سپس فریاد کشید: آیلار می کشمت.آیلار از ترس پا به فرار گذاشت.سه روز از رفتن سیاوش و منصور می گذشت.روی تخت محبوبش و زیر درخت گیلاس محبوبش که حالا خزان زده بود نشسته به باغ که داشت همه تلاشش را می کرد تسلیم پاییز نشود نگاه می کرد.امان از پاییز وقتی که با دلتنگی و دوری توامان شود.امان از دلتنگی که درد بی درمان است.امان از قلب که زبان نفهم است؛ به هیچ صراطی مستقیم نیست. وقتی که یکی را بخواهد وقتی که هوای یکی را بکند نه نبودن حالیش میشود نه دوری.
فقط هی بهانه می گیرد و نفس آدم را تنگ می کند.بهانه می گیرد و چشم آدم راخیس. جای یک چیزی توی بدنم آدم خالیست به نام میز مذاکره که آدم وقلبش دور آن بنشینند و برایش توضیح دهی که قلب جان کمی عقل داشته باش فلانی نیست.راهش دور است .فعلا دیدنش مقدور نیست وقلب هم سر همان میز تعهد بدهد که بهانه نگیرد .بی قراری نکند ....
*
ناهیدگوشه اتاق خودش را بغل کرده بوده و گریه می کرد.ده روز قبل حاملگی چهارمش هم به سرانجام نرسید و اینبار در چهل روزگی جنین سقط شد.یک ساعت گذشته در اتاقش غوغایی به پا شد. همایون آمده واتمام حجت کرد که دیگر به این زن ومادرش شدنش امیدی نیست وعلیرضا باید همین چند روز آینده دختری را انتخاب کند تا برای خواستگاریش بروند.درد هایش زیاد بود.مادرنشدن یک طرف، زخم زبان های اطرفیان یک طرف، اصرار همایون برای ازدواج علیرضا هم از سوی دیگر .درد جسمی هم که جای خودش را داشت.علیرضا پی در پی کف اتاق راه می رفت اما خشمش آرام نمیشد که نمیشد
پدرش حتی ملاحضه در بستر بودن ناهیدرا هم نکرد آمد حرفش را زد و رفت و علیرضا می دانست این رفتارهای پدرش تحت تاثیر حرفهای عمو محمودش است که یکسره در گوش برادرش پچ میزند این زن مادربشو نیست که نیست.مقابل ناهید نشست وگفت:بسه، گریه نکن. جون تو تنت نیست.ناهیدنگاهش کرد درد کشیده تر از همیشه. خسته تر از همیشه و نا امید تر از همیشه. با دیدن حال ناهیدقلبش در سینه مچاله شد دست هایش را در دست وگرفت وگفت: غصه نخور. پدر همه اشون در میارم .ناهید با صدای لرزان پرسید :میخوای چیکار کنی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یبارم تو بچگیا واس آخرین بار رفتیم تو کوچه بازی کردیم بدون اونکه بدونیم اون آخرین باره که تو کوچه بازی میکنیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت.
در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت:ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی.... شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست.
چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت.
در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند.
چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت:"
شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد !"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f