شماها یادتون نمیاد ولی ما اگه این مقدار پول رو میبردیم مدرسه، ناظم میدید، دعوامون میشد که چرا این همه پول رو بردیم مدرسه؛ مسئولیت گم شدنش با کیه؟! بگو مادر پدرت بیان مدرسه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوهفتم می رفت عروسک را بغل می کرد و می گفت: بابام
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوهشتم
جلو رفت با کمترین فاصله ایستادکروات سیاوش را گرفت سرش را بلند کرد ومستقیم به چشمان سیاه مرد جوان نگاه کرد و گفت: خودم اون چشمی که دنبالت باشه رو در میارم.سیاوش از حسادت و غیرت دخترک سرحال آمد.دستش را بلند کرد روی صورت آیلار گذاشت و با لحنی که خواستنش را هوار می کشید گفت: تو به چشم دیگران چیکار داری ؟حواست بده به چشمای من، حواست فقط پرت چشمای من باشه که غیر تو پرت هیچ کس دیگه نیست.
*
پاییز رسید بود.روزها گذشتند و پاییز آمده بودزیبا و پر از رنگ. بچه ها تازه از خانه لیلا برگشته دور هم در حیاط خانه همایون نشسته بودند همایون آمد با خبری بد، برادر کوچکش محسن که سالها میشد در فرانسه زندگی می کرد دچار شکست مالی بزرگی شده و از طرفی هم با همسرش به مشکل برخوده بود.محمود و همایون بعد از چند روز فکر ودرگیری تصمیم گرفتند منصور وسیاوش را راهی فرانسه کنند تا بدانند چه بر سر برادرشان آمده ومشکل در چه حد است علیرضا هم دوست داشت همراهی اشان کند اما چون ناهید برای بار چهارم حامله بود تصمیم گرفت بماند و مراقب همسرش باشد.آیلار و سیاوش کنار رود نشسته بودند باز هم سفر ،باز هم دلتنگی از همین حالا برای مرد دوست داشتنی اش دلتنگ بود.قلبش طاقت کیلومترها فاصله را نداشت.دلگیری از لحظه شنیدن خبر به سراغش آمده بود.سیاوش به چشم های غمگین آیلار نگاه کرد وگفت: این مدت که من نیستم حواست به بروا باشه.آیلار با چشمان خیس نگاهش کرد و گفت: فقط نگران بروا هستی؟سیاوش لبخند زد:من بیشتر از همه دنیا نگران تو هستم.بیشتر از همه دنیا دلم برای تو تنگ میشه و ...
آیلار اشکهایش را پاک کرد منتظر نگاهش کرد .سیاوش سخنش را این گونه پایان داد:بیشتر از همه دنیا دوستت دارم.قلب دخترک از تپش ایستاد.اشکهایش بند آمد سیاوش همیشه خوب عاشقی می کرد.عاشقی کردن را بلد بود. می دانست کی وکجا چه بگوید تا غم را از قلب دخترک بشوید و به جایش عشق در رگ هایش تزریق کند. مرد جوان پس از دقایقی سکوت گفت: بغض نکن، گریه نکن.حیف اون چشمای قشنگته. چشم سیاه من.آیلارمیان گریه خندید.سیاوش گفت :زیاد طول نمی کشه، حدودا یک ماه، ولی وقتی که برگردیم هیچ عذر و بهانه ازت قبول نمی کنم آیلار فوری میام خواستگاری تو هم بهم بله میدی میریم سر زندگی خودمون باشه؟آیلار سر تکان :باشه.سیاوش با شیطنت گفت: برات نقشه ها دارم. بذار عقد کنیم.آیلار ارام گفت سیاوش،سیاوش پر احساس جواب داد: جان دل سیاوش؟برای اینکه مانع ادامه حرفهایش شود دستش را پر از آب کرد روی صورت سیاوش ریخت. بیچاره مرد جوان برای چند ثانیه شوک شد و سپس فریاد کشید: آیلار می کشمت.آیلار از ترس پا به فرار گذاشت.سه روز از رفتن سیاوش و منصور می گذشت.روی تخت محبوبش و زیر درخت گیلاس محبوبش که حالا خزان زده بود نشسته به باغ که داشت همه تلاشش را می کرد تسلیم پاییز نشود نگاه می کرد.امان از پاییز وقتی که با دلتنگی و دوری توامان شود.امان از دلتنگی که درد بی درمان است.امان از قلب که زبان نفهم است؛ به هیچ صراطی مستقیم نیست. وقتی که یکی را بخواهد وقتی که هوای یکی را بکند نه نبودن حالیش میشود نه دوری.
فقط هی بهانه می گیرد و نفس آدم را تنگ می کند.بهانه می گیرد و چشم آدم راخیس. جای یک چیزی توی بدنم آدم خالیست به نام میز مذاکره که آدم وقلبش دور آن بنشینند و برایش توضیح دهی که قلب جان کمی عقل داشته باش فلانی نیست.راهش دور است .فعلا دیدنش مقدور نیست وقلب هم سر همان میز تعهد بدهد که بهانه نگیرد .بی قراری نکند ....
*
ناهیدگوشه اتاق خودش را بغل کرده بوده و گریه می کرد.ده روز قبل حاملگی چهارمش هم به سرانجام نرسید و اینبار در چهل روزگی جنین سقط شد.یک ساعت گذشته در اتاقش غوغایی به پا شد. همایون آمده واتمام حجت کرد که دیگر به این زن ومادرش شدنش امیدی نیست وعلیرضا باید همین چند روز آینده دختری را انتخاب کند تا برای خواستگاریش بروند.درد هایش زیاد بود.مادرنشدن یک طرف، زخم زبان های اطرفیان یک طرف، اصرار همایون برای ازدواج علیرضا هم از سوی دیگر .درد جسمی هم که جای خودش را داشت.علیرضا پی در پی کف اتاق راه می رفت اما خشمش آرام نمیشد که نمیشد
پدرش حتی ملاحضه در بستر بودن ناهیدرا هم نکرد آمد حرفش را زد و رفت و علیرضا می دانست این رفتارهای پدرش تحت تاثیر حرفهای عمو محمودش است که یکسره در گوش برادرش پچ میزند این زن مادربشو نیست که نیست.مقابل ناهید نشست وگفت:بسه، گریه نکن. جون تو تنت نیست.ناهیدنگاهش کرد درد کشیده تر از همیشه. خسته تر از همیشه و نا امید تر از همیشه. با دیدن حال ناهیدقلبش در سینه مچاله شد دست هایش را در دست وگرفت وگفت: غصه نخور. پدر همه اشون در میارم .ناهید با صدای لرزان پرسید :میخوای چیکار کنی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یبارم تو بچگیا واس آخرین بار رفتیم تو کوچه بازی کردیم بدون اونکه بدونیم اون آخرین باره که تو کوچه بازی میکنیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت.
در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت:ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی.... شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست.
چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت.
در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند.
چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت:"
شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد !"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم یه سفر زیارتی میخواد ، یه جمع فامیلی مثل قدیما که چند شب قبل ساک و چمدون ببندیم و پونزده بیست نفره با اتوبوس تی بی تی حسن آقا راهی مشهد بشیم ...🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جهیزیه ی یاده وزیبای عروس خانومای گذشته😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوهشتم جلو رفت با کمترین فاصله ایستادکروات سیاوش ر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستونهم
علیرضا سر تکان داد: بابا گفته اگه زن نگیری هر چی داری ازت می گیریم. اما اگه بخوای زن بگیری دست روی هر دختری بذاری محاله نه بگم.صبر کنم ناهید منم دست رو یک دختر میذارم که محاله بابا قبول کنه.حساب عمو محمود هم می رسم.ناهیدهمسرش را می شناخت می دانست حرف بیخود نمیزند.دلش گرم شد شاید واقعا علیرضا کسی را در سر داشت که پدرش قبول نمی کرد و همه چیز تمام میشد.اما با جمله بعدی علیرضا ترس به دلش نشست: نمیذارم اینجوری بمونه.بابا و عمو محمود خیلی دارن اذیت می کنن منم باید یک جوری تلافی کنم .نقشه ها دارم برای همه اشون.ناهیدترسیده گفت: علیرضا میخوای چیکار کنی؟! داری منو می ترسونی ؟علیرضا سرتکان داد و فقط خدا میدانست چه نقشه های شومی در سر می پروراند این مرد. ناهیدبا تن پر درد بلند شد ایستاد و گفت: علیرضا تا بهم نگی میخوای چیکار کنی محاله بذارم بری بیرون.علیرضا فقط گفت :بانو ...بانو باید تقاص کارهای باباشو پس بده خسته بود از سرزنش های پدرش؛از میانه هم ریزی های عمویش دلش کباب بود برای تن پر درد ناهید که میان این همه درد باید زخم زبان های همایون و محمود را هم تحمل می کرد.
نمی گذاشتند زندگی اش را بکند.
مقصر همه این اتفاقات را بانو می دانست.اگر او وقتی که علیرضا با قلبی پر شور به خواستگاری اش رفت جواب مثبت داده بود حالا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند.نه ناهیدوسط می آمد نه او بر خلاف میل پدرش با ناهیدازدواج می کرد.حالا این همه جنگ اعصاب نداشت.هنوز از بانو بخاطر جواب نه که گرفت کینه به دل داشت وهمین وکینه او را به این سمت سوق میدادی که تلافی همه را سر او در بیاورد.امان ازکینه امان از دل سیاه شده.نیمه شب بود،علیرضا همراه کریم در کوچه مشغول بحث بودند
تصمیم داشت نقشه ای را که کشیده بود اجرا کند و حالا کریم جا زده بود.
نقشه این بود که کریم را به اتاق بانو بفرستند تا او را بترساند وقتی بانو شروع به سر وصدا کرد کریم فرار کند همه جا چو بیندازند که بانو با مرد غریبه ای رابطه دارد.بعد به سراغ پدرش برود و بگوید همچون گذشته عاشق بانوست و میخواهد با او ازدواج کند.محال بود همایون به ازدواج با دختری که با مرد دیگری رابطه داشته رضایت دهد.این گونه هم دهان محمود بسته میشد هم همایون وهم انتقام غرور و قلب شکسته اش را از بانو می گرفت.اما حالا کریم جا زده بود می ترسید و راضی به هیچ مبلغی نمیشد حتی از خیر مخارج درمان مادرش هم گذشت.هرچه کرد نتوانست راضی اش کند .عصبانی بود مغزش کار نمی کرد .مست بود وفقط یک چیز را می فهمید آمده تا پدرش را خلع سلاح کند .مغزِ معیوبش فرمان داد و او هم تصمیم به اجرا گرفت به جای کریم خودش به اتاق بانو می رفت بعد هم در تاریکی شب فرار می کرد.کلاهی که قرار بود کریم استفاده کند را روی صورتش کشید و از دیوار خانه بالا رفت و آهسته از حیاط بزرگ و میان درختان گذشت.پنجره اتاق را هل داد و آهسته وارد شد.بانو به پشت خوابیده بود.موهایش روی بالش رها بود و تیشرت نارجی برتن داشت پوست سفید بازویش خود نمایی می کرد.این دختر که در بستر آرام خوابیده بود همان بود که او سالها با رویایش زندگی کرد ودست رد به سینه اش زد بخاطر مردی که سر وتهش یک کرباس نمی ارزید.مست بودو موهای سیاه بانو را می دید.کنارش نشست.دست میان موهایش کشید.یکبار،دوبار،سه بار.کنارش دراز کشید... مست بود با غریزه بیدار شده پس حیوان شد.نوازش را از سر گرفت.موهایش را جمع کرد تا گردن بلوریش راببیند.دخترک هوشیار شد.چشم باز کرد و دستی را میان موهایش حس کرد.وحشت کرد دهان باز کرد و تا خواست جیغ بکشد در اتاق باز شد وگفت: آیلار سرم.محبوبه عمه اش مادر ناهید آن شب خانه اشان مانده بود.در اتاق آیلار خوابیده بودوچون بانو بخاطر حال نداری مادرش به اتاق او رفت آیلار در اتاق بانو خوابید.محبوبه تامردی رادرکنار آیلار دید شروع به جیغ زدن کرد آیلار وعلیرضا وحشت زده ایستادند.علیرضا با دیدن مادر زنش و آیلاردراتاق مات زده ایستادوهیچ کاری نمی کرد.آیلار وحشت کرد صدای جیغ های عمه اش از یک طرف و حضور مردی غریبه در اتاق از سوی دیگر با دهانی که بازماندوتنی که هرلحظه سرد ترمیشدفقط نگاه می کرد.محبوبه به سمت علیرضا حمله کردتاکلاه راازروی صورتش بردار.بانو وشعله سرا سیمه به اتاق آمدند.محبوبه درحال جدال باعلیرضا بود و بالاخره در جنگی نابرابر میان زنی آماده حمله و مردی ترسیده وشوکه. بالاخره موفق شد وکلاه از سر دامادش کشیدبا دیدن علیرضا نیمه شب خوابیده در کنار آیلار برای چند ثانیه دهانش باز ماند.سپس جیغ هایش گوش آسمان را هم کر کرد.
***
نزدیک صبح بود.با تنی پردردگوشه هال نشسته بود.هیچ چیزراحس نمی کرد. هیچ چیز یادش نمی آمد. بانو، مادرش، پدرش و جمیله توی هال نشسته بودند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یارب دل ما را
تو به رحمت جان ده...
درد همه را
به صابری درمان ده....
این بنده نداند
ڪه چه می باید خواست...
داننده تویی
هر آنچه خواهی آن ده...🍀
شبتون سرشار از
نگاه پرمحبت خدا🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f