eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸الهی که ☘هفت روز هفته تون ️🌸یکی از یکی زیباتر ☘و دوست داشتنی تر 🌸و️ پر از عشق و دوستی ☘و پر از خیر و برکت باشه 🌸شروع هفته تون عالی 🌹روزتون زیباتر از گل🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این نوستالژی رو از دست ندید👌🏻 تک تک شما عزیزان تو هر سنی که هستید باهاش خاطره دارید و حتما از دیدنش لذت خواهید برد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلودو آیلار متعجب به او نگاه کرد و بانو ادامه داد دل
محمود در را طوری هل داد که محکم به دیوار خورد.و مستقیم داخل عمارت رفت صدای فریادهایش که همایون وعلیرضا را صدا میزد کل ساختمان را برداشته بود.همایون و پروین سراسیمه از اتاق بیرون دویدند.ناهید و علیرضا هم شتابان از پله هاپایین آمدند.محمود به سمت علیرضا رفت و میان پله ها یقه اش را گرفت و باعصبانیت گفت:دخترای منو تو فراری دادی حالا سه روزه داری پا به پامون دنبالشون می گردی؟علیرضا به عمویش نگاه کرد صورتش از شدت عصبانیت به کبودی میزدتا علی خواست حرف بزند.محمود پیش دستی کرد و با زرنگی گفت نمی تونی انکار کنی .شعله همه چیو برام گفته .گفته که بردیشون توی کوه قایمشون کردی.همانطور که یقه علیرضا میان دستانش بود تکانش داد و گفت :گوش کن ببین چی میگم .یا همین الان منو می بری پیششون .یا خودم وجب به وجب اون کوه می گردم تا پیداشون کنم اما بعدش تو رو می کشم.مرد جوان مات شده بود.تمام نقشه هایش را نقش بر آب می دید.دلش می خواست با سر بر دهان عمویش بکوبد.هنوز نتوانسته بود خودش را پیدا کند که به یکباره مشت محمود توی صورتش فرو آمد.پروین بر صورتش کوبید و ناهید جیغ کشید.همایون به سمت محمود رفت و گفت:صبر کن ببینم بگو اینجا چه خبره ؟ محمود برگشت و رو به برادرش در حالی که با انگشت به علیرضا اشاره می کرد گفت: این دخترای من رو فراری داده .....گوش ببین چی میگم همایون اگه همون شبی که توی اتاق دخترم گرفتنش نکشتمش به حرمت برادریمون بوده ...نفس نفس میزدو شراره های آتش از کلامش بیرون می ریخت: آبروی دختر من رو برده نفهمیدم چی شد که دخترم بی آبرو شد.حالا هم برای اینکه بتونه زندگیش رو بکنه ،اخم به ابرویی زنش نیاد دختر من رو فراری میده تا هوو نیاد سر زنش .....آبروی من بره به درک ...شرف من به درک ....آینده بچه های من به درک فقط حال این آقا و زنش خوب باشه،خوش باشن.همایون به علیرضا که روی پله ها نشسته بود و با دست صورتش را گرفته بود نگاه کردوگفت:علیرضا عموت چی میگه؟! فرار دخترا کار تو بوده ؟!علیرضا دستش را از روی صورتش برداشت.به پدرش نگاه کرد..درمانده بود...بی چاره بود...بد اقبالی از سر و کول زندگیش بالا می رفت...در نگاهش خستگی موج میزد..همایون دست پسرش را خواند فهمید که چه دسته گلی به آب داده.به سمتش رفت و این بار او یقه اش را گرفت قبل اینکه خودم گورت رو بکنم پاشو گم شو ببرمون همونجا.مرد جوان درمانده بلند شد.ناهید با صورتی خیس از اشک به دایی و شوهرش نگاه کرد.فکر می کرد همه چیز تمام می شود. اما تمام شدنی در کار نبود .زندگی هر روز بدتر میشد.علیرضا درمانده با حالتی که خستگی اش را کاملا نشان میداد گفت :الان که شبه باید بذاریم هوا روشن بشه بعد بریم.محمود به سمتش حمله کردمشت دوم را گوشه دهانش کوبید و فریاد زد :تا یک نقشه دیگه بکشی.دستش سنگین بود علیرضا روی زمین پرتاپ شد.پروین و ناهید به سمتش دویدنند و ناهید زیر لب زمزمه کرد:بشکنه دستش.محمود به زن ها امان نداد. یقه علیرضا را گرفت از روی زمین بلندش کرد و گفت همین الان ....همین الان ما رو می بری پیششون .فردا هم یک عاقد میاریم آیلار رو برات عقد می کنم تمام. یقه اش را به تندی رها کرد جوری که مرد جوان تکان سختی خورد.دست بالا آورد خون کنار لبش را پاک کرد و گفت :باشه بریم.زود تسلیم نشد فقط راهی نداشت.تا کی می توانست دخترها را در کوه به حال خودشان بگذارد.حالا که شعله ماجرا را گفته بود محال بود همایون و محمود تنهایش بگذارند.وقتی نمی توانست فراری اشان دهد ماندنشان در کوه چه سودی داشت؟جز اینکه جانشان در خطر بود.یکبار نسبت به آبرویشان خطر کرد عواقبش دامن خودش را گرفت.نمی توانست یکباردیگر برای جانشان خطر کند.کم کم داشت می پذیرفت که باید تسلیم تقدیر شود.به سمت در خروجی رفت.با یک لا لباس در آن نیمه شب در سرما به کوه میزد.داغ بود آتقدر داغ بود که سرما را نمی فهمید. *** نزدیک های صبح بود هوا داشت روشن میشد.چشمان آیلار و بانو بی آنکه بخواهند گاهی روی هم می افتاد.جمع شده در خودشان نشسته بودند.آتش کوچکشان کمی از سرمای غار می کاست.بانو که برای بار هزارم داشت جلوی افتادن پلک هایش را می گرفت صدای پا شنید.ترسید و بلند شد ایستاد.ناگهان خواب از سرش پرید.آیلار هم با حرکت خواهرش بلند شد.بانو انگشت اشاره اش را روی لب هایش گذاشت تا خواهرش سکوت کند.صدای پا هر لحظه نزدیکتر میشدقلبشان در سینه می کوبید.درست مشخص نبود صدای حرکت انسان است یا حیوان اولین فکری که به ذهنشان رسید حیوان بود.بانو کمی سرش را کج کردو چشمان گرگ را در تاریک و روشن هوا تشخیص داد.قلبش از سینه اش در حال بیرون افتادن بود.می دانست که حریف گرگ نیست و خیلی راحت تکه و پاره اشان خواهد کرد . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ تخم مرغ ✅ شکر ✅ آب ✅ روغن نباتی ✅ بیکینگ پودر ✅ عصاره ی وانیل ✅ آرد ✅ پودر کاکائو ✅ جوش شیرین ✅ موز بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5917964170766058830.mp3
13.82M
اونجا که ابي میگه: " تو آسمون زندگیم ستاره بوده بی شمار اما شبای بی کسی یکی نمونده موندگار یکی نمونده از هزار … " منو میگه!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه ی ما یکی یه دونه از این عکسها داریم😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوسه محمود در را طوری هل داد که محکم به دیوار خورد.
آیلار خم شد و تفنگ را برداشت دستانش می لرزید.تفنگ را به سمت گرگ گرفت و دست روی ماشه گذاشت.چند ثانیه بعد صدای تیر در هوا پیچید و گرگ خونین بر زمین افتاد آیلار مبهوت به گرگ در حال جان دادن و پدرش که تفنگ به دست روبه رویش ایستاده بود نگاه کرد.او حیوان را کشت و حالا مقابل دخترش ایستاده بود.چشمان هردو خواهر داشت از حدقه بیرون می افتاد.حضور پدرشان به همراه همایون و علیرضا از بودن گرگ هم ترسناکتر بود.هنوز تفنگ میان دستانش بود که محمود به سمتش حمله کرد و طوری توی صورتش خواباند که خودش یک طرف و تفنگ سمت دیگر پرتاب شد.با ظرب روی سنگ های کف غار افتاد احساس کرد سنگ های گوشت های تنش را شکافتند.محمود به سمتش رفت و از موهایش گرفت وبلندش کرد درد در مغز سرش پیچیده.حس کرد الان است که مغزش همراه موهای سرش بالا بیایید.چشم هایش را روی هم فشار داد.صدای فحش های پدرش با صدای داد و فریاد های همایون که او هم بانو را به باد کتک گرفته بود در دل غار پیچید علیرضا درحال تلاش برای جدا کردن محمود از آیلار بود.اما محمود مثل ببر زخمی به جان دخترک افتاد.فریاد آبروی رفته اش را میزد.ناگهان آیلار را انداخت و روی سینه اش نشست.گلویش را فشار دادفریادزدمیکشمت ...بخدا امروز می کشمت تا راحت شم از این بی آبرویی،آوردن این نامرد به خونه کم بود ؟فرار کردی.راه نفس دخترک بند آمده بود و جان داشت به جای نفس از گلویش خارج میشد.علیرضا که در اثر ضربه ای که محمود با ته تفنگ به سینه اش زد گوشه ای پرتاب شده بود.تا آیلار را زیر پاهای محمود در حال خفه شدن دید به سمت عمویش حمله کرد.ضربه ای محکم به او زد و از روی آیلار پایین انداختش. راه نفس دختر بیچاره باز شد.خس خس می کرد.اشک گلوله گلوله از چشم هایش پایین می افتادعلیرضا دست زیر سرش برد و کمک کرد بنشیند .موهای سیاهش پر از خاک و سنگ ریزه های کف غار بود.دستش را به صورت آیلار کشید و خاکی که با اشک های صورتش مخلوط شده بودرا پاک کرد پرسید :آیلار خوبی ؟هق هق گریه آیلار غار را پر کرد بانو هم گوشه ای دیگری در حالی که تازه از کتک های همایون نجات یافته بود با چشمانی گریان خواهرش را نگاه می کردهمه چیز تمام شد ...وسایلشان را برداشتند و با تن و بدن زخمی از کوه پایینشان آوردند.از چشم هایشان به جای اشک خون می بارید.همه تلاش هایشان ناگهان برباد رفت.انگار هیچ وقت دو دختر بی کس و تنها برای رهایی از ازدواجی نافرجام به دل کوه نزده و سه شب متوالی را با سرما و ترس در آنجا به سر نبرده بودند. وقتی که رسیدند هوا کاملا روشن شده بود.محمود دخترها را داخل خانه برد وروی زمین پرتشان کرد.چهار زن در خانه که هر چهار نفرشان کتک خورده و زخمی بودند.آیلار وقتی روی زمین افتاد جیغش به هوا رفت.درد وحشتناکی که بعد از کتک های که در غار خورد در دستش احساس می کرد حالا به اوج خودش رسید.شک نداشت که دستش شکسته محمود رو به شعله فریاد زد :این دوتا تخم حروم از خونه تکون بخورن تو رو کشتم.نگاهش به سمت جمیله چرخید و ادامه داد:با تو هم بودما ...امروز عاقد میاد عقدش می کنه بعدش خودم با لگد از خونه می ندازمش بیرون ....خدمت تو هم می رسم بانو صبر کن و ببین.نگاه دخترها به سمت مادرشان که با صورتی زخمی روی ولیچر نشسته بود رفت .نگاه شعله هم به دخترهای آش و لاش شده اش بود.جمیله کنار دخترها نشست و با چشمان گریان گفت :من مجبور شدم بگم کجا هستین بابات داشت مادرتون می کشت.شعله که تازه گی ها قدری دلش با هوویش صاف شده و فهمیده بود زن بدی نیست با صدای محزون گفت :تو تقصیری نداری؟اون نامرد داشت من رو می کشت .شاید اگه بی هوش نمیشدم کم کم از زبون خودم هم در می رفت.بانو دستان نامادری اش را در دست گرفت و لب زدعیبی نداره.درد دستش تمامی نداشت به حدی اذیتش می کرد که متوجه درد سایر قسمت های بدن آسیب دیده اش نبود یا حداقل کمتر احساسشان می کرد جمیله کمکش کرد تیکه به دیوار بدهد و بنشیندتیکه به دیوار زده با دست راستش ساق دست چپش را گرفته بود و زار میزد بانو که متوجه شد بی تابی خواهرش بی اندازه است‌.با اینکه تمام تن و بدن خودش هم درد می کرد به سمت او رفت.خواست دستش را بگیرد که آیلار با وحشت خودش را عقب کشید و گفت :نه خیلی درد دارم ،مطمئنم شکسته وباز زار زد.شعله ویلچرش را کنار آیلار آورد و رو به بانو گفت :چیکارش کنیم بانو ؟اگه واقعا دستش شکسته باشه چیکار کنیم ؟بانو با درماندگی سر تکان داددلش برای گریه های آیلار کباب بود.جمیله آمد کنارشان نشست رو به شعله گفت یک مرحمی درست کنم بذار روش شاید بهتر شد .مسکن هم بیارم بخوری بهتر بشی مادر.مقدار داروی گیاهی با هم مخلوط کرد و روی دست دختر جوان گذاشت و با پارچه تمیز بست. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😯این زیر زمین ها به شدت مرموز بود و ترسناک ⛏ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍️ همیشه وقت برای جبران نیست 🔹کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد. کلاس را سکوت فراگرفت. از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم؛ رشته حقوق. 🔸برای واردشدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث می‌شد احساس غرور کنم. 🔹در همین افکار به‌سر می‌بردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود، با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته را به همه تبریک گفت. 🔸ایشان یکی از استادهای باتجربه بودند که از آوازه زیاد بی‌نصیب نبودند. آن روز برایمان خاطره‌ای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سال‌هایی که مشغول به تحصیل بودم، خط‌ومشی من قرار بگیرد. 🔹استاد یک مرد میانسال با موهای جوگندمی بود که در منصب قضاوت قرار داشت. از آن روز سال‌ها می‌گذرد اما به‌خوبی خاطره‌ای که برایمان تعریف کرد ملکه ذهنم است. 🔸استاد سرفه‌ای کرد، سینه‌اش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت: دانشجوهای عزیزم، می‌دانم که همه شما رویای قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد این رشته مقدس شده‌اید. ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است. وجدان بیدار می‌خواهد که هر لحظه شما را نهیب بزند. 🔹آهی کشید. دستی بر موهای لختش کشید و این بار با افسوس گفت: سال‌ها پیش قاضی یکی از شعبه‌ها بودم. تازه‌کار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم. روزی برای پرونده‌ای مجبور به صدور حکم اعدام شدم. 🔸آن روز را هنوز به یاد دارم. بسیار ناراحت و غمگین بودم. یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به ناحق این حکم برایش صادر شده. 🔹سعی در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود. بعضی اشتباه‌ها قابل جبران نیست. 🔸روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم، خودکارم روی زمین افتاد. مردی سیاه‌پوش فریاد زد: آهاااااای اسلحه‌ات افتاد. 🔹با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت: تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار آویختی. 🔸اشک در چشمان استاد حلقه بست. آهی کشید و گفت: مراقب باشید، شاید اشتباه شما هیچ‌وقت قابل جبران نباشد. ‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f