31.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#میرزا_قاسمی
مواد لازم برای ۳ نفر :
✅ ۱ کیلو بادنجان
✅ ۵ عدد گوجه
✅ ۳ حبه سیر
✅ ۲ عدد تخم مرغ
✅ نمک،فلفل،زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5920528128802820365.mp3
3.29M
یه معین گوش بدیم انرژی ظهری نیفته🥲
بفرس برا جان جانانِ قلبت🧐🤗
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
مهران مدیری، امیر غفارمنش و ارژنگ امیرفضلی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوشش دو استکان چای در سینی گذاشت با یک ظرف کوچک خرم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلوهفت
ناهید به سمت در رفت و گفت:نمی تونی جلوم بگیری من نمی تونم بشینم تا آیلار بیاد اینجا با هم زندگی کنیم.علیرضا در آستانه در ایستاد وگفت :محاله ...محاله بذارم بری ناهید.ناهید روی سینه شوهرش کوبید وگفت برو کنار بذار برم الان نذاری یک ساعت دیگه میرم، دو ساعت دیگه، بالاخره که از این خونه میری بیرون.علیرضا خسته از جنگ های بی سرانجام از جلوی در کنار رفت.رفتنی می رفت او که نمی توانست تا آخر دنیا درخانه بماند مانع رفتن ناهید شود.ناهید چمدان به دست وارد حیاط شد.درحالی که لیلا و همایون روی تخت نشسته بودند وفقط توانستند رفتن او را تماشا کنند.علیرضا کنار دیوار سُر خورد و روی زمین نشست.دست میان موهایش فرو کرد و نالید:خدا چیکار کنم ؟چی داره به سرم میاد؟جواب سیاوش چی بدم ؟خدا به برادرم چی بگم؟خدا زنمو چیکار کنم.همایون لیلاو پروین را فرستاده بود تا آیلار را آماده کنند. دو ساعت دیگر که عاقد می رسید.آیلار با دست شکسته که جمیله با روسری به گردنش آویزان کرده بود؛ مات زده وسط هال نشسته به آدم های دور وبرش نگاه می کرد.پروین رفته بود تا یک دست لباس مناسب برای دخترک بیاوردو لیلا وسط هال کنار دختر عمویش نشسته بود و زار میزد.آیلار خسته و بیمار بود.دستش شکسته اش به اندازه ای درد داشت که تمام استخوان های تنش درد می کرد.حتی احساس می کرد ریشه موهایش هم درد دارد. به صورت اطرفیان نگاه کرد.صورت کبود شده بانو، صورت آش ولاش مادرش و حتی زخم عمیق پیشانی جمیله توان مقاومت بیشتر را از او می گرفت.
نمی خواست بیش از این اطرافیانش را آزار دهد.تن خودش هم بیشتر از این توان کتک خوردن و آسیب دیدن نداشت.بیشتر از همه کتک خورده و درب وداغان بود.سکوت کرده بود وتسلیم شد.وقتی زورش به هیچ چیز و هیچ کس نمی رسید کوتاه آمدن تنها راه بود.پروین با یک دست لباس رنگ روشن برگشت.اشتباه کرد باید سیاه می آورد.امروز روز مرگ دخترک بود باید برای مرگ خودش و عشقش عزداری می کرد.جان از تنش در آمد وقتی با آن دست شکسته و بدن زخمی لباس هایش را بیرون آورد. و به کمک لیلا کت و دامن شیری رنگش را پوشید. این لباس را برای حنا بندان لیلا خریده بود.نمی دانست لباس عزایش میشود.درد مثل خون در رگ هایش می چرخید اما هیچ نمی گفت.فقط لب گاز می گرفت و آهسته اشک می ریخت .درقلبش عزا داری می کرد.برای مرگ عشقش،مرگ رویاهایش،مرگ آرزوهایش.کنار علیرضا روی زمین نشسته بود.
نه سفره مقابلشان پهن بود نه قرانی و دسته گلی میان دستشان.کسی هم بالای سرشان قند نمی سابید.علیرضا هم کت و شلوار دامادی به تن نداشت. یک پیراهن مردانه چهار خانه سورمه وشلوار مشکی که قبلا بارها بارها تنش دیده بود.آیلار هم پوشیده در لباسی که برای شب حنابندان لیلا خرید و چادر نماز سفید مادرش.دست چپش همچنان با یک روسری به گردنش آویزان بود.و نگاهش به دست راستش که روی زانویش مشت شدتعدادی از بزرگان فامیل و در و همسایه، دور تا دور هال نشسته بودند.حتی جلوی آنها هم میوه و شیرنی قرار نداشت.فقط پروین یک سینی چای به دست داشت و می گرداند درست مثل مجلس عزا حلوا و خرمایش کم بود البته ...زنان فامیل با چشمانی متعجب به صورت زخمی آیلار و اخم های در هم علیرضا خیره میشدند و پچ پچشان به راه بود.صدای زمزمه هایشان مثل موریانه مغزش را میخورد.اگر جراتش را داشت دستهایش را روی گوشش می گذاشت و انقدر از ته دل جیغ می کشید تا صدای کسی را نشنود.عاقد برای بار سوم پرسید:عروس خانوم وکیلم؟نفس عروس خانوم اما جای میان سینه پر دردش گیر کرده بودو بالا نمی آمد.کاش می توانست خودش را ببرد زنده به گور کند.کاش می توانست می رفت خودش را در همان رودخانه ای که آخرین بار کنارش سیاوش پیشانی اش را بوسید غرق می کرد.کاش یک سیلی به صورت خودش میزد و می دید همه اینها خوابی بیش نیست عاقد برای بار خدا داند چندم پرسید عروس خانوم با شما هستم وکیلم؟احساس سر گیجه بدی داشت کل خانه دور سرش می چرخید.حس می کرد همین حالا از هوش خواهد رفت.حس کسی را داشت که در حفره سیاهی افتاده و هر لحظه بیشتر به سمت پایین می رفت عاقد باز پرسید ...اینبار نگاهش در نگاه خشمگین پدرش گیر کرد.از جان خودش نمی ترسید.مُردن برای او بهترین اتفاق دنیا بود اما نمی خواست بیش از این مانع آسیب دیدن خانواده اش شود.نگاهش را به در دوخت؛ شاید معجزه شود ازهمین در سیاوش وارد شود.مگر معجزه برای خدا کاری داشت؟ خدا آن لحظه کجا بود.بدجوری حضورش را ،کمکش را لازم داشت.کاش خودش می آمد دستش را می گرفت.بغلش می کرد و میگفت غصه نخوری هاتو قسمت سیاوشی کسی نمی تونه از هم جداتون کنه.اما نه هیچ خبری نبود.نه معجزه شد. نه سیاوش آمد.پدرش با نگاهی خصمانه خیره اش بود عاقد عصبی بازهم سوالش را تکرار کرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سنتور دهنی دهه شصتیا😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
سخنوری زشت آواز بود، ولی خود را خوش آواز میپنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده میزد. صدایش به گونهای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا میسازد و همه میخواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.) در شاءن او نازل شده است.
مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت، احترامش را رعایت میکردند و بلای صدای او را میشنیدند و رنج میبردند و دندان روی جگر میگذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمیدانستند.
تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت : خوابی در رابطه با تو دیدهام .
سخنور میزبان : چه خوابی دیدهای ؟
سخنور مهمان : در عالم خواب دیدم، آواز خوشی داری، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.
سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت: خواب مبارکی دیدهای، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی، معلوم شد که آواز زشت دارم، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم، مگر آهسته.
از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند
خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا به من نماید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فوتبال دستی که عشق دوران بچگیمون بود😍
البته این مدل چوبی هم ارزون تر بود و هم زودتر خراب می شد.😕😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ عطری،بوی غذای مادر رو نمیده
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوهفت ناهید به سمت در رفت و گفت:نمی تونی جلوم بگیری
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلوهشت
خودش با دستان خودش قلبش را از سینه بیرون کشید.خودش قلبش را خاک کرد.صدایش از قعر همان چاه بیرون آمد و گفت: بله.دیگر نفهمید چه شد. فقط یک مشت صدا می شنید.انگار یکی داشت چیزی می گفت بعضی ها هم انگار داشتند کل می کشیدند.دوتا از زن های فامیل هم که درست رو به رویشان نشسته بودند هنوز پچ پچشان به راه بود.دست های علیرضا دیگر مشت شده روی زانوانش نبود وداشت ....نمی دانست دارد چه می کندفقط جالی خالی دستان مرد کناریش را روی زانوهایش حس کرد.به علیرضا بله داده بود.علیرضا را که می شناسی؟ برادر سیاوش!سیاوش را که می شناسی ؟مردی که یک عمر برای با هم بودنشان نقشه کشیده بود.سیاوش را که می شناسی ؟همان که قرار بود چاله گونه هایش را انقدر ببوسد تا از نفس برود.همان که قرار بود هر شب موهای سیاهش را شانه بزند.همان که مرد رویاهایش بود.می دانی که کدام سیاوش را می گویم ؟همان که قرار بود شوهرش باشدهمبستر و هم بالیش شود.علیرضا برادر همان سیاوش بود.به سختی نفس می کشید.حتی کند شدن ضربان قلبش را هم احساس می کرد.جان از تن بی جانش در حال خارج شدن بود. هرلحظه بیشتر به قعر چاه سیاه فرو می رفت.خانه روی دور تند دور سرش می چرخیدبه یکباره از هوش رفت و تن بی جانش رو پاهای علیرضا افتاد.علیرضا به جسم مچاله شده روی پاهایش خیره شد.دختری که همین چند لحظه پیش با دستانی لرزانی سند ازدواج را امضا میزد واشک آهسته از چشمش چکه می کرد، حالا بی جان روی پایش افتاده بود.از میان زخم های صورتش آن قسمت هایی که صدمه ندیده بود رنگ پریده گی اش را راحت می دید.بانو وحشت زده به سمت خواهرش رفت و به علیرضا که انگار آدم فضایی می دید با تشر گفت: کجایی ؟از هوش رفت.کمک کن بلندش کنیم.با تردید دست زیر تنش برد همسر شرعی و قانونی اش بود.امااز لمس تنش حس عذاب وجدان بزرگی همه وجودش را گرفت.بلند شدو دخترک را که با تن و بدنی بی جان روی دستانش افتاده بود.بلند کرد.هر کسی چیزی می گفت اما مغز مرد جوان انقدر از صدا پر بود که چیزی نمی شنیددخترک را روی دستهایش به اتاق بردبانو ولیلا هر چه کردند نتوانستند آیلار را به هوش بیاوردند،بالاخره علیرضا رفت ماشین آورد چهار نفری راهی بیمارستان شدند.نیم ساعت بعد داخل بیمارستان بودند. در حالی که علیرضا تمام راه نه، به ماشین و نه، به سرنشینانش رحم نکرد. و با تمام سرعتی که می توانست به سوی شهر رانده بود.خودش را در حال بد آیلار بیشتر از همه مقصر می دانست.دکتر از اتاق بیرون آمدو رو به علیرضا پرسید:خبر داشتین دستش شکسته ؟علیرضا گیج به بانو نگاه کرد و بانو گفت مطمئن نبودیم اما از درد دستش خیلی ناله میکرد.دکترباعصبانیت گفت مگه میشه! دقیقا بهم بگین چه بلایی سرش اومده؟علیرضا پیش دستی کردحوصله دردسر بیشتر را نداشت.گفت:صبح رفتیم کوه نوردی متاسفانه افتاد زمین یک مسافتی غلت خورد.دکتر پورخند زد:از صبح تا حالا .حالا یادت اومده بیاریش؟اینم دیگه بیچاره بی هوش شده که آوردینش؟ همه کبودهای تن و بدنش هم فقط مال کوهنوردیه و غلت خوردنه؟ آره؟پر اخم از علیرضا پرسید: چیکاره اشی؟علیرضا سر پایین انداخت وگفت شوهرشم.بار گناه این کلمه روی دوشش بدجوری سنگینی می کردیک چیزی سرجای خودش نبود.او باید برادرشوهرش می بود پس چرا شوهرش شده بود؟پوز خند روی لب های خانوم دکتر تکرار شد و گفت مطمئنی که زمین خورده و کتک نخورده؟علیرضا توی چشم های دکتر نگاه کرد.علیرضا توی چشم های دکتر نگاه کرد. چشمانش سراسر غم بود کوه غصه را روی شانه هایش حمل می کرد.با درماندگی گفت:خانم دکتر من هیچ وقت دست بزن نداشتم .هیچ وقت .اونم برای آیلار که عزیز ترین کسمه.دروغ نمی گفت جز ء عزیز ترین کسانش بود.عزیز سیاوش مگر میشد عزیز نباشد؟دکتر کنایه زدمعلوم چقدر عزیزه صبح دستش شکسته حالا آوردینش.و بی توجه به آنها قدم برداشت. برای پرستار کنارش که همراهش بودگفت:دستش رو باید گچ بگیرین. بهش مسکن تزریق کنید.امشب اینجا بمونه.با دست گچ گرفته و رنگ و روی پریده و لب های که به سفیدی میزد همانطور خوابیده روی تخت به دیوار سفید مقابلش خیره بود.شب را باید در بیمارستان می ماند.بخاطر مسکنی که تزریق کرده بودند احساس درد کمتری داشت.علیرضا وارد اتاق شدیک دستش را بالای سرش گذاشته و دست دیگرش لبه تخت کمی به سمتش خم شد و صدایش کرد آیلار ؟لعنتی صدایش شبیه صدای سیاوش بود
.بدون اینکه سرش را تکان دهد چشم از رو به رو گرفت و به او داد علیرضا آهسته پرسیدخوبی ؟خوب ..معنی خوب بودن را درک نمی کرداو مُرده بود.مگر مُرده ها خوب یا بد حالیشان میشد؟فقط نگاهش کرد.علیرضا خیره چشم هایش دوباره پرسید:خوبی آیلار ؟چیزی لازم نداری ؟چرا یک چیز لازم داشت مرگ علیرضا می توانست برایش فراهم کند؟آهسته لب زد:نه لازم ندارم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رویاهاتو دنبال کن
اونا مسیر رو میدونن...
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماره حساب دلتون رو نداشتم
تا شادی هارو براتون واریز کنم
رمزش رو هم نداشتم
تا غمهاتون رو برداشت کنم
ولی از خود پرداز دلم
بهترينهارو براتون آرزو كردم
سلام روزتـون عالی و شـاد
دوشنبهتون گلباران
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندکی حال خوب صبحگاهی🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تکراری نباش... - @mer30tv.mp3
4.74M
صبح 27 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوهشت خودش با دستان خودش قلبش را از سینه بیرون کشید
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلونه
همچنان روی صورتش خم بود و خیره نگاهش می کرداین دختر که این گونه زار و نزار روی تخت افتاده محبوب قلب برادرش بود اما همسر او.عذاب وجدان مثل خون در رگ هایش جاری شد.یک قطره اشک از چشمش چکید روی صورت آیلار ریخت.تک تک سلول های تنش برای سیاوش کباب بود.سانت به سانت صورت دخترک را می کاوید؛ شاید اشتباه کرده باشدشاید این آیلار که روی تخت خوابیده آیلار سیاوشش نباشد.اما بود خودش بود همان آیلاری که برادر عزیز تر از جانش برایش جان می داد.قطره دوم هم روی صورت آیلار چکید داغ و سوزان بود مثل قلبش که می سوخت و میسوزاند.
***
فرانسه
استارسبورگ
خسته از پیاده روی در خیابان های استارسبورگ و نفس کشیدن در هوای آلوده این شهر داخل کافه ای نشستند تا قهوه ای بنوشند نفسی تازه کنند.منصور کمی از قهوه را نوشید و گفت: این همه راه ما رو کشوندن اینجا به هوای هیچ چی. از زنش که جدا شده، سرمایه هم که تقریبا چیزی براش نمونده دقیقا ما اومدیم اینجا بیشتر از بیست روزه معطل شدیم که چی بشه؟سیاوش به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: همین سرمایه تقریبا هیچ چی اگه برداره بیار بیاد ایران پیش خودمون می دونی چندتا باغ و زمین می تونه باهاش بخره؟به قول تو زندگیش که اینجا از هم پاشیده میخواد بمونه چیکار؟دارم باهاش حرف میزنم بریم ایران. اصلا دوست نداره بیاد ده، بره هر شهری که دلش میخواد زندگی کنه .ولی تو کشور خودش باشه زن ایرانی بگیره نه زن ایتالیای مقیم فرانسه که سر سال نشده ولش کن بره دنبال زندگیش.منصور کمی روی میز خم شد و گفت :ولی سیاوش اینو قبول داری که عمو محسن بیشتر از رفتن و جدا شدن زنش بابت اینکه حمایت پدر اون از دست داده ناراحته؟سیاوش سر تکان دادو گفت :آره موافقم درسته .ببین منصور بیست روزه که اینجایم. با عمو صحبت می کنیم اگه راضی شد برگرده ایران که خیلی هم عالی ولی اگه راضی نشد خودمون بر می گردیم ایران به بابا میگم براش یک مقدار پول بفرسته تا بتونه دوباره کارش سر و سامان بده به قول تو از رفتن زنش هم خیلی ناراحت نیست که به حضور ما اینجا احتیاج باشه.منصور به نشانه تایید سر تکان داد سیاوش گفت خیلی خوب قهوه اتو که خوردی پاشو بریم تا به خرید هامون برسیم.منصور با چشم های گرد شده گفت: بازم خرید.بابا تو همه اش یک مادر داری یک خواهر این همه وسایل زنونه برای کی میخری؟!به خودش اشاره کرد و گفت: منو ببین دوتا مادر دارم، سه تا خواهر ولی به اندازه تو خرید نکردم.سیاوش خندید بلند شدوگفت: خوب دختر عمو که دارم برای اونا خرید می کنم.منصور تصنعی عصبانی شد و گفت:تو خیلی غلط کردی برو واسه عمه ات سوغاتی بخر.سیاوش آهسته پشت گردن منصور زد و گفت: پاشو کم چرت بگو و به سمت خروجی کافه رفت.منصور آهسته گفت:هووی مرتیکه صبر کن لااقل صورت حساب بپرداز.اما سیاوش از کافه خارج شده بود.چند دقیقه بعد منصور به سیاوش که روی مسیر سنگ فرش شده آهسته قدم میزد پیوست زمزمه کرد: -مفت خور.سیاوش خندید و گفت:حرومت باشه اون هم مهمون من بودی .یکبار که مهمونت بودم شدم مفت خور.منصور دستی به پشت گردنش کشید وگفت: بابا تو پزشک مملکتی من یک باغ دارساده.سیاوش گفت:والا اوضاع مالی تو اگه از من بهتر نباشه بدتر نیست از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت منصور کم لودگی کن میخوام یک چیزی بهت بگم.منصور سر برگرداند نگاهش کردوپرسید:اتفاقی افتاده؟سیاوش سر بالا انداخت:نه یک مطلبی که باید بهت بگم.سکوت کرد و نگاهش را به سنگفرش های پیش چشمش دوخت.منصور سیاوش را می شناخت می دانست هر وقت می خواهد حرفی بزند که گفتنش برایش سخت است دقایقی سکوت می کند تا بتواند کلمات را در ذهنش ردیف کند.دقایقی بود که در خیابان" بَن اوپلانت" قدم میزدندو هر دو در سکوت سرگرم افکار خودشان بودند.بالاخره کنار رودخانه زیبای "گراند ایل" ایستادند.رودخانه زیبایی که کنارش با سنگ فرش مفروش شده و با در ختان زیبا زینت داده شده بودوبا منظره زیبایی که داشت از هیاهوی شهر جدا بود.یک خیابان دنج و آرام و زیباسیاوش قسمت سمت چپ بدنش را به نرده ها که در واقع حفاظ رودخانه محسوب می شدند تیکه داده و رو به منصور که او هم چسبیده به نرده ها ایستاده بود گفت:میدونم برای گفتنش دیره اما خوب خیلی هم راحت نیست.منصور در سکوت منتظر بود.سیاوش سر پایین انداخت و شمرده شمرده گفت منصور من و تو خوب همدیگه رو می شناسیم..عین برادر با هم بزرگ شدیم.میدونی که من اگه حرفی بزنم از روی هوا و هوس و بی فکری نیست ...باز چندثانیه سکوت کرد.منصور تقریبا حدس زده سیاوش چه میخواهد بگوید.مرد جوان اینبار بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:خودت میدونی که من نسبت به آیلار احساس دارم..میدونی که اونم نسبت به من ...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ_تنوری
مواد لازم :
✅ مرغ
✅ فلفل دلمه ای
✅ گوجه
✅ سیب زمینی
✅ پیاز
✅ پاپریکا
✅ نمک
✅ روغن
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Aroosi - Hassan Shamaeezadeh (128).mp3
4.28M
کاش تو دوره ای دنیا میومدم که دست تو دست یار تو عروسیمون با آهنگ عمو حسن....🕺💅
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رنگ رختخواب ها خودش امید به زندگی بود😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلونه همچنان روی صورتش خم بود و خیره نگاهش می کرداین
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاه
با یک نفس عمیق حرفش را ادامه دادراستش منصور میخوام آیلار رو ازت خواستگاری کنم...بهش گفتم به محض اینکه برگردم میرم خواستگاریش اما.اما فکر کردم درستش اینه که اول تو رو در جریان بذارم.سکوت کرد.منصور هم ساکت بود.دقایقی که گذشت.سیاوش هر لحظه منتظر بود سخنی از منصور بشنود.اما او چیزی نمی گفت.سیاوش وقتی جوابی از او نگرفت خیره نگاهش کردمنصور سر تکان داد: ها؟سیاوش همچنان خیره اش بود منصور باز سر تکان داد: ها چیه چرا اینجوری نگاه می کنی؟سیاوش که فکر می کرد منصور از همه چیز خبر دارد از رفتار او متعجب بود با تردید پرسید: نمیخوای چیزی بگی؟منصور با خونسردی تیکه به نرده های پشت سرش داد و گفت چی بگم.گفتی میخوام در جریان بذارمت.گذاشتی دیگه ؛من که عروس نیستم ازم منتظر جوابی،سیاوش با خنده مشتی توی بازویش کوبید و گفت واقعا که خُلی.منصور با عصبانیت ساختگی گفت: هووی چیکار می کنی؟ این روزا دستت خیلی هرز میره ها دختر بهت نمیدما حواست رو جمع کن..خیابان گردی شان تا شب ادامه داشت حاصلش شده بودیک عطر فرانسوی زنانه ملایم ،یک لباس شب زیبا که سیاوش در ذهنش برای مراسم عقدشان خرید و کفش مناسب همان لباس.البته سیاوش همان شب برای پدر و برادرش هم سوغاتی تهیه کرد منصور هم کمی خرید کرد و به اصرار سیاوش برای جمیله هم یک کفش به عنوان سوغاتی خرید.سیاوش همچنان قصد گردش داشت اما غرغر های منصور روی مغزش رژه می رفت داشت تسلیم مردک میشد. که چشمش به مزون لباس عروس آن طرف خیابان و لباس عروس بی نهایت زیبایی که در ویترین بود افتاد.مچ منصور را گرفت و بی توجه به فحش هایش آن سوی خیابان رفت.منصور غرولندکنان گفت :میشه دقیقا بگی این لباس برای کی میخوای ؟برای ننه من ؟سیاوش با خنده گفت :ننه ات چرا ؟وقتی خواهر به اون خوشکلی داری ؟منصور چپ چپ نگاهش کرد.و باز تصنعی عصبانی شدببینم امشب یک کاری می کنی دهنت گل بگیرم ؟یا همینجا خفه ت کنم ناکام از دنیا بری.سیاوش بی اهمیت به حرفهای پسر عمویش وارد مغازه شد.لباس را در خواست کرد.فروشنده که قیمت را گفت منصور سوت کشید و رو به سیاوش گفت :بابا بی خیال چه خبره این همه میخوای پول این لباس بدی.اما لباس حسابی چشم سیاوش را گرفته بود.هر وقت به شب عروسیش با آیلار فکر می کرداو با همچین لباسی پیش چشمانش نمایان میشد.حالا انگار تکه ای از رویایش پیش چشمانش بود.منصور گفت :اصلا بخر .خوش به حال من هم میشه .شب عروسیم با ریحانه میگم همین لباسو بپوشه دیگه پول خرید نمیدم.سیاوش سر تکان دادبه همین خیال باش .این فقط مخصوص آیلاره.چند دقیقه بعد وقتی با جعبه بزرگی از مزون خارج شدند.سیاوش رو به منصور گفت :از لحظه ی که لباس عروس خریدم یک حسی دارم .انگار یک غم نشسته رو قلبم.منصور خندید و گفت غم از دست رفتن پولیه که بابتش دادی خره.سیاوش نگاهش را به منصور داد و گفت شوخی نمی کنم منصور .حالم یک جوریه..کاش تلفن بود یک زنگ میزدم..نمیدونم کی قراره برای اون خراب شده دکل مخابرات و موبایل بزنن.منصور جعبه بزرگ را از پسر عمویش گرفت و گفت :چته سیاوش ،انگار واقعا ریختی به هم ..سیاوش همانطور که به رو به رو خیره بود گفت :اگه یک چیزی بهت بگم نمیخندی بهم ؟منصور منتظر نگاهش کرد و سیاوش متفکر گفت :من دیشب آیلار توی خواب دیدم .یک لباس عروس تنش بود وسط آتیش ایستاده بود لباسش داشت می سوخت خودش فقط به من نگاه می کرد.از چشماش اشک می ریخت و لب هاش می خندید دستش دراز کردسمت من تا از وسط آتیش بکشمش بیرون یکنفر دستشو گرفت ولی من نبودم .دست من بهش نرسید منصوراز وسط آتیش کشیدش بیرون
دیگه لباسش نمی سوخت.ابرو بالا انداخت و گفت خیلی خواب عجیبی بود. منصور سر بالا انداخت و گفت از بس دیشب غذا خوردی .شکمت سنگین بوده خواب آشفته دیدی .چقدر گفتم انقدر نخور.سیاوش که هنوز غرق فکر کردن به خوابش بودو البته با آن خواب حس خوبی نمی گرفت با تعبیر منصور دلش را به بی تعبیر بودن خوابش خوش کردلبخند کم رنگی بر لب نشاند و گفت :آره احتمالا همینطوره که تو میگی.منصور کیسه های خرید را در دستش جابه جا کرد و گفت :حالا یک ذره تند تر بیا دستم افتاد .چه خبره بابا داری کل خرید عروسیت همینجا می کنی هاسیاوش با خنده گفت :برای تو که بد نمیشه . بعد آیلار ریحانه جونت می پوشه .البته اگه بهت روی خوش نشون بده با صدای بلند خندید.توی اتاق نشسته بود.با دستی گچ گرفته که آویزان گردنش بود.پشت پنجره نشسته و با صورتی ماتم زده خیره باغ جان سپرده به پاییز شد.حال و روز باغ با حال و روز زندگیش شباهت زیادی داشت.ناامید ،بریده ، خسته.لیلا بدون در زدن وارد اتاق شد.آهسته و با گام هایی بی انگیزه به سمتش رفت کنارش نشست و دست سالمش را گرفت و زمزمه کرد: خوبی؟حتی پوزخند هم نزد مردگان مگر پوزخند میزنند؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه یه زمانی عیدی هامون یدونه از اینا بود که میشد باهاش یه مغازه رو خالی کرد😋
عجیب زود داره دیر میشه...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یك شب مهتابی مردی قوزی از خواب بیدار شد. خیال كرد سحر شده، بلند شد و رفت حمام. از سر آتشدان حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو.
قوزی كه داشت لخت میشد حمامی را خوب نگاه نكرد. وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند میزنند و میرقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن.
درضمن اینكه میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود که فهمید آنها از ما بهتران (اجنه) هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا آن روز رفیقش كه او هم قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: "تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟"او هم داستان آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام.
تو گرمخانه دید اجنه آنجا جمع شدهاند. خیال كرد همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش. آن وقت بود كه فهمید كار بیموردی كرده، گفت:"ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد..."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی میرفتیم مهمونی از این چاقوها میذاشتن جلومون ماست رو هم نمیبرید چه برسه به میوه😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f