eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهل محمود سمت جمیله بُراق شد وگفت:صبر کن ببینم نکنه خ
میان درختان راه می رفت تا به چشمه رسید.خرگوشی کنار چشمه آب میخورد.ایستاد تا او سیر آب شود سپس کتری را پر کرد و به سمت غار برگشت با کتری پر آب برگشت آن را گوشه آتش گذاشت تا به جوش آید.هیزم ها همه سوخته بودند و به زغال تبدیل شده بودند.رفت تا قدری چوب جمع کند با یک بغل چوب برگشت آنها را شکاندن روی آتش گذاشت.قدری چای خشک به آبجوش اضافه کرد و کتری را در نقطه ی دور تری از آتش گذاشت تا چای دم بکشد.کمی نان و پنیر آماده کرد و آیلار را صدا زد.آیلار بیدار شد.بانو گفت پاشو یک لقمه غذا بخور.آیلار به خواهرش نگاه کرد و پرسید:تو اصلا نخوابیدی؟بانو پاسخ داد:چرا منم یکی، دوساعت خوابیدم .تو هم سه، چهار ساعتی خوابیدی.آیلار برای خودش و بانو چای ریخت و گفت: آب از کجا آوردی؟بانو جواب داد رفتم از چشمه که دیروز علیرضا گفت آوردم .خیلی از اینجا دور نیست.آیلار با انزجار گفت :معلوم نیست کدوم گوری رفته که از دیروز تا حالا ازش خبری نیست.بانو لقمه ای کوچک به دهان گذاشت و گفت :آیلار ...آیلار سر بلند کرد و به خواهرش نگاه کرد.فهمید که او برای گفتن سخنش تردید دارد بانو گفت فکر نمی کنم علیرضا به این زودی پیداش بشه ....احتمالا باید چند روزی اینجا باشیم...دوباره دقایقی سکوت کرد و بعد ادامه داد مطمئن باش شک بابا و عمو قبل از همه به علیرضا میره اونم مجبوره سمت ما نیاد تا پیدامون نکنن.آیلار با کلافگی سرتکان داد وگفت :ای داد، خدا لعنتش کنه .خدا لعنتش کنه ...من و تو چند روز اینجا توی این سرما بمونیم به گناه نکرده .بابت ماجرایی که هیچ نقشی نداشتیم.بانو لیوان چای را دست خواهرش داد وگفت :بخور تا یخ نکرده.آیلار به رو به رویش خیره شد وگفت :بانو تو فکری می کنی اون شب علیرضا توی اتاق چیکار می کرد؟چرا این بلا رو سر من و خودش آورد؟!بانو هم مثل خواهرش به فکر فرو رفت وزمزمه کنان گفت :نمیدونم ...من نمیدونم چرا این کارو کرد. *** محمود و همایون به همراه علیرضا و چند تن دیگرتمام روز را به دنبال دخترها گشتند و باز هم شب دست خالی و بی خبر بازگشتند.محمود بی انصاف دوباره دیواری کوتاه تر از شعله پیدا نکرد او را به باد بد وبیراه گرفت و فحش داد و سراغ دخترهایش را گرفت. شعله خسته ازفحش و ناسزا بود.دلش برای دخترهایش تنگ بود ونگرانی تمام وجودش را می کاوید.از سوی دیگر هم تنها پسرش در کشور غربت و نگرانی برای اودیگر تاب و تحمل حرفهای محمود را نداشت.پس او هم شروع به داد و فریاد کرد و شوهرش را به باد فحش گرفت.محمود به سمتش خیز برداشت اما همایون مقابلش سینه سپر کرد و مانع از کتک خوردن زن بینوا شد.شب دوم غار سرد تر بود.هردو کنار آتش نشسته بودنند و به شعله های سوزانش خیره بودنند تنها صدای موجود صدای سوختن چوب و جوشیدن آب توی کتری بود.بیشتر روزشان به گشتن در کوه گذشته بود.تلاش کردنند این گونه زمان را بگذرانند و خسته شوند تا شب خوابشان ببرد و ترس هم نتواند چشمهایش را باز نگه دارد.اما چند ساعت پیش وقتی هوا داشت رو به تاریکی می رفت.آیلار لولیدن چیزی را کف غار دیدو حرکت ماری را تشخیص داد.مار فقط چند وجب با بانو فاصله داشت که دخترک شروع کرد به جیغ کشیدن بانو سنگ بلندی را برداشت و بر سر مار کوبید.دقایقی را پیچ وتاب خورد و بالاخره از حرکت ایستادوحالا با اینکه شب از نیمه هم گذشته بود هر دو کنار آتش با چشم های باز تر از همیشه نشسته بودند.دهاتی بودنند اولین بار شان نبود که مار می دیدند.اما زندگی و هم خانه شدن با این خزنده یا جانوران دیگر اولین بارشان بود.آیلار خیره به آتش دست هایش را دور زانوهایش قلاب کرده و در حالی که از یک ساعت گریه مداوم سرد داشت به برگشتن یا ماندن در این غار کذایی فکرمی کرد.سختی زیاد بودغذای کم ،دوری.آب ،سرما ،دلتنگی ،جانوران،ترس مغزش منطقی بود دستور به بازگشت میداد چون معلوم نبود علیرضا که بتواند بیایید سراغشان اصلا تا او برسد آنها زنده هستند؟اما امان از قلب زبان نفهمش که محال بود رضایت بدهد به برگشت و ازدواج با مردی که بردادر عشق زندگی اش بود.فقط گوشه از قلبش بابت عذابی که بانو پا به پای او می کشید درد می کرد سر بلند کرد و به خواهرش که چشم از آتش بر نمی داشت نگاه کرد و صدایش زد:بانو ؟بانو از دنیای افکارش به بیرون پرت شد و به خواهرش نگاه کرد و گفت :بله ؟بر خلاف میل قلبی اش گفت :برگردیم باغ چشمه، معلوم نیست علیرضا کی بتونه بیاد دنبال ما .اینجا امن نیست .نه آب و غذایی درست و حسابی داریم .نه امنیت از طرفی تو چرا باید پا به پای من و دل بستگیم آواره بشی.برگردیم روستا.بانو به خواهر مهربانش لبخند زدو گفت کی گفته من پا به پا دلبستگی تو آواره شدم .اصلا از این خبرا نیست .من به هوای دل خودم اومدم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین جاده ای که توش رانندگی کردیم 😂 ماشین ها رو هم که قطعا یادتونه 👀 ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔆مرد مال باخته و کریم خان زند مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله وفریاد می کنی؟ مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم. خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟ مرد می گوید من خوابیده بودم. خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود . مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!! خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الان دیگه کمتر خونه ای طاقچه داره تو طاقچه آیینه وشمعدون داره درسته؟؟ 😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روزی لابه لای کیف و دفترهای کهنه به دنبال زمان های قدیمو دور می گشتم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلویک میان درختان راه می رفت تا به چشمه رسید.خرگوشی
آیلار متعجب به او نگاه کرد و بانو ادامه داد دلبستگیم به تو نمیذاره چشم ازت بردارم .تو فقط خواهرم نیستی .دخترم هستی، مگه چند سالت بود که مامان شرایطش اونطوری شد ؟ و بزرگ کردنت افتاد گردن من و عاطفه .من پا به پای دل بستگیم بهت تا آخر دنیا میرم اینجا که چیزی نیست .پس بیخود بهانه نگیر .چند روز دیگه می مونیم اگه از علی خبری نشد خودمون یک فکری می کنیم.آیلار از جایش بلند شدبه سمت بانو رفت.در آغوشش گرفت و گفت :خیلی دوستت دارم خواهری. *** یک روز دیگر هم گذشت.سه شبانه روز گشتن و به هیچ جا نرسیدن اعصابشان را خراب کرده بود.تمام روستا از فرار دخترها خبر داشتند.بی آبرویی پشت بی آبرویی محمود خسته تر از هر روز به خانه برگشت.دیگر نه جایی برای گشتن داشت نه راهی برای رفتن.برایش هم مهم نبود به چه قیمتی و چگونه فقط باید دخترها را پیدا می کرد و دمار از روزگارشان در می آورد.بدون هیچ سوالی مستقیم به اتاق شعله رفت و شروع کرد به دادو هوار مطمئن بود او می داند دخترهایش کجا هستند.با عصبانیت فریاد زد :شعله این دفعه بار آخره که با زبون خوش ازت می پرسم.دخترات کجان ؟شعله به چشم های پر غضب و مشت های گره کرده شوهرش نگاه کرد و گفت :هزار بار پرسیدی منم هزار بار جواب دادم نمیدونم.محمود گلدان توی طاقچه را برداشت به دیوار کوبید و گفت :مثل آدم دارم ازت می پرسم زن نا حسابی میگم دخترات کجان ؟شعله که با صدای شکستن گلدان برای چند ثانیه ترسیده بوددر خودش جمع شد.سکوت کرد.محمود اینبار پارچ آب گوشه اتاق را برداشت و توی شیشه های پنجره کوبید.فریاد زددارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن .میگم دخترات کجان .اسمم افتاد سر زبون همه .همه دارن درباره بغل خوابی دخترت با علیرضا و فرار دخترات حرف میزنن.جمیله که بیشتر ساعات روز را در خانه آنها بود به اتاق دوید.با ترس گفت :چی شده آقا ؟محمود اماوقتی بی تفاوتی و سکوت شعله را دید به سمتش حمله کرد به باد کتک گرفتش کتکش میزد و فحش میداد. میان هوار هایش سراغ آیلار و بانو را می گرفت.جمیله به سمت شوهرش دوید و بازوهایش را گرفت و التماس کرد :محمود ....آقا محمود تو رو خدا ولش کن ....آقا محمود زن بیچاره می میره.محمود به قصد کشت همسرش را میزد. و جمیله بیچاره هرچه می کرد نمی توانست زن بینوا را از زیر لگد های او بیرون بکشد.محمود با آرنج به سینه اش کوبید.جمیله به گوشه ای پرتاب شد.دوباره به سرعت بلند شد و به سمت محمود رفت.باز از او آ یزان شد.اما زورش به او نمی رسید.به سر و صورت خودش می کوبید.فریاد میزد و از همسایه ها کمک میخواست اما بخاطر بزرگی خانه صدایش بیرون نمی رفت.وقتی چشم های شعله را دید که داشت روی هم می افتاد جیغ کشید به صورتش کوبید و گفت:آقا نزنش.آقا مُرد ولش کن. نزنش من بهت میگم دختراکجان ...محمود اما همچنان میزد جمیله هوار کشید ولش کن من میدونم کجا هستن .نزن ولش کن بی انصاف ...من بهت میگم دخترا کجا هستن.وقتی چشم های شعله را دید که داشت روی هم می افتاد جیغ کشید به صورتش کوبید و گفت:آقا نزنش ....آقا مُرد ولش کن .... نزنش من بهت میگم دخترا کجان ...محمود اما همچنان میزد جمیله هوار کشید :ولش کن من میدونم کجا هستن .نزن ولش کن بی انصاف ...من بهت میگم دخترا کجا هستن.محمود که از حرکت ایستاد شعله بی هوش شده بود.مقابل همسر دومش ایستاد و با چشمان پر غضب نگاهش کرد و گفت تو میدونی کجا هستن.جمیله وحشت کرد با ترس گفت من ...من ...محمود دستش راروی گلویش گذاشت فشار داد راه نفس زن داشت بند می آمدتقلا کرد.محمود به شعله اشاره کرد و گفت :اگه نگی کجان هم اون خفه می کنم هم تو رو .پس بنال بگو گدوم گوری هستن تا خونت حلال نکردم.دستش را برداشت زن نفس کشید اشکهایش جاری شد از اینکه برای نجات شعله داشت دخترها را لو میداد از خودش بدش آمد اما راهی نداشت پس با گریه و بریده بریده گفت علیرضا..علیرضا فراریشون داده..بردتشون توی کوه ....محمودمحکم هلش داد.شانه اش به لبه دیوار خورد و درد بدی در تنش پیچید.به سختی ایستادمحمود گفت :برو خدارو شکر کن حامله ای وگرنه تا حالا کشته بودمت ....تلافیش سرت در میارم.اینباری طوری هلش داد که سرش به لبه طاقچه خورد و گوشه پیشانی اش شکافت چون حامله بود مثلا رحم کرد که این گونه هلش داد؟درد سرش به مغزش رسید.اما چشمش که به شعله خونین افتاد تلاشش را کرد بلند شود و به فریاد او برسد.با سر گیجه و درد بدی که در سر و شانه اش داشت خودش را کنار شعله رساند.آش و لاش شده بود.دستش را روی شانه اش گذاشت و صدایش کرد :شعله ....شعله.....شعله صدای من میشنوی.شعله جواب نمیداد.جمیله اما دست بردار نبود.با مشت لگد به در خانه همایون کوبیدخدمتکار بیچاره با ترس در را باز کرد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر نمی‌توانی به کسی امیدبدهی ناامیدش نکن اگرشنونده خوبی هستی رازدارخوبی هم باش اگرنمی‌توانی زخمی را مرحم کنی،نمک هم نباش یک کلام انسان باش شب خوش💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸الهی که ☘هفت روز هفته تون ️🌸یکی از یکی زیباتر ☘و دوست داشتنی تر 🌸و️ پر از عشق و دوستی ☘و پر از خیر و برکت باشه 🌸شروع هفته تون عالی 🌹روزتون زیباتر از گل🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نوستالژی رو از دست ندید👌🏻 تک تک شما عزیزان تو هر سنی که هستید باهاش خاطره دارید و حتما از دیدنش لذت خواهید برد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلودو آیلار متعجب به او نگاه کرد و بانو ادامه داد دل
محمود در را طوری هل داد که محکم به دیوار خورد.و مستقیم داخل عمارت رفت صدای فریادهایش که همایون وعلیرضا را صدا میزد کل ساختمان را برداشته بود.همایون و پروین سراسیمه از اتاق بیرون دویدند.ناهید و علیرضا هم شتابان از پله هاپایین آمدند.محمود به سمت علیرضا رفت و میان پله ها یقه اش را گرفت و باعصبانیت گفت:دخترای منو تو فراری دادی حالا سه روزه داری پا به پامون دنبالشون می گردی؟علیرضا به عمویش نگاه کرد صورتش از شدت عصبانیت به کبودی میزدتا علی خواست حرف بزند.محمود پیش دستی کرد و با زرنگی گفت نمی تونی انکار کنی .شعله همه چیو برام گفته .گفته که بردیشون توی کوه قایمشون کردی.همانطور که یقه علیرضا میان دستانش بود تکانش داد و گفت :گوش کن ببین چی میگم .یا همین الان منو می بری پیششون .یا خودم وجب به وجب اون کوه می گردم تا پیداشون کنم اما بعدش تو رو می کشم.مرد جوان مات شده بود.تمام نقشه هایش را نقش بر آب می دید.دلش می خواست با سر بر دهان عمویش بکوبد.هنوز نتوانسته بود خودش را پیدا کند که به یکباره مشت محمود توی صورتش فرو آمد.پروین بر صورتش کوبید و ناهید جیغ کشید.همایون به سمت محمود رفت و گفت:صبر کن ببینم بگو اینجا چه خبره ؟ محمود برگشت و رو به برادرش در حالی که با انگشت به علیرضا اشاره می کرد گفت: این دخترای من رو فراری داده .....گوش ببین چی میگم همایون اگه همون شبی که توی اتاق دخترم گرفتنش نکشتمش به حرمت برادریمون بوده ...نفس نفس میزدو شراره های آتش از کلامش بیرون می ریخت: آبروی دختر من رو برده نفهمیدم چی شد که دخترم بی آبرو شد.حالا هم برای اینکه بتونه زندگیش رو بکنه ،اخم به ابرویی زنش نیاد دختر من رو فراری میده تا هوو نیاد سر زنش .....آبروی من بره به درک ...شرف من به درک ....آینده بچه های من به درک فقط حال این آقا و زنش خوب باشه،خوش باشن.همایون به علیرضا که روی پله ها نشسته بود و با دست صورتش را گرفته بود نگاه کردوگفت:علیرضا عموت چی میگه؟! فرار دخترا کار تو بوده ؟!علیرضا دستش را از روی صورتش برداشت.به پدرش نگاه کرد..درمانده بود...بی چاره بود...بد اقبالی از سر و کول زندگیش بالا می رفت...در نگاهش خستگی موج میزد..همایون دست پسرش را خواند فهمید که چه دسته گلی به آب داده.به سمتش رفت و این بار او یقه اش را گرفت قبل اینکه خودم گورت رو بکنم پاشو گم شو ببرمون همونجا.مرد جوان درمانده بلند شد.ناهید با صورتی خیس از اشک به دایی و شوهرش نگاه کرد.فکر می کرد همه چیز تمام می شود. اما تمام شدنی در کار نبود .زندگی هر روز بدتر میشد.علیرضا درمانده با حالتی که خستگی اش را کاملا نشان میداد گفت :الان که شبه باید بذاریم هوا روشن بشه بعد بریم.محمود به سمتش حمله کردمشت دوم را گوشه دهانش کوبید و فریاد زد :تا یک نقشه دیگه بکشی.دستش سنگین بود علیرضا روی زمین پرتاپ شد.پروین و ناهید به سمتش دویدنند و ناهید زیر لب زمزمه کرد:بشکنه دستش.محمود به زن ها امان نداد. یقه علیرضا را گرفت از روی زمین بلندش کرد و گفت همین الان ....همین الان ما رو می بری پیششون .فردا هم یک عاقد میاریم آیلار رو برات عقد می کنم تمام. یقه اش را به تندی رها کرد جوری که مرد جوان تکان سختی خورد.دست بالا آورد خون کنار لبش را پاک کرد و گفت :باشه بریم.زود تسلیم نشد فقط راهی نداشت.تا کی می توانست دخترها را در کوه به حال خودشان بگذارد.حالا که شعله ماجرا را گفته بود محال بود همایون و محمود تنهایش بگذارند.وقتی نمی توانست فراری اشان دهد ماندنشان در کوه چه سودی داشت؟جز اینکه جانشان در خطر بود.یکبار نسبت به آبرویشان خطر کرد عواقبش دامن خودش را گرفت.نمی توانست یکباردیگر برای جانشان خطر کند.کم کم داشت می پذیرفت که باید تسلیم تقدیر شود.به سمت در خروجی رفت.با یک لا لباس در آن نیمه شب در سرما به کوه میزد.داغ بود آتقدر داغ بود که سرما را نمی فهمید. *** نزدیک های صبح بود هوا داشت روشن میشد.چشمان آیلار و بانو بی آنکه بخواهند گاهی روی هم می افتاد.جمع شده در خودشان نشسته بودند.آتش کوچکشان کمی از سرمای غار می کاست.بانو که برای بار هزارم داشت جلوی افتادن پلک هایش را می گرفت صدای پا شنید.ترسید و بلند شد ایستاد.ناگهان خواب از سرش پرید.آیلار هم با حرکت خواهرش بلند شد.بانو انگشت اشاره اش را روی لب هایش گذاشت تا خواهرش سکوت کند.صدای پا هر لحظه نزدیکتر میشدقلبشان در سینه می کوبید.درست مشخص نبود صدای حرکت انسان است یا حیوان اولین فکری که به ذهنشان رسید حیوان بود.بانو کمی سرش را کج کردو چشمان گرگ را در تاریک و روشن هوا تشخیص داد.قلبش از سینه اش در حال بیرون افتادن بود.می دانست که حریف گرگ نیست و خیلی راحت تکه و پاره اشان خواهد کرد . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ تخم مرغ ✅ شکر ✅ آب ✅ روغن نباتی ✅ بیکینگ پودر ✅ عصاره ی وانیل ✅ آرد ✅ پودر کاکائو ✅ جوش شیرین ✅ موز بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5917964170766058830.mp3
13.82M
اونجا که ابي میگه: " تو آسمون زندگیم ستاره بوده بی شمار اما شبای بی کسی یکی نمونده موندگار یکی نمونده از هزار … " منو میگه!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه ی ما یکی یه دونه از این عکسها داریم😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوسه محمود در را طوری هل داد که محکم به دیوار خورد.
آیلار خم شد و تفنگ را برداشت دستانش می لرزید.تفنگ را به سمت گرگ گرفت و دست روی ماشه گذاشت.چند ثانیه بعد صدای تیر در هوا پیچید و گرگ خونین بر زمین افتاد آیلار مبهوت به گرگ در حال جان دادن و پدرش که تفنگ به دست روبه رویش ایستاده بود نگاه کرد.او حیوان را کشت و حالا مقابل دخترش ایستاده بود.چشمان هردو خواهر داشت از حدقه بیرون می افتاد.حضور پدرشان به همراه همایون و علیرضا از بودن گرگ هم ترسناکتر بود.هنوز تفنگ میان دستانش بود که محمود به سمتش حمله کرد و طوری توی صورتش خواباند که خودش یک طرف و تفنگ سمت دیگر پرتاب شد.با ظرب روی سنگ های کف غار افتاد احساس کرد سنگ های گوشت های تنش را شکافتند.محمود به سمتش رفت و از موهایش گرفت وبلندش کرد درد در مغز سرش پیچیده.حس کرد الان است که مغزش همراه موهای سرش بالا بیایید.چشم هایش را روی هم فشار داد.صدای فحش های پدرش با صدای داد و فریاد های همایون که او هم بانو را به باد کتک گرفته بود در دل غار پیچید علیرضا درحال تلاش برای جدا کردن محمود از آیلار بود.اما محمود مثل ببر زخمی به جان دخترک افتاد.فریاد آبروی رفته اش را میزد.ناگهان آیلار را انداخت و روی سینه اش نشست.گلویش را فشار دادفریادزدمیکشمت ...بخدا امروز می کشمت تا راحت شم از این بی آبرویی،آوردن این نامرد به خونه کم بود ؟فرار کردی.راه نفس دخترک بند آمده بود و جان داشت به جای نفس از گلویش خارج میشد.علیرضا که در اثر ضربه ای که محمود با ته تفنگ به سینه اش زد گوشه ای پرتاب شده بود.تا آیلار را زیر پاهای محمود در حال خفه شدن دید به سمت عمویش حمله کرد.ضربه ای محکم به او زد و از روی آیلار پایین انداختش. راه نفس دختر بیچاره باز شد.خس خس می کرد.اشک گلوله گلوله از چشم هایش پایین می افتادعلیرضا دست زیر سرش برد و کمک کرد بنشیند .موهای سیاهش پر از خاک و سنگ ریزه های کف غار بود.دستش را به صورت آیلار کشید و خاکی که با اشک های صورتش مخلوط شده بودرا پاک کرد پرسید :آیلار خوبی ؟هق هق گریه آیلار غار را پر کرد بانو هم گوشه ای دیگری در حالی که تازه از کتک های همایون نجات یافته بود با چشمانی گریان خواهرش را نگاه می کردهمه چیز تمام شد ...وسایلشان را برداشتند و با تن و بدن زخمی از کوه پایینشان آوردند.از چشم هایشان به جای اشک خون می بارید.همه تلاش هایشان ناگهان برباد رفت.انگار هیچ وقت دو دختر بی کس و تنها برای رهایی از ازدواجی نافرجام به دل کوه نزده و سه شب متوالی را با سرما و ترس در آنجا به سر نبرده بودند. وقتی که رسیدند هوا کاملا روشن شده بود.محمود دخترها را داخل خانه برد وروی زمین پرتشان کرد.چهار زن در خانه که هر چهار نفرشان کتک خورده و زخمی بودند.آیلار وقتی روی زمین افتاد جیغش به هوا رفت.درد وحشتناکی که بعد از کتک های که در غار خورد در دستش احساس می کرد حالا به اوج خودش رسید.شک نداشت که دستش شکسته محمود رو به شعله فریاد زد :این دوتا تخم حروم از خونه تکون بخورن تو رو کشتم.نگاهش به سمت جمیله چرخید و ادامه داد:با تو هم بودما ...امروز عاقد میاد عقدش می کنه بعدش خودم با لگد از خونه می ندازمش بیرون ....خدمت تو هم می رسم بانو صبر کن و ببین.نگاه دخترها به سمت مادرشان که با صورتی زخمی روی ولیچر نشسته بود رفت .نگاه شعله هم به دخترهای آش و لاش شده اش بود.جمیله کنار دخترها نشست و با چشمان گریان گفت :من مجبور شدم بگم کجا هستین بابات داشت مادرتون می کشت.شعله که تازه گی ها قدری دلش با هوویش صاف شده و فهمیده بود زن بدی نیست با صدای محزون گفت :تو تقصیری نداری؟اون نامرد داشت من رو می کشت .شاید اگه بی هوش نمیشدم کم کم از زبون خودم هم در می رفت.بانو دستان نامادری اش را در دست گرفت و لب زدعیبی نداره.درد دستش تمامی نداشت به حدی اذیتش می کرد که متوجه درد سایر قسمت های بدن آسیب دیده اش نبود یا حداقل کمتر احساسشان می کرد جمیله کمکش کرد تیکه به دیوار بدهد و بنشیندتیکه به دیوار زده با دست راستش ساق دست چپش را گرفته بود و زار میزد بانو که متوجه شد بی تابی خواهرش بی اندازه است‌.با اینکه تمام تن و بدن خودش هم درد می کرد به سمت او رفت.خواست دستش را بگیرد که آیلار با وحشت خودش را عقب کشید و گفت :نه خیلی درد دارم ،مطمئنم شکسته وباز زار زد.شعله ویلچرش را کنار آیلار آورد و رو به بانو گفت :چیکارش کنیم بانو ؟اگه واقعا دستش شکسته باشه چیکار کنیم ؟بانو با درماندگی سر تکان داددلش برای گریه های آیلار کباب بود.جمیله آمد کنارشان نشست رو به شعله گفت یک مرحمی درست کنم بذار روش شاید بهتر شد .مسکن هم بیارم بخوری بهتر بشی مادر.مقدار داروی گیاهی با هم مخلوط کرد و روی دست دختر جوان گذاشت و با پارچه تمیز بست. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😯این زیر زمین ها به شدت مرموز بود و ترسناک ⛏ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍️ همیشه وقت برای جبران نیست 🔹کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد. کلاس را سکوت فراگرفت. از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم؛ رشته حقوق. 🔸برای واردشدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث می‌شد احساس غرور کنم. 🔹در همین افکار به‌سر می‌بردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود، با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته را به همه تبریک گفت. 🔸ایشان یکی از استادهای باتجربه بودند که از آوازه زیاد بی‌نصیب نبودند. آن روز برایمان خاطره‌ای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سال‌هایی که مشغول به تحصیل بودم، خط‌ومشی من قرار بگیرد. 🔹استاد یک مرد میانسال با موهای جوگندمی بود که در منصب قضاوت قرار داشت. از آن روز سال‌ها می‌گذرد اما به‌خوبی خاطره‌ای که برایمان تعریف کرد ملکه ذهنم است. 🔸استاد سرفه‌ای کرد، سینه‌اش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت: دانشجوهای عزیزم، می‌دانم که همه شما رویای قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد این رشته مقدس شده‌اید. ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است. وجدان بیدار می‌خواهد که هر لحظه شما را نهیب بزند. 🔹آهی کشید. دستی بر موهای لختش کشید و این بار با افسوس گفت: سال‌ها پیش قاضی یکی از شعبه‌ها بودم. تازه‌کار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم. روزی برای پرونده‌ای مجبور به صدور حکم اعدام شدم. 🔸آن روز را هنوز به یاد دارم. بسیار ناراحت و غمگین بودم. یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به ناحق این حکم برایش صادر شده. 🔹سعی در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود. بعضی اشتباه‌ها قابل جبران نیست. 🔸روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم، خودکارم روی زمین افتاد. مردی سیاه‌پوش فریاد زد: آهاااااای اسلحه‌ات افتاد. 🔹با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت: تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار آویختی. 🔸اشک در چشمان استاد حلقه بست. آهی کشید و گفت: مراقب باشید، شاید اشتباه شما هیچ‌وقت قابل جبران نباشد. ‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر اوایل دهه ی هفتاد فقط دو مدل نوشابه تو ایران بود، زمزم و پارسی کولا، البته نوشابه مشهدی (کوکاکولا) هم بود که فقط تو سوپری های بالاشهر پیدا میشد. زمزم به تقلید از شرکت های خارجی اعلام کرده ... کسایی که 5 تا تشتک پیدا کنن که توش نوشته باشه "زمزم ذائقه ایرانی نوشابه ایرانی" بهش یه سکه طلا جایزه میده!! کل ایران سر این قضیه مشنگ شده بودن چون همه حرفها پیدا میشد جز "زمزم" 🤔 این بود که تا سالها تو عروسیا و مراسم ختم و جشن، جلوی جعبه های نوشابه 100 نفر مثل زامبی منتظر باز کردن درهای نوشابه بودن تا تشتک "زمزم" رو پیدا کنن! 🤣 این بود که کلا سیستم رو عوض کردن تشتک "مجانی" درست کردن! هرکی این تشتک رو پیدا میکرد یه نوشابه اضافه داشت :) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كى يادشه؟؟؟يكى از برنامه هاى خاطره انگيز تلويزيون در دهه شصت اين برنامه بود سلامتى چه خوبه كه در سال ٦٧ با مجرى گرى ايرج طهماسب عزيز و عليرضا خمسه ، اكبر عبدى، مرجانه گلچين و ... از تلويزيون پخش ميشد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوچهار آیلار خم شد و تفنگ را برداشت دستانش می لرزید
دو قرص مسکن هم به او خوراندباردار بود سنش برای بارداری مناسب نبود.با آن وضع و حال مجبور بود به سه تن دیگر هم رسیدگی کند.در آشپزخانه قدری کمرش را که درد میکرد ماساژ داد و مشغول درست کردن غذا شد حتی نمی توانست یک قرص مسکن بخورد.از طرفی هم با ناله های آیلار دلش ریش میشد.دخترک بیچاره مثل مار زخمی از درد به خودش می پیچید.دعا کرد مسکن ها اثر کند و قدری دردش کاسته شود.دوباره از آشپزخانه خارج شد سه زن عین لشکر شکسته خورده کنار هم نشسته بودنند و گریه می کردنند جمیله به صورت آیلار نگاه کردامان از چشم های خانه خراب کنش .... این جمله را بارها شنیده بود از مردی که می دانست با تمام وجود دخترک را دوست دارد.افسوس که دخترک باید با مردی ازدواج می کرد که نه دوستش داشت نه مناسبش بود با مهربانی به دختر هوویش که حالا ذره ای آرامتر شده بود گفت :چطوری آیلار ؟دردت بهتره ؟اشکهای درشت از چشمهای خانه خراب کنش فرو افتاد میان گریه گفت :یک ذره بهترم ....احساس می کنم دستم داره کنده میشه جمیله .بازم بهم مسکن میدی ؟جمیله سرتکان داد:سوپ گذاشتم .بذار دو قاشق غذا بخور بعد بازم مسکن میارم.الان با معده خالی می ترسم یک بلایی سرت بیاد.آیلار نالید :تو رو خدا جمیله .تو رو خدا برو مسکن بیار دستم داره از جا کنده میشه.با اکراه بلند شد ویک قرص مسکن دیگر با کمی آب آورد آیلار قرص سوم را که خورد حس کرد دردش کمی آرام گرفت.حالا وقتش رسیده بود که به درد های دیگرش فکر کند.به غم های دیگر که داشت غم به قلبش لشکرکشید.گوشه هال دراز کشیده بود و درد دستش همچنان جان کاه بود اشکهایش بی وقفه می باریدنند و تمامی نداشتند.چشمهایش خیره دیوار روبه رویش و افکار درگیر مردی که در کشور غریب درگیر مشکلات عمویش شده وخبر نداشت اینجا چه بر سر معشوق چشم سیاهش می آوردندصدای لیلا به یکباره رشته افکارش را پار کردنامش را خواند با هزار هزار بغض خیره صورت زخمی اش بود و چشمان سرخش .خود داری بلد نبود اشکش فروچکید و پرسید :چی به سرت آوردن عزیز قلب سیاوش ؟آمده بود مرحم باشد یا نمک بپاشد ؟این جمله اش که آتش میزد به تن زخمی دخترک چشمانش راقفل چشمان لیلاکرد و با صدای که از بغض و گریه خش دار شده بود گفت :مگه دوست نداشتنی زن داداشت بشم .خوب دارم میشم منتهی سیاوش نه ، علیرضا،صورتش خیس اشک بود لیلا هم مثل ابر بهار می بارید وگفت :من فقط یک هفته نتونستم سر بزنم ،خاله افشین مهمونم بود .چی به سرمون اومده تو این یک هفته که خبرش تا هفت پارچه آبادی رفته ؟چه کرده باهات پسر ناخلف بابام که بهت انگ بی آبرویی میزنن میخوان عقدت کنن برای مرد زن دار؟آیلارِ من و بی آبرویی ؟آیلار سیاوش من مگه بی آبرویی بلده ؟جگر هر دویشان می سوخت با آوردن این نام لیلا عزاداری می کرد برای عشق از دست رفته برادرش هق هق کنان گفت :زن علیرضا بشی ؟عروس بشی بی سیاوشم؟می میره که بردارم ؟الهی کور بشم نبینم جوون مرگ شدن تو و سیاوش ؟دست به چشم های آیلار کشید و ادامه داد :چی به سر صورت و چشمای قشنگت آوردن چشم سیاه سیاوشم ؟چیکار کنم ؟چیکار کنم که عقدت نکنن برای علیرضا ؟چیکار کنم که داغ نشی روی جگر سیاوش؟چیکار کنم که جوون مرگ نشین ؟بی انصاف بود لیلارحم نداشت که این گونه عمق فاجعه را توی صورتش می کوبیدآیلار می بارید.کاش با گریه می توانست مشکلی را حل کند و لیلا باز حرف زد :مامان گفت دو ،سه روز فراری رفتین ؟گفت بابات به قصد کشت مادرت زده و جمیله مجبور شده بگه کجا هستین .چی شده آیلار ؟علیرضا چیکار می کرده توی اتاق تو ؟آیلار هق زد :نمیدونم بخدا .من توی اتاق بانو خواب بودم از خواب بیدار شدم حس کردم یکی کنارم خوابیده تا اومدم به خودم بجنبم ببینم چی به چیه یکهو عمه پرید توی اتاق و شروع کرد به داد و هوار ..به چشم های لیلا نگاه کرد و گفت :لیلا باور کن خود علیرضا هم شوک شد .انگار اصلا توقع دیدن من توی اتاق نداشت .ازش متنفرم ولی مطمنئم به قصد اذیت من نیومده بود .تو باهاش حرف نزدی ؟نپرسیدی اون شب توی اتاق چیکار می کرد ؟لیلا اشکهایش را پاک کرد و گفت :من اصلا ندیدمش .صبح خاله اینا که رفتن افشین بهم گفت باید بریم ببرمت خونه بابات مثل اینکه یک اتفاقاتی افتاده منم اومدم تا مامان بهم گفت چی شده اومدم خونه شما.دست روی پای آیلار گذاشت و گفت :من با بابام صحبت می کنم میگم تو وسیاوش همدیگه رو میخواین میگم سیاوش جونش به جون تو بنده نمیذارم عقدت کنن برای علیرضا.بارقه های امید در دل آیلار درخشیدسیاوش عزیز پدرش بود شاید اگر از علاقه میانشان با خبر میشد دیگر برای ازدواج او و علیرضا این همه اصرار نمی کرد.لیلا به خانه برگشته بود.پدرش در حیاط روی تخت نشسته و به باغ خزان زده اش نگاه می کرد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺الهی اون دلخوشی که منتظرش هستید،خیلی زود اتفاق بیفته ان شاءالله 🌺 شبتون آروم ✨🙏 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸✨آخرین یکشنبه 🌻✨فروردین ماهتون عالی 💕✨یک اقیانوس عشق 🌸✨یک دریا مهربانی 🌻✨یک آسمان آرامش 💕✨یک دنیا شور و شعف 🌸✨یک روز عالی 🌻✨هزاران لبخند زیبا 💕✨را برای تک تکتون آرزومندم 🌸✨روزتون زیبـا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مدرسه شیفت ظهر بودیم موقع صبحونه جلو تلویزیون با این برنامه کودک چه کیفی می کردیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز زیبا .... - @mer30tv.mp3
5.59M
صبح 26 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوپنج دو قرص مسکن هم به او خوراندباردار بود سنش برا
دو استکان چای در سینی گذاشت با یک ظرف کوچک خرما و قندان کنار پدرش روی تخت نشست.حال او هم رو به راه نبود استکان را به دستش داد. همایون نگاهش کرد و گفت:دست دختر قشنگم درد نکنه.لیلا زیر لب زمزمه کردنوش جونت چند ثانیه سکوت کرد بعد پرسید :بابا واقعا میخوای آیلار برای علیرضا عقد کنی؟همایون به دخترش نگاه کرد وپرسید :راه دیگه ای داریم بابا ؟لیلا پاسخ دادمعلومه که هست..بابا شما از یک چیزی خبر ندارین.اگه بدونید ماجرا از چه قراره ...همایون خیره ی دخترش شد.انگار چیزی در نگاهش داشت جان می کندگفت من میدونم بابا.میدونم که سیاوش، آیلار رو میخواد.امید در دل لیلا درخشید.همایون گفت: اما نمیشه بابا ..نفس لیلا بند آمد.پدرش هم انگار سخت نفس می کشید گفت :من به پاکی آیلار شک ندارم اما بابا اون شب علی توی اتاق بوده،آیلار توی بغلش عمه ات توی بغل بودنشون نیمه شب، تنها، توی اتاق خواب هوار کشیده. جلوی مردم دختری که نیمه شب، تنها، بغل علیرضا خوابیده رو عقد سیاوش کنیم؟با چشمانش به چشمان دخترش خیره شد و پرسید:میشه بابا ؟اصلا بر فرض که بشه که صد سال نمیشه .عموت روچیکار می کنی ؟اون یک پارچه آتیشه ؟پای کشتن ایستاده .سر آبروش خون می ریزه تو فکر می کنی صبر می کنه اصلا قبول می کنه که سیاوش واقعا آیلار میخواد .تازه یک چیزی بابا از کجا مطمئنی خود سیاوش وقتی برگرده وقتی خبر این بی آبرویی بشنوه بازم آیلار رو بخواد ؟اشکهای لیلا باز باریدن گرفت: پس سیاوش چی میشه؟همایون آه گونه نفس کشید: می فرستمش بره.همیشه میخواستم کنارم باشه اما حالا خودم می فرستمش از ایران بره.باز دوباره آه کشید و گفت :آخ.چه نقشه ها داشتم برای عروسی آیلار و سیاوش بابا .....آخ از دل سیاوش یک چیزی در نگاهش جان می کند انگار قلبش بودقلبش در نگاهش جان می کند اما نمی مُرد.لیلا با گریه گفت بابا سیاوش از بچگی چشمش به آیلار بوده. فکر و ذکرش آیلار بوده .بابا .....بابا گناه داره برادرم و های های گریه کرد.بغض سنگینی بر سینه همایون فرو آمد؛ خودش درد عشق کشید بود.می دانست چه بر سر پسرش خواهد آمد. با صدای خش دار گفت:امانت دار خوبی نبودم بابا..بچه رو فرستادم کشور غریب دنبال بدبختی های عموت خودمون اینجا هوار شدیم سر نفسش.خدا لعنت کنه علیرضا رو که کینه ما رو سر اون بدبخت خالی کرد .خدا لعنت کنه ناهید که این بچه رو انقدر پر کرد تا دست به همچین کاری زد .خدا لعنت کنه من و محمود که نشستیم و پا شدیم گفتیم زندگی بی بچه نمیشه .می خواستیم انقدر توی گوشش بخونیم که ببره از ناهید .ببره از دختر الیاس معتاد. اما کاری کردیم که سیاوش از آیلار بریده شده .خدا لعنتم کنه .خدالعنتم کنه بابا.لیلا چشم در باغ گرداند؛باغ پاییز زده بوده زندگیشان هم پاییز زده بودپاییز آمده بود تا خوشی های زندگیشان را هم بدزدد.با همان صدای پر از گریه اش گفت:بابا فکر می کنی سیاوش رو بفرستی بره، آیلار رو یادش میره ؟همایون هم به منظره افسرده روبه رویش چشم دوخت.گفت چه کاری از دستم برمیاد.جزءهمین کار ؟اینجا نگهش دارم که آیلار جلو چشمش زن علیرضا باشه؟قلب لیلا آتش گرفت با شنیدن این جمله همایون دست روی زانوانش گذاشت بلند شد و گفت: پاشو بابا ...پاشو آماده بشیم بعداز ظهر عقد برادرته.نفس بریده بود. جای میان قلبش می سوخت.چرا تاریخ دوباره داشت تکرار میشدزندگی با او خوب تا نمی کرد‌.همان لحظه در اتاق ناهید بالای سر علیرضا که زانوی غم بغل گرفته و نشسته بود ایستاد.با لحنی عصبی پرسید: علیرضا واقعا میخوای امروز آیلار رو عقد کنی؟علیرضا سر بلند کرد و نگاهش کرد بالای سرش ایستاده بود.بی حال گفت :علاقه ای ندارم ولی باید عقدش کنم.ناهید پرخاشگرانه گفت:یعنی چی علیرضا؟ میخوای زن بگیری؟ هوو بیاری سر من؟ پس اون حرفات چی میشه تا آخرش باهاتم؟ من تو رو با هیچ کس عوض نمی کنم؟ تو رو بخاطر بچه فدا نمی کنم؟علیرضا بلند شد ایستاد و گفت: من دارم بخاطر بچه فدات می کنم؟ دارم هوو میارم سرت تا برام بچه بیاره؟ حالت خوبه ناهید ؟انگار درست متوجه نشدی چی به سرم اومده.ناهید به سمت کمد رفت و گفت: من نمیدونم علی. من که از اینجا میرم خودت میدونی زن جدید.لباس هایش را از کمد دیواری بیرون آورد و توی چمدانی که روی زمین بود ریخت.علیرضا به سمتش رفت.چمدان را بست و گفت: داری چیکار می کنی ناهید؟ناهید با گریه گفت:معلوم نیست دارم چیکار می کنم؟دارم برای زن جدیدت جا باز می کنم.علیرضا با لگد زیر چمدان زد و گفت: چی میگی ناهید ؟داری از اینجا میری ؟من بدون تو چیکار کنم ؟ناهیدعصبی و بلند خندید: بدون من چیکار کنی؟ غصه نخور آیلار میاد همچین جای من رو پر می کنه که دیگه منو یادت نمیاد. علیرضا فریاد زد:چی داری میگی .کجا میری مگه من میذارم بری. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f